یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نوشتن یک استراحت روحی است

نوشتم رهایم میکند /// این جمله به چه دردی میخورد ؟

هیچی ! فردا قرار است برای سومین بار توی یک کلاس نویسندگی شرکت کنم .

اولین بار یادمه توی یک کانون بود . از آن کانون هایی که تویش عدم تبعیض جنسیتی زیادی بالاست ! یعنی عملن نمیشود فهمید پسر کیست دختر کیست ! مرد هم که ندارد ، (البته یکی که راننده ی سرویس بود مرد بود اتفاقن خیلی هم باهاش رفیق بودم به این منظور که هر روز ساندویچ ناهارم را میدادم به ایشان که بگذارند توی یخچال ! بله خیلی عملیات مهمی بود . )


داشتم میگفتم عدم تبعیض جنسیتی در حدی بود که یکبار خواهرم رو به عنوان مهمان افتخاری با خودم بردم کانون تا در کلاس ها شرکت کند . بعد آخرای روز بود که یکی از بچه ها گفت : " چرا داداشت کفش دخترونه پوشیده !" آره دیگه :دی


داشتم راجبه (راجع به ) کلاس های داستان نویسی میگفتم ! سری دوم کلاس ها پیش یک آقایی بود به اسم محمودی . یادمه خیلی ماجرا ها داشتیم ! مثلن اینکه من رو دعوا میکرد چرا توی بحث شرکت نمیکنم یا اینکه یک سری از بخش های چخوف رو سر کلاس میخوند و ما هم به به و چه چه میکردیم و این لاتائلات ...


اون موقع تازه 13 سالم بود و یک بار معلممون پرسید " احیانن خدایی نکرده خوانواده مذهبی که ندارین !" به لحن سوال دقت کردید ؟ از اینهایی که اگر جواب مخالف بدهی یعنی خیلی دور از انتظار بودی ! آخر من هم مجبور شدم بگویم " نه ، اصلن !" مگر نه راستش این بود که من تا الانشم یک آدم بدون روسری ندیده ام ! ( مگر توی فیلم و یا سفر های خارجه !) 

آره این شد که ما از اون مدرسه آمدیم این مدرسه که تویش بت پرستی را یافتم ! بت پرستی البته یک عقیده محسوب میشود نه یک جسم مثل خودکار که آن را بیابیم ، ولی من آن را حقیقتن یافتم !

آره من بت پرستی را مثل خودکار سیاهی که پشت شوفاژ افتاده باشد و برای استخراجش باید تا آرنجتان را بسوزانید که پول مداوایش از پول هزار تا خودکار سیاه بیشتر است ، (بقیه جمله چی بود ؟؟؟؟ هاااان ؟ )

آره بت های مدرسه ما یکیشون بود آقای ... و یکیشون بود آقای ... ! (خب اینها را قرار نیست کسی بداند فقط خواستم همان ها بدانند که اینها آقا هستند ! )

راستی یکباره میبینی یک بت می آید و روز دیگر میرود و تو هم تابه حال با او دو جمله هم حرف نزدی ! میدانی استدلال من بر توجیه این پدیده ی بی عرضگانه چیست ؟ این است : این بت آنقدر بزرگوار بود که من در محضر ایشان وجودی برای عرض عریضه ندارم .


اما این استدلال از آنهاییه که باید بگویی : برو در کوزه آبشو بخور /// اتفاقن داستان یاد گرفتن این ضرب المثل برمیگردد به پنجم دبستان که یک آقایی معلممان بود (گفتم آقا چون مهم است ، چرا که سال های قبلش همش خانوم ها معلممان بودند !) آره این آقاهه وسط های سال مادرش مرد و رفت و یک مردیکه ی هیولا که صد تا آغا ممد خان رو بذاری روی هم اندازه ی این شیطان صفت و بیمار تر نمیشه (بقیه جمله چی شد ؟) آره یکی اومد سر کار که بدجوری تنبیه میکرد ... تنبیه های کلامی . مثلن داد میزد : بی شعور !!!! ( چرا ؟ چون من به اندازه ی بقیه بچه ها بی شعور نبودم و حرف اضافه نمیزدم ! همین !) الان تاثیر اون بی شعووووووور ها این شد که الان دارم بهشون فحش تحویل میدم ! مردک میگفت من قرار بود قناد بشم ولی روزگار مارو معلم کرد ... ای روزگار به کمر روزگار بزنه که باعث شد تو بشی معلم ! آخه تو باید معلم گرگی شیری پلنگی میشدی نه معلم آدمیزاد ... به خدا آدم سادیسمی ای هم بود ... بعدن بیشتر دربارش میگم

یا بگی : برو اینا رو بگو اگه دو من پنیر بهت دادن اونوقت بیا دوباره بگو ///


shoulder pain !!!!!!

sina S.M
۰ نظر

اولین تماس تلفنی از بهشت (1)

میخوام یک کتاب معرفی کنم ، البته اینبار کمی متفاوت تر ، شاید جذاب تر ، شاید خطرناک تر . قبلن معرفی هایم خیلی کلی بودند . اما الان خیلی جزئی . این معرفی به علت مفصل بودنش به چند بخش تقسیم میشه این بخش اول است که به نظر عجله ای شد . (شاید یک منتقد کتاب شوم تا نویسنده !) 

کتابی که میخوام معرفی کنم رو از نمایشگاه کتاب گرفتم نه خیلی اتفاقی بلکه با دید قبلی چرا که تبلیغش رو در مجله داستان دیده بودم و به نظرم جالب اومد . کتاب رو خریدم ولی مدت زیادی درگیر کار و بار زندگی شدم و این کتاب موند گوشه کتابخونه .

خب دیگه اینهارو نوشتم تا کمی فاصله بین تصویر و عنوان بیفته :دی ! بهتره به معرفی کتاب بپردازیم : 

یک کتاب باحال ! اولین تماس تلفنی از بهشت . نوشته میچ البوم.



