یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان زانو -- قسمت ۲ از ۲

- گه خوردی ...

- جان ؟!

- فکر کردم هنوزم از اینکه بهت فحش بدم خوشحال میشی ... مثل سه سال پیش.

فاطمه دست صیاد را گرفت. هنوز به هم محرم بودند. در واقع به خاطر دنگ و فنگ کاغذ بازی های طلاق ... هرگز طلاق نگرفتند. اما فاطمه دلش میخواست طلاق گرفته بودند. تا این دست گرفتنش معنای متفاوتی بدهد.

- ادامه بده (....)

- اوه .. چقدر غلیظ شدی تو این مدت!

- فاکیو ... ادامشو بگو ... داستان مزخرفت رو دوست دارم.

...


کشتن زاک کار راحتی نبود. اولش این که کسی نباید میفهمید من میخواهم او را بکشم.البته این تنها مشکل پیش رویم بود .

سوفی نباید میفهمید من چه فکری در سرم دارم. آنوقت ممکن بود برعکس کاری که ۳۰ سال پیش کرد. برود توی تلویزیون.

تانیا گفت وقتی زاک رو کشتیش به من یه زنگ بزن ... تا جسد رو محو کنم.

وقتی از تانیا پای چت پرسیده بودم چطور سگ را محو کرده . گفت تخصصش است. حالا هم با محو کردن جسد زاک میخواست تخصصش را ثابت کند.

البته قدرتش را علنن وقتی به من میگفت که زاک را میکشتم. سوال من این بود که چطور او سگی را که کشته محو کرده. و حالا به خاطر جواب این سوال باید یک انسان را بکشم.

سوفی در این سی سال به من یاد داد که انسان ها لایق ترین موجودات برای کشته شدن اند.


 

sina S.M
۲۲ نظر

داستان زانو - قسمت ۱ از ۲

ترشحات زانویم دارند از زیر پوست هویدا میشوند. دکتر امروز زنگ زد و همانی را گفتم که ماه پیش گفتم . اول هر برج یک تماس با من میگیرد و این سوال ها را میپرسد.

 

: ترشحاتت زیاد شده ؟

: آیا دلت میخواد نظمش رو تغییر بدی ؟

 

طوری میپیچانمش که نفهمد این هفتمین روزی است که دیگر ترشحاتم را بیرون نمیکشم.
گور پدر نداشته اش. دکتر بهش می آید حرام زاده باشد. ولی خب ٬ فقط بهش می آید. اون برعکس آقای کاظمی رئیس آژانس است. کاظمی را تاحالا ندیده ام ولی از صدایش پشت تلفن معلوم است یک حرام زاده تمام عیار است.

دکتر را صد بار دیده ام ... ولی نمیگویم صد در صد حرام زاده است. خیلی لبخندش پلاستیکی است. این نشانه ای از حرام زاده بودن است. ولی کاظمی هیچ وقت لبخند نمیزند. حتی پلاستیکی اش را ... این ٬ خود حرامزادگیست ... نه نشانه اش.

سوفی رفته توی بالکن لخت شده. بهش میگویم بیاد اینطرف ... ولی گوش نمیکنه . البته کسی او را نمیبینه ... حتی اگر یه آدم واقعی بود هم کسی نمیدیدش چه برسه به سوفی که یه آدم واقعی نیست. اما خب خوبیت ندارد یک آدم توی جای نامناسب لخت شود. حتی اگر آن آدم واقعی نباشد.

 

sina S.M
۲۱ نظر

کلاس داستان نویسی

آنقدر کلاس داستان نویسی مان معروف است که همین الان هم میترسم که لو بروم ! دیگر کافی است  بگویم در کدام قسمت این شهر لعنتی تهران واقع است تا دست بعضی ها بیاید کدام کلاس را میگویم و استادش چه کسی است و اینها ...

 

این شهر لعنتی ... از خانه ما تا محل برگذاری کلاس یک و نیم ساعت راهه ... یعنی اوق بزنن به این انتخاب هوشمندانه ی خواجه ی تاجدار ٬ آغا محمد خان گاجار (قاجار ٬ برای موتور های جست و جو گر ... شما بخوانید گاجار) 

 

پیش پایتان رفتیم گرگان (عینکم هم آنجا گم شد توی دریا ... توی وبلاگ هم گفتم این موضوع را٬ ولی از نظرات معلوم بود گویا داشتیم در گوش آهو٬ خطبه میخواندیم) و از کاخ این انتخاب کننده ی این شهر لعنتی بعنوان پایتخت دیدن کردیم. 

 

 

در کلاس استاد حرف های ناب و ارزشمند زیادی زد که البته با احتساب پول چایی و بیسکوییت و لیوان های یک بار مصرف کاغذی گران قیمت ٬ حدود سیصد هزار تومانی برایمان آب خورده آن صحبت های ناب و ارزشمند. 

 

گفت که ویرجینیا وولف گفته که هر آدمی درون خودش یک مرد داره و یک زن ... 

بعد استادمون گفت : البته واقعن برای نویسنده بودن و توصیف جهانی که درش زندگی میکنیم ٬ حتی این دو جنس (مرد و زن) کافی نیست. 

 

این حرف به شدت جالبه ! مثل دیدگاه کوانتومی میمونه ... جهان در ورای نگاه ما چیزی است کاملن متفاوت. 

کلن استاد امروز حرف هایش داشت رنگ و بوی خاصی میداد ...

در دفعات بعدی هم گفتند : نویسنده های موفق جهان ٬ دچار مشکلات روانی هستند ... چون خیلی خوب درک میکنند... میدونن که زندگی چقدر ترسناکه 

 

بیشترین تاکیدش بر این بود که زندگی خیلی ترسناکه ... البته مطمئن نیستم واژه ترسناکو استفاده کرد یا نه ... ولی واژه بار بشدت منفی ای داشت. بعد محسن گفت : البته فقط زندگی شهری ترسناکه ..

و استاد در جوابش گفت : کلن زندگی ترسناکه ٬ داستایوفسکی مثلن خیلی خوب اینو درک کرده. (نخواستم بگویم ببخشید ولی ایشون واقعن در زمان ترسناکی بدنیا اومدن)

 

داستانمو خوندم ... اینبار کلاس برایم دست نزد . حتی در میان داستان کسی نخندید . (آخر همه این اتفاق ها برای داستان قبلیم افتاد) . 

تم (theme) این داستانم با داستان قبلی فرقی نداشت. هر دو در آمریکا میگذشت هر دو پر بود از کلمه «گه» ... با این همه وجه اشتراک ٬ یک چیز در این داستانم بود که واقعن گه زده بود بهش ... شاخ و برگ داشتن زیاد .. 

استاد گفت : تو باید برعکس بقیه (همکلاسی ها) عمل کنی ... یعنی باید یکم جلوی رشد بی رویه تخیل رو بگیری.

 

بعد ادامه داد : خوبه آدم خوشش میاد وقتی مثلن یارو دهنش بوی خیارشور میده ... ولی تو اینو ول نکردی و ایده اش رو بسط دادی به کارخونه خیارشور سازی... در حالی که این باعث میشه موضوع اصلی از ذهن خواننده فراموش بشه ... در واقع همین باعث شد که داستانت اسکلت بندی نداشته باشه .

 

در واقع نقطه ضعف بزرگ من رو یک بار یک نفر رو در رو بهم گفت. همینکه من خیلی دوست دارم از توی یک موضوع یک موضوع دیگه در بیارم و اینها (ماجرای هیتلر و تفنگ حسن موسی از کتاب زبان فارسی سال سوم دبیرستان را یادتان هست ؟!) 

حتی در وبلاگ نویسی هم این نقطه ضعف را دارم ... مثلن در همین پست من آمدم درباره ترافیک تهران حرف زدم بعد یهو بحثو کشوندم به آغا محمد خان ٬ حتی فلش بک زدم به سفر گرگان و ماجرای کاخ آغا محمد خانو بیان کردم بعد بحث عینک گم شده ام در گرگان رو پیش کشیدم. حتی میخواستم خیلی بیشتر از اینها به لایه های درونی ذهنم نفوذ کنم... این گند کاری باعث میشه موضوع اصلی ٬ یعنی ترافیک تهران٬ به طرز شت وارانه ای به قهقرا کشونده بشه ... بله باید جلوی تخیل رو گرفت ...

 نوشته ات رو هرس کن  

آهنگ ایتالیایی محصول ۱۹۶۶ wilma goich - in un fiore

sina S.M
۶ نظر

زلزله بیاید ولی عروسی نرویم ...

من خودم کسی هستم که دچار تنبلی مجازی هستم و مثلن فلانی توی تلگرام میگه : برو آپارات فیلمش رو ببین.

میگم : باشه خو بعدن میرم ... فعلن حالشو ندارم . دارم با تو چت میکنم ..


یعنی برای اینکه به طور مجازی از صفحه تلگرام خارج شم و وارد صفحه مرورگر شوم حس تنبلی در من ایجاد میشود. این میتواند یک ساین (علامت !) از این باشد که این دنیا دارد در چه جهتی و با چه شتابی به سمت سال های پیش رو میرود. 

یکی از سوال های لامصبی که از خودم میپرسم این است که آینده ی زمین چطور باشد . چاشنی این سوال ... پیشنهاد های خودم را برای آینده زمین مرور میکنم . یکی از یکی جذاب تر است. البته به جز یکی اش که اصلن برام جذاب نیست . اون هم اینکه آینده زمین فرقی با الان نداشته باشد.

اما پیشنهاد های جذابم این است که الان مرور میکنم : 

۱- تروریسم در جهان گسترش بیابد و یک جور هایی لاقل نصف کره زمین را به نابودی بکشاند.
۲- قحطی و اینها بشود. بمب جمعیتی منفجر شود و کشور ها دیگر منابع و ذخایر کافی برای مردمشان نداشته باشند. نفت و اینها هم که از قبل حسابش معلوم است. 

۳- گاز دی اکسید کربن به شکل بدی زیاد شود و گرمای جهانی کمرشکنی بر ما حاکم شود (نگاهم لاقل تا ۵۰ سال دیگر است)

۴- اینرا نمیشود گفت... :دی

۵- تکنولوژی مبارزه با مرگ بیاید و گند بزند به این قانون طبیعت : بمیر تا بچه ات زنده بماند.

۶- یک باکتری تکامل یافته بیاید و همه شیش هفت میلیارد جمعیتمان را پخ کند ... (مثل بازی plague inc)

من کلن از آشوب و اینا خوشم میاد. نمیدونم چرا ... شاید چون آدم درونگرا و اینا هستم و توی آشوب ... مردم خودشون نیستند. من میمیرم برای اینکه مردم رفتار همیشگی رو از خودشون بروز ندهند. علت دیگرش هم اینه که مردم توی آشوب حواسشون به یک سوژه خاص پرته و کسی نمیاد بزنه روی شونت و بهت بگه : هی قوز نکن برات بده. 

به خاطر همینه که اگر بگن : فردا تهران زلزله است . 

ممکنه از شادی توی پوست خودم نگنجم و اگر بگن : فردا باید بریم عروسی خواهرزاده شوهر خاله ات ... ممکنه برم و خودمو حلق آویز کنم :دی  (این خواهر زاده شوهر خاله حقیقت دارد. عکسشان را که گذاشتند توی تلگرام بدنم لرز گرفت گفتم یه عروسی افتادیم امسال. توی عروسی اگر بخواهم خیلی فعال باشم . باید بروم با ممد اینا و دست به جیب بشینم. که ممد اینا هم خودشون دست به جیبن)

شاید نباید اینها را میگفتم. اما لزومی ندارد خودم را از کسی پنهان کنم. مردم یک دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدن. اما خب. حقیقت تلخ این خوبی رو داره که برای مخاطب خودش شعور قائل شده و نمیخواد وقتشو با یه دروغ بگیره. 

وقتی فهمیدم این موزیک ویدئو محصول سال ۲۰۰۳ هست اصلن افسرده شدم. چون یعنی همه آدمایی که توش هستن و پر از حس جوونی اند و اینا٬ الان درب و داغون شدن. چون بیش از ۱۰ سال گذشته ازون موقع. /// :(


دیروز توی اینستاگرام یه نفر کامنتم رو درباره ی فیلم پی کی خوانده بود و منشن کرده بود که : 

درسته که هند پر از مذاهب گوناگون و فرقه های عجیب و مختلفه . ولی نباید فراموش کرد که هند بسیار بزرگه . و ما با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.


منم گفتم : درسته که هند به لحاظ مساحت بزرگه. ولی جمعیتش دیوانه کنندست و همین مشکل اصلیه.

اونم گفت : چین چی پس ؟‌

منم گفتم‌: چین خیلی از هند بزرگتره و شما بعد از چین بیشترین جمعیت رو دارین.

بعد بهش برخورد و اینا . چون خودش هندی بود و من داشتم کشورش رو براش بد جلوه میدادم. با خودم گفتم این مشکل منه که از کشورم بدم میاد و فکر میکنم این یه حس عادیه و اشکالی نداره بقیه مردم جهان هم از وطنشون بدشون بیاد. درحالی که گویا همچین عادی هم نبود. لذا معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی مشتاق اینم که یه روز برم هند و اینا ... بعضی وقتا یه دروغ خیلی با ارزش تر از حقیقته :دی


درادامه مطلب یه داستان هست. داستان که چه عرض کنم ... یه پله از حقیقت بالاتره .. در واقع گزارش داستان گونه ایه از یه آخر هفته عادی بین من و مامانم. اگر اهل فضولی تو زندگی دیگران نیستید نخوانید. (شوخی :دی )


sina S.M
۷ نظر

نوشته خودم : ماجرای دکتر هال و ترس از پناجر

دکتر هال از پنجره ها بدش می آمد ... 

یه ترس علت دار بود . نه از آن ترس های بی ریشه و کنترل نشده ای مثلن طرف تا به دنیا می آید از دکمه ها میترسد . 


این ها اسمش فوبیاست .. دکتر هال فوبیا نداشت .. یا لاقل نباید میداشت . آخر او یک روانشناس بود خیر سرش ... 


از پنجره ها بدش نمی آمد .. فکر میکرد اگر دکترای روانشناسی از دانشگاه کیوتو را نداشت ، آنوقت احتمالن پنجره ساز میشد ... 

بله . نه تنها از پناجر بدش نمی آمد بلکه عاشقشان بود .. ولی خب ، ۱۲ سالی میشد که از پنجره ها میترسید . قضیه وقتی سخت شد که عشقش به پنجره ها جای خود را به ترس از آنها نداد .. بلکه کمی جمع و جور تر نشست تا جا برای ترس هم باز شود ! 


ایندو با هم تناقض داشتند ... تناقضی غیر قابل تحمل ... چنین بخشی در روانشناسی نبود ، اما دکتر هال یقین داشت این تناقض زیر شاخه یکی از درسهایش بود که در کیوتو گذرانده بود ...


پیچیدگی قضیه در آن بود که دکتر هال به هیچ وجه نمیتواند قبول کند که برای حل این مشکل روحی پایش را داخل مطب یک روانشناس بگذارد .


میخواست خودش این پروژه را به اتمام برساند . 

گفتم این ترس از۱۲ سال پیش شروع شد و کاملن علت و ریشه دارد ... 


دوازده سال پیش ... دکتر هال مرد واقعن جوانی بود ... از هر نظر ، او نه تنها درسش را در دانشگاه کیوتوی ژاپن تمام نکرده بود ، بلکه حتی همان درس هایی را هم که گذرانده بود به خوبی از پسشان بر نمی آمد .


این نکته ای بود که از چند هفته قبل ذهن دکتر را مشغول کرده بود . فکر اینکه به درد روانشناسی نمیخورد . تازه بعد از آنکه بورس تحصیلی کیوتو را گرفته بود و به ژاپن مهاجرت کرده بود .. خیلی بد است که آدم در چنین مرحله ای بفهمد به درد شغلی که برایش درس میخواند نمیخورد.


صبح زود با صدای آلارم ملایم هم اتاقی اش بیدار شد ... ۳۰ دقیقه وقت داشت . حالش را نداشت بدنش را بالا بیاورد ، تداعی ادامه روز برایش ترسناک بود .. اینکه باید به زودی سراغ آن درب کشویی ژاپنی برود تا با کلی انگولک کردنش بتواند بازش کند. بعد سراغ روشویی برود و آب را باز کند .. در بهترین شرایط آب جوش می آمد بیرون و پوستش گز گز های متداوم میکرد .. و در شرایط بدتر آب یخ میآمد بیرون و تا روده هایش شام دیشب را به معده پس نزنند از شوک آب سرد بیرون نمی آمد ...



اما آنروز را خوابید . به یاد چیزی افتاد که از کودکی به خودش الصاق کرده بود ... پنجره سازی .

.

.

.

همین فکر او را گرم نگاهداشت ... بیدار شد .. وقتی گرم بود . شانس با او یار بود درب کشویی از قبل باز بود ... و در روشویی برای اولین بار آب ولرم آمد‌ .. گزگز کردن بهتر از پس زدن غذاست .


دکتر هال در آن بازه زمانی هر هفته در یکی از ۱۰ مرکز مشاوره ، زیز نظر دانشگاه دوره های کار آموزی را میگذراند .. یک اتاق شخصی بعنوان اتاق ویزیت حدود ۳ ساعت در اختیار او بود و مریض های از پیش تعیین شده ای به او مراجعه میکردند ... بعضی از آنها واقعن مریض بودند و برای هزینه های کمتر به دانشگاه رو آورده بودند ... و بقیه مریض ها در واقع بازیگران آماتوری بودند که باید کارآموز های روانشناسی را محک میزدند . احتمالن همراه خود میکروفن داشتند تا صدای ضبط شده را به هیئت مدیره دانشگاه تحویل دهند .. دکتر هال نمیدانست این افراد برای این کار پول دریافت میکنند. استاد دانشگاه به آنها گفته بود این مراجعین داوطلبانی خوشقلب هستند .. پس سعی نکنید آنها را شناسایی کنید و مچشان را بگیرید ...


آنروز دوره کارآموزی در یکی از مناطق نسبتا مرفه کیوتو را داشت. تصمیم گرفت زودتر از موعد به آنجا برود و کمی با پنجره اتاقش ابراز دوستی کند .


.

.

 پا را که درون اتاقش گذاشت اول به پنجره نگریست . چیز بزرگی بود. و در عین حال بدترکیب ... انگار وقتی معمار این اتاق را ساخته ، موقع نصب پنجره از خانه به او تلفن میشود و از پشت خط گفته میشود که 


-زن و بچه هایت هدیه هایی از طرف امپراطور ژاپن بوده اند و حال که امپراطور مرده آنها را دستگیر کرده و تحویل انبارداری امپراطوری میدهیم . در ضمن پنجره را یادت نرود بزرگ بسازی مگر نه خودت هم پیشکش امپراطور میشوی .



دکترهال میدانست اگر پنجره را باز کند ممکن است با دیدن ارتفاع آنجا هول شود و پرت شود پایین .. بدون باز کردن پنجره به سمت آن رفت. 

ارتفاع برخلاف انتظارش اصلن زیاد نبود ... چیزی حدود ۱۰ متر بود اما فقط فیزیولوژیست ها و کماندو های سی آی ای میدانند که این ارتفاع بدترین ارتفاع ممکن است .. اگر از درد ناشی از شکسته شدن استخوان های ۵ قسمت بدن نمیری و شانس بیاری . آنوقت چنان تا آخر عمر به پرستار و ویلچر احتیاج پیدا میکنی که احتمالن آرزو میکردی موقع سقوط سرت را پایین نگه داری تا بر اثر ضربه منفجر شود و به چنین روزی نمی افتادی .

دکتر هال هیچکدام از اینها را نمیدانست. برای همین پنجره را باز کرد و پشت میزش نشست.

نمی دانست تا پنج دقیقه دیگر اولین مراجعش از آنجا پرت خواهد شد 




sina S.M
۸ نظر

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش


بار دیگر موراکامی ! اینبار داستان بلند .
این کتاب اولین داستان ( یا بشود گفت رمان) ای است که از موراکامی خواندم . برنامه دارم بعدن تعقیب گوسفند وحشی را بخوانم .
کتاب بر خلاف انتظارم خیلی عادی بود ... انتظار داشتم با داستان های کوتاه هاروکی فرق داشته باشد ، ولی شاید این هنر نویسنده بود که ثابت کند میتواند دیواره ی بین داستان های بلند و کوتاهش را بردارد !
 قسمت هایی از آن خمیازه آور بود . انگار که کتاب روانشناسی ، علم اقتصادخمیده ، آشپزی یا حتی اصول مد میخواندم . باور کنید من خواننده ی تنبلی نیستم ولی واقعن نمیتوانم مباحث تخصصی را در یک کتاب داستان تحمل کنم !
کسل کننده بودن دیالوگ ها یقینن به این خاطر است که نویسنده تا حد زیادی سعی میکند به دنیای واقعی نزدیک و نزدیک تر باشد . لذا روند پیشبرد داستان در دیالوگ ها کمرنگ است . یعنی میشود بعضی دیالوگ ها را اصلن نخواند بدون اینکه به اصل و پیرنگ داستان ضربه بخورد ...

(پیشنهاد میکنم به ادامه مطلب سر بزنید ،اللخصوص بخش درباب سانسور !)
sina S.M
۲ نظر

یک داستان میخوام بنویسم اما نمیدونم چطوری !!!

حبیبه جعفریان نوشته بود : یکروز فرصت پیدا میکنم و میرم و اون رمان لعنتی مو مینویسم .

این جمله عاری از غلط است !

آدمهای اطراف من همگی از دسته آدم هایی هستند که " نمی نویسند " .

نمیدانم تعریف دقیق این آدمها چیست . شاید اصلن آدم نیستند یا شاید هم نوشتن برایشان وظیفه است . اما میدانم معدود افرادی هستند که مینویسند . چنین افرادی را در دنیای واقعی خیلی کم دیده ام . خیلی کم میدانی یعنی چند تا ؟

دو تا ! باور بفرمائید از 1000 کیلومتری هم میشود تشخیص داد فلان شخص اهل نوشتن است یا خیر . نوشتن که میگویم منظورم متن های نزدیک به داستان است ، نه شعر های دو خطی یا چرت و پرتهای دیالوگ واری که در یکی از وبلاگهایی که یک زمانی خواننده اش اینجا سر میزد ، اینها هدفی به جز نوشتن دارند معمولن برای خودشیرینی است یا غیره ، اما من منظورم آن نوشتنی است که همراه با احساس باشد ، آن نوشتنی که تک تک کلماتش را بخواهی تنظیم کنی تا منظورت آن طور که خودت میخواهی برسد ، متن هایی که اگر توی یک کتاب ببینی با نویسنده های واقعی و ابر نویسنده ها اشتباهش بگیری ... :دی

داشتم میگفتم من تنها دو نفر را در دنیای واقعی دیده ام که مینویسند و از مشغله های زندگی کمی فاصله میگیرند و میروند سراغ مداد و کاغذ ، نه برای اینکه لیستی را پر کنند یا یک وظیفه ای را به انجام برسانند. بلکه میخواهند به نوعی تفریح کنند ! آره نوشتن یک تفریح است .

یکی اش یک آقایی بود که متن های خوبی مینوشت و یک مدتی داستانهایم را میخواند و با هم مینشستیم به بحث و گفتگو . البته من آن زمان خیلی بچه بودم و اصلن فرصت نشد متن های ایشان را بخوانم ولی میدانم خوب مینویسند چون یک بار به وبلاگش سر زدم .

یکی دیگرش هم همین حبیبه جعفریان که اسمش اول این متن آمده . البته من سعادت دیدارش را نداشتم ولی تلفنی با هم نیم ساعتی حرف زدیم . یکی از متنهایش در این وبلاگ هست ... خیلی خفن مینویسه . اصلن من همان اول که متنش را توی همشهری داستان خواندم ، پاپی اش شدم تا بالاخره توانستم صداشو از پشت تلفن بشنوم و بفهمم که این آدم حتی از عکسش هم ترسناک تره و بعد ها در این رابطه با خونسردی تمام نوشت زمانی هم که خودش بچه بوده برای شاعر مورد علاقش شعری نوشته و اون شاعر هم به قول خودش با تانک از روی شعره رد شده .

این دختر بچه ی حساس هم که حسابی توی ذوقش خورده بود تبدیل شد به کاسه ی داغ تر از آش با خودش گفته اگر قرار است با هر متن نوپایی اینقدر خشن رفتار شود خب من هم خشن میشوم تا بتوانم متن های محشری بیافرینم . که البته متن هایش محشرند . البته نه آن ستون های مزخرفی که توی همشهری جوان و هر هفته هولهولکی مینویسد (گرچه خودش میگوید خیلی از ستون هایش خوشش می آید) بلکه متن هایی که حرفی برای گفتن دارند و توی همشهری داستان چاپ میشوند ، یک ستون سرتاسر اندازه ی یک صفحه است و مسلمن حرفی برای گفتن تویش نیست به جز یک سری نوشته وبلاگوارانه .


اما داشتم میگفتم ، آن هایی که " مینویسند "  به احتمال غریب به یقین همیشه عقده ای دارند که یک داستان رو شروع و تمام کنند . بار ها یک متنی را شروع کرده و بعد از چند صفحه یا حتی چند خط بیخیالش میشوند . مشکل اینجاست که ایده های نوشتن بسیارند ولی بهانه های نوشتن ... اصلن زیاد نیستند . بهانه اسمی است که من روی پیرنگ داستان میگذارم . یعنی گره ، مشکل ، یک عقده که قابل گشایش باشد .

شما اگر بهانه ای برای نوشتن نداشته باشید فوقش میتوانید یک اتاق را توصیف کنید یا چمیدانم ، علت مرگ یک نفر را به صورت ماجرایی بیان کنید . اما مشکلش اینجاست که مثلن مرگ یک انسان موضوعی نیست که بتوانید راجع بهش داستان بنویسید . حتی اگر هزاران شاخ و برگ بهش بیاویزید. فوقش شاید یک داستانک بی سر و ته بشود که نه نزولی دارد و نه صعودی .


مثلن من الان یک متن راجع به مرگ مینویسم + کلی شاخ و برگ که باعث جذابیتش میشه . اما میبینید که ماجرایی در کار نیست و زمان در داستان ایستاده :


-کصافت !

این را برادرم گفت ، وقتی محو تماشای نقاشی هایی از میکل آنژ بر سقف آسانسور بود . انگار که کلیسا بود ، یک سقف گنبدی با نقاشی های بهشتی . یک پدر روحانی کم داشت .

انگار که آسانسور چی ذهنم را خوانده باشد ، گفت : کلیسا طبقه ی 17 امه ، میخوایین؟

که با فریاد مخالفت های من ، برادرم و پیرزن مشرقی مواجه شد. یارو انگار این مخالفت ها برایش عادی بود ، مراجعین این هتل همه شان یک مشت خوش گذران لائیک بودند .

آخر هتل گران قیمتی بود . از دیوار های صورتی اش که مخلوط گچ و صدف بودند بگیر تا نظافت چی کروات دار که فرانسوی را بهتر از توریست های فرانسه صحبت میکند .من و برادرم انتخاب بهتری نداشتیم ، چون هتل های ارزان همه پر بودند . اینجا را هم به لطف یک پیر مرد استخوانی خل و چل توانستیم رزرو کنیم . مرد عجیبی بود زیرپوش لیمویی رنگ پوشیده بود و شلوارک چروک خورده و جوراب های سیاه کم و بیش می لنگید و بیشتر انگار پرواز میکرد تا لنگیدن و اما کلاه حصیری ماهیگیری داشت . با این حساب وجودش در چنان هتلی معما بود.

همین که دیدیم هتل پر است و خواستیم برویم بیرون ، او یک مرتبه جلو رویمان سبز شد .

من فکر کردم آمده برای گدایی و محلش نگذاشتم . اما برادرم ماند و مدتی بعد من را که داشتم بیرون هتل سیگار میکشیدم کشید داخل .

خواستم فحشش دهم که دیدم کارت اتاق را جلوی صورتم بالا و پایین میبرد. انگار که خیلی حرکت جالبی بوده و من قرار است سورپرایز شوم . عوضش یقه اش را گرفتم و گفتم " اینهارا از کدام بدبختی کش رفتی ؟ "

آخر میدانی ، اولین بارش نبود که . بعد به پیرمرد گدا نما اشاره کرد . رفتم سراغ پیرمرد و بعد فهمیدم برای خیرخواهی این کار را کرده ، البته سعی کردم خیلی پیشش نمانم تا مبادا کسی نگاهمان کند و فکر کند یکی از قوم و خویش های من است ... آره خیر سرش ، با اون راه رفتنش .

وقتی کارت را گرفتم توی دستم کم مانده بود بالا بیارم ، آخر شماره اش 666 بود .


اما صبح علی اطلوع که داشتم روی ایوان به برج عظیم روبریمان نگاه میکردم متوجه شدم کسی از دور دست دارد داد میکشد . کمی سرم را خم کردم ، صدا بیشتر و بیشتر میشد. داشتم شک میکردم که صدا از داخل اتاق است یا نه تا اینکه یک دفعه دیدم مرد نحیفی در حالی که خودش را مثل جنین جمع کرده از روبریم گذشت . کمی بعد از آن کلاه حصیری با سرعتی کم تر از روبرویم رد شد . همان مردک دیشبی بود .

میدانستم با آن شماره اتاقی که ما داشتیم حداقل 2 دقیقه دیگر طول میکشد تا مرد مثل مربا له شود ولی حتی همین 2 دقیقه برای اینکه به خودم بیایم کم بود. آنقدر شوک زده بودم که برای مدت طولانی ای به آن مرد که در حال سقوط بود نگاه کردم ، محل پرتابش مسخره بود . مرکز استخر . یادم نیست چقدر ولی یادم است وقتی برادرم به شانه ام زد و مرا به حال خودم آورد ، هرگونه نشانه ای از سقوط مرد از میان رفته بود . شاید تنها نشانه ای که باقی مانده بود این بود که دیگر هیچ کسی در استخر نبود . انگار مردم میترسیدند یک نفر دیگر هوس کند از طبقه ی هشتادم به استخر بپرد.


-پیرمرد بیچاره .

گفتم : کجاش بیچاره بود ؟ روانی بود ، ندیدی دیشب با چه وضعی اومده بود توی هتل به این گرونی ؟ الانم این سقوط مسخرش.

- هی از کجا میدونی خودش پریده ؟

- انتخاب نوع لباسش که زوری نبوده .

- شاید هم  ... 

بعد از گفتن حرفش منصرف شد.

فهمیدم دارد چیزی را از من مخفی میکند .

اما چه چیزی ؟ او بود که کارت اتاق رو از پیرمرد گرفت . چرا من نگرفتم ؟ چرا وقتی داشت با آن پیرمرد حرف میزد مرا صدا نکرد ؟ چرا صحبتشان به اندازه ای طول کشید که من حوصله ام سر برود و سیگار روشن کنم و نیمی از سیگار هم بسوزد ...

گفتم : هی وقتی داشت می افتاد تو کجا بودی ؟

- صبحانه دیگه .مگه نفهمیدی ؟

- آره ، اما صبحانه کجا بود ؟

کمی این پا و آن پا شد ، پرسیدم : پشت بوم ؟

-اوهوم

با خودم گفتم کصافت !


متن جالبی بود ! با فحشی از دهان برادر شروع و با همان فحش در ذهن راوی تمام شد .

در کل سه شخصیت اصلی و نیز دو شخصیت فرعی که حضورشان در متن جهت تنوع بوده و بس:

راوی » طبق معمول راوی ها موجوداتی منطقی اند ، چرا که بلدند روایت کنند یا به عبارتی بلدند بنویسند . در اینجا هم با یک انسان منطقی و صد البته بی احساس روبروییم


برادر راوی » نقطه ی مقابل راوی ، با احساس و اما کمی غیر منطقی و شاید هم کمی گیج با سابقه ی دزدی که درجه ی حماقتش را تا حدی بالاتر میبرد.


پیرمرد » شخصی مجهول الحال که میتواند مجنون باشد یا نه . او یک گره در داستان است و برملا شدن شخصیت اصلی او برملا شدن راز داستان است .


محیط ها هم محدود به یک محیط کلی به نام هتل هستند و زیر محیط ها و نیز محیط های ذکر شده یا ذکر نشده :


زیر محیط ها »

آسانسور : محل شروع متن ، شبیه کلیسا

اتاق 666 : مورد توجه به علت شماره اش ، دارای ایوان

لابی هتل : محل ملاقات با پیرمرد ( ذکر نشده )

استخر : محل سقوط پیرمرد

پشت بام : محل سرو صبحانه و احتمالن محل پرش پیرمرد ( در این مورد شبهه وجود دارد )

ایوان : بدون شرح

sina S.M
۰ نظر

مایکل براون و وندالیسم + یک داستانک

-به هر حال اگر روزی برسه که من دارای شاخ باشم . مجبورم که ... 

-بس کن احمد ! این موضوع رو دیگه مطرح نکن ، باشه ؟ 

زن احمد این جمله را در حالی فریاد میزد که شیر آب به طرز فلاکت باری باز بود. فلاکت بار برای روزی که ذخایر آب تهران چیزی در چنته نداشتند . و مسلمن وقتی این ذخایر خالی شوند ، تهرانیها یقینن منقرض میشدند . 

احمد در حالی که لمیده بود و تقریبن سعی میکرد با نگاه های خاص به در و دیوار خودش را مشغول نشان دهد تا به زنش احساس " خانه دار " بودن دست ندهد بلند داد زد : اما ... 

همان لحظه زنش از آشپز خانه آمد بیرون ، اینبار صدایش واضح تر از همیشه شنیده میشد : اما نداره عزیزم ! ما باید تا زمانی که امکانات شادی در اختیارمون هست ، شاد باشیم . اگر روزی رسید که تو دارای شاخ بودی آنوقت میتوانیم راجع به این مسئله حرف بزنیم . 


احمد بد جور افسرده بود . احساس میکرد هرچقدر دیر تر شاخ در آورد او مدت بیشتری استرس خواهد داشت . هر روز با ترس اینکه شاخ داشته باشد و نتواند آن روز را عادی زندگی کند از خواب بیدار میشد . قبل از آنکه چشم هایش را باز کند سرش را کمی در بالش میغلتاند. اما هر روز که میگذشت وحشتش بیشتر میشد ، با خود میگفت " امروز را شانس آوردی ، ولی فردا چی ؟ " 


ماجرای شاخ چه بود ؟ لابد میگویید احمد یک نیمه انسان نیمه گاو است ! نه ماجرا کمی سیاسی-ملی بود . تهران در وضعیت اضطراری بود . تکنولوژی عجیبی به دست مجمع الجزایر خزر افتاده بود . آنها با ماهواره ی "خز" توانسته بودند بخشی از پایتخت قدیمی ایران یعنی تهران را با اشعه ای که از ژن "گوزن سیبری" تقویت شده بود مورد حمله قرار دهند . دولت به این اقدام عجیب واکنشی عجیب تر نشان داد . آنها نه تنها نیروی کمکی به تهران اعزام نکردند ، بلکه تهران را در قرنطینه شدید قرار داده و مین های از راه دور ( تکنولوژی بسیار جدید که هر کشور تنها میتواند در داخل مرز های خود از آن استفاده کند ) را در تهران تعبیه کرده و ارتش منتظر است تا در هر شرایط نامساعدی آن مین ها را فعال کند . 


اما در تهران ... همچنان زندگی عادی جریان دارد ، البته با این تفاوت که هر روز تعدادی از شهروندان شاخ در می آورند . آنها باید هر طور شده از شر شاخ هایشان خلاص شوند مگر نه با ارتش داوطلب تهران مواجه میشوند . نیرویی شامل افرادی با لباس ضد اشعه و تفنگ آتش زا که به شکل داوطلبانه از اصفهان ، تبریز و لرستان اعزام شده اند . آنها موظفند هر شهروندی که شاخ دارد را در عین مشاهده شان به آتش بکشند . 

یکی از مطبوعات داخل تهران با آنها مصاحبه ای داشته به شرح زیر : " 

-چرا و چطور به این عمل وحشیانه تن داده اید ؟ سوزاندن افراد بی گناه برایتان لذت بخش است ؟ 

-افراد بی گناه ؟ خنده دار است . چه گناهی بالا تر از شاخ داشتن ؟ 

-چرا ؟ مگر شاخ داشتن چه گناهی دارد ؟ 

-چقدر شما بد مصاحبه میکنید . مگر نمیدانید همین خود شمای خبرنگار اگر روزی شاخ داشته باشید موظفید که خودتان را معرفی کرده و سوزانده شوید ؟ 

خبر نگار اندکی مکث میکند ، او دارد به عواقب حرف هایی که قرار است بزند فکر میکند در همان لحظه عضو داوطلب فریاد کنان میگوید :

 چی طو شد ؟ ( یادتان است که در بین این نیرو ها اصفهانی هم هست ) مگر من سوال سختی پرسیدم که مکث کرده و فکر میکنید ؟ 

خبرنگار وحشت کنان گفت : نه نه ، واضح است که اگر من خودم شاخ در آوردم موظفم بیایم و سوزانده شوم . این مکث بیشتر نوعی تحقیر خودم بود . تحقیر اینکه تهرانی هستم. 

اصفهانی لبخندی تحقیر آمیز میزند و میگوید : درسته ، این بار ما اقشار غیر تهرانی هستیم که به تهرانی نبودنمان میبالیم . یادتان است چه جوک هایی برایمان میساختید ؟ حالا ما برای شما جک میسازیم ... یه روز یه تهرانیه شاخ در میاره ، میسوزه ... هاااار هار ها . 

نیروی داوطلب چنان از جک بی مزه و غیر انسانی اش کیف کرده بود که قهقه کنان شکم خود را گرفته بود و مدام روی میز میکوبید . 

خبرنگار ضبط صوتش را خاموش کرد و در داخل کیفش قرار داد و در حالی که چشمانش را لایه ی نازکی از اشک پوشانده بود از پای میز مصاحبه بلند شد و رفت . 

  

+ مایکل براون 

+ vandalism 

قضیه این وندالیسم چیه ؟ اگر نمیدونید چیه در ادامه حتمن متوجه میشید ! من متوجه شدم به طرز عجیبی وندال هستم . یک موجود وندال در درون من وجود دارد ! نمیدانید چقدر کیف کردم وقتی کتابخانه مدرسه را داغون کردم و کامپیوترش را هک ! (دربارش قبلن نوشتم تو همین وب) یا اینکه وقتی به نمازخونه راه پیدا کردم و با دوستم فرقون آوردیم جایی که ملت نماز میخوندن :دی 

البته اینا برای خیلی وقت پیشه و انتظار نداشته باشین من رفتار های وندالی اخیرم رو براتون تعریف کنم ! (البته خدا رو شکر موردی اخیرن وجود نداره ) راستی یه بار هم از مدرسمون گچ برداشتم و اومدم خونه و دیوارای خونه رو با شعارای ضد استقلالی پر کردم و بعد با یه دستمال نم همرو پاک کردم ، این قضیه رو هنوز به کسی نگفتم ولی الان وسوسه شدم بگم به خانواده چون اون قضیه برای 5 سال پیشه و الانم کل دیوارا کاغذ دیواری شده :دی 

حالا حتمن میدونید وندالیسم یعنی چی ! یعنی خراب کاری های ملت روی چیزی که در دسترسه . یک جور عقده ی کودکانه . مثلن خراب کردن تلفن عمومی که خیلی وسوسه کنندست ! البته این عمل وقتی مورد بررسی بسیار جدی قرار میگیره که به عنوان اعتراض از مسئله ای عمومی هست . مثلن اعتراض به ماجرای مایکل براون . :/

نمونه هایی از وندالیسم : 


در ادامه ... یک چراغ وندالیز شده (A vandalized light ) ( عجب اصطلاحی ! )

و در ادامه ، کسی که مدام بهش گفتن این کار بده اون کار بده و اونم با این کارش میگه : بابا من اصلن بدم ! خوب شد ؟ 

sina S.M
۳ نظر

بابای هیولا و مجله داستان

در ادامه یکی از رفتارهای پدرم رو میبینید به همراه جواب هایی که حقیقتن براشون دارم ولی جرعت نمیکنم بگم ( جرئت یا جرعت ؟ مهم نیست ولی اگر کسی بخواد معلم دیکته بازی در بیاره با تریلی از رو وبش رد میشم کما آنکه همزه یک حرف عربیه و توی الفبای فارسی نیست) 


::1:: وقتی من خیلی مسالمت آمیز جواب منطقی بهش میدم میگه :" والا ما بابامون چوپون بود جرعت نمیکردیم پامونو جلوش دراز کنیم ... " 

خیلی دوست دارم یه روز بگم :

1 . " خب چون بابات چوپون بود ، اگر دوست داری منم میتونم تو رو چوپون فرض کنم " 

2 . " این رفتار شما بود ، انتظار نداشته باش من یک درصد شبیه شما باشم " 

3 . " زمان ارباب و رعیت بود اون موقع ... حالا چی تو چنته داری ؟ " ف

4 . ...

5 ... 

(بی نهایت ! )


نصف عمر من بر این میگذره که دارم فکر میکنم اگر در فلان وضعیت فلان جوابو میدادم یا فلان طوری برخورد میکردم چقدر خوب بود و طرف چقدر میفهمید من آدمم (!) در حالی که توی ذهنم دشمن هامو خورد و خاکشیر میکنم و خیال میکنم که آدم پولداری شدم و کلی سیاه پوست بیسیم بدست هیکلی و کچل با کت شلوار خاکستری و عینک آفتابی برام کار میکنن و من بهشون اسم و مشخصات فلانی رو میدم و اونها اونو برام میارن و میبندنش به یه صندلی و منم اونقدر لگد به شکمش میزنم تا به غلط کردن بیفته و از اینکه فلان تاریخ فلان حرفو به من زد و من اونموقع پخمه بودم و بر و بر نگاش کردم ابراز پشیمونی کنه و در نهایت منم یه گلوله تو مغزش خالی میکنم . 


البته این تفکرات بعد از مدتی محو میشن ! پس از دو ساعت خشم جای خودش رو به دلسوزی میده . در دیدار بعدی با اون فرد میبینی که به سمتت میاد و سلام میکنه و تو کل اون تفکرات وحشتناک رو فراموش میکنی و با لبخند بهش سلام میدی ! 


متاسفانه الان که به وضعیت زندگیمون نگاه میکنم و میبینم طوری شده که همه چیز به طرز پلاستیک واری پوچ و خالیه. روایتی از مجله داستان میخوندم . از موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان . میگفت بچه که بوده یاکریمشو فروخته و باهاش بلبرینگ خریده و باهاش گاری درست کرده ! ( حالا نمیدونم بلبرینگ چی هس ! ولی لازم هم نیست بدونم ، خوشبختانه تا بحال با ندونستن معنی این کلمه همچنان در قید حیاتم )

ولی الان چی ؟ یاکریم بچه های این دوره زمونه چیه ؟ اصلن اگر هم داشته باشن حاضرن بفروشن و با پولش اسباب شوق کودکانه و خلاقیتشون رو جور کنن ؟ (آیا چیزی هست که بخوان و مجانی براشون فراهم نشه ؟ ) چیزی هست که خودشون بسازن ؟ کمبود امکاناتی هست که با کمکش بتونن دست به خلاقیت بزنن ؟ 

جواب همه این سوالا واضح و مبرهن است : نه ! 

فرض کنید ! همون آقایی که گفتم موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری شده ، با کمک همون ذهن خلاقش به این جایگاه رسید . با اون شور و نشاطی که برای ساختن وسایل داشت . ( حتی میگفت سر کلاس درس پوست پسته رو نقش میزده و باهاشون بازی میکرده )  همین آقا بعدش کلی کتاب های جالب برای بچه ها ساخت . اما مسئله اینه که شاید همین کتاب ها یا به واقع همین "امکانات" موجب سلب همون خلاقیتی بشه که در کمبود امکانات به وجود می اومد . مثلن اگر همین آقا تو زمان بچگی سرش با کتاب های از پیش آماده و اینا گرم میشد میتونست اونقدری که باید از خلاقیت بهره ببره ؟ 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این هم از جلد مجله داستان که من خیلی خوشم نیومد ! نمیدونم چرا فکر میکنم افراد داستان کلن آدمهای اوا خواهر و لوس هستن . ازینایی که اگر زن باشن مانتوی نارنجی راحت و کیف سبز شل میندازن که توش پر از کتابه (!) و اگر مرد باشن یه صدایی شبیه مسعود فروتن دارن و یه ژست آروم و لوس با بحث هایی راجع به کوروش و درس ! (اه) ( اگر نمیدونید مسعود فروتن کیه تصور کنید یه پیرمرد  با لحن کودکانه از درخت و سبزه و چمن تعریف میکنه یه جور که اولین باره تو عمرش درخت میبینه ! )

مهدی معینی هم همون فرد مذکوره . 


راستی شما فکر نمیکنید داستانی ها لوس اند ؟ پس یه نگاه به این تصویر که در سایت داستان منتشر شده بندازید تا بفهمید با موجوداتی صورتی با بال های رنگین کمانی و پاک کن های تمیز با گوشه تیز (!) و دندانهایی به سفیدی گچ و براقی لامپ مواجه اید :

هم داستانی سلام ! برو بابا تو عراق ملتو دارن تیکه پاره میکنن فیلمشم میذارن تو اینترنت تا چش همه ی اینایی که تز میدن جهان پر از صلحه در بیاد بعد میای میگی : هم داستانی سلام !!! 


متاسف نباشید چون من تنها نظر شخصی خودم رو گفتم . 

خب انتقادی دیگر 

بقیه خودشون دست دارن و اگر لازم باشه بدون اینکه چراغ دهن باز کنه میبرنش اون بالا . (آره دیگه همین کم مونده بود به مولانا انتقاد کنیم )

پ ن : 

sina S.M
۵ نظر

ماموریت کثیف !

بخش های پررنگ متونی هستند که به نحوی با آدمی به اسم X ارتباط دارن مثلن اگر در بخش پررنگ از فردی یاد شده آن فرد همان X عه (!) و یا اگر یه دیالوگ پررنگ میبینید یعنی X اون دیالوگو گفته ، صرفن برای گیج نشدن ! )


- چی میخواید ؟ 

- ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم . 

- نه اتفاقن ... ( دستش را آهسته به کلت روی میز نزدیک میکند همین که دستش به فاصله مورد نیازش میرسد در همان وضعیت میماند )

- سکوت -

- اوه ببخشید یادم رفته بود دفترچه بریلم را همراهم بیاورم . 

شخص کور با عجله از آنجا بیرون رفت . 

( نگاهی به میز انداخت یک دفترچه بریل روی میز بود ! دفترچه ی بریل متعلق به همان شخص کور بود . آن را برداشت و ورق زد . یک سری سوراخ . چشمانش را بست و انگشتانش را بر روی صفحات حرکت داد . " کوفتی ... چطور از این لامصب سر در میارن کاش معلم بریل یا یه همچین خری بودم ، آره همیشه دوست داشتم کسی باشم به غیر از خودم . که به جز کشتن کار دیگه ای بلد نیست " 

دفترچه ی خودش را در آورد . لیست کارهایش بودند . 

نفوذ به محوطه ی آزمایشی ( تیک )

کشتن یکی از افراد و دزدیدن هویت او 

کشتن سردسته 


عجب ماموریت کثافتباری ! باید آدم کوری را بکشی . مثل اینکه داری در خیابان راه میروی و یکهو زمین دهن باز کند و تو را ببلعد .)


شخص کور وارد شد . به همراه یک کلت در دستش . به طوری که خیلی دقیق به او نشانه رفته بود . خیلی دقیق تر از یک آدم بینا .

او یکه خورد ! خیلی نرم و بی صدا به سمت راست حرکت کرد و با ناباوری دید لوله ی کلت با همان نرمی و دقت به سمت راست آمد. 

( آشغال ... این خود سر دستست ، همونی که شایعه شده بود که میبینه )

شخص کور گفت " میشه بگین در محوطه آزمایشی چرا کلت آوردین ؟ " 

او دستانش را بالا آورد و گفت : " هی رفیق این یه آزمایش دیگه از طرف سازمانه ، میخواستن آدمای متقلب رو شناسایی کنن ، یه دقه دیگه یه مشت سرباز میریزن اینجا و تو رو به جرم تقلب میبرن . میبرن بیرون از این محوطه کوفتی .. اونوخ هر روز صبح برات شیر داغ با مارمالاد نمیارن و خبری از جای خواب گرم و نرم نیست . "


( شاید ادامه بدم :دی )


----


sina S.M
۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان