یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

ناتور دشت ( کتچر این د ری ) یک شاهکار ادبی رکیک

همیشه دارم به یکی میگم از ملاقاتت خوشحال شدم در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدم. گرچه فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه 


" ناتور دشت "



نمیفهمم این بشر چطور به خودش جرئت داده همچین شاهکاری رو خلق کنه !  چنان بی پروایی و آزاد منشی در تک تک جملات این کتاب دیده میشه که حظ میبری از اینکه هنوز هم آدمایی هستن که حرفاشونو نمیخورن . 

کتاب ناتور دشتو میگم ، از جی دی سلینجر . قبلن بارها دربارش شنیده بودم . اولین بار توی مجله ی دانستنیها توی بخش معرفی کتابش این کتاب معرفی شده بود ! معرفی که چه عرض کنم . . . فرض کن خوکو یه جوری معرفی کنن که تو ذهنت کرکودیل رسم بشه .

دفعات بعدی هم اسمش رو زیاد شنیدم ، از همون معلم روشنفکر زبان فارسی . بعد ها وقتی برای اولین بار اسمشو به زبون اوردم دیدم واقعن کتابیه که نباید از وجودش خبر داشته باشم . . . هر ابلهی میدونه که ناتور دشت خوراک یه نوجوونه . شاید خیلی مستهجن یا پر از فحش باشه یا شاید پر از تحقیر آدمای خوب باشه اما هرچی باشه ، حرف دل یه آدم مظلومه . آدمی که دائمن توسط بزرگترا سرکوفت میخوره و به خاطر رفتار هاش سرزنش و نصیحت میشه در حالی که وانمود میکنه به اون نصیحت ها گوش مید ه ولی فکرش جای دیگست .



اصلن بذارین همین الان قضیه رو براتون روشن کنم . ناتور دشت روایات یک پسر نوجوون بد دهن و درس نخونه که از مدرسه اخراج شده ولی زود تر از موعد مقرری که برای خروجش از مدرسه تنظیم شده ، فرار میکنه و میره تا چند شب رو توی نیویورک آزاد بگذرونه .

کتاب پر از فلش بک های خواندنیه ... البته قبل از اینکه اقدام به خوندن کتاب کنید بدونید که این کتاب پر از فحش های رکیک و یه سری چیز های دیگست . 

کتابی که به فارسی ترجمه شده و پس از بازبینی و سانسور به این شکل در آمده حتمن به زبان اصلی دنیایی بوده برای خودش ... به هر حال چیزی که ناتور دشت رو از نظر من زیبا و خوندنی کرده متن روان و آمیانه ، فحش های به جا (!) که باعث میشه بعضی جاها واقعن خندتون بگیره در حالی که میدونید از اون خنده هایی که از هزار تا اشک غم انگیز تره ... چیز دیگه ای رو توی ناتور دشت ندیدم . نویسنده عین واقعیت رو بیان کرده ، به همون هرزگی و به همون متعادلی . 


پ ن : کتاب رو همین امروز شروع کردم و تا نصفش خوندم . دلم نیومد این پستو بعدن که کتابو تموم کردم بنویسم . 

در آخر اونکه جلوی آدمای فضول و بادمجون دور قابچین ( که معمولن خانواده در ابتدای لیست چنین افرادی قرار میگیرند )  اسم این کتابو نیارین .


در ضمن شنیده بودم که سلینجر با کسی مصاحبه نمیکنه ،

 یعنی یه جوری که هاینریش بل که نویسنده ی استخونداریه میگفت " ملاقات با سلینجر کار حضرت فیله " ، با خوندن این کتاب فهمیدم که عجب آدم خفنیه ! یعنی با مصاحبه نکردنش یه جوری ارزش تک تک کلمه های کتابشو دو برابر کرده ... یه آدم مرموز که مصاحبه نمیکنه از حقایقی خبر میده که اکثر مردم دوست دارن از روشون سر سری رد بشن . کلن باید کتابو بخونین مگر نه نصف عمرتون بر فناست :) 



sina S.M
۲ نظر

داستان نویسی

در پایین سه متن را میبینید که از وبلاگ مینوکا انتخاب کردم و خوندنشون خالی از لطف نیست :