با خواندن این کتاب بعد از مدت ها خاطرات خواندن "کوری" برایم زنده شد . یک اجتماع بشری در برابر پدیده ای ناشناخته ، کتابی که با دخالت دادن مذهب ، روح خاصی به کتاب بخشیده (روحی که در کتاب کوری یک روح انتقادی بود و در این کتاب یک روح تبلیغی-انتقادی !) . این سبک سبکیه که من میپرستم !

خطر لوث شدن بسیار بسیار وجود دارد ، گرچه من خودم کتاب رو تا آخر نخوندم بنابراین پایانش رو لو نمیدم ! شاید فردا بتونم تمومش کنم :دی


قبل از هرچیز باید بدونید کتاب راجع به چیه ! البته شاید از همان عنوانش بفهمید ماجرا چیه ! (اتفاقی که برای من افتاد !) اما خواندن نوشته های پشت جلد کتاب خالی از لطف نیست :


یک روز صبح در شهری کوچک به نام کولدواتر چند تلفن زنگ میخورد. آن طرف خط کسانی هستند که میگویند از بهشت تماس گرفته اند . یکی با مادرش حرف میزند یکی با خواهرش هرکسی با عزیزی از دست رفته . آیا معجزه ای غریب رخ داده ؟ یا فریبی بزرگ در کار است ؟ وقتی اخبار این خبر بزرگ پخش میشود غریبه ها دسته به دسته به شهر سرازیر میشوند تا آنها هم بخشی از معجزه باشند .

شهر کوچک و حتی دنیای انسان ها با این معجزه زیر و زبر شده . اما همیشه در هر معجزه ی شادی بخش اندکی اندوه هم هست .همیشه در معجزه ای که مردم را به هم نزدیک میکند اندکی تنهایی هست. مردی هست که دوست ندارد بپذیرد چنین معجزه ای رخ داده چون همسرش با او تماس نمیگیرد تا مرهمی بر زخم دوری اش باشد . مادری از یاد آوری اندوه فقدان پسرش دوباره افسرده میشود ... اما معجزه مسیر خود را دارد : خبرنگاری که به معجزه باور ندارد ، بیش از هر کس دیگری زندگی اش از نو تعریف میشود . مردی که با دیگران تلخ است، یاد میگیرد محبت کند . مردی هم یاد میگیرد معجزه حقیقت دارد ...

شخصیت ها :

کاترین یلین یک زن مذهبی که یک روز خواهرش به موبایل صورتی سامسونگش زنگ میزند . البته خواهری که مدتیست مرده . یک مرگ ناگهانی به علت ناهنجاری ای در قلب .
از آنجا که آدم مذهبی ای است ، سکوت را جایز نمیداند و یک روز در کلیسا به وضوح قضیه تماس تلفنی از بهشت را اعلام میکند. در ادامه کاترین شخصیت مشهوری میشود چرا که تقریبن تنها شخصی از اهالی کولدواتر است که این قضیه برایش رخ داده (گرچه برای خیلی ها رخ داده ولی تنها کاترین شهامت داشت اولین کسی باشد که اینرا اعلام میکند و تا مدت ها اشخاص دیگر این تجربه را به طور عمومی بیان نمیکنند)

پس از آنکه قضیه مشهور شد و کولدواتر پر از جمعیت و خبرنگار گردید ، کاترین برای مدتی (هرچند کوتاه) چهره ی معروف و شناخته شده ای بود چهره ای که باعث سود شرکت سامسونگ شد . در زیر بخشی از کتاب را گلچین کرده ام که به شرح اولین گزارش خبری در مورد معجزه میپردازد و کاترین در آن حضور پررنگی دارد :


(تصاویری از تیرهای تلفن کولدواتر)

امــی (خبرنگار اعزامی به کولدواتر): در ابتدا به نظر میرسید اینجا هم مثل هر شهر دیگه ای تیرک تلفن داره و سیم کشی . اما بر طبق ادعای یکی از ساکنان کولدواتر، این سیم ها به مرکزی وصل هستند که خیلی قدرتمند تر از کمپانی تلفنه !

(کاترین که تلفن را در دست گرفته وارد کادر میشود)

کاترین : خواهر بزرگم ، دایان ، با من تماس گرفت.

(تصویر دایان)

امی : نکته ی داستان همینجاست. دایان حدود دو سال پیش به دلیل ابتدا به آنورفیسم فوت کرده. کاترین یلین ادعا میکنه این تماس تلفنی ماه پیش صورت گرفته و میگه که از اون به بعد هر جمعه چنین تماسی داره.

(کاترین در کادر)

کاترین : بله مطمئنم خودشه ، به من میگه که در بهشت خیلی خوش حاله . میگه که ...

(دوربین نزدیک تر میشود. کاترین گریه میکند)

... منتظر منه. منتظر همه ی ما هستند.

امی : به نظر شما معجزست؟

کاترین : مسلمن.

(امی دربرابر کلیسای باپتیستی کشت امید)

امی : یک شنبه ی هفته ی گذشته کاترین این خبر رو در ملا عام در کلیسا اعلام میکنه. واکنش دیگران آمیزه ای از حیرت و امیدواری بوده. البته همه قانع نشده اند.

(تصویر پدر کارول(کشیش کلیسا) )

پدر کارول : وقتی از دنیای ابدیت حرف میزنیم . باید کمی محتاط باشیم. بهتره این مسائل رو -ببخشید از تداعی لحن احتمالی- به مقامات بالاتر بسپاریم.

(امی زیر سیم کشی های تلفن راه میرود)

امی : دست کم یک نفر دیگه از اهالی شهر ادعا کرده که او هم از دنیای آخرت تماس تلفنی داشته. هرچند اون شخص حاضر نشد با ما صحبت کنه. اما اینجا در کولدواتر مردم در این فکر هستند که آیا ممکنه نفر بعدی که تلفنش زنگ میخوره خودشون باشند ؟

(امی می ایستد)

امی پن هستم. اخبار ناین اکشن.


سالی : مردی که معرفی اش همزمان با آزادی اش از زندان است . او عضو نیروی دریایی ارتش بوده و به دلیلی نا معلوم که گویا به کنترل هواپیما مربوط است 10 ماه زندانی میشود . نویسنده هیچگاه مستقیم فاش نمیکند که چرا زندان بوده گرچه اندک اندک اطلاعاتی از زندگی هر شخصیت لو میرود و من مطمئنم در پایان کتاب این موضوع واضح و مبرهن خواهد بود .

در مدتی که سالی زندان بوده ، زنش جیزل میمیرد و سالی نمیتواند در مراسمش شرکت کند . از جیزل برایش پسری به نام ژول مانده . زمانی که معجزه رخ میدهد سالی آنرا قبول نمیکند چراکه جیزل به او زنگ نزده ، پس هیچ دوست ندارد این قضیه واقعی باشد. اما گویا ژول از این قضیه استقبال فراوانی میکند و دائم حرف زدن با مادرش را به سالی گوشزد میکند و همینطور یک تلفن تهیه میکند و منتظر روزی است که مادرش با او تماس بگیرد . سالی به علت سو سابقه با مشکل کار مواجه است و به هیچ وجه دوست ندارد به پدر و مادرش متوسل باشد . او شخصیتی است که حقیقتن افسرده و رنج کشیده و در عین حال شکست نخورده و قوی است . او تمام تلاش خود را به کار میگیرد تا اثبات کند معجزه فقط یک دروغ است. در ادامه بخشی از کتاب رو انتخاب کردم که در آن میتوانید سالی را بیشتر بشناسید .


دو مرد با ناآسودگی کمی به هم نگاه کردند.

سالی گفت : "من به شغل احتیاج دارم. یه پسر دارم."

سعی کرد به چیز دیگری فکر کند تا بگوید. بعد چهره ی جیزل جلو چشمش آمد.

تکرار کرد :" یه پسر دارم"


ژول چند سال بعد از ازدواجشان به دنیا آمد و سالی هم اسمش را از روی خواننده ای به اسم ژول شییر برداشت که یکی از آهنگ های محبوب جیزل را خوانده بود :"اگر می دونست چی میخواد."

    وقتی پسرشان به دنیا آمد ، دقیقن میدانست چه میخواد: خانواده. جیزل و پسرش انگار گٍلی بودند که یک روح بهشان دمیده شده بود. سالی همان کنجکاوی ذاتی جیزل را در ژول و کلنجارش با اسباب بازی هایش میدید ، ذات آرام جیزل را در رفتار ژول میدید که بچه های دیگر را بغل میکند یا گربه ای را نوازش میکند.

یک شب سالی از جیزل پرسیده بود :"خوشحالی ؟" سه نفری روی مبل نشسته بودند و ژول کوچک در سینه جیزل خوابیده بود.

جیزل گفت :"آره. به خدا آره"

بعد از این حرف زدند که بچه های دیگری داشته باشند. اما الان کارش به اینجا رسیده بود. پدر مجردٍ تک بچه و شاغل در کاری که دوستش نداشت. از ساختمان مجله بیرون زد و سیگاری گیراند و سوار ماشین شد و به سرعت به سمت مشروب فروشی رفت. زمانی وقتی جیزل زنده بود به آینده فکر میکرد . الان فقط به گذشته فکر میکرد.


(ادامه دارد ...)

sina S.M
۱ نظر

yahoo answers

بهترین متنی که توی پروفایل یکی از کاربران یاهو انسرز دیدم !



I'm Just Living Every Day With A great Thanks to God for all that he has givin and done for us all. I thanks The Lord Jesus for My Life and Kids , And Husband , and Family and Friends Life.

Thank you Lord , Jesus.

Im also Loving My Family and injoying every moment with them. I need to do more with them and try harder every day.

I feel like there is sooo much for us all to learn everyday. Even if we feel like we know it all , and we feel like we have all the Answers , we don't. I want to live a long happy , Healthy , Life with My Family , and wish the same for you all.

God Bless. everyone , and Love everyone


sina S.M
۰ نظر

بی شعوری ، خطرناک ترین بیماری بشریت !

الحق که این کتاب نیمه ی گم شده ی من بود ! یک متونی هست که هنگام خواندنشان تعجب میکنی که چرا اینها را به نام شخص دیگری چاپ کرده اند ! همان حرف های گم شده ی همیشگی . شاید حرف هایی که در دل میمانند و هرگز به عقل راه پیدا نمیکنند ، چه برسد به کاغذ ! مثل آتش مثلن خاموشی که زیر لایه ای از خاکستر پنهان شده ، و با یک فوت آرام ، گر میگیرد و تمام زمین و زمان را به آتش میکشد . یک دفعه که دوستت جمله ای را میگوید و تو بهش میگی " احسنتم ! همینه " 




حالا این چرت و پرتها را ول کنیم ! "بی شعوری " همان مرضی است که تمام افراد گردن شکسته دارند . افرادی که صرفن "وظیفه" شان را ادا میکنند . مثل معلمی که با دیدن تکلیف ناقص شاگردش ، او را تنبیه یا تحقیر میکند . خب من نمیگویم مدرسه باید بهشت باشد و مشق هم هیچی . ولی خوب یادم است یک معلمی داشتیم توی راهنمایی که معلم درس جغرافی بود . به خدا برج زهرمار بود . یک بی شعور تمام عیار ، جلسه اول گفته بود سوالات را با خودکار آبی در دفتر بنویسم و جوابشان را با خودکار سیاه و شماره شان را با خودکار قرمز ! تو رو به خدا نگاه کنید .

جلسه دوم زمان تحویل تکالیف بود. خودتان حدس بزنید چه جهنم کده ای بود .


امروز به یک بیشعور بر خوردم ! زنگ آخر مدرسه که خورد ، در اصلی باز شد ، منم رفتم از بیرون خوراکی خریدم و برگشتم مدرسه (باید به دلایلی در مدرسه میماندم) بعد آقای دربان مدرسه صدام زد » آقای فلانی وایسا.

من میتونستم خودمو به نفهمی بزنم و برم سر کلاس ولی از اونجا که حضرت آقا رو با شعور فرض کرده بودم ، وایسادم . بعد اومده همچی دست منو گرفته انگار از بیت المال مسلمین غارت کردم . گفت : کجا ؟

گفتم من باید بمونم مدرسه .

بعد گفت : پس چرا از مدرسه بیرون بودی ؟

کثافت کیسه خرید رو ندیده !؟

بعد گفت برم دفتر مدرسه ~

منم گفتم باشه ، بعد رفتم سر کلاس . 

ملاحظه نمودید ؟ بیشعوری یعنی این . یعنی کله خری به صورتی که کار خلاف انجام نداده باشید ، یعنی کثافت بودن در چهار چوب قوانین و مردم

آزاری به پشتوانه قانون . 


بیشعوری میخواهد برای صبحانه تخم مرغ جوشیده به مدت 3 دقیقه بخورد ، و اگر تخم مرغ سه دقیقه و 10 ثانیه جوشیده باشد ، فحشی نثار عاملش میکند . بلی ، بیشعور هرجا که قانون به او اختیار بدهد مردم آزاری میکند. و البته که هیچ مجازاتی برایش وجود ندارد چون او تمام کارهایش در چهارچوب هنجار ها و قوانین است . بیشعور برای موفقیتش دروغ میگوید ، تظاهر میکند ، با هر کسی که در برابرش قد علم کند در می افتد و ذره ای از اختیاراتش نمیکاهد .

او اگر یک صندلی خالی کنارش باشد تمام استفاده از آن را میبرد، حتی شاید رویش تف کند !

بیشعور تکه های میگوی بشقابش را به کسی نمیبخشد. بیشعور حتی اگر سیر هم باشد ، این تکه ها را به کسی نمیدهد .  بیشعور وقتی به تمام خواسته هایش رسید میفهمد که تا اینجا زرنگترین فرد روی زمین بوده ولی کمکم میفهمد مردم از اون متنفرند ! از او بیذارند چون اعتماد به نفس بیش از حدش مایه ی تحقیر است.


بیشعوری خطرناک ترین بیماری بشریت است !


sina S.M
۳ نظر

فلافل - مختار

بد جوری به سریال مختار نامه اعتیاد پیدا کرده ام. همینجوری که راه میروم دیالوگ هاشو بلغور میکنم یا آهنگای مختلفش رو روزی 100 بار زمزمه .

مثل ذکر خداست به خدا . نمیدونم خدا برای چنین زمزمه هایی ثواب هم صادر میکند ؟ من که تا بحال توی عمرم اینهمه "لبیک" نگفته بودم که امروز گفتم .

به خدا قسم که اسلام دینی است که اگر هزار بار در آمریکا هم به دنیا بیایم باز هم انتخابش میکنم !

اورهان میگوید : تو ترکیه همه مسلمونن

اورهان همانطور که از نامش پیداست یک ترک است ، خدا را شاهد است که از ترکها نژاد پرست تر ندیده ام . البته من با عرب ها یا سفید پوست ها معاشرتی ندارم و ترکها تنها نژاد غیر فارس هستند که در زندگی من وول میخورند .

به اورهان میگم : ببین پسر خوب ، مسلمون یعنی کسی که حجاب کنه و نماز بخونه .

این جمله سریع ترین جوابی بود که آن موقع به ذهنم رسید.

اورهان مخالفت کرد . ابله .

--------
چند روز پیش بین راه مدرسه رفتم فلافل گرفتم . یک پدر و پسری آنجا بودند . کافی بود غذا خوردن پدره را ببینی تا هفت پشتت توی گور استفراغ کنند . یک قسمت از ساندیچش افتاد ، خم شد برش داشت و ... !
یک دوغ لیوانی گرفت ، اول با نی درش را سوراخ کرد ، بعد یادش آمد باید همش بزند . محل سوراخ رو با دستش گرفت و لیوان رو شلپ شلپ تکان داد و کلی دستو بالش رو دوغی کرد که مثلن هم بخورد . خب با نی اش هم میزدی مسلمان !
بعد دیدم اگر این پدر نبود این ساندویچ هم به من نمیچسبید . خدا را صد هزار مرتبه شکر . نه به آن رستوران های شیکی که تویش معذبی نه به این کثیف خانه هایی که تویش ولنگ و واز .
-------

-یک تلگراف داریم کاپیتان.

زن صدا کلفت کاغذ را بر روی میز نهاد و تق تق کنان از میز فاصله گرفت. یک قطره عرق سرد بر پیشانی اش نشست . عجله داشت ، امیدوار بود کاپیتان او را مرخص کند ، همیشه میشود ذره ای امیدداشت ، کاپیتان رسم داشت اول تلگراف را بخواند بعد شخص حامل تلگراف را مرخص کند. البته بیش از آنکه رسم باشد ، یک ضرورت بود ، چون بعضی تلگراف ها نیاز به جواب آنی دارند و آن موقع است که باید یک نفر دم دست باشد.

 

دو دقیقه شکنجه وار گذشت ، بعد کاغذ توسط کاپیتان مچاله شد. زن خوشحال از اینکه کاپیتان عصبانیتش را به کاغذ منتقل کرده جسارت به خرج داد تا از محتوای آن با خبر شود . محتوایی که هرگز نباید قبل از کاپیتان خوانده شود .

-مشکلی هست قربان ؟

کاپیتان ریشش را خاراند ، نوه هایش را به یاد آورد ، تنها بازمانده های نسل او . با خودش اندیشید که آنها الان کجایند ؟ باز هم جرقه ای در ذهنش زده شد ، تکلیف پیرزنی که خوابش نمیبرد چی میشود ؟ آیا یک روز به آرزویش میرسد ؟ شاید تنها انسانی بوده که خوشحال میمیرد .

زن نگران شد ، کاپیتان تب داشت ، صورتش مثل یک لبوی قرمز و خیس به نظر میرسید . تهویه ی کشتی ساعت هاست که از کار افتاده . کشتی بدون حرکت ، از کار می افتد. ساعت هاست که حرکتی در کار نبوده. اما تا کی ؟

صدای تق تقی به کابین شنیده شد . دستان چروکی ، سینی قهوه ای را حمل میکرد . هر آن امکانش بود از دستش بیفتد . زن صدا کلفت پیرزن را بدجور نگاه کرد . " پس این موش پیر کی ولمان میکند ؟ "


-------


sina S.M
۳ نظر

به خدا تعیین عنوان از فوتبال بازی کردن هم سخت تره

" داعش که یک گروهکه ! "

این چیزی است که از منطق اسطوره وار مصدق بر جای مانده . 

خیلی مسخره است که من از مصدق بدم می آید . این همان انسان است به خدا . همانی که توی نمایشگاه کتاب زد روی یک شانه ی آخوند و گفت : داداش میدونی نشر فلان کجاست ؟ 

همونی که وضو گرفتنش را نماز خواندنش را و قنوت گرفتنش را آنقدر مسخره کردیم و مسخره کردیم که ...

یک زندگی پر از غرور لعنتی کوفتی . بعد به خودت می آیی و میبینی 80 سالت است ، مجبوری درمانده دیگران بشوی ، مجبوری حالت التماس به خود بگیری .

وا مصیبتا اگر آدم مغروری باشی ، چه بخواهی چه نخواهی باید تمام غرورت را مثل مشتی شن در برابر نسیمی تابستانی ، زره زره از دست بدهی . یکهو به خود می آیی و میبینی شده ای یک بادکنک خالی از باد ، یک تکه تن لش که روزگاری آنقدر باد تویش بود که میتوانستی آنطرفش را ببینی . 


دادائیسم چیزی است من خیلی بهش پایبندم . دوری از زرت و زورت روزمره یا همان هنجار ها . حالا کاری به ریشه ی دادائیسم و اینکه مختص اروپایی های مجنون است ندارم . بیشتر ذاتش است که من را مجذوب خودش کرده . اینکه چه معنی دارد همه چیز خط کشی ها صاف باشد ؟ چه فرقی دارد موهامونو شونه بزنیم ؟ چه فرقی دارد اگر وسط غذا خوردن حرف بزنیم یا چه معنی دارد که باید غلط املایی نداشته باشیم ؟ 


البته دادائیسمی که توی ویکی پدیا نوشته محدود به ادبیات و هنر میشود ، مثلن یک شعر دادائیسمی این است که من الان از خودم میگویم : 


  کالبد پنجره رنگ آمد و میخ           در غرق خزینه شدن از پنچر گاو 

(نحوه ی ساختن این اشعار این است که کلمات به صورت رندوم می آیند نه با قواعدی از پیش تعیین شده و یا معنی دار ) 

البته حقیقت تلخی که راجع به دادائیسم وجود داره اینه : جنون محض ! 

دادائیسم نوعی اعتراض به هنجار های روزمره و خشکی بود که در اروپای قبل از جنگ جهانی اول بشدت وجود داشت. خب پس از بلبشوی جنگ ، عمل به این رفتار ها نوعی مسخرگی به حساب می آید مگر نه ؟ مثلن :" هیچ نقاشی ای نباید بی مفهوم باشد " این جمله قبل از جنگ تا حد زیادی منطقی بود ولی بعد از جنگ کم نبودند کسانی که حاضر بودند هرکسی را که چنین حرفی میزند دهنش را سرویس کنند . (همین الان من خیلی هوس کردم یکی از این آدمها را بیندازم توی دریا ! ) 


یک نمونه دادائیسم . ترکیبی بیرحمانه از دو نقاشی مشهور 

sina S.M
۴ نظر

خال المومنین معاویه !

انا مسموم ما عندی بتریاق و لا راعِِ      ادر کاسن و ناولها الا یا ایها الساقی 

یزید ملعون !


تو یاهو انسرز سوال کردم به نظرتون معاویه آدم بدی بود یا خوب ؟ مسلمه که جواب شیعه ها چیه ، معاویه لعنت الله علیه ، ولی من نظر سنی ها رو میخواستم بدونم ، در کل دو سنی و یک نامسلمان به این سوال جواب دادند :


نامسلمان : بد ، هر کسی که سعی کنه کسیو به قتل برسونه بده 

سنی 1 : این فرد قرن ها پیش مرده . شما شیعه ها اید که بد هستید 

سنی 2 : بگذار او آرام در زیر خاک بخوابد 


نتیجه ای که من گرفتم : سنی ها معاویه رو نه تنها شیطان نمیپندارند ، بلکه فکر میکنند او الان در آرامش است ! 

sina S.M
۱ نظر

مصدق بی رنگ و لعاب D:

خب شاید مصدق دیگر آن مصدق قدیمی نیست . آدما بزرگ میشن و مسلمن تغییر میکنن . اگر من و مصدق دو نقطه روی یک بردار باشیم و من نقطه ی سمت راست باشم و مصدق نقطه ی سمت چپ ( که البته تشبیه مناسبی هم هست چون همیشه من راست گرا و راضی بودم و این مصدق چپ گرا و ناراضی از زمین زمان بود که با این خاصیت عجیبش من رو به سمت خودش کشوند ) با گذر زمان من تغییر کرده و به سمت چپ متمایل شدم . آشنایی با مصدق باعث شد موسیقی برام تبدیل بشه به مبحثی قابل تفکر (قبل از اون فکر میکردم موسیقی چیزیه که پسر هایی که باباهاشون براشون موبایل باحال میخرن میفهمن چیه و چیزی تو مایه های فیلم ... ! )  . همین طور من علایق مقدس وارانه ام رو نسبت دین و مذهب از دست دادم (گرچه هرگز رهاش نکردم چون به قول یه ضرب المثل انگلیسی آدم باید همیشه تخم مرغ ها رو در چند سبد مختلف قرار بده که با افتادن یک سبد همه ی داراییش از بین نره )

راستش گذر زمان من رو خیلی متفاوت تر از قبل کرد و به همون منوال مصدق رو . نقطه ی من و مصدق با گذر زمان روی محور از هم دور و دور تر شد . تا اینکه به حد تنفر رسید . عجب ! این شاید عجیب ترین حادثه ای باشه که در زندگی من رخ داده . اینکه یک روز یک جرقه ی کوچک تمام کاه هایی که در بدنم بوده رو مشتعل کرد . یک روز فهمیدم چقدر احمقانه از مصدق خوشم می اومد . چقدر خار و خفیف شدم تا بتونم لحاظ بیشتری رو باهاش بگذرونم . اتفاق عجیبی که به لحاظ منطقی خیلی خوب بود.
ولی به لحاظ احساسی و قوانین انسانی ای مثل ملایم بودن با دوستان یا در نظر نگرفتن افراد به عنوان موش آزمایشگاهی ... ! 
برای چی باید وقتم رو با یه فرد روانی بگذرونم که همش آهنگای هوی متال گوش میده و دائم با گفتن حرفهای مهملی که معلوم نیست منبعش کجاست فقط وقت منو میگیره . چرا ؟ خب حالا که از بند این بندگی آزاد شدم ، باید اون رو بسنجم . آره ، دیدم مصدق بدون وجود من تبدیل شده به موجود مغرور و تک رویی که گوشه و چپ و راست حیاط میشینه و در حالی که زیر لب خزعبلات هوی متال رو زمزمه میکنه به اطراف نگاه میندازه و کم پیش نمیاد که در اون هنگام من رو میبینه که دائم دارم کنترلش میکنم .  من رو میبینه در حالی که خیلی جدی دارم با یکی دیگه به طور فلسفی بحث میکنم ، و مصدق رو توی بحثم شرکت نمیدم ! دوست دارم فکر کنه که من اون رو توی بحثم شرکت نمیدم 
شاید این موجود مغرور هرگز شکست نخوره . هیچ وقت شد که اون به سمتی بیاد که من هستم ؟ نع ! متوجه شدم دچار اعصاب خوردی شدیدی شده و مثل قبل نیست که جواب های منطقی بده . معلومه این اعصاب خوردی از کجاست . مصدق به یک گوش نیاز داشت . یکی مثل من ! کسی که خیلی حرف نمیزنه ولی خوب بلده گوش بده . تو این مدت که من صرفن نگهبانش بودم و باهاش حرف نزدم معلومه حسابی به هم ریخته . کسی نیست که بهش بگه : کتاب خوندن بهتره یا آهنگ گوش دادن ؟ 
تنها افرادی که اطرافشن باهاش یا در مورد درس حرف میزنن یا در مورد " هی فلان قسمت فلان چیز محشره ! " 

امروز به طرز جالبی متفاوت رفتار کرد . . . بگذریم . 
به هر حال این موجود مغرور همچنان بامزه تر از همه به نظر میرسه . اصلن شاید همین بامزگی یه روز کار دستش بده و باعث بشه همه بخوان شخصیتش رو به بازی بگیرن . شاید یک روز یک نفر با من . 
متاسفانه اخیرن متوجه شدم در بحث روابط اجتماعی ، وسط لحاف خوابیدن معنی نداره . شما یا باید غد و مغرور و صد البته با شخصیت باشید ، یا باید خندان و اجتماعی و شاد و صد البته سبک شخصیت باشید . .. . عجب وضعیت گندی ! من همیشه قهرمان های زندگی ام رو وقتی دوست داشتم که در یکی از این دو حالت بودند . مثلن آقای "ف" رو وقتی دوست داشتم که جدی بود و وقتی داشت میگفت و میخندید حالم ازش به هم میخورد . و به همون لحاظ آقای "ج" رو وقتی دوست داشتم که شوخ بود و وقتی جدی و مغرور بود فکر میکردم این پوزیشن اصلن بهش نمیاد ... !

 

جدا از همه اینها زندگی داره وحشیانه میگذره . 

در ادامه لینک یک داستان کوتاه از شرلی جکسون به نام لاتاری هست که میشه توی 5 دقیقه خوند . 
 
این داستان کمی پس از جنگ جهانی دوم نوشته شده و کلی سروصدا کرد ، نویسنده مجبور شد کشورش رو به خاطر اعتراض های وسیع عوض کنه . داستان به طرز فلاکت باری ساده و به طرز وحشیانه ای زیباست و به طرز مورمور کننده ای ترسناک
( چقدر من امروز سادیسمی شدم ! فلاک بار ، وحشیانه ! ) 
به نظرم این داستان کوتاه ترین و ساده ترین و ترسناک ترین داستانی که بشر به خودش دیده همینه .
 ( این خصوصیات رو با هم به کار میبرم نه تک تک ! ) 
خوندنش رو از دست ندین . پیشنهاد میکنم توضیحات رو نخونین و یه راست از اول داستان شروع کنید ... البته من خودم اینطوری نبودم ولی ... 

در ادامه ... 
   در پی عملیاتی متوجه شدم مدیر عامل بورس تهران رو باهاش دست دادم

پ ن : ایراد های نگارشی عمدی است                                                    

sina S.M
۲ نظر

مایکل براون و وندالیسم + یک داستانک

-به هر حال اگر روزی برسه که من دارای شاخ باشم . مجبورم که ... 

-بس کن احمد ! این موضوع رو دیگه مطرح نکن ، باشه ؟ 

زن احمد این جمله را در حالی فریاد میزد که شیر آب به طرز فلاکت باری باز بود. فلاکت بار برای روزی که ذخایر آب تهران چیزی در چنته نداشتند . و مسلمن وقتی این ذخایر خالی شوند ، تهرانیها یقینن منقرض میشدند . 

احمد در حالی که لمیده بود و تقریبن سعی میکرد با نگاه های خاص به در و دیوار خودش را مشغول نشان دهد تا به زنش احساس " خانه دار " بودن دست ندهد بلند داد زد : اما ... 

همان لحظه زنش از آشپز خانه آمد بیرون ، اینبار صدایش واضح تر از همیشه شنیده میشد : اما نداره عزیزم ! ما باید تا زمانی که امکانات شادی در اختیارمون هست ، شاد باشیم . اگر روزی رسید که تو دارای شاخ بودی آنوقت میتوانیم راجع به این مسئله حرف بزنیم . 


احمد بد جور افسرده بود . احساس میکرد هرچقدر دیر تر شاخ در آورد او مدت بیشتری استرس خواهد داشت . هر روز با ترس اینکه شاخ داشته باشد و نتواند آن روز را عادی زندگی کند از خواب بیدار میشد . قبل از آنکه چشم هایش را باز کند سرش را کمی در بالش میغلتاند. اما هر روز که میگذشت وحشتش بیشتر میشد ، با خود میگفت " امروز را شانس آوردی ، ولی فردا چی ؟ " 


ماجرای شاخ چه بود ؟ لابد میگویید احمد یک نیمه انسان نیمه گاو است ! نه ماجرا کمی سیاسی-ملی بود . تهران در وضعیت اضطراری بود . تکنولوژی عجیبی به دست مجمع الجزایر خزر افتاده بود . آنها با ماهواره ی "خز" توانسته بودند بخشی از پایتخت قدیمی ایران یعنی تهران را با اشعه ای که از ژن "گوزن سیبری" تقویت شده بود مورد حمله قرار دهند . دولت به این اقدام عجیب واکنشی عجیب تر نشان داد . آنها نه تنها نیروی کمکی به تهران اعزام نکردند ، بلکه تهران را در قرنطینه شدید قرار داده و مین های از راه دور ( تکنولوژی بسیار جدید که هر کشور تنها میتواند در داخل مرز های خود از آن استفاده کند ) را در تهران تعبیه کرده و ارتش منتظر است تا در هر شرایط نامساعدی آن مین ها را فعال کند . 


اما در تهران ... همچنان زندگی عادی جریان دارد ، البته با این تفاوت که هر روز تعدادی از شهروندان شاخ در می آورند . آنها باید هر طور شده از شر شاخ هایشان خلاص شوند مگر نه با ارتش داوطلب تهران مواجه میشوند . نیرویی شامل افرادی با لباس ضد اشعه و تفنگ آتش زا که به شکل داوطلبانه از اصفهان ، تبریز و لرستان اعزام شده اند . آنها موظفند هر شهروندی که شاخ دارد را در عین مشاهده شان به آتش بکشند . 

یکی از مطبوعات داخل تهران با آنها مصاحبه ای داشته به شرح زیر : " 

-چرا و چطور به این عمل وحشیانه تن داده اید ؟ سوزاندن افراد بی گناه برایتان لذت بخش است ؟ 

-افراد بی گناه ؟ خنده دار است . چه گناهی بالا تر از شاخ داشتن ؟ 

-چرا ؟ مگر شاخ داشتن چه گناهی دارد ؟ 

-چقدر شما بد مصاحبه میکنید . مگر نمیدانید همین خود شمای خبرنگار اگر روزی شاخ داشته باشید موظفید که خودتان را معرفی کرده و سوزانده شوید ؟ 

خبر نگار اندکی مکث میکند ، او دارد به عواقب حرف هایی که قرار است بزند فکر میکند در همان لحظه عضو داوطلب فریاد کنان میگوید :

 چی طو شد ؟ ( یادتان است که در بین این نیرو ها اصفهانی هم هست ) مگر من سوال سختی پرسیدم که مکث کرده و فکر میکنید ؟ 

خبرنگار وحشت کنان گفت : نه نه ، واضح است که اگر من خودم شاخ در آوردم موظفم بیایم و سوزانده شوم . این مکث بیشتر نوعی تحقیر خودم بود . تحقیر اینکه تهرانی هستم. 

اصفهانی لبخندی تحقیر آمیز میزند و میگوید : درسته ، این بار ما اقشار غیر تهرانی هستیم که به تهرانی نبودنمان میبالیم . یادتان است چه جوک هایی برایمان میساختید ؟ حالا ما برای شما جک میسازیم ... یه روز یه تهرانیه شاخ در میاره ، میسوزه ... هاااار هار ها . 

نیروی داوطلب چنان از جک بی مزه و غیر انسانی اش کیف کرده بود که قهقه کنان شکم خود را گرفته بود و مدام روی میز میکوبید . 

خبرنگار ضبط صوتش را خاموش کرد و در داخل کیفش قرار داد و در حالی که چشمانش را لایه ی نازکی از اشک پوشانده بود از پای میز مصاحبه بلند شد و رفت . 

  

+ مایکل براون 

+ vandalism 

قضیه این وندالیسم چیه ؟ اگر نمیدونید چیه در ادامه حتمن متوجه میشید ! من متوجه شدم به طرز عجیبی وندال هستم . یک موجود وندال در درون من وجود دارد ! نمیدانید چقدر کیف کردم وقتی کتابخانه مدرسه را داغون کردم و کامپیوترش را هک ! (دربارش قبلن نوشتم تو همین وب) یا اینکه وقتی به نمازخونه راه پیدا کردم و با دوستم فرقون آوردیم جایی که ملت نماز میخوندن :دی 

البته اینا برای خیلی وقت پیشه و انتظار نداشته باشین من رفتار های وندالی اخیرم رو براتون تعریف کنم ! (البته خدا رو شکر موردی اخیرن وجود نداره ) راستی یه بار هم از مدرسمون گچ برداشتم و اومدم خونه و دیوارای خونه رو با شعارای ضد استقلالی پر کردم و بعد با یه دستمال نم همرو پاک کردم ، این قضیه رو هنوز به کسی نگفتم ولی الان وسوسه شدم بگم به خانواده چون اون قضیه برای 5 سال پیشه و الانم کل دیوارا کاغذ دیواری شده :دی 

حالا حتمن میدونید وندالیسم یعنی چی ! یعنی خراب کاری های ملت روی چیزی که در دسترسه . یک جور عقده ی کودکانه . مثلن خراب کردن تلفن عمومی که خیلی وسوسه کنندست ! البته این عمل وقتی مورد بررسی بسیار جدی قرار میگیره که به عنوان اعتراض از مسئله ای عمومی هست . مثلن اعتراض به ماجرای مایکل براون . :/

نمونه هایی از وندالیسم : 


در ادامه ... یک چراغ وندالیز شده (A vandalized light ) ( عجب اصطلاحی ! )

و در ادامه ، کسی که مدام بهش گفتن این کار بده اون کار بده و اونم با این کارش میگه : بابا من اصلن بدم ! خوب شد ؟ 

sina S.M
۳ نظر

بابای هیولا و مجله داستان

در ادامه یکی از رفتارهای پدرم رو میبینید به همراه جواب هایی که حقیقتن براشون دارم ولی جرعت نمیکنم بگم ( جرئت یا جرعت ؟ مهم نیست ولی اگر کسی بخواد معلم دیکته بازی در بیاره با تریلی از رو وبش رد میشم کما آنکه همزه یک حرف عربیه و توی الفبای فارسی نیست) 


::1:: وقتی من خیلی مسالمت آمیز جواب منطقی بهش میدم میگه :" والا ما بابامون چوپون بود جرعت نمیکردیم پامونو جلوش دراز کنیم ... " 

خیلی دوست دارم یه روز بگم :

1 . " خب چون بابات چوپون بود ، اگر دوست داری منم میتونم تو رو چوپون فرض کنم " 

2 . " این رفتار شما بود ، انتظار نداشته باش من یک درصد شبیه شما باشم " 

3 . " زمان ارباب و رعیت بود اون موقع ... حالا چی تو چنته داری ؟ " ف

4 . ...

5 ... 

(بی نهایت ! )


نصف عمر من بر این میگذره که دارم فکر میکنم اگر در فلان وضعیت فلان جوابو میدادم یا فلان طوری برخورد میکردم چقدر خوب بود و طرف چقدر میفهمید من آدمم (!) در حالی که توی ذهنم دشمن هامو خورد و خاکشیر میکنم و خیال میکنم که آدم پولداری شدم و کلی سیاه پوست بیسیم بدست هیکلی و کچل با کت شلوار خاکستری و عینک آفتابی برام کار میکنن و من بهشون اسم و مشخصات فلانی رو میدم و اونها اونو برام میارن و میبندنش به یه صندلی و منم اونقدر لگد به شکمش میزنم تا به غلط کردن بیفته و از اینکه فلان تاریخ فلان حرفو به من زد و من اونموقع پخمه بودم و بر و بر نگاش کردم ابراز پشیمونی کنه و در نهایت منم یه گلوله تو مغزش خالی میکنم . 


البته این تفکرات بعد از مدتی محو میشن ! پس از دو ساعت خشم جای خودش رو به دلسوزی میده . در دیدار بعدی با اون فرد میبینی که به سمتت میاد و سلام میکنه و تو کل اون تفکرات وحشتناک رو فراموش میکنی و با لبخند بهش سلام میدی ! 


متاسفانه الان که به وضعیت زندگیمون نگاه میکنم و میبینم طوری شده که همه چیز به طرز پلاستیک واری پوچ و خالیه. روایتی از مجله داستان میخوندم . از موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان . میگفت بچه که بوده یاکریمشو فروخته و باهاش بلبرینگ خریده و باهاش گاری درست کرده ! ( حالا نمیدونم بلبرینگ چی هس ! ولی لازم هم نیست بدونم ، خوشبختانه تا بحال با ندونستن معنی این کلمه همچنان در قید حیاتم )

ولی الان چی ؟ یاکریم بچه های این دوره زمونه چیه ؟ اصلن اگر هم داشته باشن حاضرن بفروشن و با پولش اسباب شوق کودکانه و خلاقیتشون رو جور کنن ؟ (آیا چیزی هست که بخوان و مجانی براشون فراهم نشه ؟ ) چیزی هست که خودشون بسازن ؟ کمبود امکاناتی هست که با کمکش بتونن دست به خلاقیت بزنن ؟ 

جواب همه این سوالا واضح و مبرهن است : نه ! 

فرض کنید ! همون آقایی که گفتم موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری شده ، با کمک همون ذهن خلاقش به این جایگاه رسید . با اون شور و نشاطی که برای ساختن وسایل داشت . ( حتی میگفت سر کلاس درس پوست پسته رو نقش میزده و باهاشون بازی میکرده )  همین آقا بعدش کلی کتاب های جالب برای بچه ها ساخت . اما مسئله اینه که شاید همین کتاب ها یا به واقع همین "امکانات" موجب سلب همون خلاقیتی بشه که در کمبود امکانات به وجود می اومد . مثلن اگر همین آقا تو زمان بچگی سرش با کتاب های از پیش آماده و اینا گرم میشد میتونست اونقدری که باید از خلاقیت بهره ببره ؟ 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این هم از جلد مجله داستان که من خیلی خوشم نیومد ! نمیدونم چرا فکر میکنم افراد داستان کلن آدمهای اوا خواهر و لوس هستن . ازینایی که اگر زن باشن مانتوی نارنجی راحت و کیف سبز شل میندازن که توش پر از کتابه (!) و اگر مرد باشن یه صدایی شبیه مسعود فروتن دارن و یه ژست آروم و لوس با بحث هایی راجع به کوروش و درس ! (اه) ( اگر نمیدونید مسعود فروتن کیه تصور کنید یه پیرمرد  با لحن کودکانه از درخت و سبزه و چمن تعریف میکنه یه جور که اولین باره تو عمرش درخت میبینه ! )

مهدی معینی هم همون فرد مذکوره . 


راستی شما فکر نمیکنید داستانی ها لوس اند ؟ پس یه نگاه به این تصویر که در سایت داستان منتشر شده بندازید تا بفهمید با موجوداتی صورتی با بال های رنگین کمانی و پاک کن های تمیز با گوشه تیز (!) و دندانهایی به سفیدی گچ و براقی لامپ مواجه اید :

هم داستانی سلام ! برو بابا تو عراق ملتو دارن تیکه پاره میکنن فیلمشم میذارن تو اینترنت تا چش همه ی اینایی که تز میدن جهان پر از صلحه در بیاد بعد میای میگی : هم داستانی سلام !!! 


متاسف نباشید چون من تنها نظر شخصی خودم رو گفتم . 

خب انتقادی دیگر 

بقیه خودشون دست دارن و اگر لازم باشه بدون اینکه چراغ دهن باز کنه میبرنش اون بالا . (آره دیگه همین کم مونده بود به مولانا انتقاد کنیم )

پ ن : 

sina S.M
۵ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان