ده روز نبودم ... انگار ده سال بود
برای کسی مثل من که هر روز ۴ ساعت مفید را برای وبلاگش وقت میگذاشت این وقفه ده روزه آنقدر شوک بزرگی بود که به زندگی واقعی ام هم تغییرات اساسی وارد کرد .
دپرشن یا افسردگی بیشتر . درونگرایی بیش از پیش . کتاب خواندن بیشتر ، فیلم دیدن ، نقاشی کردن به صورت متمرکز تر و حرفه ای تر از قبل ٬ تفریحات واقعی تر ... به جای قوز کردن روی گوشی و دیدن کامنت های مسخره ای که بلاگر ها برای هم میگذارند ٬ یک تفریح واقعی برای خودم جفت و جور کردم. یک بازی کامپیوتری است . که یکی از آهنگاش رو هم میذارم .
و اما از همه مهمتر جدا شدن از خ ٬ دختری که توی دانشگاه باهاش «رفیق» شده بودم ... شاید این وبلاگ را بهش دادم . شاید ادرسش را دادم. شاید :) اگر داری اینها را میخوانی . خیلی شانس داری :)
ترجیح دادن بیشتر به تنهایی . . . (ادامه مطلب)
و گوش دادن به موسیقی که همیشه بوده !
خاک بر سران با سواد شرم بر جبین ...
...
از فیلم هایی که دیدم حرف بزنم ؟
هیچ فیلم جدیدی ندیدم . فقط چند تا از همان قبلی ها را دو باره دیدم
room
فیلمی که راحت باهاش گریه میکنم! اصلا یه وضعی . همون موسیقی اولش که شروع میشه گریست تا آخرش . به خاطر وضع دپرشنی که پیدا کرده بودم میخواستم تا توی این حس و حال هستم این فیلمو ببینم و باش همزات پنداری کنم.
ماجرای دختری که در ۱۷ سالگی به یه مرد غریبه که سگ داشته کمک میکنه که یهو توسط اون مرد ربوده میشه و ۵ سال توی یه زیر زمین زندانی میشه و شخصی که اونو ربوده در تمام این مدت بهش تجاوز میکرده و حاصلش هم پسری به نام جکه .
مام و جک نهایتا فرار میکنند (در حوالی ۴۰ دقیقه اولیه ی فیلم) سپس در ادامه فیلم روایت متفاوت و روانشناسانه ای پیش میگیرد از جک و مادرش که ۵ سال در اتاقی نمور حبس بوده اند و حال دنیای بزرگ بیرون قرار گرفته اند .
فیلم محصول مشترک ایرلند و کاناداست و ازین فیلم های الکی نیست. یه جور هایی شبیه فیلم هاییست که آنقدر قوی اند که توی دانشگاه های روانشناسی یا جامعه شناسی تدریس شوند.
یکی از بخش های جالب فیلم جاییه که مام (که حالا آزاد شده و در خانه مادرش زندگی میکنه) با مادرش دعواش میشه و در حین گریه داد میزنه که :
اگر اون صدای مزخرف تو توی گوشم نبود که میگفت : «باید مهربون باشی (to be nice ) »
اونوقت منم خر نمیشدم و نمیرفتم به اون مرد غریبه و سگش کمک کنم.
بخش دیگه که از نظرم قشنگ ترین قسمت بود جاییه که در انتهای فیلم جک و مام به اتاق برمیگردن که حالا توسط پلیس مصادره شده و به خاطر جمع کردن مدارک توسط پلیس نیمه ویران شده. بعد جک شروع میکنه از تک تک همون وسائل باقی مونده خداحافظی کردن :
خدافظ کمد . خدافظ دستشویی خدافظ تخت ... و در نهایت جک از مام میخواد که از اتاق خدافظی کنه ...
این دقیقا برعکس چیزی بود که در ابتدای فیلم دیدیم. که یک صبح معمولی را در اتاق نشان میداد و جک بعد از بیدار شدن از خواب به تک تک وسائل سلام میکرد و بهشون دلبستگی خاصی داشت.
با صحنه پایانی میبینیم جک هنوز به اون وسائل ارادت داره ... و ازشون متنفر نیست. خیلی صحنه جالبیه و به نظرم تاثیر روانی تحسین برانگیزی داره حتی اگه پیامش رو درک نکنیم.
...
...
فیلم بعدی که برای بار دوم دیدم ژرفا بود که در پست قبل معرفیش کردم . فیلم افسرده کننده ای که تقریبا یکی از علت هایی بود که اینجا رو ترک کردم و رفتار منزوی گرایانه ام را تشدید کردم به طوری که از خ هم جدا شدم.
شاید اولین باری بود که خودم از یه دختر جدا شدم . بهش گفتم برو ! بعدا بهم گفت تو دنبال دوست دختر بودی نه رفیق !
راست میگفت. مثل سگ راست میگفت ... ولی آنقدر راستش را میگفت و من رو برده بود تو شوک که یادم رفت بهش بگم : آره خب ! مشکلش چیه ؟!
وقتی به علیرضا گفتم که خ چی گفته ٬ یک فحش آبدار نثارش کرد و گفت : عجب گاویه ... یکی نیس بهش بگه احمق وقتی آدم با یه دختر دوست میشه اسمش دوست دختره دیگه !
واقعا نمیدانم چقدر علیرضا راست میگفت. به یک نفر دیگه هم که سابقا دانشجوی شریف بود حرف زدم گفت : امکان نداره دو نفر جنس مخالف با هم دوست باشند بدون اینکه نگاه جنسیتی به هم داشته باشن ( شما کلمه معادل مناسبش رو بذار جای اون کلمه ی بولد شده !)
...
خ اما واقعا روی اعصابم نبود . فقط خیلی دیر توانستم عادت کنم به اینکه به این سادگی پراندمش ! آنهم به خاطر اینکه حال و حوصله قهر کردن هایش را نداشتم
نتیجه این جدایی اما چیزی بود که فکر کنم کمتر توی زندگی کسی اتفاق افتاده باشد ! یک جور هایی یاد داستان های موراکامی می افتم که زنه بعد از ترک خانه همه وسایل را با خودش میبرد. الا یک چیز ...
یک هفته قبل از اینکه جدا بشیم یک تبادل کتاب داشتیم . یکی از کتاب های امانول اشمیت را به من داده بود و من هم بهش کتابی از ساموئل بکت بهش دادم. کتاب من نو بود و تازه از نمایشگاه خریده بودم ولی کتاب اون کهنه و انگار بارها ورق خورده و حتی صفحاتش چرک لای ناخن های زیادی را پاک کرده .
وقتی جدال شد برایش نوشتم : کتابت رو هم توی خواب ببینی ...
و این یعنی منم کتابمو توی خواب ببینم !
قبل ترش هم گفته بودم : کتابی هم که ازم دزدیدی پیش کشت !
امروز دیدمش و فکر کنم تقریبا آخرین باری است که دیدمش . توی کلاس مشترکی که داشتیم ... !
مسیر همیشگی را نرفت. چون نمیخواست توی ونی باشد که من هستم ! من بلند بلند با دوستم حرف میزدم و این احتمالا احساس خوبی برایش نداشت . کما اینکه من استاد این هستم که به در بگویم که دیوار بشنود.
مثلا میشد بگویم : تاحالا شده به کسی کتاب بدی و هیچ وقت بهت پس نده ؟
پرونده خ بسته شد ! دختر کتابخوانی بود . داستان نویس هم بود. تازه از همه بهتر اینکه یکسال از من بزرگ تر بود و من کلا با همسن و سال هایم تطابق ندارم و افراد سن بالاتر نظراتشون با من مچ تره !
اما خب بازم با هم نمیشد دوست باشیم ! به قول خودش : تو همینی . منم همینم ...
فکر کنم هر ۱۰۰ سال یک بار بتوانم همچین آدمی پیدا کنم ٬ چه پسر چه دختر ! این جور آدم ها از زیر سنگ پیدا میشوند :/ البته توی دنیای واقعی منظورم است .
...
فک کنم دیر به دیر پست گذاشتن خیلی خوب باشد.
اون پستی که درباره گشت ۲ گذاشته ام حسابی ترکانده مخصوصا بعد از اینکه این فیلم در شبکه نمایش خانگی پخش شد.
نظرات بیشماری به آن پست سرازیر شده . کم مانده خود حمید فرخ نژاد بیاد کامنت بذاره :
ببین سینا اس ام ... از قدیم گفتن مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه !!
کامنت های زیادی آمده که متاسفانه دیگر آدم قبلی نیستم که بیایم به تک تکشان جواب بدهم . شاید حتی تایید هم نکنم . البته سعی میکنم انصاف داشته باشم و اگر ببینم شما هدفتان از گذاشتن کامنت این بوده که بقیه هم بتوانند ببیند حتما تاییدش میکنم.
پرهام ممنون از کامنت هات . ولی واقعا دیر آمدی . خیلی منتظرت بودم. اگر کامنت هایت زودتر سر میرسیدند شاید اصلا آنقدر بیکار نمیشدم که فیلم ژرفا را ببینم و در پی اش افسردگی بگیرم و وبلاگ را ببندم. در آن صورت شاید افسردگی بعد از ترک وبلاگ گریبانم را نمیگرفت . شاید همان آدم رقت بار قبلی را ادامه میدادم . شاید هنوز خ را داشتم و الان داشتیم توی یه کافه ای توی انقلاب به هم درس میدادیم :/
چند تایی از شما ها هم که اینستاگرام من را نداشتید فکر کردید من مرده ام کامنت گذاشتید ممنون که به فکرم بودید . :)) آخه اینستایم خیلی زود به زود آپدیت میشد آخه از وقتی موج افسردگی بهم غالب شده نقاشی میکشم . آنقدر که چشم درد بگیرم . روحم را صیقل میدهد اینکار !!
این افسردگی خود خواسته من و این وبلاگ را به بخش جدیدی وارد کرده ! سومین دوره یا عصر یا همان era .
دوره اول وب نویسی ام همان موقعی بود که فقط کمند امیرسلیمانی یا همان مهتاج اینجا را میخواند و لاغیر
دوره دوم وقتی بود که بعد از وقفه ای طولانی برگشتم و در سال کنکور بودم و همه را به فحش میکشیدم.
دوره دوم پسین هم بعد از وقفه ای کوتاه پس از کنکور شروع به کار کرد و همان دوره ای بود که من یک جورهایی مشهور شدم . خوش اخلاق تر شدم و خواننده بیشتر برایم مهمتر بود. این دوره از اواخر تابستان شروع شد و تا همین پست قبلی ادامه داشت .
ولی دوره سوم ... از الان شروع شده . کم کم این لحن مزخرف شاد و شنگول جای خود را به لحن غمناک تری میدهد . باید یاد بگیرم ازین لحن خاله زنکی دست بردارم. کمتر :دی بنویسم. بیشتر کتابی حرف بزنم. بیشتر کتاب بخوانم کمتر کامنت جواب بدهم . کمتر پست بگذارم .
نمیدانم افسردگی ای که در خونم جریان یافته چقدر ادامه پیدا کند. من که دارم یاد میگیرم ازش لذت ببرم . کمتر اجتماعی بودن یعنی بیشتر فیلم دیدن . بیشتر کتابخواندن بیشتر بازی کامپیوتری کردن و بیشتر لذت از بردن از زندگی ...
اینها نقاشی های خودمه که به صورت دیجیتال کشیدم . توی اینستا نذاشتم اینها را.
خیلی بیشتر از اینها دارم بنویسم.
مثل اینکه کتاب تسوروکو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش را تمام کردم.
فیلم tangerine را برای بار سوم دیدم
و خیلی چیز های دیگر مثل صحبت هایم با دوستانم و اینها . اینکه چطور روابطم را با دوستانم حفظ کرده ام در عین اینکه افسرده بودم. اما خب سرتان درد میگیرد و بیشتر هم سر خودم
حتی درباره آن بازی کامپیوتری که مرا معتاد خودش کرده و یکی از برترین بازی های سبک RPG جهان است ! و هیچی درباره اش نگفته ام. انشالله در پست های بعدی .
راستی با ماه رمضان چه میکنید ؟ من سه روز اول را روزه گرفتم ولی دچار مشکلاتی شدم و تا الان معافم ! نمیخواستم درباره اش حرفی بزنم ولی گفتم خیلی هم فکر نکنید من در ایران نیستم و اینها .
خواجه تاجدار را میخواهم شروع کنم. در ایامی که بعنوان فرجه امتحانات بهمان داده اند. شاید بتوانم دوباره افسردگی را فراموش کنم. شاید بتوانم خ را فراموش کنم ! شاید !
از موسیقی بازی فوقالعاده ای که این روز ها برایم تفریح شایسته و درخوری را رقم میزند لذت ببرید.