شرلی جکسون ، بانوی شهیر ادبیات آمریکا
با بچه های داستان نویسی قرار گذاشتیم حالا که استاد نیست باز هم همدیگر را ببینیم و داستان بخوانیم ^^
چهارشنبه رفتیم جشن امضایی که اخیرن برگذار شده بود بدیش این بود تنها نویسنده ای که من میشناختم "مرعشی" آن روز نبود . البته صادق بیگی را دیدم. نمیدانستم او هم آنجاست . جوانی با عینک گرد و قد بلند که میگفت کتاب منو نمیخرید؟
نگاهی به کتابش انداختم و وقتی صادق بیگی را رویش دیدم کلی ذوق کردم و بهش گفتم چقدر اسمتون برام آشناست ! بعد گفت که توی مجله داستان هست و منم یادم امد که چندین داستان ازش خواندم ولی یک دانه اش هم یادم نبود :/
فرصت را غنیمت شمردم و هرچی بد و بیراه بود نثار مجله کردم ^^
عقده ی ۳ سال پیشم را خالی کردم که داستانی برایشان فرستادم و تنها ایرادی که ازش گرفتند بومی نبودنش بود .
بهش گفتم بدی مجله اینه که ۷۰ درصدش ایرانیه ! اونم گفت نه بابا فکر نکنم در این حدم باشه !
بعد گفتم که ارشیو داستان را دارم و اون هم خیلی از مجله تعریف کرد :/
گفت و گویمان ادامه نیافت چون پسر کنکوری همراهمون میخواست عکس بگیره :/ قشنگ کل کتابفروشی فقط زل زده بودن به ما که داشتیم عکس یادگاری ۷ نفره می انداختیم و اصلا معلوم نبود نویسنده کداممان است !
...
توی کافی شاپ جمع شدیم که چای بخوریم و داستان بخوانیم .. مجبور شدم یکی از داستان های وبلاگ را بخوانم ... داستانی که بلافاصله بعد از خداحافظی از وبلاگ برش داشتم . تا نتوانند با سرچ پیدایش کنند. البته همان پسر کنکوری فضووول متوجه شد که دارم از وبلاگ میخوانم ولی من واکنش بچگانه ای نشان دادم که بفهمد هیچ حرفی نمیخواهم درباره اش بزنم ...
پسر جالبی بود :) در واقع حضورش در آن جمع ۶ نفره مایه ی تسلی من بود :) چون به جز اون ، بقیه افراد جمع خانم بودند و خب اگر این پسر نمیومد من عمرا با ۴ تا خانم که متاهل هم تشریف دارن نمیرم بیرونگردی :/
حتی با وجود پسر کنکوری باز هم اوایل برام مشکل بود تحمل اون جمع ... تصور کنید ، یک پسر بین آن هنه بحث های خاله زنکی که خانم ها با هم دارند چه جایی میتواند داشته باشد ؟
بعد جالبه که خانم مریم میگفت سینا تو همیشه اینقدر ساکتی ؟؟؟
البته بعدا که رفتیم کتابفروشی یخمان ریخت و تونستم باهاشون راحت تر حرف بزنم و چند تایی هم تیکه بندازم !
..
یکی از فایده هایی که آنروز داشت خریدن رمانی از شرلی جکسون بود .
قبلتر داستان کوتاه جنجالیشو خونده بودم و حالا رمان آخرش رو شروع کردم ، با همون فضای سنگین و روستایی داستان کوتاهش . محشره .. دقیق به همون سبکیه که من میخوام. یک سبک موراکامی وار باحال که میتوانی بدون اینکه چیزی از داستان بفهمی باز هم از کلمه کلمه اش لذت ببری .
شرلی جکسون همونطور که خوش میگفت ، به ۵۰ سالگی نرسید.
اواخر عمرش به فوبیای اجتماع و فضای باز دچار شده بود و پاشو از اتاقش بیرون نمیگذاشت ...
تکه ای از این رمان جکسون که دارم میخوانم "ما همیشه قلعه نشینان" :
هلن کلارک گفت " اون آدم حساس ... غیر متعارفیه" و طوری به کانستنس لبخند زد که انگار این مساله تابحال یک راز بوده. فکر میکردم اگر غیر متعارف همان معنی را میدهد که فرهنگ لغت میگوید، یعنی ؛ "خارج از هنجار" ، این خود هلن کلارک است که خیلی از عموجولیان غیر متعارف تر است ، با آن حرکات ناشیانه و سوال های غیر منتظره و با آوردن غریبه ها برای صرف چای. عموجولیان ساکت و ارام و طبق برنامه ی مشخص و منظم خودش زندگی میکرد؛ صاف و ساده، یادم آمد که قرار بود با عمو جولیان مهربانتر باشم و پیش خودم فکر کردم که هلن کلارک نباید اسم روی آدم ها بگذارد.