قدرت غم
غم چیست ؟ شاید یک واکنش دفاعی که در انسان تکامل یافت تا بتونه زنده بمونه .
شب هایی که اجدادمون توی غار های تاریک و سرد گوشت خام یا نیمه پخته و بدمزه رو سق میزدن ، و صدای ناله ی خرس های اولیه شنیده میشد. و ما از زندگی ترسناکی که داشتیم خسته شده بودیم. و غمگین شدیم.
با اشک ریختن ، با نگاه کردن به مهتاب و گوش دادن به صدای جیرجیرک ها ، با نگاهی تسلیم ، لبخند تلخ محو ، با غمگین بودن .. میتونستیم زنده بمونیم.
ما از اولم توی جهان تنها بودیم. تنهای تنها . خودمونو از جنگل ها کشوندیم به بیابان ها ، راست قامت شدیم ، شهر سازی رو یاد گرفتیم ، کشور سازی ، جنگ ها ، رنسانس ، قرن بیستم.
پس کی صلح و آرامش داشتیم . فکر کردیم بعد از جنگ جهانی جهان یه نفس تازه میکشه . همه جا سرسبزه ، دیگه جنگی نیست. ولی هنوزم باغ وحش های انسانی توی بلژیک و فرانسه برگذار میشن .
سیاه پوست ها توی آمریکا حق برابر ندارن.
و حالا قرن بیست و یک . تروریسم . خون . گریه .
در برابر این همه درد و رنجی که بشر متحمل میشه من چه چیزی روی دوشمه ؟ تحمل کوچک ترین غمی رو ندارم. تحمل ندارم که مرد آلمانی توی کلاس زبان باهام رفتار نژاد پرستانه داره . تحمل ندارم که با آدمایی روبرو میشم که به خاطر تفاوت فرهنگی منو نمیپذیرن و راه نمیدن .
تحمل تنهایی رو ندارم. نمیدونم اگر ایران بودم بازم تنها بودم یا نه . اونجا لاقل علی بود . گاهی میرفتیم سینما . ولی باز هم فرقی نداشت . اونجا به نظرم تنها تر بود. با این تفکراتم که تقریبا به هیچ کدوم از ایرانیا شبیه نیست.
میدونم این وضعیت موندگار نیست. همین فردا که صبح از خواب پاشم همه چیز یادم رفته . ولی دلم میخواست ثبتش کنم. دلم میخواد غمی که با گوش دادن به missing someone i've never seen درونم تشدید میشه ثبت بشه . دستمال کاغذی زبری که به چشم هام میمالم و ترس از اینکه مامان الان در اتاقو باز کنه .
قردا راهی نروژ هستیم. اسلو رو تابحال ندیدم. میدونم سفر فردا فراموش نشدنی میشه. اصلا نمیدونم قضیه اسلو به غم امشبم چه ربطی داره . ولی حس میکنم بهش یه حس و حال خاصی میده. به اینکه من با وجود اینکه میدونم فردا قراره همچین سفری برم و برم جایی که همیشه دلم میخواست ببینم ، با این وجود بازم دارم اشکم رو میریزم.
اشک مقدس ... نیست. ازین واژه خوشم نمیاد. ولی چیز خوبیه . غم به طور کلی خیلی خوبه. اینو مهران مدیری هم یبار گفته بود.
الان کتاب سکوت رو میخوندم . تازه بخش مقدمش رو تموم کردم. به توصیه دوست خوبم. خیلی وقته که میخواستم بخرمش. اخرم عمه برام خرید و از ایران برام فرستاد .
حس میکنم چقدر خوبه که دوست خوبی دارم. درسته که باهاشون چت میکنم . ولی همونم میتونست نباشه.
دوست خوبم در جریان این ناراحتیم هست. هر چند میدونم خیلی دلیلشو نمیدونه. شاید خودمم خیلی دلیلشو نمیدونم.
فقط متوجه شدم که من آدم حساسی ام. اونم به لعنتی ترین شکل ممکن. حتی اگر از قبلش به خودم بگم « همشو یه شوخی بگیر و ناراحت نشو» ولی بازم میشه. نمیشه ذات خودمو تغییر بدم. کتاب سکوت هم همینو میگفت . میگفت بعضی از ادما ذاتا حساسند. و ۷۰ درصدشون هم درونگران.
با این وضعیتم بهتره برای اینکه به خودم اسیب نزنم مراقب رفتار هام با بقیه باشم و با هرکسی سریع خودمونی نشم که به خودش اجازه بده روحیه حساسمو بهم بزنه.
همیشه فکر میکردم یه آدم بزرگ شدم . ولی هنوز بچم. هنوز متوجه نشدم که مهارت های فکری فقط بخشی از بزرگ بودنه. بخش اصلی دیگش ، حساس نبودنه . چیزی که برای بدست آوردنش کتاب خوندن و فیلم دیدن و حرف زدن با ادم های پخته کمکی نمیکنه . و باید واقعا سال های زیادی زندگی کرد. اونم یه زندگی معمولی . نه یه زندگی که توش پرهیز بشه از هر جور رنجوندن خاطر ها .
این آهنگو برای بار صدم فکر کنم اینجا میذارم. (یدونه هم گذشتم ابتدای پست)