جاوا قسمت دوم
- باید یه جوری جمعش کنیم . .
- چه جوری ؟ زنگ بزنیم آتشنشانی ؟
- نه ٬ اونا همه واحداشونو فرستادن برای ساختمان پلاسکو ٬ بهشون زنگ زدم. گفتن تا دو ساعت دیگه یه نفرو میفرستن. اما خب خیلی دیره.
پاتریشا با آب و تاب حرف میزد. پنجول های لاک زده اش را توی هوا میچرخواند. شبیه استاد فلسفه ای شده بود که حقوق زیادی میگرفت و میخواست به یک دانش آموز کودن فلسفه یاد بدهد. تلاشی ترحم برانگیز .
الکس فکر کرد شاید پاتریشا از این سبک حرف زدن منظوری دارد.
الکس با خودش گفت : « خب اگر منظورت اینه که از من میخوای این گند کاریو جمع کنم ٬ راستش باید بگم سخت در اشتباهی»
پاتریشا که انگار ذهنش را خوانده بود گفت
- اگر جو برگرده و این وضعو ببینه ٬ ممکنه سکته کنه .
الکس از تعجب دهانش باز ماند.
- درباره چی داری حرف میزنی ؟
- ... اونا یک ساله که دنبالشن .
- کیا ...
- اونا .
الکس شقیقه اش را فشار داد .
- خب تو فکر میکنی این مدفوع کار اوناست ؟ همونایی که دنبال جو اند ؟
- کسی به جز اونا نمیتونه باشه .
- اگر اینطوره ٬ چرا اون کپه رو درست جلوی در خونتون درست نکردن ؟ چرا باید یه طبقه فاصله داشته باشه ؟
پاتریشا نفس عمیقی کشید. که به تهوع منجر شد. حواسش نبود چه بوی گندی فضا را پر کرده.
- راستش ٬ حتمن این کلکشون بوده . اونا خیلی تمیزن . . .
- اوه نه ٬ فکر نکنم .. همه چی میتونن باشن به جز تمیز .
- نه منظورم اینه که به لحاظ قضایی تمیزن. اونا هیچ مدرکی به جا نمیذارن. اگر جلوی در خونه اون کوه عن رو بنا میکردن جو میتونست با یه وکیل کل سازمانشونو توی دادگاه محکوم کنه. برای همین توی پاگرد اینکارو کردن که نتونن متهم بشن.
- واقعا درکش سخته.
- آره میدونم. حالا بیا این گندو جمع کنیم.
ساعتش را نگاه کرد.
- بدو ٬ ۱ ساعت وقت داریم.
...
الکس آخرین کیسه را هم پر کرد. با اینکه دستکش پوشیده بود. اما باز هم حس میکرد گه وارد پوستش شده و به استخوان هایش مک میزند.
- تمومه ...
خودش هم تعجب کرد که نیم ساعته توانست آن حجم متعفن را به کیسه های پلاستیکی منتقل کند.
صدایی نیامد.
- پاتریشا تمومه . همه گه هارو بسته بندی کردم. حالا نوبت توئه که ببریشون بیرون و خاکشون کنی.
از خانه ٬ صدایی خنده ای گنگ آمد. اما الکس مطمئن نبود از پاتریشا بود.
خنده ادامه پیدا کرد. و قطع شد. بعد دوباره شلیک خنده بعدی ... متاسفانه اینها نشانه های خنده پاتریشا بود. الکس سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد .
- پاتریشااااااااااااا
- چیه الکس .. همرو بسته بندی کردی ؟
- برای چی میخندی ...
- دارم به تو میخندم.
- به چی من ؟
- خیلی احمق الکس . فکر میکردم زودتر یادت بیاد .
الکس سعی کرد خونسرد باشد. در نیم ساعت گذشته بویایی اش موقتا از کار افتاده بود. اما حالا دوباره آن بوی ترسناک بینی اش را میسوزاند
صدای پاتریشا آمد. حس کرد از این صدا متنفر است. چرا پیش از این متوجه نشده بود ؟ چرا هرگز نفهمیده بود صدای پاتریشا مثل صدای ناخن روی تخته میماند ؟
ناخن روی تخته این کلمات را میگفت : یادته توی کالج شرط رو باختی ؟ قورباغه ی پوکر ٬ یادت رفت ؟
الکس سکوت کرد . بو انگار وارد مغزش شده بود. گوش هایش انگار از آب پر شده بود. آبی از جنس ناخن کشیدن روی تخته.
- شنیدی حرفامو ؟ واقعا فکر کردی زنگ زدم که بیای بهم جاوا یاد بدی ؟
و خنده های عصبی اش را دوباره از سر گرفت .
الکس هنوز حس میکرد مدفوع ٬ استخوانش را مک میزند.
دستکش ها را در آورد. با دست تمیزش یک مشت درشت از مدفوع جدا کرد . مثل یک گلوله برفی به آن شکل داد تا از بین انگشت هایش سقوط نکند٬
و بعد آرام آرام ٫ پله ها را به سمت طبقه بعد طی کرد. طبقه سوم.
....
خون غلیظ ٬ به آرامی شیار های سرامیک را همانند یک الگوی از پیش تعیین شده پر کرد. دهان پاتریشا پر شده بود از مدفوع ... خون با فشاری زیاد از دماغش بیرون زد. ناخن هایش٬ به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند٬ و استخوان کاسه زانویش که متلاشی شده بود
پاتریشا رین ٬ مرده بود. در نتیجه سقوط از طبقه سوم.
(پایان)