همیشه دلم میخواست زندگی ام چیز دیگری باشد .
هیچ وقت نتوانستم پدر با فرهنگی را تجربه کنم که آزاد اندیش و دموکرات است . از آن پدر های غربی که چای مینوشند و حتی سیگار میکشند . اما خوش اخلاقند . با زنشان مهربان اند و روزنامه میخوانند و کتاب های غیر درسی مطالعه میکنند . از فلسفه حالیشان است و کلا نمونه انسان کامل اند .
اما پدر من همچین آدمی نیست . جایگاهش در خیلی از موارد از آن پدر ایده آل بالاتر است . ولی واقعا آن شخص باشعوری نیست که من از یک پدر ایده آل انتظار دارم . سیگار نمیکشد ولی دیالکتیک نیست . سوادش بالاست ولی مطالعه ندارد . بخشنده است ولی با زنش خوب رفتار نمیکند .
اما از مقوله پدر هم بیرون بیاییم . خانواده ما آن چیزی نیست که در رویاهایم از یک خانواده خوب تصور میکنم .
همیشه دلم میخواست شب ها که همه بیداریم . یک نفر قهوه بار بگذارد . بعد همه در سکوت مطالعه کنیم .
عاقبت اما چیزی متفاوت از آب در می آید . شب ها ساعت ۱ ، پدر اخبار سیاسی را بلند بلند میخواند . مادر این طرف و آنطرف میرود و در نصفه شب لباس های لباس شویی را جمع و جور میکند . خواهر در موبایلش یواشکی با غریبه ها چت میکند و برادر ۱۲ ساله ام پای تلفن داد و بیداد میکند و با یک مشتری سر فروش اسباب بازی چک و چانه میزند .
و من هم به قفسه کتاب هایم که سالهاست نو مانده اند نگاه میکنم و در بهترین حالت توی اینستاگرام هر ۵ دقیقه چک میکنم که چند نفر عکس قالی ام را لایک کرده اند . و بینشان دختر خوشگل هم هست یا نه .
زندگی فلاکت بار شده . خیلی وقت است که نمیدانیم زندگی با سرعتی باور نکردنی به شکلی فلاکت بار در آمده .
دیروز به رستوران رفتیم . سر چند کاسه سوپ دعوا میشود . برادرم قهر کرده و سوپش را نمیخورد. بابا میگوید تقصیر مادرتان است که کم سوپ سفارش داد . مامان آتشی میشود و میگوید از این به بعد خودتان سفارش غذایتان را بدهید .
خواهرم میگوید عرضه ندارید یک بار به رستوران بیایید و دعوایتان نشود . راست میگوید . حرف های آزادی طلبانه ی خواهرم زیر متلک ها و حرص خوردن های پدر و مادرم جایشان را به بغض میدهند. بغض هایی که فقط گاهی در خلوت ازشان حرف میزند . کافی است در وسط یک دعوا خواهرم از خود دعوا انتقاد کند . در آن صورت پدر و مادر لحظه ای آتش بس کرده و هر دو علیه خواهر ، متحد میشوند . از هویت دعوایشان دفاع میکنند . و یک جور هایی میگویند : خفه شو و بذار دعوایمان را بکنیم .
و من در حالی که هدفون گوشم است به زینب در آبادان پیام میدهم : " ببخشید توی رستورانم نمیتونم زود جواب بدهم " و زینب میگوید نوش جان . و آن استیکر مسخره را میفرستد.
متوجه میشوم بابا بد نگاه میکند . گوشی را کناری میگذارم و سوپ را میخورم .
حس میکنم زندگی ام همچون فرد معلولی در سایه خانواده کمر خم کرده . و هنوز میدانم اگر این سایه برداشته شود زندگی در برابر پرتوی خورشید پودر میشود . با خودم فکر میکنم این عدم هماهنگی و فلاکت در اروپا چه شکلی به خودش میگیرد ؟
از هر زاویه ای به خانواده نگاه میکنم میبینم یک جای کار میلنگد . تمام لحظات خوشی ما زمانی است که کنار هم نیستیم . همیشه از تعطیلات و اخر هفته ها بدم می آید . این یعنی قرار است بیشتر پیش هم باشیم و بیشتر دعوا کنیم . دعوا ... ما با دعوا زنده ایم . درس میدهیم و درس میگیریم .