1 :

دوست داری داستان بنویسی و همه صدات بزنند آقا یا خانم داستان نویس؟ خیلی عالیه. تا به حال به ورزشکارها با دقت نگاه کردی؟ به نقاش ها چطور؟ به عکاس ها؟ به نوازندگان آلات موسیقی چی؟ بنظرت چی باعث میشه ما این افراد رو از هم تفکیک کنیم؟ بله درسته. رفتار و لوازمی که با خودشون حمل می کنند. اگر می خوای داستان نویس موفقی باشی، باید رفتارها و لوازم های خاصی داشته باشی. در رابطه با رفتار و عادت ها میشه به داشتن ساعتی مشخص برای تمرین اشاره کرد. پیشنهاد می کنم این زمان، دو بار در روز باشه. مثلا، 45 دقیقه بعد از اذان صبح و 30 دقیقه قبل از خواب. در مورد لوازم، باید این موارد رعایت بشه تا حس نویسنده بودن به شما دست بده. داشتن این حس برای ادامه راه خیلی مهمه. یک دفترچه یادداشت با یک مداد (و یا خودکار) باید بیست و چهار ساعته کنار دستتون باشه. حتی موقع خواب باید این دفترچه رو آماده بذارید بالای سرتون. دوم اینکه یک کیف (و یا یک کلاسور) مخصوص نوشته هاتون داشته باشید و مطلبتون رو اونجا نگاه دارید. رایانه، حس نویسنده بودن به شما نمیده. ازش اجتناب کنید و سعی کنید تا مرحله پایانی نوشتن داستانتون، ازش استفاده نکنید.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید. (:


2 :

کسی که می خواد یک داستان نویس موفق بشه، باید به "گفتگو " خیلی اهمیت بده. بنظر شما من موقعی می تونم داستان نویس خوبی باشم که توی اتاقم میشینم و هر چی به ذهنم میاد می نویسم و یا موقعی که با مردم هستم و باهاشون گفت و گو می کنم؟ بدون شک، دومی خیلی گزینه بهتری هستش. حتی برای نوشتن داستان های تخیلی هم، باید از دنیای واقعی کمک بگیریم. پس، بخوای نخوای باید اهل حرف و بحث باشی. پیشنهاد من این هستش که خودمون رو عادت به گفت و گوهای کوتاه (پنج تا پانزده دقیقه ای) بدیم تا بتونیم با افراد بیشتری در ارتباط باشیم.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.

من خودم  با متن دوم خیلی هم عقیده نیستم ، گفتگو میتونه به هزارو یک راه بره ، یکی از بدی های گفتگو اینه که هر یک از طرفین وقت کافی برای فکر کردن روی حرفش نداره ، من خودم بار ها بعد از یک گفت و گو ، متوجه شدم چه حرف های پر بار تری میتونستم به شخص بگم ولی چون در اون لحظه باید جوابی میدادم که با تفکرات خودم هماهنگ باشه میبایست چیز دیگری که سریع به ذهنم میومد میگفتم . 

در ضمن سطح سواد افراد خیلی ملاک مهمی برای گفت گوست ، در کل  نمیشه همه جوره روی پر بار بودن یه گفتگو حساب کرد . البته شناخت شخصیت انسان ها و سر در اوردن از زندگی خصوصی شان حتمن میتونه کلی ایده داستان نویسی بده ولی خب باز هم هرکسی حاضر نیست از زندگی شخصیش بگه .

به نظرم مطالعه خیلی بیشتر از گفتگو موثره چون میدونیم کسی که این حرف ها رو میگه حتمن از منطق خوبی برخورداره که مطلبش چاپ شده و همینطور میشه تا حدی به زندگی شخصی نویسنده پی برد.

