داستان
دیشب نوشتم . (دیصبح بگیم بهتره) میخواستم ویرایشش نکنم از قصد .
لطفا نظر بدین !
سردبیر در اتاقش بود ، مسئول بخش فنی گفت برای ناهار هم بیرون نیامده . آقای کاظمی ریش سفید اداره که خواست ناهارش را ببرد دفترش با داد و بیداد مواجه شد ، پیر مرد نزدیک بود سکته کند . اما خوشبختانه سینی غذا ولو نشد.
به کاظمی یک آبقند دادند و دورش جمع شدند ، مرد هایی که پیراهشان از عرق خیس شده بود و شکم بزرگشان ور قلنبیده بود ، حالا ژست متفکرانه گرفته بودند و برای حال و روز رئیسشان که در اتاق خودش را زندانی کرده بود ابراز نگرانی میکردند.
مسئول سانسور گفت : شاید جاییش درد میکنه ! دکتر لازم داره حتما.
- خب تو میخوای زنگ بزنی دکتر بیاد ؟
- نه حالا چون من پیش نهاد دادم خودم باید زنگ بزنم ؟
کاظمی گفت : بابا این بچه با من بزرگ شده تا حالا ندیده بودم تو این ۵ سال اینجوری شه .
ناخن هایم را با گوشه تیز جلد مجله داستان پاک کردم ، با خودم فکر کردم پیرمرد چقدر ساده لوحانه ۵ سال بودن پیش سردبیر با به «پیش خودم بزرگ شده » تعمیم داده بود .
هر کس راه حلی ارائه میداد ، البته بیشتر به نق نق شباهت داشت :
- کاش یه زن داشت الان بهش زنگ میزدیم .
- آخه کی به این اخمو زن میده !
- باو حالا چی شده مگه دو ساعت دیگه گشنش میشه میاد ...
- یادت رفت سال پیش هممونو چلوکباب مهمون کرد ؟ دلت میاد آخه ولش کنی تو این حال و وضع ؟ نمیشه هم که باهاش حرف زد !
- والا ، منم بودم حرف نمیزدم .
بعد همه آقایان به هم دیگر نگاه کردند. شکم های بیرون زده ، عرق ، چروک پیرهن . تنها کسی که شکم نداشت آقای کاظمی بود که با یک لیوان آب قند در دست ولو شده بود روی مبل و اولین قربانی بدخلقی سردبیر شده بود.
بعد کم کم همانی که نمیخواستم شد . یکی یکی و خیلی نرم ، مثل چکیدن آب از کندوی عسل ، نگاه هایشان آمد سمت میز من .
داشتم ادای خواندن مجله را در می آوردم ولی در اصل داشتم به دیالوگ های خنده دارشان گوش میدادم. البته این گوش دادن یواشکی بی هزینه نبود ، چون شنیدم که یک نفر زیر لبی گفت : این بره ؟
خیلی دردش زیاد است یک نفر پشت سرتان بگوید « این » و خودتان هم بشنوید ! این بهایی هست که ما فوضول ها و استقراق سمع کننده ها برای رفع کنجکاوی مان میپردازیم.
- اینکه داره کتاب میخونه ، اصلا تو باغ نیس.
- هیس ساکت الان میشنوه عین سگ گوشاش تیزه
ابله ! اگه گوشام تیزه پس چرا فوش میدی پشت بندش ! گاهی به خودم میگویم کاش رفته بودم پادویی مادربزرگم را میکردم توی ارومیه و گول دیوار و صندلی و میز و دستک و بندک اینجا را نمیخوردم . اینجا اگر چه کلاسش از خانه مادربزرگ در ارومیه بیشتر است و هر روز برای صبحانه سرشیر بوگندو نمیخورم ! ولی در عوض آنجا فقط خودم بودم و مادر بزرگ و زن همسایه ، نه هفت هشت تا مرد نامحرم گنده که از ترس چشم های هیزشان نه تنها آرایش نمیکنم بلکه دقیقا برعکسش را انجام میدهم و کاری میکنم که صورتم شبیه مرد های حمام نرفته باشد ، بهرحال اینجوری سنگینی نگاه ها را رویم حس نمیکنم. هزینه اش کمی رنگ گریم تیره است که باید زیر چشم ها و گودی گونه بزنم ، رنگ گریم هزینه اش البته خیلی زیاد بود ولی حال و حوصله هزینه نگاه های سنگین را نداشتم .
یکی شان صدایم زد : خانم منشی ! یه لحظه تشریف میارید ؟
ادای این را در آوردم که زیادی غرق مجله ام . نباید لو میدادم که حتی صدای نفس هایشان را هم تا آن موقع زیر نظر داشتم .
- خانم ، خانم ببخشید.
نگاهم را چرخواندم همان خوشتیپه بود .
- بله ؟
- میشه برید به آقای صمدی بگید چشونه ؟ ما مردای گنده اگه بریم سرمون داد میزنه ولی سر شما نه ، بهرحال آقایی گفتن خانمی گفتن ...
میدانستم این را میگویند ، اصلا همان صبح به دلم افتاده بود که کارم به اینجا میکشد. میتوانستم بگویم نه ، ولی خب ، بد نبود ! واقعا برایم جالب بود صمدی چه جور آدمی است . آیا حاضر است سرم داد بزند ؟ یا مرا راه میدهد ؟
بهرحال میدانم اگر هم راهم بدهد بلایی نمیتواند سرم بیاورد هرچه باشد سردبیر یک مجله بود ، نه یک پسر ۱۸ ساله چاقو بدست در کوچه بن بست.
---------
در زدم.
صدایش آمد : ناهار نمیخوام.
گفتم : ناهار نیاوردم.
صدا گفت : تویی ؟
- بله ، من هستم.
- اون مردای گنده زورشون نرسید تو رو فرستادن ؟
تا بحال به من تو نگفته بود ، البته اگر آن روز که زدم گلدان را شکستم و سرم داد مختصری کشید را به حساب نیاوریم.
- آقای صمدی . خواهش میکنم خونسرد باشین . اجازه هست بیام داخل ؟
معلوم بود بدش نمیآمد بروم داخل ولی خب نباید پرستیژ رئیس مآبانه اش را زیر پا میگذاشت .
- بیا ولی سریع برو .
رفتم تو . خیلی ریلکس تر از آنی که فکر میکردم بود. اگر نگفته بودند امروز اعصابش خورد است و ناهار نخورده و سر سرایدار پیر داد کشیده فکر میکردم امروز هم یک روز عادی است.
اما نه ، فرق کوچکی در اتاق دیده میشد. روی میزش خالی بود ، مثل روز های دیگر پر از پرونده نبود. معلوم بود میز را خلوت کرده تا ذهنش باز تر باشد. برای چه ؟ خب حتما برای فکر کردن.
بر اندازم کرد : خب ؟
نگاه عاقل اندر سفیه یا همان لوس خودمان به او انداختم که کمی از رفتار جدی اش کاست . بعد رفتم سمت جعبه دستمال کاغذی و کمی جابجایش کردم.
میخواستم در حین اینکار به این فکر کنم که چه گهی بخورم از اینجا به بعدش.
دوباره گفت : خب ؟ اومدی اینجا که با دستمال بازی کنی ؟ مگه رو میز خودت یدونه نیس ؟
گفتم : آقای صمدی . باید به من بگید چی شده .
- اوهو . پیاده شو با هم بریم.
خواستم اتاق را ترک کنم که گفت : وایسا .
برگشتم. نگاهش مهربان شده بود . برگشتم و روی مبل چرمی ولو شدم. با اون لحنش که گفت «وایسا » معلوم بود حتی اگر فحشش هم میدادم باز هم نمیگذاشت از اتاق بروم.
- خب برام بگین چرا امروز اعصابتون خورده ؟
- باشه ، میتونم بهت بگم نر ... ؟
قبل از آنکه بتواند نام کوچکم را کامل تلفظ کند سریع گفتم :
- وا ! آٌقای صمدی ؟
- اوه بله ببخشید ...
- خب برید سر اصل مطلب .
- راستش ، چطور بگم ، یه تبلیغ مسخرست که یه هفتست جلو چشممه .
منتظر شدم بقیه اش را بگوید. مشخص بود دارد تلاشش را میکند تا ماجرایش را به صورت کلمات در بیاورد.
ادامه داد : ببین ، نمیدونم چطور توصیفش کنم. یه تبلیغ معمولیه . تبلیغ یه بنجول هم نیست که بشه بهش گفت تبلیغ مزاحم ، تبلیغ یه اپلیکیشین خیلی با کلاسه ، فقط مثل کنه چسبیده بهم .
- مثل کنه ؟
و دستانم را مانند پنجه گربه باز و بسته کردم. نمیدانم چه شباهتی میتوانست به کنه داشته باشد ولی خب جفتشان حیوان بودند. یعنی آدم نبودند. گربه و کنه را میگویم.
- آره مثل کنه ! حتی از اون بدتر . امروز کامپیوتر شرکت رو باز کردم و اولین چیزی که اومد این تبلیغ بود.
- پس چرا تو کامپیوتر من نیومده بود ؟
- نمیدونم. حتما خیلی تبلیغ هوشمندیه و فقط تو دیوایس هایی که من کاربرشم ظاهر میشه .
- اوه ، خب برا همین سر کاظمی داد زدین ؟
اخم توام با لبخندی زد . انگار به یک خر نگاه میکرد. شاید واقعا خر بودم . هر چه بودم شنونده خوبی نبودم.
- چه سوالیه میپرسی . یه جوری میگی «سر همین » انگار چیز کوچیکی بوده. میگم یه هفته منو از کار و زندگی انداخته فکر کردی دارم درباره تبلیغ شامپویی که توی تلویزیون هر روز پخش میشه حرف میزنم ؟ نه ! خیلی بیشتر از اونه . تقریبا تو هر ایمیلی که میخونم تو هر سایتی که میرم تو هر کانالی که میبینم تو هر پیامی که توی توییتر میخونم یه نشونه کوفتی ای از اون تبلیغ هست واقعا کلافم کرده .
- خب یکی از راهای خلاص شدن ازشون اینه که جنسشون رو بخری .
- اونم تست کردم.
- خب خریدید ؟
- آره ، پول زیادی دادم . حدود هفتاد هزار تومن.
داشتم حساب کتاب میکردم کدام اپلیکیشنی هفتاد هزار تومن است .
شاید اپلیکیشن « اسم بده جنازه بگیر » کمی قیمتش نزدیک به هفتاد تومن است. البته همانم زیاد است. نمیدانم . کنجکاوی ام تمرکزم را گرفته بود .
- خب چی بود ؟ کدوم اپی هفتاد تومنه ؟
گفت : نمیتونم بگم . میترسم بری تو سایتش و هر روز برات تبلیغش بیاد و تو هم مثل من دیوونه بشی .
لبخند موزیانه ای زدم و گفتم : من چیزی برای از دست دادن ندارم.
لبخندم را با پوزخند جواب داد و گفت : آفرین نمره ی درس جملات نقض رو بیست میدم بهت ، حالا بشین زندگی عادی تو بکن .
گفتم باشه .
و سر جایم کمی وول خوردم ، مبل چرمی توی اتاق سردبیر خیلی راحت بود ، تاحالا رویش نشسته بودم.
مرا نگاه کرد : خب همینو میخواستی بدونی ؟ این دلیل اعصاب خوردیمه .
- ولی بازم دلیل نداشت سر کاظمی داد بزنی !
- گمشو بیرون .