آقاجان غر میزند
گوشش نمیشنود . سلام میکنم . میگوید :" تو بودی یک ساعت پیش زنگ در رو زدی؟"
مادربزرگ یواش یواش سمتش میرود و در گوشش داد میزند "سینا سلام داد و تو به جاش گفتی یه ساعت پیش تو بودی که زنگ زدی ؟"
گفتم :" بابا حالا مهم نیس "
آقاجان میگوید : " خب نشنیدم سلام داد . سمعکم توی گوشم عرق میکنه نمیتونم همیشه بذارم تو گوشم. گذاشتمش رو میز "
مادر جون سرش غر میزند :" خب یه قلوه سنگ میذاشتی تو گوشت چرا کلی پول دادی که سمعک بخری و بذاریش رو میز "
آقاجان میگوید " باید ضد آبش کنن . وسایلشو در بیارن ضد آب کنن "
مادر جون که برمیگردد میگوید " بشین تا ضد آبش کنن "
اما آقاجون نمیشنود چه میگوید . اما از خنده های من به حرف مادر بزرگ متوجه میشود مادر بزرگ طبق معمول تکه انداخته .
تلویزیون را روشن میکنم . آقاجان میگوید " خدا باس وقتی چیزی به آدم داد ازش پس نگیره "
به علامت تایید سر تکان میدهم . این تنها چیزی است که از پسم بر میآید . برای خوشحالی این مرد ۸۶ ساله .
ادامه میدهد ،
" بذاره همون موقع که میخواد جونشو بگیره ازش بستونه ، نه اینکه یه بار چششو بگیره یه بار گوششو ... "
غمی که توی صدایش هست دلم را میلرزاند . معلوم است در بدنش زندانی شده . کسی که روزگاری در دشت و صحرا میدویده و دویست گوسفند را با یک تکه چوب و یک سگ کیلومتر ها در صحرا هدایت میکرده . حالا هر روز مثلث تخت خواب ، توالت ، مبل را کورمال کورمال طی میکند .
تلویزیون روشن است اما فقط به قیافه های رنگارنگ نگاه میکند . تازه اگر بشود گفت عمل دیدن را دارد انجام میدهد . وقتی دورهمی پخش میشود میگوید " به به آمد ! " اشاره به نقش مدیری در مرد هزار چهره دارد و تکه کلام معروف "به به " اش.
و وقتی ما میخندیم نمیداند به چی میخندیم . همیشه میخندد به چیز های ساده ای . اصلا انگار نه انگار روزگاری میشنیده . حالا کلماتی که از دهانش در می اید از دایره لغات یک بچه ۱۰ ساله جلو نمیزند . مگر وقتی که یک اصطلاح روستایی عجیب به کار میبرد و من باید عمه بپرسم معنی اش چه میشود .
پیری جالب نیست ...
لاقل برای پدر بزرگ سنگین وزن ناشنوایم پیری اصلا جالب نیست .
حتی اگر بهای دیدن ۸۰ بهار باشد .