پانتومیم و جلال آل احمد
پانتومیم سرگرمیه جالبیه . من اولین باری که به معنای واقعی پانتومیم بازی کردم توی اون سه ساعتی بود که الاف بودیم تا امتحان شروع بشه . جالب بود . قرار بود از طریق پانتومیم کلمه ی "پاپیروس" رو بفهمونم . اینطوری :
بخش دوم -> روس ( روس رو با مفاهیم " جهان ، کشور ، بزرگ " )
بخش اول -> پاپ ( اونقدر ادای پیانو زدن و گیتار و سنتور و اینا در اوردم تا یکی فهمید )
پانتومیم خیلی لذت بخشه . من تاحالا تونستم اینها رو بگم ( البته که این کلمات رو خودم ساختم و کسی بهم نگفت )
"کرگدن جهان خوار" - " اعدام محسن نامجو " - " مرگ بر اسرائیل (!) " - " دائش خونخوار " - " شاه رفت " - "زلال احکام " و در نهایت زیبا ترین جمله که متاسفانه قابل نشر نیست چون غیبت محسوب میشه "کاش من *** نبودم" ...
این اعدام محسن نامجو رو سپرده بودم به یکی دیگه ، ولی طرف فقط تونست بخش اعدامشو حالی کنه و برای محسن نامجو نمیدونست چه ادایی در بیاره که من گفتم بیا بشین ، با این ادایی که تو در میاری آدم فکر میکنه داری خیار میخوری ! (آخه خیر سرش مثلن بلند گو گرفته بود جلوی دهنش و داشت خوانندگی میکرد )
ولی از همه سخت ترش زلال احکام بود ، مخصوصن برای گفتن کلمه ی "احکام" مجبور شدم اول به ضرب و زور کلمه ی پاسور رو بهشون بفهمونم و بعد از توش کلمه ی "حکم " رو استخراج کنم و بعد سخت ترین بخشش یعنی تبدیل " حکم " به " احکام " !
.. ..
(خطر لوث شدن)
ماجراهای مدیر مدرسه ای تازه کار در زمان حکومت پهلوی ( که در واقع همان زمان حال برای جلال آل احمد بود ). کتاب با آغاز مدیریت شخصیت "راوی" شروع شده و با استعفایش پایان میابد . فصل های کتاب به مانند داستانهای کوتاهی اند که بی ربط به هم نیستند ولی ربط زیادی هم به هم ندارند . از مشکل کفش بچه ها در برف ، تا پیدا شدن عکس خاکبرسری در بساط یکی از معلم ها و نیز بی آبرویی یکی از دانش آموزان که موجبات استعفا را به همراه می آورد. راوی دارای بیانی منطقی ، شیرین ، معترض و ... است .
گوشه هایی از کتاب :
«هنوز برف اول روی زمین بود که یک روز عصر معلم کلاس چهارم رفت رفت زیر ماشین. زیر یک سواری. مقل همه عصرها من مدرسه نبودم. دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خانهمان خبرش را آورد.دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند. ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده. باقیش را از خانه که درآمدیم برایم تعریف کرد. گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته. بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بودند مریض خانه… همهی راه را دویده بودم. نفسم بند آمده بود و پایم میلرزید. و این هم معلم کلاس چهار مدرسهام. سنگین و با شکم برآمده دراز شده بود. انگار هیکل مدیرکلیاش را از درازای لای منگنه فشرده اند.
خیلی کوتاهتر از زمانی که سرپا بود به نظرم آمد. صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها… اما نمیتوانست حرف بزند. چانهاش را با دستمال بسته بودند؛ همانطور که چانهی مرده را میبندند. اما خنده تو صورت او بود و روی تخت مرده شوخانه هم نبود. خندهای که به جای لکههای خون روی صورتش خشک شده بود. درست مثل آب حوض که در سرمای قوس اول آهسته آهسته میلرزد، بعد چین برمیدارد، بعد یخ میزند… آخر چرا تصادف کردی؟ آخر چرا؟ چرا این هیکل مدیرکلیات را با خودت اینقدر اینور و آنور بردی تا بزنندت؟ تا زیرت کنند؟ مگر نمیدانستی که معلم حق ندارد اینقدر خوش هیکل باشد؟ آخر چرا اینقدر چشم پرکن بودی؟ حتی کوچه را پرمیکردی. سد معبر میکردی. مگر نمیدانستی که خیابان و راهنما و تمدن و اسفالت همه برای آنهایی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟ آخر چرا تصادف کردی؟»
...
«میبینی احمق! این را میگویند قدم اول. همیشه هم وضع از این قرار است. موقعیتی ایجاد می کنند درست شبیه بآنچه تو در آن گیری. برایت شخصیت و اهمیت میتراشند. عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخهی اقاقیا که گله به گله تیغ دارد. موقعیتی که برایت ساخته اند نمیگذارد بفهمی چه خبر است. عینا مثل حالا. ناظم مدرسه ات کلافه است. البته از دست مدیری مثل تو حق هم دارد. نمیخواهد لای این چرخها خردش کنند. همیشه هم که نمیخواهد ناظم بماند. آخر ترفیعی، حق مقامی، مدیریتی و بالاتر و بالاتر. و حالا تو برایش عور و اطوار میآیی… ناظم دیگری هم که سراغ نداری. داری؟ اگر هم داشتی مگر سلمان بود یا اباذر؟ و اصلا خیال میکنی اگر سلمان و اباذر را هم جای این چلفتههای بی سر و زبان میگذاشتند فرقی میکرد؟ یا ول کن و برو یا قدم اول را بردار. سور بده بعد هم بخور- بده و بستان. بعد هم قدم دوم و بعد چهاردهم و… درست یک جیره خور صندوق دولت. موقع شناس، به نرخ روز نانخور، چرب زبان و درست همچون کنه ای چسبیده به مقررات! …»
تقدیم به سروش که عاشق سمنو است ، امیدوارم در چهار چوب های مورد قبول شما گنجانیده شود (:
پ ن : این معرفی بابت چالش کتابخوانی است و این حرفا ... فقط رسمش اینه که آخرش باید با دعوت شخصی دیگر این چالشو ادامه بدم تا همیشه زنده بمونه ... من سنا ، استیونس و ماجده رو دعوت میکنم امیدوارم قبول بفرمایند. البته امیدوارم از طریق ایشون بیشتر نشر پیدا کنه . (: