یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

سینه خواهم شرحه شرحه (البته از درازا نه از پهنا !)


اسمش فیش بود. پوستی نسبتن تیره و سبزه داشت. موهای فر و عینک زمختی که با اخم های زمخت ترش قیافه ای غیر قابل نفوذ به او بخشیده بود. یعنی از صورتش نمیتوانستی بفهمی آیا امروز صبح صبحانه خورده یا نه . یا خوشحال است یا ناراحت.

اخمش کاملن سمبولیک و غیر ارادی بود.با اخم رئیس بیمارستان قابل قیاس نبود. رئیس را هم یادم است همیشه اخمو بود. ولی از چروک های پیشانی و لپ های آویزان و نگاه شمشیری اش هویدا بود که این اخم کاملن ارادی و به قصد رعب و وحشت و نشان دادن ناراحتی است . رئیس از اخم کردنش هیچ لذتی نمیبرد. برعکس فیش. میتوانستی بفهمی امروز چقدر صبحانه خورده و اینکه آیا صبحانه مورد علاقه اش بوده یا نه ! از شدت درجه اخمش همه این‌ها پیدا بود.


<امروز باید در مراسم سخنرانی کنارم بایستی پسر.

رئیس این راگفت و مرا …



---


سلام !

این‌ها را در صفحه ی لینوکس مینویسم ! سیستم عامل اوبونتو دارم. که جزو زیر شاخه‌های لینوکس است.

این برنامه‌ای که الان دارم توش تایپ میکنم همون ورد (word)عه ولی از نوع لینوکسی . آخه ورد برای سیستم عامل ماکروسافت یا همون ویندوزه !


نمیدونم چرا اینقدر کند مینویسم . میدونین الان چی تو ذهنم میگذره ؟! مستندی که امروز تو افق (شبکه ی افق که فکر کنم به سپاه متصله !) پخش کرد.< نبرد برای زندگی ، بولیوی > آهنگ آخرش منو دیوونه کرده ! یه آهنگ بولیویایی با فلوت و گیتار … روانی این آهنگه ام. مستند درباره ی زندگی سخت و خطرناک مردمی است که نانشان را تردد در خطرناک ترین جاده ی جهان یعنی جاده ی مرگ بولیوی که خیلی هم مشهور است به دست میآورند.

راننده کامیونی که قبل از شروع سفر ۲۰ ساعته اش در جاده مرگ متوصل به جادوگر سرخپوست پیری می‌شود که با سوزاندن مهره‌های مومی مانند و دعا های مخصوص ، از ارواح و شیاطین محلی درخواست سلامتی میکند . . . پیشنهاد میکنم مستند رو هرجور شده تهیه کنید . احتمالن تو سایت شبکه افق باشه … من که وقت پیگیریشو ندارم چون فردا باید برم مدرسه و این سال آخرو هم بگذرونم !!


اگر احیانن پارتی تو صدا و سیما دارین تو رو خدا لینکش رو به ما هم بدین :دی

امروز رفتیم بیرون با خاناوادا !‌ در راه برگشت با لپتاپ کوچیکه کار میکردم و کتاب‌های پی دی اف ممنوعه رو که بابا از تلگرام گرفته بود ناخونک میزدم …

البته من نمیدونستم کتابای ممنوعه هستن . ولی خب از اسماشون میشد فهمید !

باحال ترینش که خیلی هم متن شیرینی داشت اثر وداع با آسمان یا یه همچین چیزی بود از یه نویسنده ی مصری … پیگیریش کنید اگر خواستید :دی


راستی الان تو سایت آپارات بودم . (آپارات نسخه بچه مثبتی همون یوتیوبه !) (پ . ن :‌ نسخه بچه مثبتی : یعنی نسخه ایرانی !!! بله آنقدر فیلتر شده و غربال شده هست که تو بزرگراه های ایران تبلیغ این سایت هست به والا !)


دیدم برنامه‌ای تحت عنوان دید در شب هست که با افراد مشهور پر حاشیه گفت و گو میکنه ! و اثری است از رضا رشید پور !!! کافیه تیتراژ این برنامه رو ببینید تا بیش از پیش به شخصیت رضا رشید پور پی ببرید.

برنامه ی یخ تر از یخچالش که توی نسیم پخش میشد اصن رو اعصاب بود.

وقتی فهمیدن فقط دارن شارژ دوربیناشونو حروم میکنن بساطشونو برچیدن ! و حالا آقای رشید پور یه دکون جدید علم کرده و توش حاشیه بازی در میاره !

مثلن با تتلو مصاحبه میکنه یا مثلن با الهام چرخنده (و عکس معروف قبل از چرخش و بعد از چرخش !!!) و البته با محمد رضا اصفهانی که در این مورد ازشون ممنونم !! (صادقه میگم قبلن نمیدونستم صدای آقای اصفهانی در حالت عادی چطوره .. و پیشنهاد میکنم این مصاحبه رو ببینید ! صداشون شبیه کسیه که مدام تو زندگیش عربده زده و یه خلط همیشگی ته گلوش هست !!! چقدر دلم به حال کسایی که این صدارو دارن میسوزه … چون خلط همیشگی ته گلوشونه و اونا هرچی اههههههههم میکنن خلقه از بین نمیره !! آدم خیت میشه ها !!)


راستی میدونین من امین حیایی رو از نزدیک دیدم ؟! بله اول رفتم تئاترش (البته با خاناوادا !)‌ بعدش هم عین این قربتی ها منتظر موندیم تا جوجه اسطوره ی سینِمای ایران بیاد و باهامون عکس بندازه !!!

و من یاد اون خاطرش توی خندوانه افتادم که می‌گفت یکی که داشته باش عکس یادگاری مینداخته همچی ژست بازو میگرفته و اخم جیمز باندی میکرده که انگار نه انگار کی داره با کی عکس میندازه !! :دی


بهر حال!!!


ببخشید این پستم مثل پستای قبلیم نبود … یه جورایی تبلیغاتی بود ! انگار که بخوام اینجارو با کلمات کلیدی پر کنم … تا وبم پر از خواننده‌های کلیدی بشه !!!


سوژه : تست لغت قلمچی رو نگا تورو خدا :::‌


گفته بود :

شرحه : پاره گوشتی که از پهنا بریده باشند


بعد این معنای لغت غلط حساب میشه چون تو کتاب نوشته :


شرحه : پاره گوشتی که از درازا بریده باشند !


این لغت از شعر نی نامه مولانا گرفته شده که میگه :


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق


و من حاضرم سر جابجا کردن مسواکم با فرچه توالت شرط ببندم که خود مولوی هم این تستو بذاری جلوش بلد نیس حلش کنه !!!!!






sina S.M
۱ نظر

بس پند که بود آنگه ... راستی سلام

سلام ! چقدر دوست دارم بنویسم !‌ چقدر از اینکه بعد از ماه ها به این وبلاگ قدیمی خودم میام خوشحالم ! چقدر پست قبلی ام خوب و پرمایه بوده !

خب الان ساعت ۲۳ و چهل دقیقه هستش ( و من یکی از منحرف ترین موجودات روی زمین هستم) با آدمی که دفعه قبلی این وبلاگو ترک کرد زمین تا آسمون که نگیم ولی یه خورده تغییر کردم ...


درس خوندن فوقالعاده زیاد و معاشرت روزانه با قریب به ۵۰ نفر انسان مختلف با سلایق مختلف میتونه مهم ترین تغییرات رو تو کل عمر یک شخص بوجود بیاره .

مثلن نمیدونم شما م.صدق رو میشناسید یا نه ! اگر میشناسید بدونید که حالا حتی ازش متنفر هم نیستم (این یعنی اوج بی توجهی به یک عادم ! :دی )


اگر م.صدق رو نمیشناسید چه بهتر !‌چون نمیدونست من چه متن های م.صدق پرستانه ای مینوشتم ! اوووووووق

این چند ماه درس و معاشرت من رو به کلی تغییر داده (خب حالا چند بار میگی ؟!) و من رو بیش از پیش به انسان شناسی رسونده. انسان ها که همان میمون های اخمالوی باهوش هستند ! (بوی پست قبلی آید همی !)


راستی میدونید الان در چه وضع هولناکی ام ؟‌! مامان و بابا هردو اینجان . مامان داره درس میخونه و بابا هم طبق معمول داره می.رینه به زندگیش :دی ببخشید کمی عامیانه حرف زدم . چیکار کنم ؟‌ من از ایشون متنفرم ! ایشون وقتی از محل کارش برمیگرده دایم گوشی سگ مصبی دستشه و داره تلگرام میکنه ! (بله درست خوندین !)


من از تلگرام بدم نمیاد ! بلکه خوشم هم میاد ! میدونید چرا ؟ چون تلگرام مثل سیاهچاله ایه که همرو درون خودش میکشه . از معلم ادبیاتمون گرفته تا نفر اول و آخر مدرسمون ، همشونو به خودش درگیر میکنه ... به جز من ! همه درگیر ماجرای ف.تا بودن و من تا زمانی که خودم پرس و جو نکردم نمیدونستم چی بود اصن !

(خب لابد میپرسید اگر من درگیرش نیستم چرا پرس و جو کردم ، فکر کردن به جواب این سوالتون رو به خودتون محول میکنم باشد که دستگاری شوید :دی )


داشتم میگفتم ، من از تلگرام خوشم میاد چون همه رو عالوده میکنه به جز من . پس من جلای بیشتری نسبت به بقیه خواهم داشت و بقیه همه عادت میکنند بدون کتاب خواندن اطلاعاتشون را بالا ببرند ! اونوقت اطلاعاتشون سطحی میشه و اونوقت من میپرم وسط و باهاشون درباره ی جزئیات انقلاب شوروی حرف میزنم و اونا فقط بلدن یه مشت اطلاعات ویکی پدیایی تحویلم بدن !


(ببخشید بابت املای سختم... این لحن بیان آزار دهنده برای اینه که نمیتونم با سرعت و پر سر و صدا تایپ کنم چون دو والدین بنده هردو عین روباه مکار و خرس وحشی اینجا هستن و دنبال کوچکترین نشونه هستن برای اینکه بفهمن من الان در سایت کوفتی قلمچی در حال تست زدن نیستم و دارم داستان مینویسم ! اوه اوه چی بشه !!! تا دو نصفه شب فقط باید عربده بکشیم سر هم ... بله من تجربه ی چنین شب هایی رو داشتم ! )


با توجه به پرانتز قرمز (با پس زمینه صورتی اما !)  (عه صورتی تو لیست نیست. به جاش زرده )

من باید این متنو تموم کنم . ولی در انتها شعرای نابی از خاقانی قرار میدم ...


یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

                                                     وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران


(معما : مصراع دوم را معنی کنید (اگر نمیدانید <مصراع> یعنی چه یا اگر نمیدانید مصراع اول معنی اش چی میشود یا اگر نمیدانید مدائن کجاست یا اگر نمیدانید چرا شاعر از مدائن با حسرت یاد کرده یا اگر نمیدانید خاقانی در چه قرنی بوده (اینو خودمم نمیدونمم :دی )‌ لطفن بروید بیرون و با تلگرامتان بازی کنید ... اینجا به درد شما نمیخورد :دی ) 



sina S.M
۴ نظر

سفید مرگ

چند وقتی است راجع به داروینیسم خوانده ام.

ترسناک است ! و بدتر از آن که حقیقت است ! اما در مورد خود داروین !

داروین پسر بچه ی تخسی که دائم در بیرون خانه و در طبیعت به سیر و سیاحت مشغول بود و از همان دوران خوش کودکی با رویارویی مستقیمی که با حشرات ، حیوانات و گیاهان جورواجور داشت روح طبیعت درونش دمیده شد و اینکه مفاهیمی مثل چندش یا ترس از جانواران و وسواس و الخ به هیچ وجه زمینه ی رشد را در وجود داروین پیدا نکردند.

داروین به جمع آوری کلکسیون ها خیلی علاقه داشت . انواع سوسک ها و دیگر موجودات دم دستی .

جایی خواندم داروین در دبیرستان درخششی نداشت و مانند اکثر دانشمندان تحصیلات ضعیفی داشت . ولی جای دیگری خواندم او با وجود اینکه علاقه ای به حفظیات آن دوران نداشت ولی نمرات خوبی کسب میکرد.


داروین به رهنود پدرش ابتدا در دانشگاه پزشکی خواند ولی با وجود وحشتناک ترین شیوه های پزشکی آن دوران (جراحی بدون بی هوشی ) با تنفر ، از این رشته بیرون رفت و بعد از مدتی به دانشگاه نرفتن و پرداختن به شکار و طبیعت گردی پدرش او را مجبور به ادامه تحصیل در الاهیات نمود. داروین در دانشگاه خود با شرکت در همایش های زیست شناسی و آشنایی با چند زیست شناس معروف ، به طور جدی (یا بهتر است بگوییم به شیوه ی آکادمیک و علمی) وارد حیطه ی مورد علاقه خود یعنی زیست شناسی شد. همین باعث شد او بعنوان یک زیست شناس ابتدایی و در حال یادگیری آن زمان انگلستان شناخته شود .


در اینجا بود که مهمترین اتفاق زندگی داروین که زندگی او و به طور کلی تاریخ علم طبیعت شناسی بشر  را به دو بخش قبل و بعد تقسیم نمود رخ داد! یعنی سفر علمی داروین با کشتی بیگل.

این سفر به یکی از زیست شناسان محول شده بود ولی زیست شناس مذکور با شناختی که به داروین داشت این فرصت را به او داد تا در این سفر ۵ ساله به آمریکای جنوبی به کسب تجربه بپردازد .


داروین ابتدا تمایلی نداشت ولی بعد متوجه اهمیت حیاتی چنین سفری برای یک زیست شناس شد و با کوله باری از نوشت افزار و دفتر  راهی کشتی بیگل شد.

در طی این سفر ۵ ساله داروین یادداشت های مشهور خود را نگاشت ، مشاهدات فراوان ، نتایج علمی بی سابقه ، رویارویی مستقیم با پدیده های طبیعی بسیاری که بشر آن زمان به چشم ندیده بود و تمام اینها باعث شد در سال های آخر سفر کشتی بیگل. جامعه ی علمی انگلستان برای بازگشت زیست شناس خبره و نامداری که چشمه های وسیعی از طبیعت را کشف کرده  لحظه شماری مینمود.


داروین به محض بازگشت فعالیت وسیع خود را در باره ی نشر و توسعه و توضیح آنچه در سفر بدست آورده بود آغاز نمود. حدود ۲۰ سال را در محافل علمی گذراند و در این مدت با جدیت درپی نگارش پربارترین کتاب خود تلاش میکرد. کتاب منشا انواع یا The Origin of Species به بسط نظریه ای میپردازد که برای بشر آن زمان (۱۸۵۰) به سختی قابل قبول بود ولی حقیقت همانی است که در این کتاب ذکر شده و امروز در جهان تدریس میشود. 

این حقیقت که تمام موجودات ، (جانواران و نباتات) که بدین شکل امروزی هستند هر یک فرآیندی پیچیده را طی کرده تا به این شکل رسیده اند و شرایط طبیعی (و گاهی مصنوعی)‌ منجر به تغییر شکل و ماهیتشان میگردد و اینکه هر موجودی که امروز بر زمین هست بواسطه ی انتخاب طبیعی از اجداد متفاوت خود به وجود آمده . کتاب به مقوله ی اهلی سازی حیوانات بدست انسان بسیار میپردازد و آن را مثالی بر تئوری خود میداند بدین شکل که انسان ها به واسطه ی انتخاب های خود ، حیوانات اهلی را به سود خود تغییر داده اند ، داروین میگوید هیچ احمقی نیست که حیوانات به درد نخور خود را زاد و ولد دهد .

بدین شکل است که گاو های اهلی ده ها برابر بیشتر از گونه های وحشی خود در سال شیر میدهند و همینطور در مقدار زاد و ولد و تعداد تخم های پرندگان اهلی همه اینها اینرا میرساند که بشر به واسطه انتخاب های خود (انتخاب های مصنوعی ) در حیوانات تغییر ایجاد نموده . به همان شکل طبیعت هم با توجه به شرایط طبیعی ، بواسطه انتخاب های طبیعی در حیوانات تغییر ایجاد میکند. گاهی تغییری در یک حیوان که منجر به بقای نسل آن حیوان شود (که همان انتخاب طبیعی است)‌منجر به نابودی گونه ای دیگر گردد و بدین جهت انقراض گونه ها رخ میدهد . گاهی انقراض یک گونه به بقای گونه ای دیگر نیز لطمه وارد میسازد و گاهی برای آن مفید است.

بدین جهت است که انسان نباید در انقراض یا تولید گونه ها تغییر ایجاد کند تا لطمه ای به نظام طبیعت وارد نشود .


این کتاب بعلت آنکه در خود انسان ها را هم بررسی کرده بود سروصدای زیادی در مسیحیت به راه انداخت ، با وجود آنکه کتاب زیاد به مقوله ی انسان ها نپرداخته (داروین بعد ها در کتاب دیگری بیشتر درباره ی انسان نوشت)‌ولی ثابت نموده که انسان ها و میمون ها صدها هزار سال پیش از اجداد مشترک خود جدا شده اند. جد مشترک میمون و انسان همان یک گام عقب تر از انسان های نخستین بوده. به طور کلی بشر آن زمان عقیده ای ایده الیسمی درباره ی پدیده ی خلقت انسان داشته درحالی که با کمی دقت میتوان فهمید انسان یک حیوان است و داورین جمله ی مشهوری دارد که میگوید : اگر جنس بدن ما از طلا یا نقره بود میتوانستیم بگوییم که ما جداگانه خلق شده ایم و ربطی به حیوانات نداریم . ولی بدن ما متشکل از گوشت و خون و رگ هایی است که در تمام حیوانات وجود دارد پس نمیتوان منکر آن شد که ما هم حیوانیم .


البته امروز در تمام محافل حتی مذهبی هم گفته میشود که بشر نوعی میمون پیشرفته است ولی آن زمان اینگونه نبود و به همین راحتی این نکته پذیرفته نمیشد. برای همین میگویند جهان قبل از داروین و بعد از داروین . 


sina S.M
۴ نظر

بی اراده که میگن یعنی این !

سلام !



شاید بی ارادگی عجیبی میان این پست و پست قبل را شاهد باشیم !

قضیه اینجاست که هرگز قصد نداشتم دوباره در این وبلاگ بنویسم .


سه دلیل کلی برای اینکه به اینجا باز نگردم به ترتیب اولویت اینجا هست :


۱. اینجا خواننده های مشترکی میان من و یک سری آدم دیگر که در دنیای واقعی با آنها سر و کله دارم وجود دارد.

۲. بنا به قولی که دادم باید لاقل مدت بیشتری را برای درج مطلب صبر میکردم.

۳. اینجا حرف های مسخره و شاید خطرناک (فکرتان سراغ مسائل ۳۰ یا ۳۰ نرود لطفا !) زیادی زدم . مثلن همین که به قولم عمل نکردم خودش یک حرف مسخره است و عدم صداقت نویسنده ی وبلاگ که من باشم را در پی دارد !


با وجود اینکه احتمال برخورد های دیگر من با آن آدم هایی که در مورد ۱ ذکر کردم با شروع تابستان به صفر نزدیک شده بنابراین ترسی باقی نمیماند !

بعلاوه ی اینها ، نابودی تراژدیک بلاگفا ، پادشاهی وبلاگ ایران نیز باعث شد تا دیگر نتوانم با دنیای مجازی در ارتباط باشم !
 و عدم ارتباط با دنیای مجازی تنها نوشته های آدم را پخته تر و نقاشی هایش را بی ریا تر و افکارش را منسجم تر و آینده اش را درخشان تر میسازد، نه بیشتر !


امیدوارم این ارتباط هرچند کوچک باعث افول های دوباره در زندگی مسخره ام نگردد . من هربار که با این دنیای پست در ارتباط بودم ، ضربه ای دیدم !

اینکه این دفعه ضربه نبینم به رفتار من بستگی دارد نه هیچ چیز دیگر ! پس از الان با خودم عهد میکنم که هفته ای بیش از یک بار به اینجا نیایم !



وقتی اینجا را تعطیل رسمی اعلام کردم . بعد از چند ماه که سرم خلوت تر شد ، وبلاگ جدیدی را در بلاگفا راه انداختم که با شدید ترین تدابیر امنیتی (!) مدیریت میشد. شاید این ضعف جامعه ی ما باشد که کسی مثل من برای آنکه نوشته هایش خوانده شود و در ابعاد گسترده نشر یابد مجبور به توسل به دنیای تاریک اینترنت شود ! چون ورود به اینترنت همانا و درگیر شدن با کلی مسائل دیگر همان ! مثلن نمیتوان وبلاگی را مدیریت کرد و از موسیقی دور بود ، چون خیلی از وبلاگ های دیگر در پس زمینه ی خود موسیقی پخش میکنند ... و من موسیقی را گامی رو به جلو برای ورود به عرصه های عام پسندانه ای میدانم که به هیچ وجه با فرهنگ کتابخوانی ، مطالعه و تمرکز ، همخوانی ندارد. و در کل موسیقی (فیلم و امثالهم)‌ریتم تندی را به زندگی میبخشد که فرصت مطالعه نقاشی و تفکر را از آدم میگیرد . البته که من فیلم را خیلی هم میپسندم ولی نه وقتی که جنونانه دنبالش باشم ! اتفاقن من سینمای ایران و همینطور بعضی فیلم های شبکه HD را (که از روی شعور و درجه بندی انتخاب شده اند !) میپسندم و به نظرم سینمای ایران با ساختار غمگین و فیلسوفانه و کمی معترضانه اش ،‌یکی از بهترینهای سینمای جهان است .

همینطور تآتر را به وفور تحسین میکنم. چرا که زبان شکسپیر بود و پیوند ریشه ای عمیقی با مطالعه دارد و به طور کلی دیدن یک تئاتر اگر موضوعش مناسب باشد کمتر از مطالعه یک رمان سنگین نیست !    



در این وبلاگ (منظورم وبلاگ توی بلاگفا است) هیچ اسمی از خودم نبردم و بیش از پیش توانستم نظراتم را در قالب شخص ناشناسی که نه منزوی است و نه باز و بدون روکش ، در معرض دید بسیاری قرار دهم .


وبلاگم تو بلاگفا را طوری ساختم که کسی نتواند به چیزی چنگ زند و مرا مورد قضاوت های درست یا غلط خود قرار دهد. اسم انتخابی ام یک جور هایی یک جمله ی خبری بود نه یک اسم ! هیچ نشانه ای از اینکه چند سالم است و چه جنسیتی دارم در اختیار خواننده های بیشمار من قرار نگرفت . در دنیای مجازی (بیشتر از دنیای واقعی) انسان ها بر دو اساس قضاوت میشوند . سن و جنس ! به قول صادق هدایت انگار که یابو هایی باشیم در بازار یابو فروشان که بخواهند این چیز هایمان را بدانند !

خوانندگان حدس هایی درمورد جنسیت میزدند که تمامن غلط بود. همه آنها دلشان میخواست خودشان را با یک دختر طرف ببینند ، چون نوشته ها و زلم زیمبو های دیگری که در وبلاگ قرار داده بودم سراسر حساسیت و بشر دوستی را نشان میداد ، کمی هم طمع دخترانه و عدم انکار اینکه من دخترم باعث شده بود حسابی فکر کنند که من دخترم ! در ضمن خاطر نشان شوم که بیشتر وبلاگ ها برای دختر هاست ! پسر ها چرخششان در اینترنت به شبکه های اجتماعی محدود میشوند . من میدانم یک روز در سیاهچاله ی این شبکه ها میفتم چون خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو و من از اینکه مدام رسوا هستم چون حاضر نشدم از بقیه تبعیت کنم حالم به هم میخورد .


جالب اینکه همین نظر عمومی نسبت به دختر بودن من باعث شده بود که منتقد ها و مخالفانی که به وبلاگ سر میزدند جملاتشان را به جای اینکه با دستور یا کلمات سنگین و نصیحت مندانه آغاز کنند با جملاتی چون : < ببین دختر خوب ...> یا <از شما بعیده ... > آغاز میکردند و من افسوس میخوردم از ذهن فاسد گشته ی بشری که اینطوری است و تقصیر خودش نیست !


تنها مخالف های مونث بودند که گهگاهی کارشان به فحش میکشید و منطق سرطانی خود را نشان میدادند ! در دنیای دختر ها تضاد نهفته و اولیه ی شدیدی میان هم نوعان وجود دارد. عدم همکاری قلبی و نیز حسادت در میان آنها آنقدر موج میزند که حد ندارد ! این برداشت و تجربه ی من در این عمر نه چندان بلندم بود :دی مسلم است که استثنائاتی هم وجود دارند (این جمله برای خواننده های مونث !)‌


راستی گفتم قضاوت های درست یا غلط ! بله قضاوت ها عمومن در ۸۰ درصد موارد درست از آب در می آیند . چرا که قضاوت کننده یک انسان است و یک انسان خیلی باهوش تر از چیزی است که خودش یا هم نوعش فکر میکند ! اصلن قضاوت برای این بد است که خیلی وقت ها وجهه ی درستی از کسی را در معرض دید قرار میدهد و آن شخص قضاوت شونده از اینکه چنین دزدی عظیمی از او شده بر خود میلرزد،‌پلاکارد در دست میگیرد و در تاریخ رفتار بشری حک میکند که قضاوت نادرست ترین اعمال است ! در حالی که اعمال نادرست تری از قضاوت وجود دارد که کمتر به آنها بها میدهد. از نظر من قضاوت به گستردگی ای که میگویند نیست. گاهی اگر از روی تحقیر نباشد میتواند مفید باشد و الخ . .. در آخر اینکه قضاوت اگر نبود ، جرم و جنایت جهان را فرا میگرفت ! بله قضاوت تا حد زیادی با قاضی هم خانواده است و قاضی تا حد زیادی با عدالت هم سرشت !



بگذریم ! این متن را ادامه نمیدهم :) این حرفها مدت های مدیدی بود که در چرخ گوشتی ذهنم استمرار می یافت ! نمیدانم در عصر امروزی که بشر میتواند اینگونه ذهنش را بشکافد و در قالب کلمات بیرون بریزد چه بلایی بر سرش خواهد آمد. (شاید بگویید قلم منحصر به عصر امروز نیست ولی در جوابتان خواهم گفت قلم یک چیز است و قلم قابل نشر یک چیز دیگر !)



sina S.M
۳ نظر

وبلاگ تعطیل میشود تا یک سال

الان به سختی در حال تایپ هستم ، دستانم یخ کرده ، 10 دقیقه نشده که آمده ام خانه ، سرمای بیرون شدیده و وقتی شدید تر میشه که ...


داشتم از مدرسه میومدم خونه ، داشتم فکر میکردم این حرف که میگن دنیای مجازی آدماش مجازی اند و خود واقعیشون نیستند چقدر مزخرفه . حداقل برای من که اینطور نبوده . من واقعی در وبلاگم است . حرفهایی که در دل دارم و هیچ وقت نمیگم ، حرف هایی که خیلی دوست دارم توی صورت آدمهای مربوط به آن حرف ها بزنم . همینطور رفتار های خودخواهانه ی من در دنیای واقعی در پس نگاه های رودر رو ذوب میشوند . اما در این دنیای مخفی شرارتم حد و مرز ندارد ! کسی من را نمیشناسد پس میتوانم به هر چیزی انتقاد کنم . در حالی که انتقاد متنی حتی عذاب آور تر از انتقاد کلامی است .


با همه ی اینها من دیشب تصمیم گرفتم وبلاگ رو تعطیل اعلام کنم . تعطیل تا یکسال . وقتی که دیگر نه مصدق همانی است که بوده ، نه سینا !

گرچه دوست داشتم دلیل این تعطیلی رو واقعه ای بدونم که همین نیم ساعت پیش رخ داد ( نیم ساعت پیش از الان که ساعت هست 6 شب) واقعه ای بس افسرده کننده . واقعه ای که مثل گرفتن سرطان است . تو شاید سالم ترین غذا ها را بخوری و سالم ترین زندگی را داشته باشی ولی یک روز بگویند سرطان داری . . .

خدا رو صد هزار مرتبه شکر این واقعه ی نیم ساعت پیش به آن رنجناکی سرطان نبود ولی ... بهتر هم نبود . نه حداقل برای من . با قلبی حساس که از دیدن کودکی که با گریه مادرش را صدا میکند هم دلم به رعشه در می آید و بغض میکنم !

در راه ، رفتم یک ساندویچ مثلثی ، از اینها که هیچ مزه ای ندارند ، خریدم ، با یک عدد هایپ خوب هم میدانم چرا هایپ ، چون ناخودآگاه ذهنم به وبلاگم فکر میکرد و یکی از دوستان وبلاگی ام که سالی یک ثانیه به وبلاگش سر میزند (به اسم سروش) هم هایپ خیلی دوست دارد و مدام توی مطالبش از هایپ نقل قول میکرد .

بعد که سعی داشتم روکش پلاستیکی خیلی سفت ساندوچ رو باز کنم ، یک دفعه دیدم یک پسری هم قد و قواره ی خودم دارد با صدای مظلومانه ای مرا میخواند . الان قادر به شرح جزئیات نیستم چرا که همین الانشم از یاد آوریش اعصابم خورد شده . پسره کلی شرح داد که مظلومه و بد بخته و گفت باید سه تا جوراب ازش بخرم ، اونم 10 هزار تومن . لاکردار از کجا فکر کرد من اینقدر پول همرامه ؟ آخه منم ماهی یک بار میشه که پول نقد داشته باشم . 

منو میگی هنگ ! تابحال نشده بود به طور مستقیم کسی از من گدایی کنه ، اگرم شده بود همیشه یه نفر همراهم بوده که من گدای بیچاره رو لینک میدادم به اون شخص . حالا اون شخص اگر خیر بود ، گدا خوش شانس ، اگر از اون ضد گداهای دو آتیشه بود ، خب ، گدا بد شانس .

من پول زیاد داشتم ، اتفاقن جوراب نیاز هم بودم ، ولی نه سه تا ! تازه اونم 10 تومن .

القصه من گفتم دو تا میخرم 5 تومن ! ( تجارتو حال کن ، نصف پول دادم ، دو سوم جنس گرفتم ) اونم که انگار زیادشم باشه قبول کرد . منم کیف پولمو در آوردم تا اینکه یه پسر دیگه شبیه همون اومد . گند شون بزنن . التماسا شروع شد . منم گفتم این 5 تومنو با هم نصف کنید .

اونام مسخره کردن که 5 تومنو که نمیشه نصف کرد .

آقا سرتونو درد نیارم ، اونی که پولو بهش دادم ، رفت ولی اونیکی موند وبال گردن ما ، " داداش بیا جنسای منم ببین ... آخه داداش  "

بعد به خودم اومد دیدم دارم میدوئم و اون پسره هم شونه ی منو گرفته و داره باهام میاد .

خدایا این چه وضعیتیه ؟ من اومدم برای آروم شدن دل خودم 5 تومن مفت دادم رفت بعد تو یه نیازمند دیگه هم انداختی تو تور ما ؟ 

طرف بدجور التماس میکرد ، گفتم : " میخوای باج گیری کنی ؟ بیا این کیف پول ... بردار ببر. "

گفت :" استغفرالله ! داداش ، توبه "

گفتم :" پس گوش کن ببین چی میگم !  الان 4 تا جوراب ببرم خونه مامانم گیر میده "

رفت . بی هیچ حرفی ، بی هیچ نگاهی ، فقط رفت ...

نمیدونم باید از دست کی ناراحت باشم یا سر کی غر بزنم . فقط میدونم خیلی افسردم . خیلی ناراحتم . خیلی نالارژم.

ولی میدونم اگر قرار باشه این وسط کسی دچار ناراحتی بشه کسی نیست جز خودم . شاید این بار افسردگی حقم باشه . حق یک شهروند ساکن در تهران . حق یک انسان مغرور . حق کسی که یک بار سنگدل ترین موجوده و یک بار دل رحم ترین ، حق کسی که نمیدونه تکلیفش چیه . نمیدونه باید چی کار کنه . باید آدم خوبی باشه یا اینکه قبل از مرگ هیچ حسرتی به دلش نمونده باشه . باید روحش رو به چی آغشته کنه و بی چی نکنه . برای چی اومده و برای چی نیومده . 

دیگه نمینویسم ، یک بار فکر میکنم باید از مصدق فاصله بگیرم ، یک بار از وبلاگ نویسی ... و شاید هم یک بار از زندگی .


sina S.M
۵ نظر

یک داستان میخوام بنویسم اما نمیدونم چطوری !!!

حبیبه جعفریان نوشته بود : یکروز فرصت پیدا میکنم و میرم و اون رمان لعنتی مو مینویسم .

این جمله عاری از غلط است !

آدمهای اطراف من همگی از دسته آدم هایی هستند که " نمی نویسند " .

نمیدانم تعریف دقیق این آدمها چیست . شاید اصلن آدم نیستند یا شاید هم نوشتن برایشان وظیفه است . اما میدانم معدود افرادی هستند که مینویسند . چنین افرادی را در دنیای واقعی خیلی کم دیده ام . خیلی کم میدانی یعنی چند تا ؟

دو تا ! باور بفرمائید از 1000 کیلومتری هم میشود تشخیص داد فلان شخص اهل نوشتن است یا خیر . نوشتن که میگویم منظورم متن های نزدیک به داستان است ، نه شعر های دو خطی یا چرت و پرتهای دیالوگ واری که در یکی از وبلاگهایی که یک زمانی خواننده اش اینجا سر میزد ، اینها هدفی به جز نوشتن دارند معمولن برای خودشیرینی است یا غیره ، اما من منظورم آن نوشتنی است که همراه با احساس باشد ، آن نوشتنی که تک تک کلماتش را بخواهی تنظیم کنی تا منظورت آن طور که خودت میخواهی برسد ، متن هایی که اگر توی یک کتاب ببینی با نویسنده های واقعی و ابر نویسنده ها اشتباهش بگیری ... :دی

داشتم میگفتم من تنها دو نفر را در دنیای واقعی دیده ام که مینویسند و از مشغله های زندگی کمی فاصله میگیرند و میروند سراغ مداد و کاغذ ، نه برای اینکه لیستی را پر کنند یا یک وظیفه ای را به انجام برسانند. بلکه میخواهند به نوعی تفریح کنند ! آره نوشتن یک تفریح است .

یکی اش یک آقایی بود که متن های خوبی مینوشت و یک مدتی داستانهایم را میخواند و با هم مینشستیم به بحث و گفتگو . البته من آن زمان خیلی بچه بودم و اصلن فرصت نشد متن های ایشان را بخوانم ولی میدانم خوب مینویسند چون یک بار به وبلاگش سر زدم .

یکی دیگرش هم همین حبیبه جعفریان که اسمش اول این متن آمده . البته من سعادت دیدارش را نداشتم ولی تلفنی با هم نیم ساعتی حرف زدیم . یکی از متنهایش در این وبلاگ هست ... خیلی خفن مینویسه . اصلن من همان اول که متنش را توی همشهری داستان خواندم ، پاپی اش شدم تا بالاخره توانستم صداشو از پشت تلفن بشنوم و بفهمم که این آدم حتی از عکسش هم ترسناک تره و بعد ها در این رابطه با خونسردی تمام نوشت زمانی هم که خودش بچه بوده برای شاعر مورد علاقش شعری نوشته و اون شاعر هم به قول خودش با تانک از روی شعره رد شده .

این دختر بچه ی حساس هم که حسابی توی ذوقش خورده بود تبدیل شد به کاسه ی داغ تر از آش با خودش گفته اگر قرار است با هر متن نوپایی اینقدر خشن رفتار شود خب من هم خشن میشوم تا بتوانم متن های محشری بیافرینم . که البته متن هایش محشرند . البته نه آن ستون های مزخرفی که توی همشهری جوان و هر هفته هولهولکی مینویسد (گرچه خودش میگوید خیلی از ستون هایش خوشش می آید) بلکه متن هایی که حرفی برای گفتن دارند و توی همشهری داستان چاپ میشوند ، یک ستون سرتاسر اندازه ی یک صفحه است و مسلمن حرفی برای گفتن تویش نیست به جز یک سری نوشته وبلاگوارانه .


اما داشتم میگفتم ، آن هایی که " مینویسند "  به احتمال غریب به یقین همیشه عقده ای دارند که یک داستان رو شروع و تمام کنند . بار ها یک متنی را شروع کرده و بعد از چند صفحه یا حتی چند خط بیخیالش میشوند . مشکل اینجاست که ایده های نوشتن بسیارند ولی بهانه های نوشتن ... اصلن زیاد نیستند . بهانه اسمی است که من روی پیرنگ داستان میگذارم . یعنی گره ، مشکل ، یک عقده که قابل گشایش باشد .

شما اگر بهانه ای برای نوشتن نداشته باشید فوقش میتوانید یک اتاق را توصیف کنید یا چمیدانم ، علت مرگ یک نفر را به صورت ماجرایی بیان کنید . اما مشکلش اینجاست که مثلن مرگ یک انسان موضوعی نیست که بتوانید راجع بهش داستان بنویسید . حتی اگر هزاران شاخ و برگ بهش بیاویزید. فوقش شاید یک داستانک بی سر و ته بشود که نه نزولی دارد و نه صعودی .


مثلن من الان یک متن راجع به مرگ مینویسم + کلی شاخ و برگ که باعث جذابیتش میشه . اما میبینید که ماجرایی در کار نیست و زمان در داستان ایستاده :


-کصافت !

این را برادرم گفت ، وقتی محو تماشای نقاشی هایی از میکل آنژ بر سقف آسانسور بود . انگار که کلیسا بود ، یک سقف گنبدی با نقاشی های بهشتی . یک پدر روحانی کم داشت .

انگار که آسانسور چی ذهنم را خوانده باشد ، گفت : کلیسا طبقه ی 17 امه ، میخوایین؟

که با فریاد مخالفت های من ، برادرم و پیرزن مشرقی مواجه شد. یارو انگار این مخالفت ها برایش عادی بود ، مراجعین این هتل همه شان یک مشت خوش گذران لائیک بودند .

آخر هتل گران قیمتی بود . از دیوار های صورتی اش که مخلوط گچ و صدف بودند بگیر تا نظافت چی کروات دار که فرانسوی را بهتر از توریست های فرانسه صحبت میکند .من و برادرم انتخاب بهتری نداشتیم ، چون هتل های ارزان همه پر بودند . اینجا را هم به لطف یک پیر مرد استخوانی خل و چل توانستیم رزرو کنیم . مرد عجیبی بود زیرپوش لیمویی رنگ پوشیده بود و شلوارک چروک خورده و جوراب های سیاه کم و بیش می لنگید و بیشتر انگار پرواز میکرد تا لنگیدن و اما کلاه حصیری ماهیگیری داشت . با این حساب وجودش در چنان هتلی معما بود.

همین که دیدیم هتل پر است و خواستیم برویم بیرون ، او یک مرتبه جلو رویمان سبز شد .

من فکر کردم آمده برای گدایی و محلش نگذاشتم . اما برادرم ماند و مدتی بعد من را که داشتم بیرون هتل سیگار میکشیدم کشید داخل .

خواستم فحشش دهم که دیدم کارت اتاق را جلوی صورتم بالا و پایین میبرد. انگار که خیلی حرکت جالبی بوده و من قرار است سورپرایز شوم . عوضش یقه اش را گرفتم و گفتم " اینهارا از کدام بدبختی کش رفتی ؟ "

آخر میدانی ، اولین بارش نبود که . بعد به پیرمرد گدا نما اشاره کرد . رفتم سراغ پیرمرد و بعد فهمیدم برای خیرخواهی این کار را کرده ، البته سعی کردم خیلی پیشش نمانم تا مبادا کسی نگاهمان کند و فکر کند یکی از قوم و خویش های من است ... آره خیر سرش ، با اون راه رفتنش .

وقتی کارت را گرفتم توی دستم کم مانده بود بالا بیارم ، آخر شماره اش 666 بود .


اما صبح علی اطلوع که داشتم روی ایوان به برج عظیم روبریمان نگاه میکردم متوجه شدم کسی از دور دست دارد داد میکشد . کمی سرم را خم کردم ، صدا بیشتر و بیشتر میشد. داشتم شک میکردم که صدا از داخل اتاق است یا نه تا اینکه یک دفعه دیدم مرد نحیفی در حالی که خودش را مثل جنین جمع کرده از روبریم گذشت . کمی بعد از آن کلاه حصیری با سرعتی کم تر از روبرویم رد شد . همان مردک دیشبی بود .

میدانستم با آن شماره اتاقی که ما داشتیم حداقل 2 دقیقه دیگر طول میکشد تا مرد مثل مربا له شود ولی حتی همین 2 دقیقه برای اینکه به خودم بیایم کم بود. آنقدر شوک زده بودم که برای مدت طولانی ای به آن مرد که در حال سقوط بود نگاه کردم ، محل پرتابش مسخره بود . مرکز استخر . یادم نیست چقدر ولی یادم است وقتی برادرم به شانه ام زد و مرا به حال خودم آورد ، هرگونه نشانه ای از سقوط مرد از میان رفته بود . شاید تنها نشانه ای که باقی مانده بود این بود که دیگر هیچ کسی در استخر نبود . انگار مردم میترسیدند یک نفر دیگر هوس کند از طبقه ی هشتادم به استخر بپرد.


-پیرمرد بیچاره .

گفتم : کجاش بیچاره بود ؟ روانی بود ، ندیدی دیشب با چه وضعی اومده بود توی هتل به این گرونی ؟ الانم این سقوط مسخرش.

- هی از کجا میدونی خودش پریده ؟

- انتخاب نوع لباسش که زوری نبوده .

- شاید هم  ... 

بعد از گفتن حرفش منصرف شد.

فهمیدم دارد چیزی را از من مخفی میکند .

اما چه چیزی ؟ او بود که کارت اتاق رو از پیرمرد گرفت . چرا من نگرفتم ؟ چرا وقتی داشت با آن پیرمرد حرف میزد مرا صدا نکرد ؟ چرا صحبتشان به اندازه ای طول کشید که من حوصله ام سر برود و سیگار روشن کنم و نیمی از سیگار هم بسوزد ...

گفتم : هی وقتی داشت می افتاد تو کجا بودی ؟

- صبحانه دیگه .مگه نفهمیدی ؟

- آره ، اما صبحانه کجا بود ؟

کمی این پا و آن پا شد ، پرسیدم : پشت بوم ؟

-اوهوم

با خودم گفتم کصافت !


متن جالبی بود ! با فحشی از دهان برادر شروع و با همان فحش در ذهن راوی تمام شد .

در کل سه شخصیت اصلی و نیز دو شخصیت فرعی که حضورشان در متن جهت تنوع بوده و بس:

راوی » طبق معمول راوی ها موجوداتی منطقی اند ، چرا که بلدند روایت کنند یا به عبارتی بلدند بنویسند . در اینجا هم با یک انسان منطقی و صد البته بی احساس روبروییم


برادر راوی » نقطه ی مقابل راوی ، با احساس و اما کمی غیر منطقی و شاید هم کمی گیج با سابقه ی دزدی که درجه ی حماقتش را تا حدی بالاتر میبرد.


پیرمرد » شخصی مجهول الحال که میتواند مجنون باشد یا نه . او یک گره در داستان است و برملا شدن شخصیت اصلی او برملا شدن راز داستان است .


محیط ها هم محدود به یک محیط کلی به نام هتل هستند و زیر محیط ها و نیز محیط های ذکر شده یا ذکر نشده :


زیر محیط ها »

آسانسور : محل شروع متن ، شبیه کلیسا

اتاق 666 : مورد توجه به علت شماره اش ، دارای ایوان

لابی هتل : محل ملاقات با پیرمرد ( ذکر نشده )

استخر : محل سقوط پیرمرد

پشت بام : محل سرو صبحانه و احتمالن محل پرش پیرمرد ( در این مورد شبهه وجود دارد )

ایوان : بدون شرح

sina S.M
۰ نظر

پیج اینستاگرام

هرکی یه متن فلسفی ای ، یک شعری ، یک معرفی نامه ای یا لاقل یک فحشی توی پیج اینستاگرامش مینویسه !(حالا استتوسه کوفته چیه نمیدونم ) حالا ببین مصدق چی نوشته ! : Unfollow = unfollow 

یعنی میدونی میشه به چی تمثیلش کرد ؟ فرض کنید پشت کامیون هرکی یه چیز با حالی نوشته شده باشه ، بعد یکی نوشته باشه "مال خودمه !"

هرکی ببینه میفهمه یارو بچست و تازه کامیون دار شده


sina S.M
۴ نظر

غریبه های بیشعور

تا حالا شده سه تا غریبه بریزن تو خونتون ؟ الان خونه ما همچین وضعیتی داره ... اه .

یکیشون البته بی انصافیه بگم غریبه چون از وقتی من سوم دبستان بودم میومده خونمون برای نظافت و اینا (اسمش هم هست خاله شیرین ! یعنی به این اسم صداش میکنیم) . ولی خب هرچی باشه غریبست دیگه . اون دو تای دیگه هم نصاب کابینت هستن . حالا این خاله شیرین هم با اینا رفیق شده ، هی حرف میزنن هی حرف میزنن . آخه آدم وراج ! 50 سال رو رد کردی تو این 50 سال اینهمه حرف زدی کم نبود ؟ والا ما که 18 ساله ایم بعضی وقتا کم میاریم چی به هم بگیم ! شما که 50 ساله فکت داره میجنبه و تعداد جملاتی که بلغور کردی سر به فلک کشیده ، بازم خسته نشدی ؟ دهـه . . . 


تا بحال دیدید خیلی از مردم چقدر حرص در آرند ؟ فضول اند ؟ حسودند ؟ بیشعورند ؟ همین مردمی که در خیابان رد میشوند ... که شاید شما هم باشی !

sina S.M
۲ نظر

بلاگفا تو روحت

ینی چی ؟ میخوای نظر بدی ، آدرس وبت اگر blog باشه میگه : متن تبلیغاتی ممنوع !

کصافتا حتی نذاشتن برگردی تا لااقل نظرت رو ویرایش کنی . کل متن رو حذف میکنن .

ینی تو روح اون سیاستی که دیکتاتوریش حد و مرز نداره و تا اینترنت هم کشیده شده . 


تو روح اون مردیکه ای که میگه : ما منظورمون از آزادی اون آزادی ای نیست که در غرب رواج داره بلکه آزادی معنوی است .


خب معنویت شامل این ها نیست ؟ "بی شعور فرض نکردن ملت"

زنگ زدم به شهرداری میگم این تلفن های عمومی چرا اینقدر بی درو پیکره ؟ کنار اتوبان تلفن عمومی کار گذاشتن ! بهشون گفتم اینا توی یه محفظه باشه بهتر نیست ؟ شبیه خارج ؟

گفت : به ما مربوط نیست به مخابرات زنگ بزنید .

این جمله ی اولشون یعنی یه طرف بقیه ی هاش یه طرف دیگه ! " به ما مربوط نیست ! " آخه 423ur3@#$@#$5435 (در این قسمت بدترین فحشی که میشناسید رو جاسازی کنید ، فقط تاکیدم اینه که این فحش به خود شخص باشه نه فک و فامیلش ، چون خود این شخص از همه ی فک و فامیلش پوفیوز تر بوده ! من چیکار به خاندانش دارم ، خود مرتیکشه که گنده ) 

داشتم میگفتم ، آخه 423ur3@#$@#$5435 مخابرات باید بیاد دور این تلفن عمومی رو گل بگیره ؟ پس کارگرای شما چیکار میکنن ؟ آهان لابد وظیفه ی شهرداری اینه که در و دیوار شهرو با دستمال کاغذی رنگی که توش 10 بار فین کردین تزئین کنن . ( رنگ قرمز : خون دماغ ، رنگ زرد : دماغ سرماخورده ها ، رنگ سبز : دماغ عادی ، رنگ آبی : دماغ موجود فضایی ! )


خب به امید دیدار ! شاید این پست بعد ها حذف بشه چون شان وبلاگ رو میاره پایین 


----

بعد نوشت :

عکس جالبیه مخصوصن در ابعاد بزرگ !

sina S.M
۵ نظر

صادق هدایت - آنارشیسم - بت

باز هم این مردک پیداش شد !

آخه آدم قحط بود که رفتی سراغ صادق هدایت ؟ از فلسفه صادق هدایت پیروی میکنی ؟ واسه چی ؟ اون بدبخت اگر چیزیش درست بود به داد خودش میرسید که نتونست توی این دنیا دووم بیاره و رفت خودکشی کرد .


سیاست رو باید به دست مردم سپرد ؟ (آنارشیسم : بی دولتی) خوبه والا ، پس فردا یه راننده تاکسی یا دکتر قلب تصمیم میگیره کشور در چه مسیری چطوری حرکت کنه .


مصدق نفهم ! همین :دی


بت حرف جالبی زد . داشت به افراد اشاره میکرد

" تو مسلمون ، این لائیک این کمونیست . همه باید بتونیم کنار هم باشیم و حرف همو بشنویم و بفهمیم !"

به من اشاره نکرد ... ! 




sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان