یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان جدید

داستانی که میخوام بذارم در پست رمز دار میاد . 

علت های متعددی داره اینکار ولی اصلیش اینه که میخوام داستانو در محافل عمومی هم بخونم و خب نمیخوام کسی با سرچ جملات داستان به این وبلاگ برسه . 


از طرفی هم نمیخوام افراد ناشناس و کپر به داستانم دست رسی داشته باشند.


داستان درباره بحران گرمای خوزستانه .

و اینکه محتوای خون آلود و چندش نداره ^_^ برای همه سنین و همه جنسیت ها مجاز و حلاله :) شاید از موضوعش و بومی بودنش فکر کنید داستان کسالت اوریه ولی شرط میبندم اینطور نیست. البته هر داستانی ضعف هایی داره .


امیدوارم بخونید و نظر بدین . 


برو بچزی که میخوان داستانو بخونن لطفا برای این پست کامنت بذارند . 


کامنت های این پست عمومی نمیشوند . 



sina S.M
۱ نظر

داستان کوتاه (رمز به دوستانی که درخواست دادن ارسال میشه -بخش هرزنامه رو چک کنید !!!!)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M

داستانی که در یک پست رمز دار است .

میخوام داستان بنویسم . اما برای اینکه بتوانم در محافل عمومی هم بخوانم و کسی نتواند با سرچ نام داستان به این وبلاگ برسد مجبورم آنرا در یک یا چند پست رمز دار بگذارم . 


هرکه رمز میخواد همینجا اعلام کند که براش بفرستم رمزو هر وقت داستان آماده شد . 


:) با تشکر 


sina S.M
۱۶ نظر

امشب برای تحویل کلاه می آیند. :: داستان کوتاه

تارا کلاه بیس بال را در دست داشت . دکمه آسانسور را زد . با خودش گفت کاش هیچ وقت آنجا را ترک نمیکردم .. دکمه طبقه  سوم را زد . "چایخانه".. 


نگه داشتن کلاه در دستان عرق کرده اش سخت و سخت تر میشد . 

بوی گوشت توی آسانسور از ماه آوریل تا الان هیچ تغییری نکرده بود . اعضا هیچ نظری نداشتند که بو از کجا می آمد . هرچند کارل قول داده بود یک ماده ضد عفونی کننده به آن بزند اما هربار پشت گوش انداخته بود . قضیه این بود که در باشگاه بسکتبال همیشه مسائل مهمتری بودند که وکلا باید به آن ها میپرداختند و بوی گوشت در داخل اتاقک آسانسور چیزی نبود که حتی بشود به عنوان یک مشکل در نظرش گرفت. 


اما هرچه  آسانسور به طبقه سوم نزدیکتر میشد . تارا متوجه میشد که بوی گوشت ، تغییر میکند. کم کم رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد . بوی خون ... 


سر آخر وقتی آسانسور به طبقه سوم رسید . کلاه از دستانش لغزید و به کف آسانسور افتاد . تارا از شدت بوی خون نمی توانست روی پاهایش بایستد . 


در باز شد ... 

دیگر برای اوردن کلاه دیر شده بود.

* * * 

sina S.M
۲ نظر

جاوا قسمت دوم

 

- باید یه جوری جمعش کنیم . .

- چه جوری ؟ زنگ بزنیم آتشنشانی ؟

- نه ٬ اونا همه واحداشونو فرستادن برای ساختمان پلاسکو ٬ بهشون زنگ زدم. گفتن تا دو ساعت دیگه یه نفرو میفرستن. اما خب خیلی دیره.

 

پاتریشا با آب و تاب حرف میزد. پنجول های لاک زده اش را توی هوا میچرخواند. شبیه استاد فلسفه ای شده بود که حقوق زیادی میگرفت و میخواست به یک دانش آموز کودن فلسفه یاد بدهد. تلاشی ترحم برانگیز .

 

الکس فکر کرد شاید پاتریشا از این سبک حرف زدن منظوری دارد.

الکس با خودش گفت : « خب اگر منظورت اینه که از من میخوای این گند کاریو جمع کنم ٬ راستش باید بگم سخت در اشتباهی»

 

پاتریشا که انگار ذهنش را خوانده بود گفت

- اگر جو برگرده و این وضعو ببینه ٬ ممکنه سکته کنه .

 

الکس از تعجب دهانش باز ماند.

- درباره چی داری حرف میزنی ؟

- ... اونا یک ساله که دنبالشن .

- کیا ...

- اونا .

 

sina S.M
۱۲ نظر

لطفا جاوا رو بخوانید

با توجه به اینکه نمیخوام دوستان رو بیشتر از این معطل بذارم لطفا اگر قصد دارید جاوا رو بخوانید انرا به اخر هفته موکول نکنید و همین حالا بخوانید چون به زودی قسمت دوم را قرار میدهم ‌... 

(کلیسای نوتردام پاریس)

پس منتظر نظرات بیشتری زیر پست قسمت اول جاوا هستم ! اوووف از انجا که تاحالا تو این وبلاگ قانونی نداشتیم. پس این پست روغیر منطقی محسوب نمیکنم چون اصولا منطق ها را باید کنار گذاشت در این وبلاگ ! (چرا ؟ چون وبلاگ خودمه) 

در ادامه چند صحنه دلخراش از امروزم رو براتون توصیف میکنم (البته شاید از نگاه خیلی ها این چیز ها بچه بازی باشد) : 




رفتم خندوانه امروز .. با دوستی که منو بلاک کرده اند . پوریا ! 


لعنت به این ادم .


داشت حرف میزد . از نامردی و نارفیقی و این چرت و پرت ها که اگر یک درصد میدانستم قرار است باهاشان مواجه شوم عمرا به این دعوت نمی امدم. گوش هامو گرفتم و با انگشتانم روی سرم ضرب گرفتم . که حتی یک کلمه اش را هم نشنوم و همینطور هم شد... 


آنقدر اعصابش خورد شده بود که داشت میخندید . گفت کاش یک موبایل در می اوردم و از این لحظه فیلم میگرفتم .. از لحظه ای که سینا نمیخواهد حقیقت را بشنود . 


به علیرضا گفتم : بخدا اگر میدونستم میخواد این بحث هارو پیش بکشه عمرا قبول میکردم بیام خندوانه ... 


علیرضا ابله بود . فکر میکرد دشمنی من و پوریا به راحتی با یک خندوانه امدن درست میشود . برگشت و گفت : همین الان بشینید و مشکلاتتون رو حل کنید . 


و پوریا خطاب به من افزود : بیا خودت نمیخوای مشکلات حل بشه .. 


گفتم : الان نمیشه چون تو عصبی ای . همین الانه که کلاشینکف در بیاری و پتپتمتمتپ ...

(من عصبانیت را بو میکشم . به دلایل متعدد که یکی اش دعوا های لفظی زیاد است ) 

گفت : من اصلا عصبانی نیستم ... 

گفتم : به خدا هستی .. 


خودش نمیفهمید حالت صورت ادم ها هرچقدر مهربان تر باشد ، نشان از عصبانیت بیشترشان دارد . ان موقع هم پوریا ابرو هایش را متعجابه بالا داده بود و صدایش را اورده بود پایین . باهوش ها اینجوری عصبانی میشوند ... 


گفت : یه بار مرد باش .. 


از موقعیت استفاده کردم و گفتم : اصلا من مرد نیستم . زنم . 


گفت : خوب شد خودت قبول کردی ... 


یک بک فلش‌بک میزنم به ریشه دعوایمان . پوریا ادعا میکرد من تبعیض جنسیتی قائل ام و دختر ها را با نگاهی نادرست و متفاوت مینگرم .  


این حقیقت را همان موقع متذکر شدم : بعد به من میگه تبعیض جنسیتی قائل میشه . مگه اصلن زن بودن فحشه ؟  


اون موقع دیدم حرفی نزد . درواقع شاید داشتم کاه رو به کوه ربط میدادم . ولی اینکه توانستم وادارش کنم که بحث را با سکوت رها کند بهم حس خوبی میداد ! 



توی استدیو خندوانه رامبد و پژمان بازغی اون وسط داشتند ریسه میرفتند که زدم روی زانوی علیرضا ، برگشت و نگاهم کرد . ما هر سه عینکی بودیم . 


- دفعه بعدی یا من میام و پوریا نمیاد    یا    پوریا میاد و من نمیام . 


جوابی نداد و برگشت . امیدوارم پوریا این حرفم را شنیده باشد . توی مدتی که با هم صمیمی بودیم متوجه شدم او یک رادار بسیار قوی دارد . هرچه بیشتر تظاهر کند که هیچی نمیشنود ، بیشتر میشنود . 


بعد از تمام شدن ضبط دوباره خنده های مشترکمان شروع شد. حس عجیبی دارد ، اینکه با کسی که با او دشمنی نسبتن جدی ای داری، بخندی ... بهش پول قرض دهی . دست بدهی و این چیز ها . 

وقتی پوریا رفت .. من دو تا ساندویچ خوردم . نوشابه دهنی علیرضا را هم با یک دونات فرستادم بالا ... علیرضا گفت : من فکر کردم موضوع اینجا حل میشه. ولی مشکل شما عمیق تر از این حرفاست .. 


حرفش را تایید کردم . اما باز هم از دست او عصبی بودم . که با وجود هماهنگی های قبلی مان ، پوریا را در لحظه اخر دعوت کرد . چیزی که در مورد علیرضا وجود دارد اینست که هیچ چیزی درباره اش وجود ندارد . !) 


از کل ماجرا احساس خوبی داشتم ، یکی  اینکه علیرضا رفیق من است نه پوریا . دو اینکه این پوریاست که با من مشکل دارد، نه من با او . 


اگر بتوانم از این دو ضرب شست استفاده کنم و برنامه دفعه بعدی خندوانه را بدون پوریا بچینم انوقت ضربه مهلک را زده ام ... ضربه نهایی !


منتظر قسمت دوم جاوا باشید ؛) 

sina S.M
۵ نظر

داستان جاوا (قسمت ۱)

 

کماکان عذر میخوام اگر داستان در موعد مقرر تحویل داده نشد. 

توضیحات مختصر درباره ی داستان و محتوای احیانن نامناسبش رو در پست دوشنبه ۱۱ بهمن آوردم . باشد که با توجه به آن این داستان را میخوانید. 

 

خب این هم قسمت اول از داستان دو قسمتی من 

جاوا

...

خون غلیظ ٬ به آرامی شیار های سرامیک را همانند یک الگوی از پیش تعیین شده پر کرد. دهان پاتریشا پر شده بود از مدفوع . در آن موقع خون با فشاری زیاد از دماغش زد بیرون. ناخن هایش به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند ... و استخوان کاسه زانویش ٬ که متلاشیی شده بود.

چشمانش با اینکه کاملا باز بودند ٬ دیگر جایی را نمیدید.

پاتریشا رین ٬ مرده بود. در نتیجه سقوط از طبقه سوم.

 

 ...

سعی میکرد جاوا یاد بگیرد.

 

از سایتی که دوستش به او معرفی کرده بود.

 

اوایلش سخت نبود. اسلاید هایی که راه حل هایی بدیهی داشتند را یکی پس از دیگری حل میکرد . و حس کرد دارد پیشرفت میکند. اما اگر سرعت کندش را در نظر میگرفت حتی داشت پسرفت میکرد.

یک موسیقی ملایم از سمت آشپزخانه پخش میشد.

 

همزمان به این فکر میکرد امشب برای شوهرش ٬ چه شامی تدارک ببیند.

 

گوشی را برداشت . . .

 

- هی الکس . میتونی بیای ؟‌

- آره همین الان خودمو میرسونم.

 

- حالا نمیخواد خیلی هم عجله کنی . .

به ساعتش نگاه کرد.

شوهرش ۵ ساعت دیگر سوار هواپیما میشد. یک پرواز ۳ ساعته به سمت پایتخت . بعد اگر در یکی از آن رستوران های دلفریب فرودگاه معطل نمیکرد٬ حداقل ۱ ساعت طول میکشید تا با قطار ٬ به حومه شهر برسد. جایی که زنش داشت در طبقه سوم آپارتمان نقلی شان ٬ جاوا  یاد میگرفت.

 (ادامه مطلب)

sina S.M
۱۴ نظر

داستانی در راه است !

دیشب متنش رو نوشتم .. امروز بازبینی میکنم و اگر ایراد جدی ای نداشت شاید همین امروز ، منتشرش کنم. 


نکته ای که درباره داستان های وبلاگم وجود داره اینه که این داستانا فقط در محیط وب و اصولا مخصوص وب نوشته میشوند ! 


به هیچ وجه بیانگر سبک من نیست . من برای هر جایی به فراخور خواننده هایم داستان ها با حجم های متفاوت مینویسم !


خب این از حجم . اما درباره خود داستان ...


متاسفانه باید بگویم با یک داستان چندش طرفید ! تا حدی تحت تاثیر فیلم ایتالیایی " سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم " نوشته شده و خب ، میدانید کارگردان این فیلم قبل از اکران عمومی اش به قتل رسید . لطفا بنویسید جزو فیلم هایی که هرگز نباید در عمرتان ببینید . البته من هم ندیدم . تنها بریده هایی از آنرا توانستم تحمل کنم و الباقی را متوصل شدم به نقد هایی که در باب این فیلم نوشته شده .


داستان امشب (یا شاید روزی دیگر) رگه هایی از تعفن موجود در این فیلم را داراست . طوری که شاید توانست تغذیه تان را تحت تاثیر قرار دهد. لذا فکر نکنید اینها از تخیل خودم در امده ! نکته بعدی و مهمتر اینکه اگر فکر میکنید جنبه اش را ندارید ، داستان را نخوانید . چون میدانم بازه سنی خواننده ها ممکن است به زیر ۱۵ هم برسد حتا (!) ، و درباره جنسیت اغلب دوستان هم خب همه میدانیم که خانم اند. (فکر کنم چون خانم ها در ایران وقت بیشتری برای فکر کردن دارند و به اندازه آقایون مجذوب و درگیر جامعه نمیشوند .. البته میتوانند بشوند ولی خب باید ازین خانم های ماجرا جو باشن و خب منم ادعا نکردم اینجا همه انواع خانم ها هستند !!! از طرفی آقایونی که اینجایند غالبا درونگرایند ولی خب به قشر خانم های بیان که نگاه میکنیم تنوع بیشتری را شاهدیم ،به دلایلی که عرض کردم )


...  لذا خواهشمندیم که نکات ایمنی رعایت شود . :) 

+ الان توی مترو دو تا از همکلاسی هامو دیدم . میگن پروژه (برنامه نویسی) را زده اند شده ۳۰۰ خط . وقتی بهشان میگویم من هزار خط زده ام ، دهانشان باز میماند . البته من انقدر بدشانسم که مطمئنم آنی که گند زده منم نه اونا :/ 

sina S.M
۱۲ نظر

.:: داستان کوتاه ::.

یقه کرواتم را در آستانه ساختمان کمی شل کردم.

و وقتی درب مکانیکی اش با سروصدا باز شد. و از آن رد شدم. 

دیگر با خیال راحت آن کروات را در آوردم ٬ در جیبم نگذاشتم که چروک نشود .

 

با کمک چراغ های ال ای دی به سمت اتاق مدیریت راهنمایی شدم.

فضای غبار گرفته ای بود. وارد اتاق شدم . خانم منشی نگاهی عمیق به من انداخت.

 

- سلام .

 

روی یک ورقه چرک آلود نیم خیز شده بود. و یک خودکار چرک آلود در دست داشت. همینطور میز چوبی ای که رویش مینوشت با هر ضربه خودکار ریتم مزخرفی به آن میگرفت. که اگر بشود گفت ... یک ریتم چرک آلود بود.

موهای چتری اش چرب و صاف بودند. و از پشت عینکی چرب  نگاهم میکرد. میتوانست مرا ببیند. اما من او را نه. 

 

- اوه ... سلام آقای ... 

- مهم نیست. نامم مهم نیست. ما در آن طرف ها نام نداریم.

 (ادامه مطلب)

sina S.M
۲۳ نظر

داستان زانو پارت ۳ :دی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
sina S.M
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان