دوست پسر یا کیس ازدواج ؟ ۶ سال انتظار !!!
متن زیر برگرفته از وبلاگ فرانچسکا است. لینک مطلب برام جالب بود که چنین افرادی که اینقدر خوب نویسندگی میکنند چرا در کلاس های داستان نویسی نمیبینمشان ؟ احتمالن فکر میکنند داستان نویسی فرق دارد با نوشتن روزانه ها. متاسفانه کلاس داستان نویسی گلچینی از آدم هاییست که میخواهند یک روایت را صرفن بیان کنند. بدون اینکه قالبی در نویسندگی داشته باشند. فکر میکنند قصه پردازی شان باید خوب باشد. در حالی که قصه یک چیز در حاشیه است. باید اول بتوان نوشت.
ساعت 7:40 دقیقه است و من هنوز سوار BRT نشده ام. به لطف وسواس های فکری خانم های عزیز که فقط دوست دارند روی چند تا صندلی خاص بنشینند، صف خانم ها یک قرن طول میکشد تا یک متر حرکت کند. بالاخره سوار می شوم و می نشینم. حدود چهار تا صندلی خالی است، با دست به کسانی که بیرون ایستاده اند اشاره می کنم که صندلی ها خالی است، چرا نمی نشینید؟ همگی سرشان را کمی به سمت راست و با زاویه به سمت آسمان می چرخانند که یعنی وای وای ما گیلاسیم. حالا فرض کنید در این شرایط یک نفر بدون صف سوار شود و روی یکی از همان چهار صندلی خالی بنشیند، موجی از فحش و ناسزا سمتش روانه می شود. در اصل این دوستان دل انگیز نه خودشان مینشینند نه دوست دارند شخص دیگری هم رو صندلی های خالی بنشیند.
نفر بغل دستی ام وقتی تلاش بیهوده مرا دید به همین موضوع اشاره کرد. دختری بود تقریبا هم سن و سال خودم، صورت دلنشینی داشت و ابتدا از عجیب بودن رفتار برخی از خانم ها گلایه کرد و بعد اشاره کرد که زن ها قابل اعتماد نیستند و اما مردها همیشه پشت همدیگرندو بعد از محل کارش گفت که قبلن یک کارمند خانم داشته که مدام غر میزده و کار نمی کرده و پس از مدتی جای او را با دو پسر کم سن و سال عوض کردند که خیلی نسبت به آن خانم بهتراند و خوب کار می کنند و خوش اخلاقند و حتی کلی بامزه بازی در می آورند و او را می خندانند.
به ماشین های در حال حرکت نگاه می کنم. ماشین هایی که در ترافیک مانده اند و ما با سرعت از کنارشان رد می شویم. بهش می گویم: نمی توانی آدم ها را مرز بندی کنی. در محل کار من مردهایی وجود دارند که کار کردن با آن ها بسیار سخت است، چون دهن بین، زیر آب زن و فوق العاده حراف اند و زمانی که بهشان نیاز داری نه تنها پشت همکار مونث شان بلکه پشت رفقای شفیق مذکرشان را هم خالی می کنند.
در جوابم گفت: باورت میشه یه بار یه دختر رو با دوست صمیمیت بیرون میبری دیگه اون دوست صمیمی رو نداری، باور میکنی؟ به همین سادگی دورت میزنن.
اتوبوس تو ایستگاه رسالت توقف می کند و سیل جمعیت وارد می شود. یک خانم عملن کیفش را گذاشته روی سرم و من برای اینکه هم خودم و هم او را راحت کنم کیف را ازش می گیرم و روی پایم می گذارم. زن با نگاه سرد و دهان بسته اش من را نظاره کرده و حتی یک تشکر هم نمی کند، انگار که دارم وظیفه ام را انجام می دهم.
دختر ادامه می دهد: مثلن من شش ساله با یه پسره دوستم، نمی دونم کی می خواد خودشو جمع کنه و موقعیتش را پیدا کنه که بیاد خواستگاریم. فکر کنم آخرش خودم باید ازش خواستگاری کنم. اما مامانم میگه خاک برسرت اگه اینکار رو بکنی همش میزنه تو سرت که تو خودت خواستی، خودت اومدی جلو.
با خودم فکر می کنم مادرش چه دل خوشی دارد، تا ته قضیه رفته و جواب مثبت را هم از پسره گرفته. بهش گفتم خوب بهتر نیست به یک مشاور مراجعه کنی؟
انگار که حرف من را نشنیده باشد گفت: الان دو هفته است که ندیدمش همش میگه کار دارم و سرم شلوغ است. گفتم خوب یه سر پاشو بیا خونمون پیشم، آخه میدانی خانه هایمان به هم نزدیک است. گفت اینجوری دوست ندارم هول هولی بیام، دلم می خواد سه چهار ساعت پیش هم باشیم.
از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم، به ماشین هایی که بعد از گذشت این همه سال هنوز نفهمیده اند که حتی اگر خود را ریز ریز هم بکنند، مامور راهنمایی و رانندگی درب آهنی را فقط برای عبور اتوبوس باز می کند و نه آن ها. تقریبا 10 دقیقه است که به خاطر یک راننده خودخواه در ترافیک مانده ایم. در برایش باز نمی شود و رانندگان دیگر هم بهش راه نمی دهند تا از مسیر اتوبوس خارج شود.
دختر ادامه می دهد میدونی از مخ های شریفه، دوسال برای کنکور ارشد خواند و پارسال قبول نشد. از اون موقع افسرده شده، میگه زندگی برام بی معنیه. با خودم فکر می کنم که مخ شریف اولن اینجا نمی ماند، دومن دو سال پشت کنکور نمی ماند. ادامه میدهد که البته سنش بالا رفته الان 33 سالشه فکر نکنم دیگر بخواهد دوباره کنکور بدهد. همش بهم میگه مجبورم کار کنم دیگه بالاخره یکی باید نون در بیاره. به اینجا که رسید نیشش باز شد انگار قند تو دلش آب شده باشد ادامه داد: آخه بهش میگم حالا میخوای نون کی رو بدی تو که زن نداری. لبخند رو لبش می ماند و با همان حال به روبرو خیره می شود. خیلی تلاش میکنم هیچی نگویم چون می دانم بی فایده است، او فقط می خواهد درد و دل کند، ولی برخلاف فرمان های مصادره شده از سمت مغزم، دوباره میگویم: بهتره پیش یک مشاور بری. گفت: دوست نداره میگه مشاورا همشون دیوونن.
بالاخره مجیدیه رو رد کردیم، دیگه دارم میرسم به ایستگاه مقصد یعنی سید خندان. ادامه میدهد: راست میگه مشاورا همشون دیوونن خودم یه بار رفتم پیش یکیشون بهم گفت خانوم ولش کن خودت رو اینقدر اذیت نکن. بهش گفتم چی چی رو ول کنم؟ شش سال زندگیمو؟ من دوستش دارم اونم عاشقمه و گرنه شش سال کنار هم دووم نمی آوردیم. حتما تفاهیم داریم که تونستیم. ولش کنم که یکی از این دخترای دهه هفتادی قاپش رو بدزده؟
دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: مطمئنی این شش سال به خاطر تفاهمتون بوده که کنار هم موندین؟ احیانن تو همش فداکاری نکردی و نازش رو نکشیدی و دنبالش نرفتی؟
تو چشمام نگاه میکنه و میگه چرا همش من دنبالشم. میدونی یک ساله بیرون نرفتیم باهم، وقتی بهش زنگ میزنم و گلایه میکنم فقط سکوت میکنه و بعدش گوشی رو قطع میکنه. میخنده و میگه دختر خواهرم میگه: خاله عاشقته بلد نیست بگه، آخه از این بچه درس خوناست همش کلش تو کتاب بوده و گرنه عاشقته، خوب منم دوستش دارم.
تو دلم میگویم وااای خدای من چرا فکر میکنی بچه خرخونا احمقند؟ چرا فکر میکنی بدون اون زندگیت به آخر میرسه که اینقدر خودت را تحقیر می کنی؟ رسیدم به ایستگاه و باید پیاده بشم. بهش رو میکنم و میگم ببین یک نصیحت بهت میکنم من اگر جای تو بودم اینکار رو میکردم، ازش خواستگاری کن، یکی از دوست های من همین جوری از دوست پسرش که خیلی بچه خرخون بود خواستگاری کرد و الان دو تا بچه دارند. چشماش برق میزنه و میگه واقعا؟ راست میگی؟ مرسی عزیزم.
گفتم: آره و به زور خودم رو از لابه لای جمعیت بیرون کشیدم و این دیالوگ معروف تو ذهنم نقش بست که یک پایان تلخ بهتر از یک تلخیه بی پایانه.
پ.ن1: چرا اینقدر از رفتن پیش مشاور واهمه داریم؟ چرا فکر میکنیم دانای کل هستیم و جواب همه معما ها را میدانیم؟
پ.ن 2: جریان خواستگاری دوستم واقعی است. ولی رابطه او با شوهرش کاملن متفاوت از رابطه این خانم با دوست پسرش (البته اگر بشه اسمش را گذاشت دوست پسر، به نظر من که این عبارت فقط برای این خانم رسمیت داشت و نه طرف مقابلش) بود، آن ها واقعا با هم خوب بودند و شوهرش به خاطر درونگرا بودن کمی در این موارد با تعلل جلو میرفت به خاطر همین دوست من در خواستگاری پیشقدم شد و الان دو تا دختر دوقلو دارند.