.:: داستان کوتاه ::.
یقه کرواتم را در آستانه ساختمان کمی شل کردم.
و وقتی درب مکانیکی اش با سروصدا باز شد. و از آن رد شدم.
دیگر با خیال راحت آن کروات را در آوردم ٬ در جیبم نگذاشتم که چروک نشود .
با کمک چراغ های ال ای دی به سمت اتاق مدیریت راهنمایی شدم.
فضای غبار گرفته ای بود. وارد اتاق شدم . خانم منشی نگاهی عمیق به من انداخت.
- سلام .
روی یک ورقه چرک آلود نیم خیز شده بود. و یک خودکار چرک آلود در دست داشت. همینطور میز چوبی ای که رویش مینوشت با هر ضربه خودکار ریتم مزخرفی به آن میگرفت. که اگر بشود گفت ... یک ریتم چرک آلود بود.
موهای چتری اش چرب و صاف بودند. و از پشت عینکی چرب نگاهم میکرد. میتوانست مرا ببیند. اما من او را نه.
- اوه ... سلام آقای ...
- مهم نیست. نامم مهم نیست. ما در آن طرف ها نام نداریم.
(ادامه مطلب)
چشمانش از تعجب گشاد شد و پوزه اش را جمع کرد. خودکار را روی میز گذاشت . خودکار شروع کرد به قل خوردن. داشت از روی میز شیب دار سر میخورد.
خواستم بپرم که بگیرمش . اما خودش زودتر اینکار را کرد.
- بفرمایید بنشنید.
- بله ... اما .
(دنبال جایی برای نشستن گشتم.)
- اوه راستی آن چیست در دستتان ؟
کروات را میگفت .
- کروات
- میدانم کروات است آقا ... چرا روی گردنتان نیست .
خنده ام گرفت . کروات را در دستم برانداز کردم . با چشمانی درشت به آن نگاه میکرد. تعجبی نداشت. چون چیزی که در آن اتاق وجود خارجی نداشت . رنگ بود .
گفتم : قوانین ما اجازه نمیدهند کرواتمان را در بیاوریم .
اصلا گوشش به من بود ؟ ادامه دادم :
- شنیده بودم ساختمان شما هیچ قانونی ندارد . خب ٬ برای همین کرواتم را در آوردم ...
نگاهش را از کروات برداشت .. دوباره عمیق نگاهم کرد.
گفت : برایم از آن طرف بگویید. اصلا چطور آمدید. چطوری توانستید آن بیرون زنده بمانید.
- خب خانم . فکر کنم حرف های زیادی برای گفتن داشته باشیم. قبلش میتوانم کمی بنشینم ؟
- البته . من که گفتم بنشینید . ..
- دقیقا ... کجا بنشینم ؟ اینجا که هیچ صندلی ای نیست ؟ تنها صندلی آنی است که خودتان رویش نشسته اید .
به زمین اشاره کرد. یک قالی کوچک گرد و خاک گرفته ... چهار زانو نشستم .
- خب ٬ تعریف کنید .
- ببخشید که اینقدر معطلتان کردم . . . آمدم بگویم. آزاد شدیم. ما انسان ها دیگر نیازی نیست در ساختمان ها محبوس بمانیم. دیروز صبح ٬ آخرین هیولا کشته شد. خیابان ها امن اند . حالا زودتر به اهالی ساختمان بگویید که این کابوس تمام شده ... یا اگر جانی ندارید من بروم خبرشان کنم ...
زن عمیق تر زل زد. لب هایش خشک و قرمز بودند. پوست سفیدش ٬ حاکی از چندین سال آفتاب ندیدن بود. آن ساختمان گرد گرفته ... هیچ فکر نمیکردم به چنین شرایط هولناکی رسیده باشند. آنها همان اول اعلام استقلال کردند. ایمیل ها را جواب ندادند. دیگر خبری نمیدادند. نمیگفتند چند نفر به دنیا آمده اند و چند نفر مرده اند. کارشناسان ما برآورد میکردند یک دیکتاتوری بر آنها غالب شده . ممکن بود آن دیکتاتور همین زن باشد . اتاق مدیریت ...
نگاهش را از من برداشت. به کاغذ روبرویش نگاه کرد. بعد چیزی روی کاغذ نوشت. میز باز صدای مزحکش را شروع کرد.
نوشتنش که تمام شد. با دستان لاغرش کاغذ را به سمت من هل داد.
- بخوانید .
کاغذ را برداشتم .
نوشته بود : من همه اهالی ساختمان را خوردم .
تنم به خارش افتاد . حس کردم یک سوسک از پاچه شلوارم رفت تو .
نگاهم را از کاغذ برداشتم .
اما زن (هیولا) دیگر آنجا نبود . . .