وبلاگ تعطیل میشود تا یک سال
الان به سختی در حال تایپ هستم ، دستانم یخ کرده ، 10 دقیقه نشده که آمده ام خانه ، سرمای بیرون شدیده و وقتی شدید تر میشه که ...
داشتم از مدرسه میومدم خونه ، داشتم فکر میکردم این حرف که میگن دنیای مجازی آدماش مجازی اند و خود واقعیشون نیستند چقدر مزخرفه . حداقل برای من که اینطور نبوده . من واقعی در وبلاگم است . حرفهایی که در دل دارم و هیچ وقت نمیگم ، حرف هایی که خیلی دوست دارم توی صورت آدمهای مربوط به آن حرف ها بزنم . همینطور رفتار های خودخواهانه ی من در دنیای واقعی در پس نگاه های رودر رو ذوب میشوند . اما در این دنیای مخفی شرارتم حد و مرز ندارد ! کسی من را نمیشناسد پس میتوانم به هر چیزی انتقاد کنم . در حالی که انتقاد متنی حتی عذاب آور تر از انتقاد کلامی است .
با همه ی اینها من دیشب تصمیم گرفتم وبلاگ رو تعطیل اعلام کنم . تعطیل تا یکسال . وقتی که دیگر نه مصدق همانی است که بوده ، نه سینا !
گرچه دوست داشتم دلیل این تعطیلی رو واقعه ای بدونم که همین نیم ساعت پیش رخ داد ( نیم ساعت پیش از الان که ساعت هست 6 شب) واقعه ای بس افسرده کننده . واقعه ای که مثل گرفتن سرطان است . تو شاید سالم ترین غذا ها را بخوری و سالم ترین زندگی را داشته باشی ولی یک روز بگویند سرطان داری . . .
خدا رو صد هزار مرتبه شکر این واقعه ی نیم ساعت پیش به آن رنجناکی سرطان نبود ولی ... بهتر هم نبود . نه حداقل برای من . با قلبی حساس که از دیدن کودکی که با گریه مادرش را صدا میکند هم دلم به رعشه در می آید و بغض میکنم !
در راه ، رفتم یک ساندویچ مثلثی ، از اینها که هیچ مزه ای ندارند ، خریدم ، با یک عدد هایپ خوب هم میدانم چرا هایپ ، چون ناخودآگاه ذهنم به وبلاگم فکر میکرد و یکی از دوستان وبلاگی ام که سالی یک ثانیه به وبلاگش سر میزند (به اسم سروش) هم هایپ خیلی دوست دارد و مدام توی مطالبش از هایپ نقل قول میکرد .
بعد که سعی داشتم روکش پلاستیکی خیلی سفت ساندوچ رو باز کنم ، یک دفعه دیدم یک پسری هم قد و قواره ی خودم دارد با صدای مظلومانه ای مرا میخواند . الان قادر به شرح جزئیات نیستم چرا که همین الانشم از یاد آوریش اعصابم خورد شده . پسره کلی شرح داد که مظلومه و بد بخته و گفت باید سه تا جوراب ازش بخرم ، اونم 10 هزار تومن . لاکردار از کجا فکر کرد من اینقدر پول همرامه ؟ آخه منم ماهی یک بار میشه که پول نقد داشته باشم .
منو میگی هنگ ! تابحال نشده بود به طور مستقیم کسی از من گدایی کنه ، اگرم شده بود همیشه یه نفر همراهم بوده که من گدای بیچاره رو لینک میدادم به اون شخص . حالا اون شخص اگر خیر بود ، گدا خوش شانس ، اگر از اون ضد گداهای دو آتیشه بود ، خب ، گدا بد شانس .
من پول زیاد داشتم ، اتفاقن جوراب نیاز هم بودم ، ولی نه سه تا ! تازه اونم 10 تومن .
القصه من گفتم دو تا میخرم 5 تومن ! ( تجارتو حال کن ، نصف پول دادم ، دو سوم جنس گرفتم ) اونم که انگار زیادشم باشه قبول کرد . منم کیف پولمو در آوردم تا اینکه یه پسر دیگه شبیه همون اومد . گند شون بزنن . التماسا شروع شد . منم گفتم این 5 تومنو با هم نصف کنید .
اونام مسخره کردن که 5 تومنو که نمیشه نصف کرد .
آقا سرتونو درد نیارم ، اونی که پولو بهش دادم ، رفت ولی اونیکی موند وبال گردن ما ، " داداش بیا جنسای منم ببین ... آخه داداش "
بعد به خودم اومد دیدم دارم میدوئم و اون پسره هم شونه ی منو گرفته و داره باهام میاد .
خدایا این چه وضعیتیه ؟ من اومدم برای آروم شدن دل خودم 5 تومن مفت دادم رفت بعد تو یه نیازمند دیگه هم انداختی تو تور ما ؟
طرف بدجور التماس میکرد ، گفتم : " میخوای باج گیری کنی ؟ بیا این کیف پول ... بردار ببر. "
گفت :" استغفرالله ! داداش ، توبه "
گفتم :" پس گوش کن ببین چی میگم ! الان 4 تا جوراب ببرم خونه مامانم گیر میده "
رفت . بی هیچ حرفی ، بی هیچ نگاهی ، فقط رفت ...
نمیدونم باید از دست کی ناراحت باشم یا سر کی غر بزنم . فقط میدونم خیلی افسردم . خیلی ناراحتم . خیلی نالارژم.
ولی میدونم اگر قرار باشه این وسط کسی دچار ناراحتی بشه کسی نیست جز خودم . شاید این بار افسردگی حقم باشه . حق یک شهروند ساکن در تهران . حق یک انسان مغرور . حق کسی که یک بار سنگدل ترین موجوده و یک بار دل رحم ترین ، حق کسی که نمیدونه تکلیفش چیه . نمیدونه باید چی کار کنه . باید آدم خوبی باشه یا اینکه قبل از مرگ هیچ حسرتی به دلش نمونده باشه . باید روحش رو به چی آغشته کنه و بی چی نکنه . برای چی اومده و برای چی نیومده .
دیگه نمینویسم ، یک بار فکر میکنم باید از مصدق فاصله بگیرم ، یک بار از وبلاگ نویسی ... و شاید هم یک بار از زندگی .