یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان زانو -- قسمت ۲ از ۲

- گه خوردی ...

- جان ؟!

- فکر کردم هنوزم از اینکه بهت فحش بدم خوشحال میشی ... مثل سه سال پیش.

فاطمه دست صیاد را گرفت. هنوز به هم محرم بودند. در واقع به خاطر دنگ و فنگ کاغذ بازی های طلاق ... هرگز طلاق نگرفتند. اما فاطمه دلش میخواست طلاق گرفته بودند. تا این دست گرفتنش معنای متفاوتی بدهد.

- ادامه بده (....)

- اوه .. چقدر غلیظ شدی تو این مدت!

- فاکیو ... ادامشو بگو ... داستان مزخرفت رو دوست دارم.

...


کشتن زاک کار راحتی نبود. اولش این که کسی نباید میفهمید من میخواهم او را بکشم.البته این تنها مشکل پیش رویم بود .

سوفی نباید میفهمید من چه فکری در سرم دارم. آنوقت ممکن بود برعکس کاری که ۳۰ سال پیش کرد. برود توی تلویزیون.

تانیا گفت وقتی زاک رو کشتیش به من یه زنگ بزن ... تا جسد رو محو کنم.

وقتی از تانیا پای چت پرسیده بودم چطور سگ را محو کرده . گفت تخصصش است. حالا هم با محو کردن جسد زاک میخواست تخصصش را ثابت کند.

البته قدرتش را علنن وقتی به من میگفت که زاک را میکشتم. سوال من این بود که چطور او سگی را که کشته محو کرده. و حالا به خاطر جواب این سوال باید یک انسان را بکشم.

سوفی در این سی سال به من یاد داد که انسان ها لایق ترین موجودات برای کشته شدن اند.


 

sina S.M
۲۲ نظر

کلاس داستان نویسی

آنقدر کلاس داستان نویسی مان معروف است که همین الان هم میترسم که لو بروم ! دیگر کافی است  بگویم در کدام قسمت این شهر لعنتی تهران واقع است تا دست بعضی ها بیاید کدام کلاس را میگویم و استادش چه کسی است و اینها ...

 

این شهر لعنتی ... از خانه ما تا محل برگذاری کلاس یک و نیم ساعت راهه ... یعنی اوق بزنن به این انتخاب هوشمندانه ی خواجه ی تاجدار ٬ آغا محمد خان گاجار (قاجار ٬ برای موتور های جست و جو گر ... شما بخوانید گاجار) 

 

پیش پایتان رفتیم گرگان (عینکم هم آنجا گم شد توی دریا ... توی وبلاگ هم گفتم این موضوع را٬ ولی از نظرات معلوم بود گویا داشتیم در گوش آهو٬ خطبه میخواندیم) و از کاخ این انتخاب کننده ی این شهر لعنتی بعنوان پایتخت دیدن کردیم. 

 

 

در کلاس استاد حرف های ناب و ارزشمند زیادی زد که البته با احتساب پول چایی و بیسکوییت و لیوان های یک بار مصرف کاغذی گران قیمت ٬ حدود سیصد هزار تومانی برایمان آب خورده آن صحبت های ناب و ارزشمند. 

 

گفت که ویرجینیا وولف گفته که هر آدمی درون خودش یک مرد داره و یک زن ... 

بعد استادمون گفت : البته واقعن برای نویسنده بودن و توصیف جهانی که درش زندگی میکنیم ٬ حتی این دو جنس (مرد و زن) کافی نیست. 

 

این حرف به شدت جالبه ! مثل دیدگاه کوانتومی میمونه ... جهان در ورای نگاه ما چیزی است کاملن متفاوت. 

کلن استاد امروز حرف هایش داشت رنگ و بوی خاصی میداد ...

در دفعات بعدی هم گفتند : نویسنده های موفق جهان ٬ دچار مشکلات روانی هستند ... چون خیلی خوب درک میکنند... میدونن که زندگی چقدر ترسناکه 

 

بیشترین تاکیدش بر این بود که زندگی خیلی ترسناکه ... البته مطمئن نیستم واژه ترسناکو استفاده کرد یا نه ... ولی واژه بار بشدت منفی ای داشت. بعد محسن گفت : البته فقط زندگی شهری ترسناکه ..

و استاد در جوابش گفت : کلن زندگی ترسناکه ٬ داستایوفسکی مثلن خیلی خوب اینو درک کرده. (نخواستم بگویم ببخشید ولی ایشون واقعن در زمان ترسناکی بدنیا اومدن)

 

داستانمو خوندم ... اینبار کلاس برایم دست نزد . حتی در میان داستان کسی نخندید . (آخر همه این اتفاق ها برای داستان قبلیم افتاد) . 

تم (theme) این داستانم با داستان قبلی فرقی نداشت. هر دو در آمریکا میگذشت هر دو پر بود از کلمه «گه» ... با این همه وجه اشتراک ٬ یک چیز در این داستانم بود که واقعن گه زده بود بهش ... شاخ و برگ داشتن زیاد .. 

استاد گفت : تو باید برعکس بقیه (همکلاسی ها) عمل کنی ... یعنی باید یکم جلوی رشد بی رویه تخیل رو بگیری.

 

بعد ادامه داد : خوبه آدم خوشش میاد وقتی مثلن یارو دهنش بوی خیارشور میده ... ولی تو اینو ول نکردی و ایده اش رو بسط دادی به کارخونه خیارشور سازی... در حالی که این باعث میشه موضوع اصلی از ذهن خواننده فراموش بشه ... در واقع همین باعث شد که داستانت اسکلت بندی نداشته باشه .

 

در واقع نقطه ضعف بزرگ من رو یک بار یک نفر رو در رو بهم گفت. همینکه من خیلی دوست دارم از توی یک موضوع یک موضوع دیگه در بیارم و اینها (ماجرای هیتلر و تفنگ حسن موسی از کتاب زبان فارسی سال سوم دبیرستان را یادتان هست ؟!) 

حتی در وبلاگ نویسی هم این نقطه ضعف را دارم ... مثلن در همین پست من آمدم درباره ترافیک تهران حرف زدم بعد یهو بحثو کشوندم به آغا محمد خان ٬ حتی فلش بک زدم به سفر گرگان و ماجرای کاخ آغا محمد خانو بیان کردم بعد بحث عینک گم شده ام در گرگان رو پیش کشیدم. حتی میخواستم خیلی بیشتر از اینها به لایه های درونی ذهنم نفوذ کنم... این گند کاری باعث میشه موضوع اصلی ٬ یعنی ترافیک تهران٬ به طرز شت وارانه ای به قهقرا کشونده بشه ... بله باید جلوی تخیل رو گرفت ...

 نوشته ات رو هرس کن  

آهنگ ایتالیایی محصول ۱۹۶۶ wilma goich - in un fiore

sina S.M
۶ نظر

نوشته خودم : ماجرای دکتر هال و ترس از پناجر

دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ... 

یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد . 


این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ... 


از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ... 

بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود ! 


ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...


پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .


میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند . 

گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ... 


دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .


این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.


صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...



اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .

.

.

.

همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد‌ .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .


دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...


آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .


.

.

 پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که 


-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .



دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت. 

ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .

دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.

نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد 




sina S.M
۸ نظر

آقایون تنگیله ها توک سرخا گفته واشوم !

سریال در حاشیه 2 به نظرم درخشان ترین اثر مهران مدیری است و باید هم باشد !

در ایران یاد گرفته ایم از تنگنا های قانونی استفاده های حیرت آوری کنیم. کما آنکه رضا عطاران در مصاحبه ای وقتی از او سوال میشود که چرا به آن سوی مرزها نمیرود تا با فراق بال بیشتری طنز بسازد ؟ جواب حیرت آوری میدهد که با دیدن درحاشیه 2 بیشتر به آن پی بردم ! میگوید همین که دست و پایم بسته است موجب بروز خلاقیت میشود !


حالا ما در اینجا مهران مدیری را که زیر بار خشم پزشکان مجبور به تغییر مسیر در ساخت سریال تلویزیونی اش میشود ! اینبار همان طور که جواد رضویان میگوید ... واقعن فقط میتواند با تبهکار ها شوخی کند ! بله این طنز غم انگیز است و مرحبا به مهران مدیری که پیامی کوتاه را با ساخت یک سریال به تمام جهان رساند ...

در کشوری که قوانین همچنون خار در چشم هنر فرو میرود ... قالب سریال طنز چیزی جز مرد هایی با لباس هایی یکسان که 24 ساعته در یک سوله ی خاک خورده سعی میکنند با زبان فارسی ملت را بخندانند نمیتواند باشد.


حالا که از بحث افسوس آور قضیه کنار بیاییم جالب است چند تا از بخش های سریال که خوشم آمد را بگم باشد که دست گاری شویم :دی

(یعنی آنقدر بخندیم که شبیه دسته گاری بشویم !)


ظهتاب یا زهتاب میگه : یه کابل اش تی ام های هه !


نادر اومدن : اومددددددددددن اوممممممدن !


ظهتاب یا زهتاب : باسو باسو ... شی شی میگه ای ...


بینابینی : آقای ظهتاب میگن اومدددددددددن اومددددددددن


ظهتاب : یعنی فک کردی من نفهم هستوموووووو ؟؟؟ نــــــــه یعنی میگی من نمیفهمم ای چی میگه ؟؟؟؟ نــــــــه مونو نگا کن یعنی میگی ...


(ظهتاب 10 بار دیگر هم همین دیالوگو تکرار میکنه و در همین حال نادر اومدن هم دست بردار نیست !) 

نادر اومدن : اومدددددددن اومممممممدن !( ظهتاب در این بین : نههههههه منو نیگا نهههههههههه نهههههههه ) اوممممممممدن !


بینابینی : ددددددد ه هه  شوروشو در اوردین ... بهروز به این دوستت بگو یکم آروم باشه ...


بهروز : آقا تیمور ... چیکارش کنم ! نادر اومدنه دیگه ... باید روزی 10 بار عربده بکشه مگرنه ...


بینابینی به دوربین زل میزند ....: مگر نه چی ؟؟؟؟


بهروز : مگر نه <اومدن دونش> میترکه ...
(بهروز بعد از این گفته ی خود ... حالت بادکنکی به خودش میگیرد !)


در این هنگام تیر طایفه اژدره .. توک سرخا پیداشون میشه و همه بازیگرا ساکت میشن و بهروز بیش از پیش بادکنکی میشه !




اژدر میاد رو در رو میشه با تیمور :: شنیدم میخوای تو قسمت آخر از رو جنازه ی ما رد بشی !!

تیمور بینابینی به دور بین نگاه میکنه و میگه : .....

پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ . . .

یهو همه بازیگرا میزنن زیر خنده و اژدر خان سیبیلشو میگیره که یوقت از صورتش نیوفته !

sina S.M
۳ نظر

یک داستان میخوام بنویسم اما نمیدونم چطوری !!!

حبیبه جعفریان نوشته بود : یکروز فرصت پیدا میکنم و میرم و اون رمان لعنتی مو مینویسم .

این جمله عاری از غلط است !

آدمهای اطراف من همگی از دسته آدم هایی هستند که " نمی نویسند " .

نمیدانم تعریف دقیق این آدمها چیست . شاید اصلن آدم نیستند یا شاید هم نوشتن برایشان وظیفه است . اما میدانم معدود افرادی هستند که مینویسند . چنین افرادی را در دنیای واقعی خیلی کم دیده ام . خیلی کم میدانی یعنی چند تا ؟

دو تا ! باور بفرمائید از 1000 کیلومتری هم میشود تشخیص داد فلان شخص اهل نوشتن است یا خیر . نوشتن که میگویم منظورم متن های نزدیک به داستان است ، نه شعر های دو خطی یا چرت و پرتهای دیالوگ واری که در یکی از وبلاگهایی که یک زمانی خواننده اش اینجا سر میزد ، اینها هدفی به جز نوشتن دارند معمولن برای خودشیرینی است یا غیره ، اما من منظورم آن نوشتنی است که همراه با احساس باشد ، آن نوشتنی که تک تک کلماتش را بخواهی تنظیم کنی تا منظورت آن طور که خودت میخواهی برسد ، متن هایی که اگر توی یک کتاب ببینی با نویسنده های واقعی و ابر نویسنده ها اشتباهش بگیری ... :دی

داشتم میگفتم من تنها دو نفر را در دنیای واقعی دیده ام که مینویسند و از مشغله های زندگی کمی فاصله میگیرند و میروند سراغ مداد و کاغذ ، نه برای اینکه لیستی را پر کنند یا یک وظیفه ای را به انجام برسانند. بلکه میخواهند به نوعی تفریح کنند ! آره نوشتن یک تفریح است .

یکی اش یک آقایی بود که متن های خوبی مینوشت و یک مدتی داستانهایم را میخواند و با هم مینشستیم به بحث و گفتگو . البته من آن زمان خیلی بچه بودم و اصلن فرصت نشد متن های ایشان را بخوانم ولی میدانم خوب مینویسند چون یک بار به وبلاگش سر زدم .

یکی دیگرش هم همین حبیبه جعفریان که اسمش اول این متن آمده . البته من سعادت دیدارش را نداشتم ولی تلفنی با هم نیم ساعتی حرف زدیم . یکی از متنهایش در این وبلاگ هست ... خیلی خفن مینویسه . اصلن من همان اول که متنش را توی همشهری داستان خواندم ، پاپی اش شدم تا بالاخره توانستم صداشو از پشت تلفن بشنوم و بفهمم که این آدم حتی از عکسش هم ترسناک تره و بعد ها در این رابطه با خونسردی تمام نوشت زمانی هم که خودش بچه بوده برای شاعر مورد علاقش شعری نوشته و اون شاعر هم به قول خودش با تانک از روی شعره رد شده .

این دختر بچه ی حساس هم که حسابی توی ذوقش خورده بود تبدیل شد به کاسه ی داغ تر از آش با خودش گفته اگر قرار است با هر متن نوپایی اینقدر خشن رفتار شود خب من هم خشن میشوم تا بتوانم متن های محشری بیافرینم . که البته متن هایش محشرند . البته نه آن ستون های مزخرفی که توی همشهری جوان و هر هفته هولهولکی مینویسد (گرچه خودش میگوید خیلی از ستون هایش خوشش می آید) بلکه متن هایی که حرفی برای گفتن دارند و توی همشهری داستان چاپ میشوند ، یک ستون سرتاسر اندازه ی یک صفحه است و مسلمن حرفی برای گفتن تویش نیست به جز یک سری نوشته وبلاگوارانه .


اما داشتم میگفتم ، آن هایی که " مینویسند "  به احتمال غریب به یقین همیشه عقده ای دارند که یک داستان رو شروع و تمام کنند . بار ها یک متنی را شروع کرده و بعد از چند صفحه یا حتی چند خط بیخیالش میشوند . مشکل اینجاست که ایده های نوشتن بسیارند ولی بهانه های نوشتن ... اصلن زیاد نیستند . بهانه اسمی است که من روی پیرنگ داستان میگذارم . یعنی گره ، مشکل ، یک عقده که قابل گشایش باشد .

شما اگر بهانه ای برای نوشتن نداشته باشید فوقش میتوانید یک اتاق را توصیف کنید یا چمیدانم ، علت مرگ یک نفر را به صورت ماجرایی بیان کنید . اما مشکلش اینجاست که مثلن مرگ یک انسان موضوعی نیست که بتوانید راجع بهش داستان بنویسید . حتی اگر هزاران شاخ و برگ بهش بیاویزید. فوقش شاید یک داستانک بی سر و ته بشود که نه نزولی دارد و نه صعودی .


مثلن من الان یک متن راجع به مرگ مینویسم + کلی شاخ و برگ که باعث جذابیتش میشه . اما میبینید که ماجرایی در کار نیست و زمان در داستان ایستاده :


-کصافت !

این را برادرم گفت ، وقتی محو تماشای نقاشی هایی از میکل آنژ بر سقف آسانسور بود . انگار که کلیسا بود ، یک سقف گنبدی با نقاشی های بهشتی . یک پدر روحانی کم داشت .

انگار که آسانسور چی ذهنم را خوانده باشد ، گفت : کلیسا طبقه ی 17 امه ، میخوایین؟

که با فریاد مخالفت های من ، برادرم و پیرزن مشرقی مواجه شد. یارو انگار این مخالفت ها برایش عادی بود ، مراجعین این هتل همه شان یک مشت خوش گذران لائیک بودند .

