آقای عزیز پور خاص ترین پرسنل بود ، بقیه پرسنل لحجه ای غیر قابل فهم داشتند ، آنهایی که از دو کیلومتری معلوم است از طبقات اجتماعی دیگری هستند. ولی آقای عزیز پور اعجوبه بود . قیافه اش همانی بود که من همیشه از رستم در ذهن داشتم ، ریش های مرتب و پر پشت ، موهای بلند و صاف ، چشمانی بس ایرانی و لحجه ای شهرستانی و دیکته وار.
معلوم است زندگی سختی داشته و دارد و خواست خودش نبود که بیاید در بخش آبدارخانه مدرسه .
امروز داشتم توی حیاط پلی کپی ای را الکی میخواندم که دیدم دارد می آید .
از کنارم که گذشت گفت : درس میخوانی ؟ نه ؟ آفرین ، تو این هوای آزاد باید درس خوند . من خودم میرفتم تو جنگل و تو سکوت درس میخوندم ...
اولین چیزی که آمد توی ذهنم این بود : مگر تو هم درس میخواندی ؟
ولی چیزی که پرسیدم این بود : تو جنگل حیوون نبود ؟
- چرا روباه بود ولی با من که کاری نداشتن .
گفتم : چند سالتون بود ؟
- واسه دیپلم میخوندم سال 71 .
گفت : صبح زود بعد از نماز خیلی برای درس خوبه .
به یک بخش از پلی کپی اشاره کرد و گفت :
-این جمله سریع میره تو ذهنت.
شوک وجودم را فرا گرفته بود ، چرا چنین مرد آرامی ... ؟
رفت به سمت دستشویی ها تا طی را خیس کند .
امکانات مفت و مجانی که برای من و امثال من فراهم شده چقدر میتونه برای بقیه مثل یک رویای دست نیافتنی باشه. چرا باید در این وضعیت باشم ؟ چرا در یک خانواده ی روستایی به دنیا نیامدم ؟ چرا باید از همان ابتدا در ناز و نعمت باشم ؟ همه اش خواست خدا بود ولی یکم نامردیه اگه از این امکانات برای هدف والایی تلاش نکنم ... هدفی که نتیجه خوبی برای همه داشته باشه نه فقط برای خودم.
دکتر یا شاید بهتر است بگویم جلاد داشت با خشونت تمام دفترچه اش را ورق میزد .
زن چاق ، غبغبش را خاراند ، او خیلی چاق بود ، و بی پول » نمیدانم چرا این کار رو میکنید ولی فکر نکنم ...
نگاهی به اطرافش انداخت ، کله ی یک " موس " بر روی دیوار بود ، زبانش به طرز چندش آوری بیرون بود .
حرفش را ادامه داد » به خاطر پول باشه.
دکتر پوزخندی زد و گفت » این کلینیک برای علم ساخته شده.
گفت » میخواهید داستانش را بدانید ؟
زن چاق گفت » چه داستانی ؟ این کله فقط یک تاکسی درمیه و نه چیز دیگه !
دکتر به دماغش چین انداخت و گفت » تاکسی درمی ؟ نه هرگز ! من مخالف شدید تاکسی درمی هستم .
- اوه ، خوشحالم که شما از طرفداران محیط زیست هستید . ولی این مجسمه خیلی واقعی است ، زبانش خیلی ...
دکتر قهقهه ی ترسناکی سر داد . چاقی اش او را ترسناک تر کرده بود ، در آن اتاق نیمه تاریک ، هیکل بزرگش بر روی صندلی چرخ دار زهوار در رفته اش تکان میخورد و صدای جیر جیر رعب آوری ایجاد میکرد .
زن فهمید که چقدر اشتباه میکرده ، این موجود چگونه میتواند از طرفداران محیط زیست باشد ، در حالی که او یک دکتر جراحی بدون بیهوشی بود .
وقتی خنده های وحشیانه دکتر تمام شد ، متوجه شد مریضش دارد سعی میکند خودش را از مبل راحتی جدا کند .
- خواهش میکنم صبر کنید خانم داوسون . از شما معذرت میخوام ، خیلی وقت بود که نخندیده بودم .
خانم داوسون هیکل سنگینش را دوباره روی مبل رها کرد ، موجود مهربان و ساده ای بود ، با یک معذرت خواهی آرام میگرفت .
خانم داوسون گفت » خب نگفتید چرا خندیدید ...
- از اینکه فکر میکنید من حامی حیوانات ام و این کله ی " موس " مجسمه است ! قضیه 180 درجه فرق دارد خانم .
خانم داوسون با ترس گفت » منظورتان چیست ؟ مجسمه نیست ؟ تاکسی درمی هم نیست ؟
- در واقع نیمه گندیده است خانم داوسون . یک هفته ای است که شکار شده ...
دکتر وقتی دید خانم داوسون حالش بد نشد ، با اشتیاق ادامه داد » هنوز خون در رگ هایش هست ، او را به روش F0 فریز کرده ایم .
خانم داوسون نتوانست جلوی خودش را بگیرد و دست های گوشتالویش را محکم به هم کوبید ، مدتی طول کشید که دکتر بفهمد عملی که خانم داوسون انجام میدهد همان دست زدن است !
آنها مانند دو دوست قدیمی بودند ، با وجه اشتراک های زیاد ، مثل چاقی ، ترد شدن از جامعه ولی به دلایل کاملن مختلف ، خانم داوسون ده ها سال پیش یک مدل لباس بوده ، از ابتدا پولی را پس انداز کرده و به مرخصی بلند مدتی میرود ،وقتی باز میگردد به علت افزایش وزن کارش را از دست میدهد ، افسرده میشود ، میخورد ، میخورد و میخورد
آقای دکتر ولی دانشجوی زیرکی بود ، او به علت روش های پزشکی ترسناکی که داشت از جامعه ترد شد . . .
هر دو آنها اکنون در اتاق نیمه تاریک ، در حالی که سایه ی کله ی یخ زده ی یک " موس " بر آنها افتاده بود ، گرم مشغول گفتگو بودند. سرانجام خانم داوسون گفت » خب دکتر نمیخواهید درمان را آغاز کنید ؟ ؟ ؟
دکتر میخواست جراحی بدون بیهوشی را بر رویش انجام دهد ، اتفاقی که می افتاد این بود که پس از جراحی بخشی از حافظه ی خانم داوسون که در حین عمل ، درد ها را ضبط میکرد را از بین میبرد ...
آنها وقتی به سمت اتاق عمل میرفتند ، دکتر کیف سیاه رنگ که در آن انواع ابزار آلات مخوف بود با خود برداشت ، در میان راهرو دکتر ناگهان ایستاد ...
- مطمئن هستید ؟ هیچ میدانید چقدر زجر میکشید ؟
- بله آقای دکتر ، من پول کافی برای جراحی پیشرفته را ندارم ، در ضمن مگر نگفتید که به زودی از ذهنم پاک میشود ؟ انگار که یک کابوس بوده .
دکتر ابروانش را بالا انداخت و گفت » بسیار خب ، شما تا نیم ساعت دیگر در اتاق خواب خودتان بیدار میشوید بدون آنکه حتی بیاد داشته باشید که آن کله ی موس را دیده باشید .
هر دو آنها نگاهشان به هم دوخته شد . دکتر فکر کرد " احمق ! تو دیگر مرا نخواهی دید "
متنی که در پایین آمده نوشته ی حبیبه جعفریانه تحت عنوان فاش که در مجله داستان چاپ شده
درباره ی نوشتن از خوده . اینکه به افشاگری خودت بپردازی جوری که خواننده بفهمه وارد زندگی شخصی نویسنده شده ، مطالب راز گونه ای که در واقعیت وجود داشته اند . من وقتی این متن رو خوندم از بس خوشم اومد دو ماه آواره شدم تا بتونم با این نویسنده حرف بزنم ، ازش بخوام متن هامو بخونه و راجع بهشون نظر بده ... ولی در نهایت سنگدلی رد کرد ، چون عین همین اتفاق برای خودش هم افتاده بود و داشت روی من تلافی میکرد :دی
به هر حال متن پایین ( که بخش اعظمیش توی ادامه مطلب آمده ) ارزش خوندن رو داره >>
رئیسم صدایم میکند توی اتاق. مطلب را میگذارد جلوم و میگوید: «این را نمیشود چاپ کرد.» سال ۸۴ است، سرِ اکران فیلم «چهارشنبهسوری». یک یادداشت فسقلی چهارصدکلمهای نوشتهام. میگویم: «چرا؟ مشکلش را بگویید. درستش میکنم.» بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید: «درستشدنی نیست.» میگویم: «مطمئناید؟ من همیشه حواسم هستها!» رئیسم به درِ اتاق نگاه میکند که باز است. تحریریه پر است. روز خروجی است. بهام اشاره میکند که بنشینم. میگوید: «عرض شود خدمت شما که…» و با انگشت شست و سبابه، استخوان بینیاش را که جای عینک رویش مانده، فشار میدهد. گوشی دستم میآید که میخواهد حرف مهمی بزند. چندینوچندسال است همدیگر را میشناسیم. میگوید: «من برای خودت میگویم. برای خودت خوب نیست که این چاپ شود.» بُهتم را که میبیند در قالب سوال کمی هم توضیح میدهد: «آخه تو چرا اینطوری مینویسی؟ چرا اینقدر میآیی وسط؟ چرا اینقدر خودت را… » میآیم وسط: «افشا میکنم؟»
این جمله را آخرینبار چهکسی، کی و کجا بهام گفته بود؟ آیا ممکن است هیچوقت از یادم برود؟ من هجدهسالم بود. تازه دانشگاه قبول شده بودم و آمده بودم تهران. ترم یک بودم. او مشهد بود، برادرم. محمدحسین. افتاده بود روی تختی در گوشهی اتاقی با منظرهای دلگیر. درحالیکه پا، لگن و کمرش در افغانستان دربوداغان شده بود. من برایش نامه فرستاده بودم. روی یک برگ کلاسور که برای جزوهنویسی خریده بودم. الان واقعا یادم نیست که چی نوشته بودم ولی میدانم که خیلیاش دربارهی خودم بود و خیلیاش البته دربارهی برادرم و اینکه چقدر تحسینش میکنم و جهان چقدر به اینجور آدمها احتیاج دارد و اینکه من برای چه آمدم تهران و چطور میخواهم دنیا را عوض کنم و… چه میدانم… اینها را با لحنی نوشته بودم که یک جوان خام هجدهسالهی کرمکتاب که بهاش گفتهاند سیمین دانشور میشوی یا باید بشوی یا ممکن است بشوی، ممکن است بنویسد دیگر. نامهای که برادرم در جواب نوشت با این جمله شروع میشد: «نامهی لوسَت صبحانهی سطل آشغال شد.» دقیقا همین. یعنی حتی سلام هم نداشت. بعد هم چیزهایی در هجو خودش و آدمهایی که من گفته بودم جهان چقدر بهشان احتیاج دارد نوشته بود و بعد هم تقریبا مرا گذاشته بود سینهی دیوار و فرمان آتش داده بود: «تو عادتی داری که خودت را مقابل آدمها افشا میکنی و انگار از این کار حظ میبری. آدمها در مقابل چنین چیزی یا جا میخورند یا تحت تاثیر قرار میگیرند که هرکدام یکجور خوشایند است. اما بدان که هرگاوی سر راهت سبز شد، استحقاق اینکه مشتی علف برایش بریزی ندارد.» این تیرباران که درواقع اولین روانکاوی زندگیام بود، مرا در روابط اجتماعی و انسانی محتاطتر و درونگراتر کرد اما در نوشتنهایم نه. وقتی تو مرضی را داری، داری. کاریاش نمیشود کرد. یک جا که جلویش را میگیری از جای دیگر میآید بیرون. مثلا از یادداشتی چهارصدکلمهای دربارهی «چهارشنبهسوری».
پیاده روی ، گلف ، ماهیگیری ، انگار چیزی باید باشد تا خودمان را در قالبش بریزیم ، قدم زدن چه فرقی با نشستن دارد ؟ یکی از مسائلی که هرگز درک نمیکنم لذت بردن از ماهیگیری است ، معلوم نیست هدف واقعن چیست ، لذت بردن از نشستن در طبیعت ؟ خب میتوانیم یک مبل وسط یک دشت را انتخاب کنیم ! میگویند خیلی حس خوبیه ، به آدم آرامش میده، اصلن درک نمیکنم ، بر هم زدن آرامش کائنات به خاطر اینکه حس خوب داشته باشی ؟ شاید هم بعضی ها خوی وحشی خودشون رو با این کار آروم میکنن ! البته در اینجا منظورم از ماهیگیری صنعت ماهیگیری که خیلی هم به نفع اقتصاد و مردمه نیست بلکه همون کار مسخره ایه که چوب های گرون قیمت میگیرن و میرن آرامش طبیعت رو به هم میزنن ، من که خودم به شخصه نمیتونم تحمل کنم یک ماهی بیرون آب شدید تکون بخوره ، یه جور داره التماس میکنه که نجاتش بدیم !
به هر حال باید یه چیزی باشه که شخصیت خودمون رو نمایش بدیم. یا شاید از پوچ گرایی فرار کنیم ، نمیدونم آدم چطور میتونه از گلف لذت ببره !!! اصلن چی میشه که اینهمه پول خرج میکنند واسش ؟ به نظر هدف از این کار هم به جز پز دادن نمیتونه چیز دیگه ای باشه .
چرا بعضی ها میرن بیرون و بستنی میخورند در حالی که شاید در خانه و در محیط خصوصی و صمیمانه تری میتوانستند بستنی بخورند !
اصلن هنوز درک نمیکنم چرا یک سری خودشونو هلاک میکنن ، توی طبیعت داد و فریاد میزنن ، اخم میکنن و همه این مسخره بازیا به خاطر اینه که با منقل جوجه کباب درست کنن. خب من نمیگم درست کردن کباب ، اون هم به دست خودت و در طبیعت لذت بخش نیست . ولی آخه به قیمت کثیف کردن خون ؟
انسان باید خودشو با دنیا وفق بده ، خودشو سرگرم کنه ، خودشو در گیر ابزار آلات کنه . نمیدونم چرا ولی به نظر اینها همش برای فرار از پوچیه ! با این حال پوچی آنقدر پوچه که به راحتی از بین میره و تنها راه فرار از اون درگیری با ابزار آلات نیست ...
چقدر چرت و پرت گفتم :::
-درخت ها را دوست ندارم ...
چشمان افغانی مانندش را کمی بازکرد. چون قرار بود حرفی بزند ...
- درخت از آفریده های زیبا و پر فایده ی خداونده . چطور میگی اونها رو دوست نداری ؟
- خب باشن ... من که کاری باهاشون ندارم فقط دوستشون ...
سخنم را ترسناک قطع کرد ، همچون قطع کردن دست یک نجار ، یا دستی که باهاش کاغذی را امضا میکنم .
- مگه اونا با تو کاری دارن ؟
- نه ولی ... ام م م !
ساعتش را نگاه کرد . تعجبم بود با آن چشمان تنگ شده که همانند چنگیز خان بود چطور توانست عقربه های ساعت را ببیند ! صدای شلوغی پس از تعطیلی مدرسه خوابیده بود ، حواسم به دوربین بود . شاید دربان مدرسه در حال پسته خوردن داشت ما را تماشا میکرد. چون مطمئنا کار دیگری نداشت که انجام بدهد .
به آقای ج نگاه کردم ، همانطور که چشمش به ساعت بود زیر لبی چیزی گفت . بعد سرش را بالا آورد و گفت : ها ؟
فهمیدم وقتی زیرلب چیزی گفته مخاطبش من بودم گفتم : ببخشید دیرتون نشده ؟
...
پلک هایش را جمع کرد در نتیجه گردباد کوچکی از خاک به هوا خواست (و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست!). روی سکویی نشسته بودیم که مشرف به باغچه ی طویل حیاط بود . کلاغی از میان باغچه ی تاریک بیرون آمد و به محدوده ی دانشکده ی کناری رفت . اشتباه نکنید اینجا مدرسه ای است در مجاورت یک دانشکده .
- چی میگفتی با ج ؟
- در مورد مساله ی درخت و این چرت و پرتا .
- ول کن این چیزا رو .
با کله به مجله ی جدولی که در دست داشت اشاره کرد . کاغذی زرد رنگ داشت ...
گفت : اگه تونستی جواب اینو بدی ...
اون چیه که اگه حرف اولش رو برداری اسم یه پسر میشه ، اگه حرف بعدی رو هم برداری ...
- ول کن حال داریا !
خسته بودم . بی حال . مثل آشغال چیپسی که آرام از جلویمان رد شد و به سمت ناحیه ی آبسرد کن رفت. "م" غرق در جدول شده بود .
- چرا انقد جدول حل میکنی ؟ یعنی کار جذاب تری پیدا نکردی ؟
جواب سوال اولم را خودش قبلا بهم گفته بود . " برای افزایش هوش " هوش را خیلی پرطمتراق و غلیظ ادا میکرد . چون برایش چیزی دست نیافتی و ایده آل است. احمقانه بود ، مگر هوش به دانستن اسم آدم ها و مترادف واژگان بی کاربرد است ؟
- ولش کن !
ولش کن را به همان پررنگی "هوش " ادا کرد. آهنگ حرف زدنش دلقک وار و تا حد قابل قبولی پر معنی بود. یعنی اگر زبان فارسی بلد نبودید تقریبا میتوانستید حدس بزنید او دارد در باره ی چه میگوید ، البته اگر قبلش موارد زیر را بدانید :
آرام حرف زدن و خیره شدن : صحبت درباره ی موسیقی
آرام حرف زدن و نگاه به زمین و در و دیوار : صحبت درباره ی فلسفه ، کتاب و چیز های فکر کردنی
بلند حرف زدن با لحن اعتراضی همراه با اخم : صحبت درباره درس
بلند حرف زدن با لحن مرموز همراه با پوزخند : غیبت معلم ها یا فحش دادن به یهودی ها و ...
و مورد آخر که از همه پر معنی تر و خلاصه تر (به قول عرب ها وجیز تر) است در دو کلمه خلاصه میشود و همراه با ادای غلیظ کلمه اول و ادای کمرنگ کلمه دوم است چون کلمه اول را پررنگ تر کند : " ولش کن ! " که معنای روشنی دارد : خیلی معذرت میخوام ولی دربارش حرف نزن آدم احمق !
که در آن واحد هم دوستی و هم دشمنی اش را به طرف مقابل عرضه میکند ! البته این کلمه را در مواقعی میگوید که به بن بست عقلی رسیده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد .
همچنان جدول حل میکرد . کیفم را برداشتم و با یک خداحافظی سرد ، "م" را همراه با جدولش در دورترین نقطه حیاط مدرسه تنها گذاشتم .
......
امروز رفتم پارک ، یک دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن :
در پارک نشسته ام ، منتظر هیچی نیستم ، در واقع برای همین آمدم پارک. یک آقایی در حال حرف زدن با موبایل از کنارم رد شد داشت میگفت » همینجوری که نمیشه
قبلش هم دو تا خانم رد شدند و آن یکی که جوان بود به مسنه میگفت » خواهر شوهرم اینا اومدن منم هندونه و زرد آلو آوردم بعد رفتیم هفت حوض ، شوهرم بستنی خرید . ( چقدر ساده و زیبا از زندگی لذت میبرد و با غرور از آن یاد میکند ! )
همه چیز در اینجا " آرام " است. با اینکه صداهای جور واجور می آیند ولی بسیار آرامش حکم فرماست. گلهای صورتی نمایان اند . من الان در نیمکت چهارم ضلع غربی پارک نشسته ام . ( اگر از منظور از شمال ، خط عمود بر خیابان .... باشد )
چند نفر با وسیله ورزشی بازی میکنند. .. .
حدود 3 صفحه نوشتم ، ( نیم ساعت شد ) چیزی که متوجه شدم اینه که محیط خیلی بر نوشته تاثیر داره ، یعنی موضوع نوشتن رو محیط تعیین میکنه ، حالا فرض کنید بخوایم توی اتاق با دمای معتدل پشت میز بنشینیم و انتظار داشته باشیم شاهکار هنری خلق کنیم ، کاملا نادرسته ، باید خیلی تجربه داشت ، پس بهتره توی محیطی قرار بگیریم که بشه موضوع نوشته رو ازش بیرون کشید ، مثلا من در همین نشستن در پارک ، کلی موضوع خوب در مورد نوشتن پیدا کردم .
مثلا یاد گفتگویی با دوستم افتادم که به این بحث اخیر که چند تا جوون رو به خاطر ویدئویی که منتشر کرده بودند دستگیر کردند مربوط میشد ، آره درباره ی همین کلی میشه نوشت !
به هرحال تکلیف معلوم نیست ، حالا بنویسیم که چی بشه ؟ نمیدونم ... اصلن دارم چرت و پرت میگم تا این وبلاگ پوسیده نشه ...
به هرحال در ایام امتحانات ایم ، فرصت های بسیار خوبی برای استراحت هست در حالی که این فرصت ها رو گذاشتن تا درس بخونیم ... نمیدونم ، آخه درس بخونیم که چی بشه ؟ راننده تاکسی بشیم یا پیشخدمت هتل هرمز ( این مورد دومی رو به واقع به چشم خودم دیدم ، طرف لیسانس داشت !)
اگر قرار باشه با درس به جایی برسیم باید ممتاز در حد جهانی باشیم ! دلم میسوزه برای بعضی دوستام که خودشونو در راه درس هلاک میکنن ، اصلا بلد نیستن راجع به موضوع دیگه ای حرف بزنن . یکی از دوستام هم هست که خیلی کتاب میخونه ولی نمره ادبیاتش رو شده بود 4 از بیست ! حالا یعنی اونی که 20 شده از ادبیات بیشتر از این حالیشه ؟
یکی از بچه ها میگه : تو تفریحت چیه ؟ درس ؟
چرا این بشر نمیفهمه مطالعه هم تفریحه ؟
این اواخر کتابی میخوانم به اسم " باران مرگ " ، یک داستان آلمانی برای نوجوانان که ماجرای حادثه در یکی از نیروگاه های اتمی میباشد ، تلاش مردم برای نجات از ذرات اتمی ، شهر های اطراف تخلیه میشوند ، همه میخواهند سوار ایستگاه قطار شوند ، شلوغی وحشتناکی است.
شلوغی ، ترسناک است ، منظورم از شلوغی آنی است که اگر زمین بخوری مرگت حتمی است ، مردم با فشار در هم میلولند و هر از گاهی صدای جیغی بلند میشود ، انگار یک دشمن نامرئی آمده تا همه را زجر کش کند ، بدی اش آن است که مقصر واقعی ای وجود ندارد ، تضمینی برای زنده ماندن یا گم نکردن یکدیگر وجود ندارد ، این پدیده ی جهنمی را یکبار به هنگام سوار شدن به لنج در قشم تجربه کردم ، علاوه بر زجر و فشار ، ترس بود که بر من قالب شده بود ، نکند همینجا بمانیم ؟ نکند بمانیم تاااااااااااااا ، تایی وجود ندارد ، همینطور بمانیم بمانیم و بمانیم بی آنکه احساس گرسنگی کنیم ! یعنی بی امید آنکه دستکم بمیریم ، چه هولناک بود وقتی مدت طولانی ای را در انتظار و فشار سپری کنی ( فکر کنم سر جمع یک ساعت شد )
وقتی لنج رسید همه به آن حمله ور شدند بین اسکله و لنج ، یک پل باریک بیشتر نبود ، زنی جیغ میکشید و فحش میداد که به بچه اش رحم کنند ، من گیج بودم و نمیدانستم که آیا من هم مخاطب فحش هایش بودم ؟ به واقع چه کسی یا کسانی مقصر بودند ، پیرمردی که اشکش در آمده بود باید چه کسی را نفرین میکرد ؟ نقش من چه بود ؟ در آن موقعیت چه کمکی به جز ذکر گفتن میتوانستم بکنم ؟
تا آنکه یک نفر گفت باید محکم خودم را مثل ستون در جمعیت نگه دارم تا جمعیت هل ندهند !
سر انجام سوار شدیم ، از این وضعیت وحشتناک یکی دو بار دیگر هم برایم پیش آمد ولی نه به این ترسناکی ، یک بارش در مترو برای رفتن به نمایشگاه کتاب ، آن روز با خودم عهد بستم که هرگز آنقدر گدا بازی در نیاورم که با مترو بیایم نمایشگاه ، پیشنهاد بچه ها بود ، آنها فکر میکردند خیلی زرنگند که با 100 تومان نصف تهران را پیموده اند ، وقتی از مترو پیاده شدیم ، بلیط دو سفره ام را که برای برگشت بود هزار تکه کردم و گفتم که من برگشتنی سواری میگیریم هر کی خواست بیاد هر کی هم نخواست بره متره ...
آن روز نفری پنج تومان دادیم و با تاکسی برگشتیم ، تازه توی همان تاکسی هم فشار کمتر از مترو نبود ، ولی دستکم نشسته بودیم و بوی بدن همه جا نپیچیده بود .
انسان حاضر است به نوبه ی خود و به دلایل مختلف هر خفت و خاری را تحمل کند ، یکبار برای فرار از ذرات هسته ای ، یکبار برای جلوگیری از اتلاف وقت و یک بار به خاطر پول ! او میخواهد در سخت ترین شرایط زنده بماند در حالی که نمیداند شاید تقدیر است که بمیرد و دست و پای بیهوده زدن فقط غم و غصه اش را زیاد میکند ... کاش مثل ماهی ها نباشیم ! کاش دائم دست و پا نزنیم و از مرگ فرار نکنیم ، شاید واقعا حقمان همان مردن باشد ...
دوست واقعا چیست ؟
چه چیز جالبی است این دوست ! خب خیلی ها می آیند برای دوستی حد و مرز تعیین میکنند ، مثلا کسی را که فقط در زمانی خاص باهاش حرف میزنند را دوست نمیدانند .
دوستی از نظر بعضی ها یعنی همدم خوشگذرانی ها ! این تعریف از دوست هم خوب است ولی به نظرم دوست واقعی کسی است که در افکار ما همدم باشد نه لزومن در خوشگذرانی ها
آقای ساترزویت در کتاب " آقای کوئین مرموز " وقتی برای اولین بار در یک مهمانی به طور تصادفی با آقای کوئین آشنا می شود با هم در حد دو جمله صحبت میکنند ، ولی پس از این ماجرا وقتی بعد از مدتی دوباره هم را اتفاقی دیدند همدیگر را دوست خطاب کرده و حسابی صمیمی شدند .
بله آنها دوستی را به بهانه ی یک رابطه کوچک دو جمله ای " آغاز " کردند !
آغاز دوستی گاها کوچکترین و مزخرف ترین بهانه ها را دارد . مثلا در راه بر گشت از مدرسه یک دوستی دارم که او در یک مدرسه دیگر درس میخواند ولی همزمان تعطیل میشویم ! یکبار یکی از همسایه هایشان را دیدیم و حالا آن دیدار بهانه ای بود برای آنکه یک روز که همینطور داشتم میرفتم طرف خانه ، یک نفر بر و بر بهم نگاه کرد ، بعد دیدم سلام داد و شروع کرد به آغاز دوستی ، منم حرف های بی ربط پیش میکشیدم تا تار های دوستی تنیده شوند ، مثل کرم ابریشم ...
تار های دوستی چیستند ؟ برای آقای ساترزویت و آقای کوئین این تار ها از جنس هم فکری راجع به رمز گشایی یک معمای پلیسی بودند ، منظور یک حرف مشترک است .
تار های دوستی گاهی نازک شده و از هم میپاشند ، دوستم مدتی بود رفته بود طرف موسیقی های وحشتناک و مزخرفی که خواننده هایش واقعا بیمار های روانی بودند. از آن به بعد هر وقت دوستم را میدیدم دائم راجع به این گروه های موسیقی حرف میزد و من میفهمیدم که چقدر حرف هایش به حال و هوای من نمی آید ، در قبل حرف های ما از جنس فلسفه و تاریخ بود ازینرو تار های دوستی محکم تر بودند چون طرفین دوستی از این مذاکره لذت میبرند ولی اگر فقط یک نفر اینطور باشد ، تار های دوستی نازک شده و شاید منجر به قطع طولانی مدت دوستی شود .
وقتی دوستم دید من اصلا نظری راجع به موسیقی دیوانه ها ندارم دیگر طرف های من آفتابی نشد ، من هم همینطور ، تا اینکه باز توانستیم وجه اشتراک دیگری بیابیم و راجع به آن " تار دوستی " بتنیم !
این وجه اشتراک هم کتاب بود !
کتاب چه جالب است و پر کاربرد ! کتابی را که تو خوانده ای من هم خوانده ام ! اینجوری است که دریچه ای از دنیای شخص اول ، وارد دنیای شخص دوم میشود . نظرت راجع به این قسمتش چیست ؟ سیبیل های پوآرو را دوست داری ؟ اسم های کتاب سخت بود مگه نه ؟ این کتاب را توصیه شده نخوانم ، چرا ؟ ( و همینطور حرف هایی الی آخر )
با اینحال تمام اینها پوچ است اگر کتاب نخوانیم ! فکر کنید ، هر کتابی کتاب نیست ها . . . کتاب های آشپزی هرگز به اندازه کتاب های رمان احساساتی نیستند و کتاب هایی که لزوما در حال توضیح دادنند و روند مسخره و طوطی واری دارند را هم نمیتوانید با کتاب کیمیاگر مقایسه کنید. به هرحال اگر در کتابخانه تان دو تا کتاب دارید که یکی از آنها آشپزی و دیگری کتابی از صادق هدایت است ، پیشنهاد میکنم بی خیال قصه بشید و به فکر پر کردن شکم باشید مبادا با خواندن کتاب صادق هدایت خطر کرده و اقدام به خالی نمودن مغز خود کنید !