یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

دوست

دوست واقعا چیست ؟ 

چه چیز جالبی است این دوست ! خب خیلی ها می آیند برای دوستی حد و مرز تعیین میکنند ، مثلا کسی را که فقط در زمانی خاص باهاش حرف میزنند را دوست نمیدانند . 


دوستی از نظر بعضی ها یعنی همدم خوشگذرانی ها ! این تعریف از دوست هم خوب است ولی به نظرم دوست واقعی کسی است که در افکار ما همدم باشد نه لزومن در خوشگذرانی ها 


آقای ساترزویت در کتاب " آقای کوئین مرموز " وقتی برای اولین بار در یک مهمانی به طور تصادفی با آقای کوئین آشنا می شود با هم در حد دو جمله صحبت میکنند ، ولی پس از این ماجرا وقتی بعد از مدتی دوباره هم را اتفاقی دیدند همدیگر را دوست خطاب کرده و حسابی صمیمی شدند . 


بله آنها دوستی را به بهانه ی یک رابطه کوچک دو جمله ای " آغاز " کردند !

آغاز دوستی گاها کوچکترین و مزخرف ترین بهانه ها را دارد . مثلا در راه بر گشت از مدرسه یک دوستی دارم که او در یک مدرسه دیگر درس میخواند ولی همزمان تعطیل میشویم ! یکبار یکی از همسایه هایشان را دیدیم و حالا آن دیدار بهانه ای بود برای آنکه یک روز که همینطور داشتم میرفتم طرف خانه ، یک نفر بر و بر بهم نگاه کرد ، بعد دیدم سلام داد و شروع کرد به آغاز دوستی ، منم حرف های بی ربط پیش میکشیدم تا تار های دوستی تنیده شوند ، مثل کرم ابریشم ...


تار های دوستی چیستند ؟ برای آقای ساترزویت و آقای کوئین این تار ها از جنس هم فکری راجع به رمز گشایی یک معمای پلیسی بودند ، منظور یک حرف مشترک است . 


تار های دوستی گاهی نازک شده و از هم میپاشند ، دوستم مدتی بود رفته بود طرف موسیقی های وحشتناک و مزخرفی که خواننده هایش واقعا بیمار های روانی بودند. از آن به بعد هر وقت دوستم  را میدیدم دائم راجع به این گروه های موسیقی حرف میزد و من میفهمیدم که چقدر حرف هایش به حال و هوای من نمی آید ، در قبل حرف های ما از جنس فلسفه و تاریخ بود ازینرو تار های دوستی محکم تر بودند چون طرفین دوستی از این مذاکره لذت میبرند ولی اگر فقط یک نفر اینطور باشد ، تار های دوستی نازک شده و شاید منجر به قطع طولانی مدت دوستی شود . 

وقتی دوستم دید من اصلا نظری راجع به موسیقی دیوانه ها ندارم دیگر طرف های من آفتابی نشد ، من هم همینطور ، تا اینکه باز توانستیم وجه اشتراک دیگری بیابیم و راجع به آن " تار دوستی " بتنیم !

این وجه اشتراک هم کتاب بود ! 

کتاب چه جالب است و پر کاربرد ! کتابی را که تو خوانده ای من هم خوانده ام ! اینجوری است که دریچه ای از دنیای شخص اول ، وارد دنیای شخص دوم میشود . نظرت راجع به این قسمتش چیست ؟ سیبیل های پوآرو را دوست داری ؟ اسم های کتاب سخت بود مگه نه ؟ این کتاب را توصیه شده نخوانم ، چرا ؟ ( و همینطور حرف هایی الی آخر )


با اینحال تمام اینها پوچ است اگر کتاب نخوانیم ! فکر کنید ، هر کتابی کتاب نیست ها . . . کتاب های آشپزی هرگز به اندازه کتاب های رمان احساساتی نیستند و کتاب هایی که لزوما در حال توضیح دادنند و روند مسخره و طوطی واری دارند را هم نمیتوانید با کتاب کیمیاگر مقایسه کنید. به هرحال اگر در کتابخانه تان دو تا کتاب دارید که یکی از آنها آشپزی و دیگری کتابی از صادق هدایت است ، پیشنهاد میکنم بی خیال قصه بشید و به فکر پر کردن شکم باشید مبادا با خواندن کتاب صادق هدایت خطر کرده و اقدام به خالی نمودن مغز خود کنید !

sina S.M
۰ نظر

کتاب

سکوت کشدار و بی معنی ای بود. کتاب روبرویم انگار به طرز مزحکی به من میخندید. 

با من سخن میگفت. با صدایی بسیار ترسناک.

_ امثال تو درخت بی آزار را کشتند و مرا پدید آوردند ، حال اسیر من شده ای ، تمام زندگیت را با من میگذرانی و هیچ گاه سراغ آن چه خواستی نرفتی. 

جوابی دادم ، فکر کنم گفتم " خواسته ام تو هستی " یا یک همچین چیزی ! همیشه به دنبال دفاع از حیثیت مزخرفم بودم ، هیچ گاه آن جواب منطقی را که در ورای ذهنم بود ، نمیدادم . چون واقعا آرزوی هیچ عاقلی این نیست که نیمی از عمرش را قوز کرده به مطالعه ی کورکورانه بپردازد که نمیداند کجا به دردش میخورد .

جوابم را به کتاب دادم اما آنقدر سکوت بود که صدایم مقلوب سکوت شد ، در آن غرق شد. کتاب دیگر پوزخند نمیزد ، بلکه دوباره تبدیل به کتاب شده بود ، ورق شده بود. با تمام متون و تصاویرش ، این درسی بود که باید برای " آینده ام " میخواندم.

آینده من وابسته به آن بود. جامعه و خانواده از من این انتظار را داشتند. آن همه امکانات را ، به من داده بودند تا انتظاراتشان را بر آورده کنم . 

حال کتاب داشت گله میکرد او را هم اثیر کرده اند. روح درخت را. صیغلش داده اند. وقتی او را پرت میکنم بند بند کلماتش زجر میکشند و وقتی با خودکارم چیز نامربوطی رویش مینویسم از اعماق وجودش احساس حقارت میکند. اما حالا ، در اتاق ساکت ... جایی که دیگر نمیتوانم آن را مطالعه کنم ، او افسار مرا به دست گرفت ، حال او بود که مرا مطالعه میکرد ، یادداشت برمیداشت ، به من گوشزد میکرد که رفتارم چگونه است ، نقطه ضعف هایم چیست. گاهی اوقات مرا پرت میکرد ، دیگر از من بیزار میشد ، سخت ترین معانی صف میکشیدند ، به معنای واقعی میجنگیدم .

یا من را خط خطی میکرد ، چیز هایی را یادم می آورد که هیچ ربطی به موضوع اصلی ندارند. احساس حقارت میکردم . بله کتابی که روی میز سفید بود بدجوری افسار زندگی ام را در دستش گرفته بود. چند سال دیگر باید اتاق های ساکت را پیدا کنم ؟ چقدر زمان میبرد تا یکی از ما پیروز شود. . .

کتاب ها ، وسایل مرموز . یک نژاد غریب از اشیا ، آنها را میشود لمس کرد اما به راستی آنها از دنیای اشیا جدایند . هیچ طرز تفکری قادر به توصیف دقیقشان نیست ، آنقدر متنوعند. گوناگونند. طبقه بندی دارند ، اشراف ، متوسط ها ، دیوانه ها ، گدا ها و ...

خب ، تمام این حرف ها هم دیوانه بازی است ، در اینجا منظور از کتاب ، متن است ، متنی که از تفکر و ذهن انسان ساتع شده . 

دیگر نمیتوانم بگویم ، سخت شد !


sina S.M
۱ نظر

نامه ای به صادق هدایت

به نام خدا 

راستش من خودم مسلمونم و به خودم جرئت نمیدم متونتون رو مطالعه کنم ولی به طور اتفاقی یک جمله ای از شما دیدم که منو به فکر فرو برد " بهشت بزرگترین فریب برای جهنم کردن دنیاست "

نه این جمله ی درستی نیست آقای هدایت ! 

دنیا به خودی خود جهنم میشود . شما انتظار دارید دنیا بهشت باشد ولی این واقعا نا ممکن است . یعنی شما انتظار داری دنیا گل و بلبل باشد ؟ آیا خشونت ، دزدی و خیلی از اعمال شیطانی دیگر که در دنیا هستند به خاطر اینست که بهشت را باور داریم ؟ یعنی در اتحاد جماهیر شوروی که منشا کفر و کمونیسم بود که پایه و بنای آن باور ننمودن بهشت بود دنیا بهشت بود ؟ یعنی قتل و زشتی و تمام عواملی که شما بر مبنای آن میگویید دنیا جهنم است وجود نداشت ؟ آیا شوروی بهشت ترین کشور دنیا بود ؟ آیا میدانید وقتی شوروی آلمان را گرفت چه بلایی بر سر مردم آن آورد ؟ خب بروید تحقیق کنید ( اگر زنده هستید !)، به خاطر اینکه سربازان در شوروی هیچ باوری به بهشت نداشتند و اعمال حیوانی ای را که در آلمان انجام دادند به هیچ وجه نادرست نمیدانستند . چون به بهشت اعتقاد نداشتند . 

دنیا یعنی " پست تر" و این مکان کوچک هرگز نمیتواند بهشت باشد ، یعنی ظرفیتش را ندارد ... 

به نظرم جمله تان را عوض کنید : " بهشت ، بهترین عقیده برای اینست که دنیا را بهشت نپنداریم ! " 

بله بخش دوم این جمله مثل جمله شما میگوید که دنیا به خودی خود جهنم است ( البته خب به دید بعضی ها ) و بهتر است به جای جهنم بگوییم که دنیا بهشت نیست ! پس باید باور کنیم که بهشت اصلی ای وجود دارد تا هر کاری که میخواهیم در این دنیا انجام ندهیم ...

خب اگر زنده بودید شاید این حرف ها به کارتان می آمد آقای هدایت ، ولی باز هم از این حرف ها باید زده شود . چون خیلی ها هستند که میخواهند پا جای پای شما بگذارند. آنها شما را شخصیت بزرگی میدارند و شما را تکریم میکنند . خب اگر واقعا خیلی شما را دوست دارند نمیدانم چرا نمیروند در ها را قفل کنند ، تلفن را از پنجره پرت نمیکنند و شیر گاز را باز نمیگذارند تا ما هم از شرشان خلاص شویم .

افرادی که ادعای صداقت میکنند و میخواهند ما را هدایت کنند و بعد دم از پوچی میزنند ، کسانی که تمام کتاب های شما را خوانده اند و مثل شما فکر میکنند و تنها دلخوشی شان اینست که خودکشی نکرده اند .

به نظرم دنیا زمانی به بهشت نزدیک میشود که هیچ آدم شیر ناپاک خورده ای نخواهد صادق هدایت بازی در بیاورد.

sina S.M
۵ نظر

شروع به کار وبلاگ ، کتابخوانی

سلام 

این پست شاید خیلی خواننده نداشته باشه ولی خب من دنبال خواننده نیستم ... فقط فعلن توصیه میکنم کتاب بخوانید و مهم اینکه کتاب خوب بخوانید ! بله کتاب باید جنبه ی آموزشی داشته باشد ، نه اینکه کتاب درسی بخوانید ها (خب اون هم باید بخوانید ولی ...) منظورم از آموزش یعنی اینکه سطح فکری شما بعد از خوندن کتاب با قبلش فرق داشته باشه . 

نه اینکه اعتقاداتتون رو عوض کنید ، بلکه سطح فکری تون رو بالا تر ببرید ، یعنی منطقی به چیزی که کتاب گفته فکر کنید و برای همین میگم کتاب باید خوب باشه ، باید کتابی باشه که شما رو به فکر بی اندازه . 

خب البته کتاب خوندن همه چیز نیست ولی خب ، خیلی چیزهاست . 

خب به نظرم بهتره یکم بیشتر بنویسم :


پدیده ی وبلاگ نویسی جالبه چون همه میتونن ببینن(البته اگه کسی پیدا بشه)

و این خب خودش میتونه انگیزه نوشتن رو زیاد کنه 

به نظرم بهتره بدون منبع چیزی نگم پس بعد از کمی مطالعه در این مورد باز هم دربارش خواهم نوشت

sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان