دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ...
یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد .
این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ...
از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ...
بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود !
ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...
پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .
میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند .
گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ...
دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .
این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.
صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...
اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .
.
.
.
همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .
دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...
آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .
.
.
پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که
-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .
دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت.
ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .
دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.
نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد