نمیدانم که هستم !
واقعا من کی ام ؟
هر قشری بنا به نگاه خودش منو میبینه ... و من همه این نگاها رو جمع میکنم ولی به تناقض میرسم !
توی وبلاگ تقریبا آدم منفوری ام ! توی روابط مجازیم بی محابا و بد دهنم !! از نظر بسیاری من آن آدمی نبودم که روز اول فکر میکردند. افسوس میخورم وقتی حرف های گرم بعضی ها را میبینم که مربوط به ماه ها پیش است و حالا حتی یک کلمه هم حاضر نیستند با من همکلام شوند !
نمیگویم از وضع ناراضی یا ناراحتم یا چی ! اگر هم ناراحت باشم غلط میکنم اینجا درباره اش چیزی بگویم چون بهرحال پسر هستم و غر زدن کار دختر هاست !
من فکر میکنم زندگی یک بازی کامپیوتری است ! ولی واقعا بدنم هنوز این را نپذیرفته . فقط در تئوری توانسته ام به خودم بقبولانم که زندگی هیچی نیست. در واقعیت اما جرئت نمیکنم برای یک دختر توی خیابون سوت بزنم !!! ولی خب اگر GTA بود حتما این کار را میکردم . خدا را چه دیدی شاید دارم خورده خورده رشد میکنم ! شاید روزی برسد که آنقدر جهان برایم حکم بازی اوپن ورلد را پیدا کند که هر کاری دلم خواست بکنم بدون اینکه استرس داشته باشم !
آنقدر در زندگی ام سر به زیر و مودب و مثبت بوده ام که الان به راحتی میتوانم یه ادم مودب بچه مثبت جلوه کنم . جاهایی ازم کار هایی سر میزنه که مردم میگن تو چرا اینقدر بخشنده و بزرگواری ! میدونم همش یادگار دوران بچه مثبتیه !
اما آیا من بچه مثبتم ؟؟؟ نه ! ولی خیلی با بچه های بچه مثبت راحت ترم . اما خب نمیتوانم قبول کنم همچین آدمی باشم.
به قول یکی از دوستانم ، ما چیزی داریم که بقیه ندارند ! madness !
. . .
این اواخر نمایشگاه کتاب بودم.
یکی از شما ها را دیدم.
اولین بار در زندگی ام کسی را دیدم که این وبلاگ را خوانده باشد.
یکم از آن موقع دچار افسردگی شده ام. و اتفاقا دوستم هم متوجه این موضوع شد. گفت از وقتی همو دیدیم دیگه دل و دماغ حرف زدن نداری.
الان فهمیدم علتش افسردگی بعد از دیدنش است. جلوی او آدم دیگری بودم. چون وبم را خوانده بود. باهاش همونجوری حرف میزدم که توی ذهنم با خودم حرف میزنم. این بمانند یک شوک بود. باعث تغییر روحیاتم شده. آخه یه قرار ملاقات کوتاه نبود. حدود ۵ ساعت به طول کشید و تویش همه جور اتفاقی افتاد ! یعنی هم خوب هم بد. اینجوری نبود که یه سره خوش بگذرد.
خیلی از ما به وب نویسی پناه آورده ایم تا بخش های پنهان وجودمان را در جایی پنهان به نمایش بگذاریم.
خیلی ها هم اینجوری نیستند. آدم های عادی ! هیچ وقت نتوانستم یکی از آنها باشم. هیچ وقت نخواستم وبلاگم را به کسی معرفی کنم. حتی به موج اینستاگرامی بچه های دانشگاه وصل نشدم که مجبور نباشم بابت هر نقاشی ای که میکشم کلی جواب پس بدهم.
بیشتر بچه های دانشگاه در اینستاگرامشان عکس خودشان را گذاشته اند و درباره وقایع روزمره پست میگذارند.
اما من و یکی دیگر از دوستانم برای جلوگیری از خود سانسوری هرگز چنین کاری نمیکنیم. اینستای من پر از نقاشی های جور واجور است و حتی معلوم نیست دخترم یا پسر !
بدترش در وبلاگ ! سعی میکنم مخفی باشم !! کافی است اسم دانشگاهم را بیاورم تا اینجا کلی شلوغ شود . البته هیچ بلاگری این کار را نمیکند.
برای همین است که آدم های عادی آنهایی نیستند که وبلاگ داشته باشند. حرفشان را حضوری میزنند. در فضای مجازی فعالیتی ندارند.
بالاتر گفتم : آدم های عادی ! هیچ وقت نتوانستم یکی از آنها باشم.
نتوانستم شاید چون نخواستم ! اگر به جریان سیال آدم های عادی وصل شوم ٬ احتمالا دوستانم سه الی چهار برابر خواهند شد . سطح رفاقت ها پایین میآید ولی تعدادشان افزایش میابد.
اما من نمیتوانم. نمیتوانم کتاب نخوانم. نمیتوانم لحظاتی را به انزوا نگذارنم. نمیشود سانسور را به بهانه رفاقت و روابط اجتماعی وارد کارم کنم.
واقعا مسخره است . من میخواهم خودم باشم.... اما آیا خودم بودم صحیح است ؟ آیا بهتر نیست خودم را تغییر دهم ؟ آنقدر در جمع های پنج شیش نفره شرکت کنم که من هم مثل آنها وراج و عام شوم !
در شرایط خاصی هستم. فکر میکنم هیچکس در تهران که سهل است٬ در خاورمیانه موقعیتی شبیه به من ندارد. کسی که بخشی از وجودش نه مثبت و سر به زیر است ٬ نه اجتماعی و پر حرف و سانسوریست !!
بخشی از وجود من هنرمند است. که این باعث میشود نتوانم مثل خیلی از دوستانم بیخیالی را پیشه کنم !
انگار که دو چیز متناقض را با هم میخواهم :
هم آرامش کتابخواندن و دور بودن از جامعه و فکر نکردن به اینکه چی بپوشم که بقیه خوششان بیاید.
هم مرموز نبودن از چشم بقیه ٬ لذت بردن از جمع های ۵ الی ۶ نفره و ساکت نماندن در یک جمع !
در این چند روز فهمیدم من واقعا آن آدم اجتماعی نیستم که فکرش را میکردم. مردم به حرف من گوش نمیکنند. امروز از دست امیر عصبانی شدم . با کشتی داشتند حرف میزدند که من یک دفعه آمدم و ازشان سوالی پرسیدم.
ولی هیچ کدامشان به حرفی که من زدم گوش نکردند. و این آزارم میداد. این از نشانه های اجتماعی نبودن است.
بعد کشتی به مجله ای که در دستم بود نگاه کرد و گفت : از کجا برداشتی ؟
گفتم : از راهرو .
دوید و رفت.
بعد هم امیر هم دنبالش دوید.
مرا تنها گذاشتند. ناراحت شدم و با بغض رفتم سمت کلاس.
امیر متوجه بغضم شد. ایستاد و صدایم زد. دستم را برایش تکان دادم که یعنی برو.
وقتی رفتم توی کلاس آمد داخل . هیچ وقت کسی دنبال من راه نمی افتد . آمد و با هام حرف زد. درباره یک موضوع نامربوط . من هم حرفش را ادامه دادم . آن هم با هیجان. خیلی سریع بغضم را نابود کرده بودم. دنیای واقعی اینجوری است. با حرف زدن درباره یک موضوع فرعی٬ موضوع اصلی را فراموش میکنند. ولی توی مجازی وقتی ناراحتی دقیقا درباره علت ناراحتی حرف زده میشود. که به نظر اینجوری درست تر است.
ولی روشی که در واقعیت پیش میگیریم در اصل همان روش درست است.
بغضم را در راستای آن بحث فرعی قورت دادم . حس میکردم امیر واقعا گناهی ندارد . این من هستم که بلد نیستم مثل بقیه باشم.
از طرفی هم مهربانی امیر به دلم نشست. این چند روز دیده بودم که اصلا با من بهش خوش نمیگذرد. به خاطر چند باری که توی چین بودم و او زنگ زده بود و من گوشی را رویش قطع کرده بودم بعلت اینکه سرم شلوغ بود.
اما امروز فکر کنم فهمید که من فهمیده ام دوستی مان مثل سابق نیست. میخواست رفاقتش با من تجدید کند. خواست با هم برویم ناهار...
یک قطره اشک مزخرف چه کمکی میتواند بکند ؟ باید بنشینم یک دل سیر به حال و روز خودم گریه کنم . چرا من هنرمند شدم ؟ چرا مثل بقیه ربات نیستم ؟
...
یکی از بچه های غریبه کلاس انگار متوجه تغییر حال من شده. امروز گفت :سلام سینا !! و خیلی گرم باهام دست داد.
گفتم : سلام !
انتظار داشتم سوالی بپرسد و یا در مورد مساله خاصی حرف بزند. حتما دیده اید در سریال ها وقتی یک نفر که اصلا از شما احوالی نمیپرسد یک دفعه می آید و گرم سلام و احوال پرسی میکند ٬ شما میفهمید که حتما یک کاری دارد که آمده سمت نان !!!
بعد دیدم طرف هیچ چیزی نگفت . گفتم : کاری داشتی ؟؟؟؟
گفت : نه ! خواستم سلام کنم :/
گفتم : آهان !
و خندیدم ...
////
برم سراغ زندگی و بدبختی ام !
اصلا کسی اینها رو میخانه ؟ من خودم وب ها رو وقت نمیکنم بخونم . البته دو سه تا خوندم این چند وقت. باز یک زمانی دلم خوش بود مریم پارادوکس اینها رو خاموش میخونه :... الان دیگه نیست.
البته دوستان خاموش خون هستن .. مثل همونی که باهاش رفتم نمایشگاه ... ولی انتظار داشتم بیشتر باشه .
این رنگ قرمز و فونت ریز یه جور اعتراضه. . .