3 :

منظورم از داستان نویس حرفه ای کسی هستش که داستان می نویسه تا بفروشتش و پول در بیاره. داستان نویس غیر حرفه ای هم بنده هستم که فقط برای دل لامصب خودم می نویسم :)) واقعیتش اینه که اگر یکم دقیق بشیم، متوجه میشیم که در نفس کار هیچ فرقی نیست و هم داستان نویس حرفه ای و هم داستان نویس غیر حرفه ای باید تمام تلاش خودشون رو به کار بگیرند تا هر روز بهتر از دیروز بشند و از تمام امکاناتشون استفاده کنند. داستان نویس حرفه ای باید مسئولیت پذیر باشه و در قبال پولی که دریافت می کنه، اثر خوبی از خودش ارائه بده و داستان نویس غیر حرفه ای (همچون من) هم باید انقدر شعور داشته باشه که برای وقت نازنین خودش ارزش قائل باشه. خلاصه اینکه، من معتقد هستم تمام ایرانی ها و فارسی زبان ها باید دست به قلم باشند و مهارت داستان نویسی و نوشتاری خودشون رو ارتقا بدند. یادمون نره "ملت دست به اسلحه رو میشه از پا در آورد، اما ملت دست به قلم را خیر". 

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.


فکر نکنم کسی بتونه از نویسندگی پول در بیاره و زندگیشو بگذرونه ، نمیگم چنین کسانی نیستند ولی انگشت شمارند ، مثل جی کی رولینگ نویسنده مجموعه مزخرف هری پاتر ولی خب مطمئن هستم اون هم کتابشو با هدف فروختن ننوشته . نویسنده اول باید عشق به نوشتن داشته باشه بعد توقع پول ! به هیچ وجه کسی نمیتونه به خاطر پول نویسنده بشه چون راه های بی نهایت راحت تری برای پول در آوردن هست که بازدهی بیشتری دارند


sina S.M
۴ نظر

جراحی

دکتر یا شاید بهتر است بگویم جلاد داشت با خشونت تمام دفترچه اش را ورق میزد . 

زن چاق ، غبغبش را خاراند ، او خیلی چاق بود ، و بی پول » نمیدانم چرا این کار رو میکنید ولی فکر نکنم ... 

نگاهی به اطرافش انداخت ، کله ی یک " موس " بر روی دیوار بود ، زبانش به طرز چندش آوری بیرون بود .

 حرفش را ادامه داد » به خاطر پول باشه.

دکتر پوزخندی زد و گفت » این کلینیک برای علم ساخته شده.

گفت » میخواهید داستانش را بدانید ؟ 

زن چاق گفت » چه داستانی ؟ این کله فقط یک تاکسی درمیه و نه چیز دیگه !

دکتر به دماغش چین انداخت و گفت » تاکسی درمی ؟ نه هرگز ! من مخالف شدید تاکسی درمی هستم .

- اوه ، خوشحالم که شما از طرفداران محیط زیست هستید . ولی این مجسمه خیلی واقعی است ، زبانش خیلی ...

دکتر قهقهه ی ترسناکی سر داد . چاقی اش او را ترسناک تر کرده بود ، در آن اتاق نیمه تاریک ، هیکل بزرگش بر روی صندلی چرخ دار زهوار در رفته اش تکان میخورد و صدای جیر جیر رعب آوری ایجاد میکرد . 

زن فهمید که چقدر اشتباه میکرده ، این موجود چگونه میتواند از طرفداران محیط زیست باشد ، در حالی که او یک دکتر جراحی بدون بیهوشی بود . 

وقتی خنده های وحشیانه دکتر تمام شد ، متوجه شد مریضش دارد سعی میکند خودش را از مبل راحتی جدا کند . 

- خواهش میکنم صبر کنید خانم داوسون . از شما معذرت میخوام ، خیلی وقت بود که نخندیده بودم .

خانم داوسون هیکل سنگینش را دوباره روی مبل رها کرد ، موجود مهربان و ساده ای بود ، با یک معذرت خواهی آرام میگرفت .

خانم داوسون گفت » خب نگفتید چرا خندیدید ...

- از اینکه فکر میکنید من حامی حیوانات ام و این کله ی " موس " مجسمه است ! قضیه 180 درجه فرق دارد خانم . 

خانم داوسون با ترس گفت » منظورتان چیست ؟ مجسمه نیست ؟ تاکسی درمی هم نیست ؟

- در واقع نیمه گندیده است خانم داوسون . یک هفته ای است که شکار شده ... 

دکتر وقتی دید خانم داوسون حالش بد نشد ، با اشتیاق ادامه داد » هنوز خون در رگ هایش هست ، او را به روش F0 فریز کرده ایم .


خانم داوسون نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دست های گوشتالویش را محکم به هم کوبید ، مدتی طول کشید که دکتر بفهمد عملی که خانم داوسون انجام میدهد همان دست زدن است ! 

آنها مانند دو دوست قدیمی بودند ، با وجه اشتراک های زیاد ، مثل چاقی ، ترد شدن از جامعه ولی به دلایل کاملن مختلف ، خانم داوسون ده ها سال پیش یک مدل لباس بوده ، از ابتدا پولی را پس انداز کرده و به مرخصی بلند مدتی میرود ،وقتی باز میگردد به علت افزایش وزن کارش را از دست میدهد ، افسرده میشود ، میخورد ، میخورد و میخورد 


آقای دکتر ولی دانشجوی زیرکی بود ، او به علت روش های پزشکی ترسناکی که داشت از جامعه ترد شد . . . 

هر دو آنها اکنون در اتاق نیمه تاریک ، در حالی که سایه ی کله ی یخ زده ی یک " موس " بر آنها افتاده بود ، گرم مشغول گفتگو بودند. سرانجام خانم داوسون گفت » خب دکتر نمیخواهید درمان را آغاز کنید ؟ ؟ ؟ 


دکتر میخواست جراحی بدون بیهوشی را بر رویش انجام دهد ، اتفاقی که می افتاد این بود که پس از جراحی بخشی از حافظه ی خانم داوسون که در حین عمل ، درد ها را ضبط میکرد را از بین میبرد ...


آنها وقتی به سمت اتاق عمل میرفتند ، دکتر کیف سیاه رنگ که در آن انواع ابزار آلات مخوف بود با خود برداشت ، در میان راهرو دکتر ناگهان ایستاد ...

- مطمئن هستید ؟ هیچ میدانید چقدر زجر میکشید ؟ 

- بله آقای دکتر ، من پول کافی برای جراحی پیشرفته را ندارم ، در ضمن مگر نگفتید که به زودی از ذهنم پاک میشود ؟ انگار که یک کابوس بوده . 


دکتر ابروانش را بالا انداخت و گفت » بسیار خب ، شما تا نیم ساعت دیگر در اتاق خواب خودتان بیدار میشوید بدون آنکه حتی بیاد داشته باشید که آن کله ی موس را دیده باشید .


هر دو آنها نگاهشان به هم دوخته شد . دکتر فکر کرد " احمق ! تو دیگر مرا نخواهی دید "

sina S.M
۳ نظر

ج _ تازه ترین و آخرین حرف !!

پیاده روی ، گلف ، ماهیگیری ، انگار چیزی باید باشد تا خودمان را در قالبش بریزیم ، قدم زدن چه فرقی با نشستن دارد ؟ یکی از مسائلی که هرگز درک نمیکنم لذت بردن از ماهیگیری است ، معلوم نیست هدف واقعن چیست ، لذت بردن از نشستن در طبیعت ؟ خب میتوانیم یک مبل وسط یک دشت را انتخاب کنیم ! میگویند خیلی حس خوبیه ، به آدم آرامش میده، اصلن درک نمیکنم ، بر هم زدن آرامش کائنات به خاطر اینکه حس خوب داشته باشی ؟ شاید هم بعضی ها خوی وحشی خودشون رو با این کار آروم میکنن ! البته در اینجا منظورم از ماهیگیری صنعت ماهیگیری که خیلی هم به نفع اقتصاد و مردمه نیست بلکه همون کار مسخره ایه که چوب های گرون قیمت میگیرن و میرن آرامش طبیعت رو به هم میزنن ، من که خودم به شخصه نمیتونم تحمل کنم یک ماهی بیرون آب شدید تکون بخوره ، یه جور داره التماس میکنه که نجاتش بدیم !  

به هر حال باید یه چیزی باشه که شخصیت خودمون رو نمایش بدیم. یا شاید از پوچ گرایی فرار کنیم ، نمیدونم آدم چطور میتونه از گلف لذت ببره !!! اصلن چی میشه که اینهمه پول خرج میکنند واسش ؟ به نظر هدف از این کار هم به جز پز دادن نمیتونه چیز دیگه ای باشه .

چرا بعضی ها میرن بیرون و بستنی میخورند در حالی که شاید در خانه و در محیط خصوصی و صمیمانه تری میتوانستند بستنی بخورند !  

اصلن هنوز درک نمیکنم چرا یک سری خودشونو هلاک میکنن ، توی طبیعت داد و فریاد میزنن ، اخم میکنن و همه این مسخره بازیا به خاطر اینه که با منقل جوجه کباب درست کنن. خب من نمیگم درست کردن کباب ، اون هم به دست خودت و در طبیعت لذت بخش نیست . ولی آخه به قیمت کثیف کردن خون ؟ 

انسان باید خودشو با دنیا وفق بده ، خودشو سرگرم کنه ، خودشو در گیر ابزار آلات کنه . نمیدونم چرا ولی به نظر اینها همش برای فرار از پوچیه ! با این حال پوچی آنقدر پوچه که به راحتی از بین میره و تنها راه فرار از اون درگیری با ابزار آلات نیست ...


چقدر چرت و پرت گفتم :::


-درخت ها را دوست ندارم ...

چشمان افغانی مانندش را کمی بازکرد. چون قرار بود حرفی بزند ...

- درخت از آفریده های زیبا و پر فایده ی خداونده . چطور میگی اونها رو دوست نداری ؟ 

- خب باشن ... من که کاری باهاشون ندارم فقط دوستشون ...

سخنم را ترسناک قطع کرد ، همچون قطع کردن دست یک نجار ، یا دستی که باهاش کاغذی را امضا میکنم .

- مگه اونا با تو کاری دارن ؟ 

- نه ولی ... ام م م !

ساعتش را نگاه کرد . تعجبم بود با آن چشمان تنگ شده که همانند چنگیز خان بود چطور توانست عقربه های ساعت را ببیند ! صدای شلوغی پس از تعطیلی مدرسه خوابیده بود ، حواسم به دوربین بود . شاید دربان مدرسه در حال پسته خوردن داشت ما را تماشا میکرد. چون مطمئنا کار دیگری نداشت که انجام بدهد .   

به آقای ج نگاه کردم ، همانطور که چشمش به ساعت بود زیر لبی چیزی گفت . بعد سرش را بالا آورد و گفت : ها ؟ 

فهمیدم وقتی زیرلب چیزی گفته مخاطبش من بودم گفتم : ببخشید دیرتون نشده ؟   

...

پلک هایش را جمع کرد در نتیجه گردباد کوچکی از خاک به هوا خواست (و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست!). روی سکویی نشسته بودیم که مشرف به باغچه ی طویل حیاط بود . کلاغی از میان باغچه ی تاریک بیرون آمد و به محدوده ی دانشکده ی کناری رفت . اشتباه نکنید اینجا مدرسه ای است در مجاورت یک دانشکده .

- چی میگفتی با ج ؟ 

- در مورد مساله ی درخت و این چرت و پرتا . 

- ول کن این چیزا رو . 

با کله به مجله ی جدولی که در دست داشت اشاره کرد . کاغذی زرد رنگ داشت ...

گفت : اگه تونستی جواب اینو بدی ...

اون چیه که اگه حرف اولش رو برداری اسم یه پسر میشه ، اگه حرف بعدی رو هم برداری ...

- ول کن حال داریا !

خسته بودم . بی حال . مثل آشغال چیپسی که آرام از جلویمان رد شد و به سمت ناحیه ی آبسرد کن رفت. "م" غرق در جدول شده بود . 

- چرا انقد جدول حل میکنی ؟ یعنی کار جذاب تری پیدا نکردی ؟ 

جواب سوال اولم را خودش قبلا بهم گفته بود . " برای افزایش هوش " هوش را خیلی پرطمتراق و غلیظ ادا میکرد . چون برایش چیزی دست نیافتی و ایده آل است. احمقانه بود ، مگر هوش به دانستن اسم آدم ها و مترادف واژگان بی کاربرد است ؟ 

- ولش کن ! 

ولش کن را به همان پررنگی "هوش " ادا کرد. آهنگ حرف زدنش دلقک وار و تا حد قابل قبولی پر معنی بود. یعنی اگر زبان فارسی بلد نبودید تقریبا میتوانستید حدس بزنید او دارد در باره ی چه میگوید ، البته اگر قبلش موارد زیر را بدانید : 

آرام حرف زدن و خیره شدن : صحبت درباره ی موسیقی 

آرام حرف زدن و نگاه به زمین و در و دیوار : صحبت درباره ی فلسفه ، کتاب و چیز های فکر کردنی  

بلند حرف زدن با لحن اعتراضی همراه با اخم : صحبت درباره درس

بلند حرف زدن با لحن مرموز همراه با پوزخند : غیبت معلم ها یا فحش دادن به یهودی ها و ...

و مورد آخر که از همه پر معنی تر و خلاصه تر (به قول عرب ها وجیز تر) است در دو کلمه خلاصه میشود و همراه با ادای غلیظ کلمه اول و ادای کمرنگ کلمه دوم است چون کلمه اول را پررنگ تر کند :  " ولش کن ! " که معنای روشنی دارد : خیلی معذرت میخوام ولی دربارش حرف نزن آدم احمق !

که در آن واحد هم دوستی و هم دشمنی اش را به طرف مقابل عرضه میکند ! البته این کلمه را در مواقعی میگوید که به بن بست عقلی رسیده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد . 

همچنان جدول حل میکرد . کیفم را برداشتم و با یک خداحافظی سرد ،   "م" را همراه با جدولش در دورترین نقطه حیاط مدرسه تنها گذاشتم . 

......


sina S.M
۱ نظر

تجزیه

آن آقای خشک و رسمی گفت : " کاش میتونستم بهتون کمکی کنم ، ولی متاسفانه دیگر ظرفیت پر شده " 
گفتم : " مگر هنوز آنها رفته اند ؟ آنها هم تا هفته ی بعد در کشور هستند ، مثل ما ، انگار که هیچ بلیتی نخریده اند " 
ابروانش را بالا برد ، غبغبش حالم را به هم زد . 
گفتم : " خواهش میکنم ، یکی از بلیت هایی را که توی کمد است به من بدهید " 
او گفت : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
پیام ترسناکش را فهمیدم . 
از ساختمان فروش بلیت بیرون آمدم ، نظافت چی نگاهم کرد ، یک زن مسن یک جا نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد. آیا این آدمها بلیت خریده بودند ؟ ! 

به آپارتمان خودمان رسیدم . کسی نبود ، من زندگی کسالت باری داشتم . همه وسایل را در یک چمدان کوچک چپاندم . تنها وسایل من ، مقدار زیادی پول بود . . . 
به سمت ساختمان اداری حرکت کردم ، ازدحام بود . همه کارمندان میخواستند از حق خروجشان استفاده کنند. شرکت داشت ور شکسته میشد . 
کشور داشت تجزیه میشد. به زودی همسایگانش شروع به حمله میکردند . آن وقت ساکنان کشور ، مجبور بودند جزئی از شهروندان آن همسایه ها باشند. من که خوش نداشتم .
باید هرچه سریع تر میرفتم . با هواپیما یا کشتی. 
سوار آسانسور شدم . میخواستم به سراغ گاوصندوق رئیس بروم ، در آن همیشه یک بلیط خروج برای روز مبادا وجود داشت . کلید کوچک و طلایی را که به گردنم آویخته بودم حس کردم . هیچ کسی به آن گاوصندوق دسترسی نداشت. البته فقط به جز خود رئیس ... که من بودم .
در آسانسور کسی مرا نشناخت چون رویم به سمت درب آسانسور بود. اگر میشناختند لابد شروع میکردند به گلایه از وضع حق خروجشان . من مسئولش بودم .
آسانسور که ایستاد در جا خشکش زد ... دیگر باز نمیشد . عجب دردسری شده بود . 

اطراف را نگاه کردم . . . ده نفری بودیم . یک نفر مرا شناخت ، خواست بیاید سمتم که درب آسانسور باز شد ، اول از همه خارج شدم و سریع به سمت اتاق مخفی رفتم . چند نفر به دنبالم بودند . آنها را پیچاندم . طوری که فکر کنند در چاه توالت ناپدید شده ام.

در اتاق سری به سمت تابلوی مونالیزای تقلبی رفتم . آن را کنار زدم ... 
اما گاوصندوق دیگر آنی نبود که بود . درش شکسته شده بود ، با استرس تمام شروع به گشتن کردم . . . همه چیز بود ، حتی مجموعه ی گرانبهای سکه های باستانی ، تنها چیزی که نبود بلیت بود . به جایش یک نامه به در گاوصندوق چسبانده بودند : "معذرت بابت بلیت".
یک دفعه گیج شدم ، کسی به آن اتاق دسترسی نداشت ، آن اتاق یک درب مخفی در توالت داشت که برای باز کردنش باید دکمه ی سیفون را 19 بار متوالی فشار میدادی ، حتما کسی که این اتاق را کشف کرده شدیدا دچار اسهال بوده یا شاید مریضی روانی یا همچین چیزی داشته . 
به هر حال انتظار بیشتر از این نمیرفت. کشور در حال تجزیه بود ، تمام مردم به همراه دولت و سایر قشر ها ، در حال فرار بودند . حتما جاسوسان حکومتی که میگفتند در هر خانه ای یک دوربین کار گذاشته اند ، عامل این کار بوده اند .

به حرف مرد بلیط فروش فکر کردم : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
خب اگر یکی از آنها را میکشتم و کد رهگیری بلیتش را بر میداشتم ، آنوقت دیگر حل بود ...
شاید کسی که کشتم همان دزد بلیت خودم باشد ... خب در این صورت دیگر عذاب وجدان ندارم . 

sina S.M
۲ نظر

مدرسه_1

از در مدرسه وارد شدم مثل همه کسانی که باید وارد مدرسه شوند ، چه معلم باشد چه فراش (!) ، چه دانش آموز باشد چه مدیر چه بد حجاب ، چه چادری ، هرکسی زندگی زمان حال او با مدرسه گره خورده باید از در مدرسه وارد شود ، البته به جز دزد که این طرف ها کم است.


وارد اتاقک نگهبانی شدم ، سلام و علیکی کردم ، امضا و پیش به سوی اتاق خودم . 


در راهرو ، معاون جدید را دیدم ، کوچک و عضلانی ، مثل مرغ پر کنده بود . نمیدانست من کی ام ولی تعجب میکرد چون سلامش دادم و اسمش را هم گفتم . اسمم را نپرسید ، خب ، با خودش میگوید یکی از هزاران معلمی بود که صبح می آیند و ظهر میروند . خب راست تر از این حرفی وجود نداشت. 


برای رسیدن به اتاقم جواب سلام دویست نفر را دادم ، دیگر وقتی با آبدارچی دست میدهی خب بقیه شرمشان میشود بیخ وایستند یه جا انگار وجود نداری. 


با هرکی چاق سلامتی کنم با این دانش آموزا خیلی خوب تا نمیکنم یعنی از نظر خودم اینطوره مگر نه بقیه همکارا میگن تو چرا اینقدر تحویلشون میگیری . روزگاری من بودم که مثل سگ گله دنبال معلما بودم حالا من شدم چوپونو ...


آخر سر به اتاقم رسیدم ، وسایل و کتاب ها رو چیدم ، دفترچه چرک و قدیمی رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم :


 زنگ اول : سوم الف ، درس پنجم 


همین که نشستم تا خستگی راهو از تنم در کنم ، زنگ خورد ، ده دقیقه ای مانده بود ، تا بیان زور چپون بشن تو نیمکت هاشون وقت دارم .

خودم را توی آینه ی قدی مخفی توی گنجه مرتب کردم ، همیشه بچه های مردم دنبال بهونه ای برای اینند که کفر معلمو در بیارن . 

