این اواخر کتابی میخوانم به اسم " باران مرگ " ، یک داستان آلمانی برای نوجوانان که ماجرای حادثه در یکی از نیروگاه های اتمی میباشد ، تلاش مردم برای نجات از ذرات اتمی ، شهر های اطراف تخلیه میشوند ، همه میخواهند سوار ایستگاه قطار شوند ، شلوغی وحشتناکی است.
شلوغی ، ترسناک است ، منظورم از شلوغی آنی است که اگر زمین بخوری مرگت حتمی است ، مردم با فشار در هم میلولند و هر از گاهی صدای جیغی بلند میشود ، انگار یک دشمن نامرئی آمده تا همه را زجر کش کند ، بدی اش آن است که مقصر واقعی ای وجود ندارد ، تضمینی برای زنده ماندن یا گم نکردن یکدیگر وجود ندارد ، این پدیده ی جهنمی را یکبار به هنگام سوار شدن به لنج در قشم تجربه کردم ، علاوه بر زجر و فشار ، ترس بود که بر من قالب شده بود ، نکند همینجا بمانیم ؟ نکند بمانیم تاااااااااااااا ، تایی وجود ندارد ، همینطور بمانیم بمانیم و بمانیم بی آنکه احساس گرسنگی کنیم ! یعنی بی امید آنکه دستکم بمیریم ، چه هولناک بود وقتی مدت طولانی ای را در انتظار و فشار سپری کنی ( فکر کنم سر جمع یک ساعت شد )
وقتی لنج رسید همه به آن حمله ور شدند بین اسکله و لنج ، یک پل باریک بیشتر نبود ، زنی جیغ میکشید و فحش میداد که به بچه اش رحم کنند ، من گیج بودم و نمیدانستم که آیا من هم مخاطب فحش هایش بودم ؟ به واقع چه کسی یا کسانی مقصر بودند ، پیرمردی که اشکش در آمده بود باید چه کسی را نفرین میکرد ؟ نقش من چه بود ؟ در آن موقعیت چه کمکی به جز ذکر گفتن میتوانستم بکنم ؟
تا آنکه یک نفر گفت باید محکم خودم را مثل ستون در جمعیت نگه دارم تا جمعیت هل ندهند !
سر انجام سوار شدیم ، از این وضعیت وحشتناک یکی دو بار دیگر هم برایم پیش آمد ولی نه به این ترسناکی ، یک بارش در مترو برای رفتن به نمایشگاه کتاب ، آن روز با خودم عهد بستم که هرگز آنقدر گدا بازی در نیاورم که با مترو بیایم نمایشگاه ، پیشنهاد بچه ها بود ، آنها فکر میکردند خیلی زرنگند که با 100 تومان نصف تهران را پیموده اند ، وقتی از مترو پیاده شدیم ، بلیط دو سفره ام را که برای برگشت بود هزار تکه کردم و گفتم که من برگشتنی سواری میگیریم هر کی خواست بیاد هر کی هم نخواست بره متره ...
آن روز نفری پنج تومان دادیم و با تاکسی برگشتیم ، تازه توی همان تاکسی هم فشار کمتر از مترو نبود ، ولی دستکم نشسته بودیم و بوی بدن همه جا نپیچیده بود .
انسان حاضر است به نوبه ی خود و به دلایل مختلف هر خفت و خاری را تحمل کند ، یکبار برای فرار از ذرات هسته ای ، یکبار برای جلوگیری از اتلاف وقت و یک بار به خاطر پول ! او میخواهد در سخت ترین شرایط زنده بماند در حالی که نمیداند شاید تقدیر است که بمیرد و دست و پای بیهوده زدن فقط غم و غصه اش را زیاد میکند ... کاش مثل ماهی ها نباشیم ! کاش دائم دست و پا نزنیم و از مرگ فرار نکنیم ، شاید واقعا حقمان همان مردن باشد ...
دوست واقعا چیست ؟
چه چیز جالبی است این دوست ! خب خیلی ها می آیند برای دوستی حد و مرز تعیین میکنند ، مثلا کسی را که فقط در زمانی خاص باهاش حرف میزنند را دوست نمیدانند .
دوستی از نظر بعضی ها یعنی همدم خوشگذرانی ها ! این تعریف از دوست هم خوب است ولی به نظرم دوست واقعی کسی است که در افکار ما همدم باشد نه لزومن در خوشگذرانی ها
آقای ساترزویت در کتاب " آقای کوئین مرموز " وقتی برای اولین بار در یک مهمانی به طور تصادفی با آقای کوئین آشنا می شود با هم در حد دو جمله صحبت میکنند ، ولی پس از این ماجرا وقتی بعد از مدتی دوباره هم را اتفاقی دیدند همدیگر را دوست خطاب کرده و حسابی صمیمی شدند .
بله آنها دوستی را به بهانه ی یک رابطه کوچک دو جمله ای " آغاز " کردند !
آغاز دوستی گاها کوچکترین و مزخرف ترین بهانه ها را دارد . مثلا در راه بر گشت از مدرسه یک دوستی دارم که او در یک مدرسه دیگر درس میخواند ولی همزمان تعطیل میشویم ! یکبار یکی از همسایه هایشان را دیدیم و حالا آن دیدار بهانه ای بود برای آنکه یک روز که همینطور داشتم میرفتم طرف خانه ، یک نفر بر و بر بهم نگاه کرد ، بعد دیدم سلام داد و شروع کرد به آغاز دوستی ، منم حرف های بی ربط پیش میکشیدم تا تار های دوستی تنیده شوند ، مثل کرم ابریشم ...
تار های دوستی چیستند ؟ برای آقای ساترزویت و آقای کوئین این تار ها از جنس هم فکری راجع به رمز گشایی یک معمای پلیسی بودند ، منظور یک حرف مشترک است .
تار های دوستی گاهی نازک شده و از هم میپاشند ، دوستم مدتی بود رفته بود طرف موسیقی های وحشتناک و مزخرفی که خواننده هایش واقعا بیمار های روانی بودند. از آن به بعد هر وقت دوستم را میدیدم دائم راجع به این گروه های موسیقی حرف میزد و من میفهمیدم که چقدر حرف هایش به حال و هوای من نمی آید ، در قبل حرف های ما از جنس فلسفه و تاریخ بود ازینرو تار های دوستی محکم تر بودند چون طرفین دوستی از این مذاکره لذت میبرند ولی اگر فقط یک نفر اینطور باشد ، تار های دوستی نازک شده و شاید منجر به قطع طولانی مدت دوستی شود .
وقتی دوستم دید من اصلا نظری راجع به موسیقی دیوانه ها ندارم دیگر طرف های من آفتابی نشد ، من هم همینطور ، تا اینکه باز توانستیم وجه اشتراک دیگری بیابیم و راجع به آن " تار دوستی " بتنیم !
این وجه اشتراک هم کتاب بود !
کتاب چه جالب است و پر کاربرد ! کتابی را که تو خوانده ای من هم خوانده ام ! اینجوری است که دریچه ای از دنیای شخص اول ، وارد دنیای شخص دوم میشود . نظرت راجع به این قسمتش چیست ؟ سیبیل های پوآرو را دوست داری ؟ اسم های کتاب سخت بود مگه نه ؟ این کتاب را توصیه شده نخوانم ، چرا ؟ ( و همینطور حرف هایی الی آخر )
با اینحال تمام اینها پوچ است اگر کتاب نخوانیم ! فکر کنید ، هر کتابی کتاب نیست ها . . . کتاب های آشپزی هرگز به اندازه کتاب های رمان احساساتی نیستند و کتاب هایی که لزوما در حال توضیح دادنند و روند مسخره و طوطی واری دارند را هم نمیتوانید با کتاب کیمیاگر مقایسه کنید. به هرحال اگر در کتابخانه تان دو تا کتاب دارید که یکی از آنها آشپزی و دیگری کتابی از صادق هدایت است ، پیشنهاد میکنم بی خیال قصه بشید و به فکر پر کردن شکم باشید مبادا با خواندن کتاب صادق هدایت خطر کرده و اقدام به خالی نمودن مغز خود کنید !
از در مدرسه وارد شدم مثل همه کسانی که باید وارد مدرسه شوند ، چه معلم باشد چه فراش (!) ، چه دانش آموز باشد چه مدیر چه بد حجاب ، چه چادری ، هرکسی زندگی زمان حال او با مدرسه گره خورده باید از در مدرسه وارد شود ، البته به جز دزد که این طرف ها کم است.
وارد اتاقک نگهبانی شدم ، سلام و علیکی کردم ، امضا و پیش به سوی اتاق خودم .
در راهرو ، معاون جدید را دیدم ، کوچک و عضلانی ، مثل مرغ پر کنده بود . نمیدانست من کی ام ولی تعجب میکرد چون سلامش دادم و اسمش را هم گفتم . اسمم را نپرسید ، خب ، با خودش میگوید یکی از هزاران معلمی بود که صبح می آیند و ظهر میروند . خب راست تر از این حرفی وجود نداشت.
برای رسیدن به اتاقم جواب سلام دویست نفر را دادم ، دیگر وقتی با آبدارچی دست میدهی خب بقیه شرمشان میشود بیخ وایستند یه جا انگار وجود نداری.
با هرکی چاق سلامتی کنم با این دانش آموزا خیلی خوب تا نمیکنم یعنی از نظر خودم اینطوره مگر نه بقیه همکارا میگن تو چرا اینقدر تحویلشون میگیری . روزگاری من بودم که مثل سگ گله دنبال معلما بودم حالا من شدم چوپونو ...
آخر سر به اتاقم رسیدم ، وسایل و کتاب ها رو چیدم ، دفترچه چرک و قدیمی رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم :
زنگ اول : سوم الف ، درس پنجم
همین که نشستم تا خستگی راهو از تنم در کنم ، زنگ خورد ، ده دقیقه ای مانده بود ، تا بیان زور چپون بشن تو نیمکت هاشون وقت دارم .
خودم را توی آینه ی قدی مخفی توی گنجه مرتب کردم ، همیشه بچه های مردم دنبال بهونه ای برای اینند که کفر معلمو در بیارن .
در راه کلاس باید از جلو سه تا دفتر مهم رد میشدم ، معاون ، مشاور جدید و یه دفتر عمومی برای کار های مختلف ، معاون اصلی نبود و معاون جدید جدید را دوباره دیدم ، سخت گرم کاغذ بازی بود.
وقتی وارد سالن کلاس ها شدم چند تا از بچه های پایه که همیشه در کمینم بودند ریختند سرم ، سلام و احوال پرسی کردند و من هم حسابی گوشمالی شان دادم ، از به صدا در آوردن استخوان گوش بلد بودم تا فندقی پس کله و لگد مال کردن . همه اینها محض خنده و شوخی بود ، اما از آنهایی که امروز آمده بودند یکی شان خیلی اهل خنده نبود ، برای همین اون رو گوشمالی ندادم ، وقتی بقیه را محض خنده کتک میزدم ، او بر و بر مرا نگاه میکرد ، خواستم او را هم با یک فندقی غافلگیر کنم که دیدم نه این برج زهر مار زیادی غٌده ، اصلا اگه بزنمش خودم دیگه روم نمیشه بیام مدرسه ، سن و سالش مث اینا بود ولی وقارش نه .
وقتی بقیه را دک کردم او هنوز مانده بود ، گفتم چیه ؟ مگه معلم نداری ؟
بعد دیدم یه حرفی زد که کلمه اولش " صادق هدایت " بود .
یکهو سرم گیج رفت ، نفهمیدم روی هوا چی بلغور کرد ، بعد دید من جوابشو ندادم رفت . رفتم سر کلاس ، کلاس را به بدترین شکل دادم ، چند تا از بچه ها داد و قال کردند که یه خاطره ای بگم یه شوخی کنم یا یکیو له و لورده کنم ، اما ...
کلمه صادق هدایت هنوز در ذهنم بود ، خب چیزی که وجود داشت خیلی غیر قابل باور بود. آن نکته را پیش خودم نگه داشتم ، فقط میدانستم باید یک بار دیگر آن پسر را ببینم.
زنگ که خورد بچه ها رفتند و خیلی ها ماندند که گرم بگیرند ، بهشان مشخصات پسر را گفتم ، آوردندش . بعد گفتم : راجع به اون نویسنده که گفتی متوجه نشدم ، بیا بریم اتاق من.
دیدم نون پنیر در دستش را هی غیغاژ میدهد جلوی چشمم که یعنی میخواهم برم زنگ تفریح ، ولی خوب فهمیدم ، اینرا که خوب فهمیده بود که من کارم باهاش جدی است ، میخواست ببیند چقدر جدی است و اجازه میدم بره زنگ تفریح یا نه .
گفتم : فکر کنم یکم جدی باشه پسر جون
این را که گفتم منگ شد و راه افتاد دنبالم . به اتاقم که رسیدیم به نظر خوشش آمد ، نورش زیاد بود و خنک ، خیلی سعی میکرد فضولی نکند ، خوشم آمد
ساعتش را نگاه کرد ، دو دقیقه مانده بود که زنگ بخورد ، گفتم : این زنگ چی دارین ؟ گفت : خودتون !
گفتم : پس میتونم دیر برم ، حالا بگو ببینم چی گفتی سر صبحی ؟
پسرک گفت : میخواستم نظرتون رو راجع به کتابای صادق هدایت بپرسم .
گفتم : دقیقن جمله ای رو که صبح گفتیو بگو
یک لحظه از جا پرید ، انگار با دیوانه طرف شده بود ، گفتم : تو بگو ، بعد بهت میگم چرا
گفت : راستش گفتم : صادق هدایت رو بیشتر میپسندین یا جلال رو
یکهو بدنم رعشه گرفت ... این جمله را در خواب دیده بودم ، شاید سه چهار ساعت قبل.
گفت : حالتون خوبه ؟
گفتم : آره ، تو برو منم میام
گفت : آقا بالاخره جوابمو ندادین
گفتم : نمیشه مقایسه کرد بستگی به عقاید داره
سرش را پایین انداخت ، فهمید که فهمیدم میخواهد زیر زبانی عقایدم را بفهمد.
سکوت کشدار و بی معنی ای بود. کتاب روبرویم انگار به طرز مزحکی به من میخندید.
با من سخن میگفت. با صدایی بسیار ترسناک.
_ امثال تو درخت بی آزار را کشتند و مرا پدید آوردند ، حال اسیر من شده ای ، تمام زندگیت را با من میگذرانی و هیچ گاه سراغ آن چه خواستی نرفتی.
جوابی دادم ، فکر کنم گفتم " خواسته ام تو هستی " یا یک همچین چیزی ! همیشه به دنبال دفاع از حیثیت مزخرفم بودم ، هیچ گاه آن جواب منطقی را که در ورای ذهنم بود ، نمیدادم . چون واقعا آرزوی هیچ عاقلی این نیست که نیمی از عمرش را قوز کرده به مطالعه ی کورکورانه بپردازد که نمیداند کجا به دردش میخورد .
جوابم را به کتاب دادم اما آنقدر سکوت بود که صدایم مقلوب سکوت شد ، در آن غرق شد. کتاب دیگر پوزخند نمیزد ، بلکه دوباره تبدیل به کتاب شده بود ، ورق شده بود. با تمام متون و تصاویرش ، این درسی بود که باید برای " آینده ام " میخواندم.
آینده من وابسته به آن بود. جامعه و خانواده از من این انتظار را داشتند. آن همه امکانات را ، به من داده بودند تا انتظاراتشان را بر آورده کنم .
حال کتاب داشت گله میکرد او را هم اثیر کرده اند. روح درخت را. صیغلش داده اند. وقتی او را پرت میکنم بند بند کلماتش زجر میکشند و وقتی با خودکارم چیز نامربوطی رویش مینویسم از اعماق وجودش احساس حقارت میکند. اما حالا ، در اتاق ساکت ... جایی که دیگر نمیتوانم آن را مطالعه کنم ، او افسار مرا به دست گرفت ، حال او بود که مرا مطالعه میکرد ، یادداشت برمیداشت ، به من گوشزد میکرد که رفتارم چگونه است ، نقطه ضعف هایم چیست. گاهی اوقات مرا پرت میکرد ، دیگر از من بیزار میشد ، سخت ترین معانی صف میکشیدند ، به معنای واقعی میجنگیدم .
یا من را خط خطی میکرد ، چیز هایی را یادم می آورد که هیچ ربطی به موضوع اصلی ندارند. احساس حقارت میکردم . بله کتابی که روی میز سفید بود بدجوری افسار زندگی ام را در دستش گرفته بود. چند سال دیگر باید اتاق های ساکت را پیدا کنم ؟ چقدر زمان میبرد تا یکی از ما پیروز شود. . .
کتاب ها ، وسایل مرموز . یک نژاد غریب از اشیا ، آنها را میشود لمس کرد اما به راستی آنها از دنیای اشیا جدایند . هیچ طرز تفکری قادر به توصیف دقیقشان نیست ، آنقدر متنوعند. گوناگونند. طبقه بندی دارند ، اشراف ، متوسط ها ، دیوانه ها ، گدا ها و ...
خب ، تمام این حرف ها هم دیوانه بازی است ، در اینجا منظور از کتاب ، متن است ، متنی که از تفکر و ذهن انسان ساتع شده .
دیگر نمیتوانم بگویم ، سخت شد !
به نام خدا
راستش من خودم مسلمونم و به خودم جرئت نمیدم متونتون رو مطالعه کنم ولی به طور اتفاقی یک جمله ای از شما دیدم که منو به فکر فرو برد " بهشت بزرگترین فریب برای جهنم کردن دنیاست "
نه این جمله ی درستی نیست آقای هدایت !
دنیا به خودی خود جهنم میشود . شما انتظار دارید دنیا بهشت باشد ولی این واقعا نا ممکن است . یعنی شما انتظار داری دنیا گل و بلبل باشد ؟ آیا خشونت ، دزدی و خیلی از اعمال شیطانی دیگر که در دنیا هستند به خاطر اینست که بهشت را باور داریم ؟ یعنی در اتحاد جماهیر شوروی که منشا کفر و کمونیسم بود که پایه و بنای آن باور ننمودن بهشت بود دنیا بهشت بود ؟ یعنی قتل و زشتی و تمام عواملی که شما بر مبنای آن میگویید دنیا جهنم است وجود نداشت ؟ آیا شوروی بهشت ترین کشور دنیا بود ؟ آیا میدانید وقتی شوروی آلمان را گرفت چه بلایی بر سر مردم آن آورد ؟ خب بروید تحقیق کنید ( اگر زنده هستید !)، به خاطر اینکه سربازان در شوروی هیچ باوری به بهشت نداشتند و اعمال حیوانی ای را که در آلمان انجام دادند به هیچ وجه نادرست نمیدانستند . چون به بهشت اعتقاد نداشتند .
دنیا یعنی " پست تر" و این مکان کوچک هرگز نمیتواند بهشت باشد ، یعنی ظرفیتش را ندارد ...
به نظرم جمله تان را عوض کنید : " بهشت ، بهترین عقیده برای اینست که دنیا را بهشت نپنداریم ! "
بله بخش دوم این جمله مثل جمله شما میگوید که دنیا به خودی خود جهنم است ( البته خب به دید بعضی ها ) و بهتر است به جای جهنم بگوییم که دنیا بهشت نیست ! پس باید باور کنیم که بهشت اصلی ای وجود دارد تا هر کاری که میخواهیم در این دنیا انجام ندهیم ...
خب اگر زنده بودید شاید این حرف ها به کارتان می آمد آقای هدایت ، ولی باز هم از این حرف ها باید زده شود . چون خیلی ها هستند که میخواهند پا جای پای شما بگذارند. آنها شما را شخصیت بزرگی میدارند و شما را تکریم میکنند . خب اگر واقعا خیلی شما را دوست دارند نمیدانم چرا نمیروند در ها را قفل کنند ، تلفن را از پنجره پرت نمیکنند و شیر گاز را باز نمیگذارند تا ما هم از شرشان خلاص شویم .
افرادی که ادعای صداقت میکنند و میخواهند ما را هدایت کنند و بعد دم از پوچی میزنند ، کسانی که تمام کتاب های شما را خوانده اند و مثل شما فکر میکنند و تنها دلخوشی شان اینست که خودکشی نکرده اند .
به نظرم دنیا زمانی به بهشت نزدیک میشود که هیچ آدم شیر ناپاک خورده ای نخواهد صادق هدایت بازی در بیاورد.
سلام
این پست شاید خیلی خواننده نداشته باشه ولی خب من دنبال خواننده نیستم ... فقط فعلن توصیه میکنم کتاب بخوانید و مهم اینکه کتاب خوب بخوانید ! بله کتاب باید جنبه ی آموزشی داشته باشد ، نه اینکه کتاب درسی بخوانید ها (خب اون هم باید بخوانید ولی ...) منظورم از آموزش یعنی اینکه سطح فکری شما بعد از خوندن کتاب با قبلش فرق داشته باشه .
نه اینکه اعتقاداتتون رو عوض کنید ، بلکه سطح فکری تون رو بالا تر ببرید ، یعنی منطقی به چیزی که کتاب گفته فکر کنید و برای همین میگم کتاب باید خوب باشه ، باید کتابی باشه که شما رو به فکر بی اندازه .
خب البته کتاب خوندن همه چیز نیست ولی خب ، خیلی چیزهاست .
خب به نظرم بهتره یکم بیشتر بنویسم :
پدیده ی وبلاگ نویسی جالبه چون همه میتونن ببینن(البته اگه کسی پیدا بشه)
و این خب خودش میتونه انگیزه نوشتن رو زیاد کنه
به نظرم بهتره بدون منبع چیزی نگم پس بعد از کمی مطالعه در این مورد باز هم دربارش خواهم نوشت