سر شلوغ بودن چقد خوبه ! 😐😐😐😐 مدت ها بود تجربش نکرده بودم ! از زمان کنکور فکر کنم !
سر شلوغ بودن باعث میشه کسایی که همیشه ارزو داشتی اول بهت پیام بدن و اخرم نمیدادن ، بیان و بگن : چخبر ؟ ساکتی !
سر شلوغ بودن باعث میشه فرق دو هفته پیش و ۴ هفته پیشو یادت بره ! 😊
یکی از خوبی های خارج بودن اینه که میتونی بلند بلند داد بزنی : اه ! این چه کشوریه !
و کسی هم نفهمه داری چی میگی !
امروز به زمین و زمان رو اوردم که یه شارژر سامسونگ پیدا کنم ! هممممممه آیفونی بودن ! از رسپشن بگیر تا کارمندا و دانش اموزا و معلما . اخرم مجبور شدم یه دستگاهی رو ناقص کنم که تهش مینی یو اس بی داشت و به یه کامپیوتر وصل بود . بعد یه نفر اومد تو اتاق گفت چیکار میکنی . گفتم ببخشید گوشیم شارژ نداشته باشه نمیتونم از نقشه استفاده کنم برم خونمون . بعد اوکی اوکی کنان از کلاس رفت بیرون :/
دیگه چه چیز جالبی رخ داد امروز ؟ 🤔🤔🤔 خب یه خانم چهل ساله که هم قواره ی یه بچه ۱۲ ساله بود و کوتوله نبود و کاملا نرمال بود و اینجور بنظر نمیومد که بیماری داشته باشه ولی واقعا یادمه اخرین باری که من این قدی بودم فرق زن و مردو نمیدونستم ..
امروز درو برای یه نفر باز نگه داشتم که بتونه رد بشه . وقتی به زبون اینجا تشکر کرد من هنگ بودم که چه کوفتی الان بگم . فقط یه لبخند ملیح زدم . الان با خودش فکر میکنه " این دیگه از چه خراب شده ای اومده " 😅
اگه زبونش انگلیسی بود منیج کردن موقعیت راحت تر میبود و یه یور ولکام میگفتم ولی اصطلاح "خواهش میکنم" تو این زبون هنوز برام روون نشده . هرچند بلدمش ولی خب وقتی موقع عمل میرسه اصلا نمیتونم سریع ازین زبون استفاده کنم . :/ البته راه حلش اینع که برم تو خیابونا بگردم و موقعیتهایی پیش بیارم که مردم از من تشکر میکنن و من هم بابت هر "خواهش میکنم" ای که گفتم به خودم یه جایزه بدم . چه جایزه ای بدم اونوقت :/
همش در حال جایزه دادن به خودمم 😂 اهان میتونم خودمو مجبور کنم تو این سرما برم باغ وحش .
راستی اینا چند سال پیش یه زرافه رو بیخودی کشتن و گوشتو دادن به شیر ها . فکر میکنید چرا ؟ چون مریض بود ؟ نه ! چون ژن هاش زیادی شبیه ژن های بقیه زرافه ها بود و لذا نمیتونست با هیچ زرافه ای توی برنامه تولید مثل باغ وحش هماهنگ بشه و باعث تولید یه نسل ناقض و اینا میشد و دقت کنید که این جمله دلیل اصلیش بود "نمیتونست توی برنامه ی تولید مثل که از پیش تعیین میشه ، جایی داشته باشه "
حتی یه باغ وحش توی لندن هم پیشنهاد داده که این زرافه رو بخره ولی مسئولین محترم باغ وحش ترجیح دادن یه گلوله تو کله زرافه بیچاره بندازن ! 😐
خیلی مسخرست . خداروشکر که زرافه که نمیدونست برا چی کشته میشه . اخه دلیل مسخره تر از این ؟؟ البته خب یه جورایی بمب متحرک هم بود این زرافه . ولی خدایی کشتن آخرین گزینست ! گناه داره :////
مقاله اش خیلی طولانی و تخصصی بود دیگه من همه زورمو زدم که سر در بیارم از ماجرای این زرافه مفلوک . شاید چیزی از قلم افتاده ولی کلیت ماجرا همون بود ! 😐😂
این چندمین باری است که میخواستم تهران باشم . چه کسی فکرش را میکرد انقدر سریع بخواهم تهران را ببینم . یک بار دیگر .
این اولین بار نیست . برای اینکه این اولین بار نیست که دوستان و آشنایان در تهران به ما میگویند :"تهران فرق کرده" .
من عاشق جو سازی ام . درست است. برای همین اگر فکر میکنید در تهران گرد مرده نپاشیده اند لطفا فکر کنید این پست یک داستان تخیلی است و ربطی به واقعیت ندارد .
تصویر : اعدام ماری ، فیل دردسر ساز ، امریکا
گاهی اوقات مرز بین واقعیت و تخیل مبهم است . مانند وقتی که توی نقاشی دیجیتال (یا فوتوشاپ ) از ابزار محو کن استفاده میکنیم . واقعیت را با صفحه پس زمینه سفید ، جوری پیوند میدهیم که سرمان گیج میگیرد . داستان نویسی و هنر و موسیقی ، نت های ظریفی که در لابلای یک اهنگ نه چندان معروف پنهان شده اند ، اینها قطعاتی هستند که به شکلی محو آلود دنیای خیال را با واقعیت من مرتبط میسازند . گاهی اعمال و رفتار یک شخصیت خیالی توی یکی از داستان هایم ، برایم واقعی تر از دغدغه های خواهر و برادر واقعی و فیزیکی خودم است . همین حس عجیب که شاید بهش بشود گفت هنر ، مرا زنده نگه میدارد . بهم کمک میکند خیال ها را واقعی کنم و واقعی ها را خیال .
و وقتی خاله ام امروز از تهران با مادرم حرف میزد ، چیزی به جز غمی خشک و ترک برداشته از او ساطع نمیشد .
"من فکر میکنم تهران خیلی عوض شده ..."
این جمله را میگوید . من با مادرم علت ها را بررسی میکنیم ...
یاد حرف های ماه پیش بابا می افتیم ...
"رفتم مرکز خرید ، مردم نگاهشون مثل قبل نبود ، همه جور بی تفاوتی بودند ، انگار گرد مرده پاشیده باشن ... "
تهران ...
انتخاب آغا محمد خان ..
کاش میشد ببینمت . نه مثل همیشه که با تو بد برخورد میکردم . از پیاده رو هایت به درون خیابان میرفتم تا بفهمانم که تو جای زندگی نیستی . از کنار سطل زباله که رد میشدم با پارچه جلوی بینی ام را میگرفتم و امیدوار بودم بقیه مردم هم مرا در آن حالت ببیند . تهران من با تو بد برخورد کردم . که البته حقت بود !
اما حالا میخواهم بیایم و ببینمت . مثل کودک بیش فعال خلافکاری هستی که حالا در بستر بیماری افتاده ، همیشه سرت داد میکشیدم . میخواهم به عیادتت بیایم .
نمیدانم چرا از وقتی من رفته ام روایت هاز عجیبی درباره تو میشنوم . امیدوارم روایت های درستی نباشد . نمیخواهم از تهران به من بگویند : شبیه شهر مرده ها شده .
نمیخواهم . لعنتی تو هیولای لعنتی . باید خشن باشی . باید دوباره شیشه های مردم را بشکنی . ولی از توی تخت خواب دراز کشیدن بدتر نیست .
دلم میخواهد وقتی می آیم تهران صدای داد و بیداد راننده تاکسی ها و دعوایشان سر یک مسافر را بشنوم . تا اینکه بیایم و هیچ تاکسی ای آنجا نباشد... !
توی توییتر حس میکنم بیشتر خوانده میشم تا اینجا . اینجا زیادی یه جوری شده . وبلاگ را عرض میکنم . (راستی چرا میگن عرض میکنم ؟ چرا نمیگن طول میکنم ؟)
فکر کنم حسابی سرش رو در اوردم با سوال هام امروز هیچی از دایرکت شو سین نکرد در حالی که پست گذاشت .
اما چی باعث شد بیام اینجا .
نمیدونم چرا حس میکنم یه چیزی هست که نمیتونم بگمش . فقط میشه حسش کرد . مثلا یه چیزی مثل حس نوستالژی را میشود حس کرد و هم روی کاغذ اورد . ولی این حس من رو نمیشه رو کاغذ اورد .
همیشه همراهم بوده . و از وقتی به اروپا اومدم در من تجدید میشه .
تقریبا مثل همون نوستالژیه . ولی تو محیطی که هرگز توش نبودی .
تاحالا شده به خونه مادربزرگتون توی روستا فکر کنید ؟ یاد اون دیوارای کاهگلی بیفتی. یاد خاک ها . یاد بوی گاو و گوسفند که بینی ادمی میزد . یه سری محیط ها هستند که یاداور گذشتع های دورن ...
در اروپا اما . گذشته های دور من کجاست ؟ شاید توی فیلم های خارجی ای که تو کودکیم میدیدم . مثل ساعت برنارد . بچه های کوچیک با موهای زرد . کوله پشتی های کوچیک آبی . با کتابای بچگونه که حروف انگلیسی روشون نوشته شده . نمیدونم چجوری بگم ولی این حس "اروپای قدیمی و دست نخورده ی دهه ی ۱۹۸۰ ای " خیلی خیلی خیلی زیاد اینجا وجود داره برای من . وقتی با دوچرخه از محله های قدیمی و سنگفرش شده عبور میکنم . بهرحال این شهر یه شهر شلوغ پلوغ مثل بقیه کلان شهر های غربی و یا غرب نما نیست . مثلا من شانگهای و پکن بودم یا لاقل اون دو تا عکس و فیلمی که لندن و پاریس و نیویورک دیدم به هیچ وجه شبیه جایی که من هستم نیست . این بخش اروم و کوچک اروپا . دقیقا همون حسی رو میده که من باهاش ارتباط نوستالژی واری برقرار میکنم . یه بافت شهرستانی_اروپایی . کتابخونه های خاک گرفته و خلوت ، ماشین های قهوه ساز ، کتاب ها ، پارک های بزرگ و سرسبز ولی خلوت . بچه هایی که به مدرسه میروند . :/ بعله دیگه تمام تلاشمو کردم که اونچه که تو ذهنم حس میکنمو روی کلمات پیاده کنم .
نایس ترای ! :/
این حس نوستالژی شهرستانی_اروپایی با دیدن یه موزیک ویدئو تشدید شد که من رفتم یکم تحقیق کردم دیدم این گروه اصلا سبکش اینه که اهنگای به حال و هوای دهه ۱۹۷۰ رو بسازه . متاسفانه موزیک ویدئو زیادی غیر قابل پخش بود و اسمش برده نمیشه . =)
تانزانیای خالی !
مرموز گوشت تلخ !
امروز فهمیدم با کسی دوسته که من چند سال پیش شاگردش بودم :))
تازه شمارشم دارم .
همانا دنیا کوچک عسد 😐
تانزانیا شاید خودت جبهه بگیری و با هرکسی به راحتی گرم نگیری ! شاید لبخند های مصنوعی بلد باشی یا مثلا بعضیا رو ادم حساب نکنی ! و خلاصه درونگرا باشی و سنگر بگیری .
ولی دوستانت عین تو نیستند ! همانا بترس از قدرت "دنیا کوچیکه " .
اون جناب آشنای مشترک یکی از خونگرم ترین ادماییه که تاحالا دیدم ! ^_^ منتظرم صبح بشه و پیاممو ببینه و بفهمم واقعا چی میگذره تو کله ات ! 😁