در راه کلاس باید از جلو سه تا دفتر مهم رد میشدم ، معاون ، مشاور جدید و یه دفتر عمومی برای کار های مختلف ، معاون اصلی نبود و معاون جدید جدید را دوباره دیدم ، سخت گرم کاغذ بازی بود. 

وقتی وارد سالن کلاس ها شدم چند تا از بچه های پایه که همیشه در کمینم بودند ریختند سرم ، سلام و احوال پرسی کردند و من هم حسابی گوشمالی شان دادم ، از به صدا در آوردن استخوان گوش بلد بودم تا فندقی پس کله و لگد مال کردن . همه اینها محض خنده و شوخی بود ، اما از آنهایی که امروز آمده بودند یکی شان خیلی اهل خنده نبود ، برای همین اون رو گوشمالی ندادم ، وقتی بقیه را محض خنده کتک میزدم ، او بر و بر مرا نگاه میکرد ، خواستم او را هم با یک فندقی غافلگیر کنم که دیدم نه این برج زهر مار زیادی غٌده ، اصلا اگه بزنمش خودم دیگه روم نمیشه بیام مدرسه ، سن و سالش مث اینا بود ولی وقارش نه . 

وقتی بقیه را دک کردم او هنوز مانده بود ، گفتم چیه ؟ مگه معلم نداری ؟ 

بعد دیدم یه حرفی زد که کلمه اولش " صادق هدایت " بود . 

یکهو سرم گیج رفت ، نفهمیدم روی هوا چی بلغور کرد ، بعد دید من جوابشو ندادم رفت . رفتم سر کلاس ، کلاس را به بدترین شکل دادم ، چند تا از بچه ها داد و قال کردند که یه خاطره ای بگم یه شوخی کنم یا یکیو له و لورده کنم ، اما ...

کلمه صادق هدایت هنوز در ذهنم بود ، خب چیزی که وجود داشت خیلی غیر قابل باور بود. آن نکته را پیش خودم نگه داشتم ، فقط میدانستم باید یک بار دیگر آن پسر را ببینم. 

زنگ که خورد بچه ها رفتند و خیلی ها ماندند که گرم بگیرند ، بهشان مشخصات پسر را گفتم ، آوردندش . بعد گفتم : راجع به اون نویسنده که گفتی متوجه نشدم ، بیا بریم اتاق من. 

دیدم نون پنیر در دستش را هی غیغاژ میدهد جلوی چشمم که یعنی میخواهم برم زنگ تفریح ، ولی خوب فهمیدم ، اینرا که خوب فهمیده بود که من کارم باهاش جدی است ، میخواست ببیند چقدر جدی است و اجازه میدم بره زنگ تفریح یا نه .

گفتم : فکر کنم یکم جدی باشه پسر جون 

این را که گفتم منگ شد و راه افتاد دنبالم . به اتاقم که رسیدیم به نظر خوشش آمد ، نورش زیاد بود و خنک ، خیلی سعی میکرد فضولی نکند ، خوشم آمد 

ساعتش را نگاه کرد ، دو دقیقه مانده بود که زنگ بخورد ، گفتم : این زنگ چی دارین ؟ گفت : خودتون !

گفتم : پس میتونم دیر برم ، حالا بگو ببینم چی گفتی سر صبحی ؟ 

پسرک گفت : میخواستم نظرتون رو راجع به کتابای صادق هدایت بپرسم . 

گفتم : دقیقن جمله ای رو که صبح گفتیو بگو

یک لحظه از جا پرید ، انگار با دیوانه طرف شده بود ، گفتم : تو بگو ، بعد بهت میگم چرا

گفت : راستش گفتم : صادق هدایت رو بیشتر میپسندین یا جلال رو

یکهو بدنم رعشه گرفت ... این جمله را در خواب دیده بودم ، شاید سه چهار ساعت قبل.

گفت : حالتون خوبه ؟ 

گفتم : آره ، تو برو منم میام 

گفت : آقا بالاخره جوابمو ندادین

گفتم : نمیشه مقایسه کرد بستگی به عقاید داره 

سرش را پایین انداخت ، فهمید که فهمیدم میخواهد زیر زبانی عقایدم را بفهمد. 

      

sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان