داستان جدید . - شرط بندی پوکر-
جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳
مرد پنگوئنی نگاهی به جعبه دستمال کاغذی انداخت .
یک لکه خون . تمام چیزی که میدانست این بود که کسی را کشته .
تلفن زنگ زد ، قاضی بود . دیشب بازی پوکر را از مرد پنگوئنی برده بود و میخواست شرطی را که برده بود پیگیری کند. چون مرد پنگوئنی انقدر مست بود که بعد از بازی نمیشد با او حرف زد .
مرد پنگوئنی گوشی را برداشت . پرسید کی هستی .
صدا امد . - قاضی .
فهمید که فهمیده اند که یک نفر را کشته . حتما اعدام خواهد شد . نه نه . حبس ابد . اصلا قوانین این کشور چه بود ؟
تلفن را سریع قطع کرد. با اینکار نمیشد از مرگ فرار کرد ولی بدن کوفتی اش اینجور بار آمده بود که از قطع کردن تلفن احساس امنیت کند .
یک نفر کلید توی در انداخت . داخل شد . قاضی نبود . جلاد یا صندلی الکتریکی هم نبود .
خواهرش بود . یا دوست خواهرش ؟ دختر کیسه خرید ها را روی پیشخوان اشپزخانه گذاشت . و مرد پنگوئنی در ذهنش دیواری نامرئی ساخت که به دور جعبه دستمال کاغذی قرار داشت و مانع این میشد که خواهرش یا دوست خواهرش جعبه دستمال کاغذی را که آغشته به خون بود ببیند .
خواهرش ساردین ها را توی یخچال گذاشت و به مرد پنگوئنی گفت امشب مهمان داریم .
لکه خون روی دستمال کاغذی قهوه ای مایل به سرخ بود . شاید اصلا لکه خون نبود .
دوباره تلفن زنگ زد . خواهرش گوشی را برداشت .
دختر گفت : نه . کی ؟
مرد پنگوئنی صدای شخصی که زنگ زده بود را میشنید .
- آره .. اینجاس . ولی خب . قضیه رو نمیفهمم .
بعد ابروانش در هم میرود ..
- چه غلط ها . با اجازه کی بازی کرده ؟
- اون که عقل درست و حسابی نداره نمیتونین یه کاغذ بدین بهش و الکی امضا کنه ...
از عصابنیت روی کف اشپزخانه تف میکند . مطمئنا خواهرش است . دوست خواهرش ازین کار ها نمیتواند بکند .
- شما هیچ حقی نداری !
- امشب نه . ما امشب مهمون دا ...
صدای بوق شنیده میشود . دختر تلفن را از پنجره باز اشپزخانه به بیرون پرت میکند . انگار اینجوری این زخم را که طرف مقابل گوشی را رویش قطع کرده التیام بخشد .
مرد پنگوئنی میگوید : قاضی بود ؟
خواهرش با خشم نگاهش میکند . برای مسخره کردن برادرش میگوید : نه جلاد بود .
مرد پنگوئنی عین بچه ها گریه میکند . میگوید که نمیخواهد اعدام شود و حبس ابد را ترجیح میدهد . ارزو دارد که قاضی دوباره زنگ بزند . احتمالا سر و کار قاضی با زندان است و سر و کار جلاد با اعدام . اما خب تلفن الان توی کوچه است و کسی نمیتواند زنگ بزند . اگر توی سر کسی فرود امده باشد چه ؟ آنوقت خواهرش میگوید کار مرد پنگوئنی دیوانه بوده و ان ها هم باور میکنند و او را دوبار اعدام میکنند . یا دوبار حبس ابد . یا یکبار حبس ابد به خاطر دستمال خونی و یک بار اعدام به خاطر پرت کردن تلفن روی سر مردم . احتمال دارد هم اول اعدامش کنند و بعد جسدش را تا ابد در سلول زندان بیندازند . آنقدر آنجا بماند تا ذره ذره اش از هواکش توالت سلول به بیرون از زندان راه پیدا کند . حتی استخوان هایش و حتی دندان هایش .
خواهرش به اتاق دیگری میرود . صدای گریه اش را میشود شنید .
مرد پنگوئنی به جعبه دستمال کاغذی نگاه میکند . آیا خون است ؟ او چه کسی را کشته ؟
مرد پنگوئنی به سمت ساردین های توی فریزر میرود . از کنار پیشخوان اشپزخانه که میگذرد بوی گندی حس میکند. با دقت به دستمال کاغذی خیره میشود . خون نیست . آغشته به مدفوع است ...
ناگهان صحنه هایی که دیشب در خانه رخ داد برای یک لحظه به ذهنش رسید .
اما ناگهان ساردین ها توی یخچال زنده میشوند . انگار میخواهند خبر وقوع زلزله ای را بدهند . دوباره جعبه دستمال کاغذی به خون آغشته شده . سرخی اش ترسناک و برنده است
تلفن زنگ میخورد . اما تلفن که توی کوچه است . نه این صدای زنگ اف اف بود.
زانو هایش شل شده . دختری که توی اتاق گریه میکند و مسلما خواهرش است دیگر زجه و زاری نمیکند .
مرد پنگوئنی از آیفون تصویری قیافه قاضی را تشخیص میدهد . با ان کلاه گیس فرفری اش و چکش توی دست . لب های گوشتالو و ور افتاده و یکی از پلک هایش که اویزان است . حتی از آن فاصله دور توانست بوی قانون را حس کند . بوی ورقه های تازه پرینت شده . چوب و بوی ادکلن خاصی که افراد در دادگاه میزنند . به سمت اف اف هجوم میبرد . ارزو داشت قاضی زنگ بزند . حالا با پای خودش آمده . هیچ نمیخواست سر و کارش با جلاد باشد . قاضی چیزی بود که باید بهش میچسبید . برای فرار از جلاد .
در را زد . قاضی وارد ساختمان شد .
خواهرش از اتاق امد بیرون . چشمانش از گریه زیاد دو کاسه خون شده بود و صدایش رگ رگی و مردانه .
- کی بود ؟
-قاضی ..
مرد پنگوئنی لبخند زد . و ادامه داد : دیگه اعدام نمیشم . میرم حبس ابد !
متوجه شد خواهرش خشک شده و حتی نمیتواند پلک بزند .
قاضی ارام ارام از پله ها بالا می آمد . چکش کوچکش ارام به میله ی راهپله ضربه میزد و صدای ضربه هربار نزدیک و نزدیک تر میشد .
خواهرش با هر ضربه چکش قاضی نیم متر به هوا میپرید . از سوراخ های بینی اش بزاق و محتویات چندش اور ترشح میشد. اشک هایش تمام شده بود و انگار بدنش به جایش این کار چندش اور را میکرد.
مرد پنگوئنی با خنده گفت : تو چرا میترسی .. قراره منو محکوم کنه به حبس ابد . نه تو . تو ام که از من بدت میاد ! پس از رفتنم نباید انقد ناراحت بشی . میدونی . من یه نفرو کشتم و اونام اومدن منو محاکمه کنن .
بعد به جعبه دستمال کاغذی اشاره کرد .
- اون دستمالو نگاه . روش خون ریخته . پس من یکیو کشتم .
خواهرش سریع رویش را برمیگرداند . بعد از دیدن جعبه دستمال کاغذی برق عجیبی در چشمانش میشود دید .
سریع به جعبه هجوم میبرد و بویش میکند . قیافه اش در هم رفته و تعادلش را از دست میدهد . حالت تهوعش را کنترل میکند . لبخند کمرنگی به لب دارد . جعبه بهدست به سمت اتاقش میرود و در بین راه جورابش را در می اورد .
قاضی ضربه آخر را به نرده های راه پله میزند . مرد پنگوئنی در جایگاه متهم (مبل سیاه) قرار میگیرد . در را از قبل باز کرده ... سپس قاضی همانند ماری بزرگ به داخل خانه میخزد . تمام اتاق را زیر نظر میگیرد ، از آشپزخانه تا مبل سیاه . بعد نگاهی به سقف و بعد هم به کف چوبی خانه می اندازد .
به مرد پنگوئنی همانقدر نگاه میکند که به ماکروفر. انگار مرد پنگوئنی هم یکی از اسباب و اثاثیه خانه است . مرد پنگوئنی سعی میکند توجه اش را به خودش جلب کند ولی موفق نمیشود . مار سیاه یا همان قاضی بعد از کنکاش محیط در نهایت از جست و جویش ناامید شده و مرد پنگوئنی را نگاه میکند .
میگوید : خواهرت کجاست .
...