نمیدانم چه مرگم است
بخشی از وجود من فقط دوست دارد ناراحت باشد . حتی اگر یک میلیون دلار به من بدهید باز هم آن بخش کار خودش را میکند .
سنا ، کسی که ۵ سال پیش شناختمش و با هم کلی خاطره داشتیم ... ماه پیش ، بعد از ۵ سال در یک گروه تلگرامی پیدایش کردم ... تمام آن مدت در آن گروه بوده و حالا لفت داده بود و من متوجه حضورش شده بودم .
رفتم توی پی وی اش ... خودم را معرفی کردم .
وسط کلاس فیزیک بودم . دوست مجازی پنج سال پیش را پیدا کرده بودم . آن هم وسط کلاس فیزیک در حالی که ردیف اول نشسته بودم و استاد چپ چپ نگاه میکرد .
جوابش را خواندم ... آب سرد ریختند روی سرم .. نوشته بود : یادمه دفعه اخر خاطره خوبی نداشتیم از هم .
برایش نوشتم : چطور میتونی اینقدر سنگدل باشی .. مثلا خیلی وقت است هم را ندیده ایم و این حرف ها .
واکنش بعدی اش کمی عقلانی تر بود ، گفت : ببخشید زدم تو ذوقت! انتظار داشتی بشینم یاد قدیما کنم ؟ :)) حالا چخبر ، دانشگاه میری؟
حالم داشت از خودم بهم میخورد .. این همه سال دنبال یک نشانه بودم از زمان های نوستالژی باری که در سایت فف فعالیت داشتم . حالا یک نفر که آن زمان دوستم بوده را پیدا کرده ام و میبینم که او با من نه مثل غریبه ها رفتار میکند نه مثل یک دوست قدیمی که بعد مدت ها پیدایش شده . بلکه با من مثل یک تکه سفال خشک شده بر دیوار خانه ای کاهگلی رفتار میکند . خشک و ترک برداشته . مثل یک خاطره محو که ناخواسته به ذهنش آماده و حالا سعی در دور کردنش دارد .
کمی حرف زدیم ، کمی از عکس هایش را دیدم .. شاید اولین باری بود که میدیدمش . صورتش شبیه شلغم گردی بود و چشم هایش درشت . یک بچه به تمام معنا .. که تازه سوم دبیرستان بود.
تصمیم گرفتم خداحافظی کنم . بر خلاف تصورم حرف زدن برایش مهم نبود . چند خاطره مشترک تعریف کردم و فقط پرت و پلا تحویلم داد ،
مثل : دیگه الان چه فرقی داره ...
یا : نه یادم نمیاد .. اشتباه گرفتی .
برای همین گفتم خدافظ . البته الان پشیمانم که چرا دعوا راه نینداختم. سر کلاس فیزیک تصمیم ابلهانه ای گرفتم . محتوای چتمان را دیلیت کردم . دیگر به ای دی اش هم دسترسی نداشتم . دوباره برگشت به همان جایی که بود . تاریکی های اینترنت ... جایی که دست من بهش نمیرسید .
حالا امشب . دوباره دلم برایش تنگ شده . لعنت به این بخش از وجود من ..
که دلم برای ادم هایی تنگ میشود که خیلی وقت است مرده اند ..