آخر هتل گران قیمتی بود . از دیوار های صورتی اش که مخلوط گچ و صدف بودند بگیر تا نظافت چی کروات دار که فرانسوی را بهتر از توریست های فرانسه صحبت میکند .من و برادرم انتخاب بهتری نداشتیم ، چون هتل های ارزان همه پر بودند . اینجا را هم به لطف یک پیر مرد استخوانی خل و چل توانستیم رزرو کنیم . مرد عجیبی بود زیرپوش لیمویی رنگ پوشیده بود و شلوارک چروک خورده و جوراب های سیاه کم و بیش می لنگید و بیشتر انگار پرواز میکرد تا لنگیدن و اما کلاه حصیری ماهیگیری داشت . با این حساب وجودش در چنان هتلی معما بود.

همین که دیدیم هتل پر است و خواستیم برویم بیرون ، او یک مرتبه جلو رویمان سبز شد .

من فکر کردم آمده برای گدایی و محلش نگذاشتم . اما برادرم ماند و مدتی بعد من را که داشتم بیرون هتل سیگار میکشیدم کشید داخل .

خواستم فحشش دهم که دیدم کارت اتاق را جلوی صورتم بالا و پایین میبرد. انگار که خیلی حرکت جالبی بوده و من قرار است سورپرایز شوم . عوضش یقه اش را گرفتم و گفتم " اینهارا از کدام بدبختی کش رفتی ؟ "

آخر میدانی ، اولین بارش نبود که . بعد به پیرمرد گدا نما اشاره کرد . رفتم سراغ پیرمرد و بعد فهمیدم برای خیرخواهی این کار را کرده ، البته سعی کردم خیلی پیشش نمانم تا مبادا کسی نگاهمان کند و فکر کند یکی از قوم و خویش های من است ... آره خیر سرش ، با اون راه رفتنش .

وقتی کارت را گرفتم توی دستم کم مانده بود بالا بیارم ، آخر شماره اش 666 بود .


اما صبح علی اطلوع که داشتم روی ایوان به برج عظیم روبریمان نگاه میکردم متوجه شدم کسی از دور دست دارد داد میکشد . کمی سرم را خم کردم ، صدا بیشتر و بیشتر میشد. داشتم شک میکردم که صدا از داخل اتاق است یا نه تا اینکه یک دفعه دیدم مرد نحیفی در حالی که خودش را مثل جنین جمع کرده از روبریم گذشت . کمی بعد از آن کلاه حصیری با سرعتی کم تر از روبرویم رد شد . همان مردک دیشبی بود .

میدانستم با آن شماره اتاقی که ما داشتیم حداقل 2 دقیقه دیگر طول میکشد تا مرد مثل مربا له شود ولی حتی همین 2 دقیقه برای اینکه به خودم بیایم کم بود. آنقدر شوک زده بودم که برای مدت طولانی ای به آن مرد که در حال سقوط بود نگاه کردم ، محل پرتابش مسخره بود . مرکز استخر . یادم نیست چقدر ولی یادم است وقتی برادرم به شانه ام زد و مرا به حال خودم آورد ، هرگونه نشانه ای از سقوط مرد از میان رفته بود . شاید تنها نشانه ای که باقی مانده بود این بود که دیگر هیچ کسی در استخر نبود . انگار مردم میترسیدند یک نفر دیگر هوس کند از طبقه ی هشتادم به استخر بپرد.


-پیرمرد بیچاره .

گفتم : کجاش بیچاره بود ؟ روانی بود ، ندیدی دیشب با چه وضعی اومده بود توی هتل به این گرونی ؟ الانم این سقوط مسخرش.

- هی از کجا میدونی خودش پریده ؟

- انتخاب نوع لباسش که زوری نبوده .

- شاید هم  ... 

بعد از گفتن حرفش منصرف شد.

فهمیدم دارد چیزی را از من مخفی میکند .

اما چه چیزی ؟ او بود که کارت اتاق رو از پیرمرد گرفت . چرا من نگرفتم ؟ چرا وقتی داشت با آن پیرمرد حرف میزد مرا صدا نکرد ؟ چرا صحبتشان به اندازه ای طول کشید که من حوصله ام سر برود و سیگار روشن کنم و نیمی از سیگار هم بسوزد ...

گفتم : هی وقتی داشت می افتاد تو کجا بودی ؟

- صبحانه دیگه .مگه نفهمیدی ؟

- آره ، اما صبحانه کجا بود ؟

کمی این پا و آن پا شد ، پرسیدم : پشت بوم ؟

-اوهوم

با خودم گفتم کصافت !


متن جالبی بود ! با فحشی از دهان برادر شروع و با همان فحش در ذهن راوی تمام شد .

در کل سه شخصیت اصلی و نیز دو شخصیت فرعی که حضورشان در متن جهت تنوع بوده و بس:

راوی » طبق معمول راوی ها موجوداتی منطقی اند ، چرا که بلدند روایت کنند یا به عبارتی بلدند بنویسند . در اینجا هم با یک انسان منطقی و صد البته بی احساس روبروییم


برادر راوی » نقطه ی مقابل راوی ، با احساس و اما کمی غیر منطقی و شاید هم کمی گیج با سابقه ی دزدی که درجه ی حماقتش را تا حدی بالاتر میبرد.


پیرمرد » شخصی مجهول الحال که میتواند مجنون باشد یا نه . او یک گره در داستان است و برملا شدن شخصیت اصلی او برملا شدن راز داستان است .


محیط ها هم محدود به یک محیط کلی به نام هتل هستند و زیر محیط ها و نیز محیط های ذکر شده یا ذکر نشده :


زیر محیط ها »

آسانسور : محل شروع متن ، شبیه کلیسا

اتاق 666 : مورد توجه به علت شماره اش ، دارای ایوان

لابی هتل : محل ملاقات با پیرمرد ( ذکر نشده )

استخر : محل سقوط پیرمرد

پشت بام : محل سرو صبحانه و احتمالن محل پرش پیرمرد ( در این مورد شبهه وجود دارد )

ایوان : بدون شرح

sina S.M
۰ نظر

داستان نویسی

در پایین سه متن را میبینید که از وبلاگ مینوکا انتخاب کردم و خوندنشون خالی از لطف نیست :

1 :

دوست داری داستان بنویسی و همه صدات بزنند آقا یا خانم داستان نویس؟ خیلی عالیه. تا به حال به ورزشکارها با دقت نگاه کردی؟ به نقاش ها چطور؟ به عکاس ها؟ به نوازندگان آلات موسیقی چی؟ بنظرت چی باعث میشه ما این افراد رو از هم تفکیک کنیم؟ بله درسته. رفتار و لوازمی که با خودشون حمل می کنند. اگر می خوای داستان نویس موفقی باشی، باید رفتارها و لوازم های خاصی داشته باشی. در رابطه با رفتار و عادت ها میشه به داشتن ساعتی مشخص برای تمرین اشاره کرد. پیشنهاد می کنم این زمان، دو بار در روز باشه. مثلا، 45 دقیقه بعد از اذان صبح و 30 دقیقه قبل از خواب. در مورد لوازم، باید این موارد رعایت بشه تا حس نویسنده بودن به شما دست بده. داشتن این حس برای ادامه راه خیلی مهمه. یک دفترچه یادداشت با یک مداد (و یا خودکار) باید بیست و چهار ساعته کنار دستتون باشه. حتی موقع خواب باید این دفترچه رو آماده بذارید بالای سرتون. دوم اینکه یک کیف (و یا یک کلاسور) مخصوص نوشته هاتون داشته باشید و مطلبتون رو اونجا نگاه دارید. رایانه، حس نویسنده بودن به شما نمیده. ازش اجتناب کنید و سعی کنید تا مرحله پایانی نوشتن داستانتون، ازش استفاده نکنید.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید. (:


2 :

کسی که می خواد یک داستان نویس موفق بشه، باید به "گفتگو " خیلی اهمیت بده. بنظر شما من موقعی می تونم داستان نویس خوبی باشم که توی اتاقم میشینم و هر چی به ذهنم میاد می نویسم و یا موقعی که با مردم هستم و باهاشون گفت و گو می کنم؟ بدون شک، دومی خیلی گزینه بهتری هستش. حتی برای نوشتن داستان های تخیلی هم، باید از دنیای واقعی کمک بگیریم. پس، بخوای نخوای باید اهل حرف و بحث باشی. پیشنهاد من این هستش که خودمون رو عادت به گفت و گوهای کوتاه (پنج تا پانزده دقیقه ای) بدیم تا بتونیم با افراد بیشتری در ارتباط باشیم.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.

من خودم  با متن دوم خیلی هم عقیده نیستم ، گفتگو میتونه به هزارو یک راه بره ، یکی از بدی های گفتگو اینه که هر یک از طرفین وقت کافی برای فکر کردن روی حرفش نداره ، من خودم بار ها بعد از یک گفت و گو ، متوجه شدم چه حرف های پر بار تری میتونستم به شخص بگم ولی چون در اون لحظه باید جوابی میدادم که با تفکرات خودم هماهنگ باشه میبایست چیز دیگری که سریع به ذهنم میومد میگفتم . 

در ضمن سطح سواد افراد خیلی ملاک مهمی برای گفت گوست ، در کل  نمیشه همه جوره روی پر بار بودن یه گفتگو حساب کرد . البته شناخت شخصیت انسان ها و سر در اوردن از زندگی خصوصی شان حتمن میتونه کلی ایده داستان نویسی بده ولی خب باز هم هرکسی حاضر نیست از زندگی شخصیش بگه .

به نظرم مطالعه خیلی بیشتر از گفتگو موثره چون میدونیم کسی که این حرف ها رو میگه حتمن از منطق خوبی برخورداره که مطلبش چاپ شده و همینطور میشه تا حدی به زندگی شخصی نویسنده پی برد.

3 :

منظورم از داستان نویس حرفه ای کسی هستش که داستان می نویسه تا بفروشتش و پول در بیاره. داستان نویس غیر حرفه ای هم بنده هستم که فقط برای دل لامصب خودم می نویسم :)) واقعیتش اینه که اگر یکم دقیق بشیم، متوجه میشیم که در نفس کار هیچ فرقی نیست و هم داستان نویس حرفه ای و هم داستان نویس غیر حرفه ای باید تمام تلاش خودشون رو به کار بگیرند تا هر روز بهتر از دیروز بشند و از تمام امکاناتشون استفاده کنند. داستان نویس حرفه ای باید مسئولیت پذیر باشه و در قبال پولی که دریافت می کنه، اثر خوبی از خودش ارائه بده و داستان نویس غیر حرفه ای (همچون من) هم باید انقدر شعور داشته باشه که برای وقت نازنین خودش ارزش قائل باشه. خلاصه اینکه، من معتقد هستم تمام ایرانی ها و فارسی زبان ها باید دست به قلم باشند و مهارت داستان نویسی و نوشتاری خودشون رو ارتقا بدند. یادمون نره "ملت دست به اسلحه رو میشه از پا در آورد، اما ملت دست به قلم را خیر". 

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.


فکر نکنم کسی بتونه از نویسندگی پول در بیاره و زندگیشو بگذرونه ، نمیگم چنین کسانی نیستند ولی انگشت شمارند ، مثل جی کی رولینگ نویسنده مجموعه مزخرف هری پاتر ولی خب مطمئن هستم اون هم کتابشو با هدف فروختن ننوشته . نویسنده اول باید عشق به نوشتن داشته باشه بعد توقع پول ! به هیچ وجه کسی نمیتونه به خاطر پول نویسنده بشه چون راه های بی نهایت راحت تری برای پول در آوردن هست که بازدهی بیشتری دارند


sina S.M
۴ نظر

حج

متنی که در پایین آمده نوشته ی حبیبه جعفریانه تحت عنوان فاش که در مجله داستان چاپ شده 

درباره ی نوشتن از خوده . اینکه به افشاگری خودت بپردازی جوری که خواننده بفهمه وارد زندگی شخصی نویسنده شده ، مطالب راز گونه ای که در واقعیت وجود داشته اند . من وقتی این متن رو خوندم از بس خوشم اومد دو ماه آواره شدم تا بتونم با این نویسنده حرف بزنم ، ازش بخوام متن هامو بخونه و راجع بهشون نظر بده ... ولی در نهایت سنگدلی رد کرد ، چون عین همین اتفاق برای خودش هم افتاده بود و داشت روی من تلافی میکرد :دی 


به هر حال متن پایین ( که بخش اعظمیش توی ادامه مطلب آمده ) ارزش خوندن رو داره >>

رئیسم صدایم می‌کند توی اتاق. مطلب را می‌گذارد جلوم و می‌گوید: «این را نمی‌شود چاپ کرد.» سال ۸۴ است، سرِ اکران فیلم «چهارشنبه‌سوری». یک یادداشت فسقلی ‌چهارصدکلمه‌ای نوشته‌ام. می‌گویم: «چرا؟ مشکلش را بگویید. درستش می‌کنم.» بدون این‌که سرش را بلند کند می‌گوید: «درست‌شدنی نیست.» می‌گویم: «مطمئن‌اید؟ من همیشه حواسم هست‌ها!» رئیسم به درِ اتاق نگاه می‌کند که باز است. تحریریه پر است. روز خروجی است. به‌ام اشاره می‌کند که بنشینم. می‌گوید: «عرض شود خدمت شما که…» و با انگشت شست و سبابه،‌ استخوان بینی‌اش را که جای عینک رویش مانده، فشار می‌دهد. گوشی دستم می‌آید که می‌خواهد حرف مهمی بزند. چندین‌وچندسال است همدیگر را می‌شناسیم. می‌گوید: «من برای خودت می‌گویم. برای خودت خوب نیست که این چاپ شود.» بُهتم را که می‌بیند در قالب سوال ‌کمی هم توضیح می‌دهد: «آخه تو چرا این‌طوری می‌نویسی؟ چرا این‌قدر می‌آیی وسط؟ چرا این‌قدر خودت را… » می‌آیم وسط: «افشا می‌کنم؟»

 

 این جمله را آخرین‌بار چه‌کسی، کی و کجا به‌ام گفته بود؟ آیا ممکن است هیچ‌وقت از یادم برود؟ من ‌هجده‌سالم بود. تازه دانشگاه قبول شده بودم و آمده بودم تهران. ترم یک بودم. او مشهد بود، برادرم. محمدحسین. افتاده بود روی تختی در گوشه‌ی اتاقی با منظره‌ای دل‌گیر. درحالی‌که پا، لگن و کمرش در افغانستان درب‌وداغان شده بود. من برایش نامه فرستاده بودم. روی یک برگ کلاسور که برای جزوه‌نویسی خریده بودم. الان واقعا یادم نیست که چی نوشته بودم ولی می‌دانم که خیلی‌اش درباره‌ی خودم بود و خیلی‌اش البته درباره‌ی برادرم و این‌که چقدر تحسینش می‌کنم و جهان چقدر به این‌جور آدم‌ها احتیاج دارد و این‌که من برای چه آمدم تهران و چطور می‌خواهم دنیا را عوض کنم و… چه می‌دانم… این‌ها را با لحنی نوشته بودم که یک جوان خام هجده‌ساله‌ی کرم‌کتاب که به‌اش گفته‌اند سیمین دانشور می‌شوی یا باید بشوی یا ممکن است بشوی، ممکن است بنویسد دیگر. نامه‌ا‌ی که برادرم در جواب نوشت با این جمله شروع می‌شد: «نامه‌ی لوسَت صبحانه‌ی سطل آشغال شد.» دقیقا همین. یعنی حتی سلام هم نداشت. بعد هم چیزهایی در هجو خودش و آدم‌هایی که من گفته بودم جهان چقدر به‌شان احتیاج دارد نوشته بود و بعد هم تقریبا مرا گذاشته بود سینه‌ی دیوار و فرمان آتش داده بود: «تو عادتی داری که خودت را مقابل آدم‌ها افشا می‌کنی و انگار از این کار حظ می‌بری. آدم‌ها در مقابل چنین چیزی یا جا می‌خورند یا تحت تاثیر قرار می‌گیرند که هرکدام یک‌جور خوشایند است. اما بدان که هرگاوی سر راهت سبز شد، استحقاق این‌که مشتی علف برایش بریزی ندارد.» این تیرباران که درواقع اولین روان‌کاوی زندگی‌ام بود، مرا در روابط اجتماعی و انسانی‌ محتاط‌تر و درون‌گراتر کرد اما در نوشتن‌هایم نه. وقتی تو مرضی را داری، داری. کاری‌اش نمی‌شود کرد. یک جا که جلویش را می‌گیری از جای دیگر می‌آید بیرون. مثلا از یادداشتی چهارصدکلمه‌ای درباره‌ی «چهارشنبه‌‌سوری».

sina S.M
۰ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان