او موهایش را خوب با شامپو میشورد . حسابی چنگ میزند . میخواهد یک پاکیزه تمام عیار باشد .
این پنجمین ملاقاتش است . باید در آن خوب بنظر برسد . چون میخواهد پیشنهادش را طی آن مطرح کند . همه چیز باید طبق نقشه باشد . همانطور که از دو هفته پیش طرحش را ریخته . باید درباره ب بگوید . بگوید که دیگر دوستش ندارد . بگوید حس میکند با او به او خوش نمیگذرد . درد و دلی نمیتواند پیشش بکند . برایش ب آن فردی که سابقا با او دوست بوده نیست . حتی فکر اینکه چقدر با ب تفاوت دارد آزارش میداد .
باید همه چیز را در ملاقات امروز بهش بگوید . بگوید که نگران ب نباشد. همین امروز ب را ترک میکند شب را در اپارتمان دوست جدیدش خواهد گذراند . البته همه چیز به دوستش بستگی دارد که ایا با او موافقت میکند یا خیر . هرچند بعید است مخالفت کند . هیچ کس نمیتواند پیشنهاد رابطه با او را رد کند . دقیقا به همان اندازه که کسی نمیتواند وادارش کند تا ابد با کسی باشد . او یک پرنده ازاد است . یک عقاب بزرگ ، با بال های فراخ ، چمان تیز بین .
از حمام بیرون میآید . ب در حال مطالعه است . او را میبیند که از حمام در آمده ، نیم نگاهی به او می اندازد . هنوز بابت مساله دیشب کمی از او دلخور است .
با اینحال میداند که نمیتواند دلخوری اش را تا ابد ادامه دهد ، ان کسی که باید کوتاه میامد ، ب بود .
ب میگوید : امشب مسابقه استعداد یابی داره، ببینیم ؟ ...
- نه عزیزم ! واقعا نمیشه . خودت تکی ببین . الان باید برم جایی .
-باشه !
و به مطالعه اش ادامه میدهد .
عقاب بعد از پوشیدن لباس هایش کمی خودش را در آیینه بر انداز میکند و بعد خدافظ میگوید . ب اما نمیشنود چون به سختی غرق در مطالعه است .
- من رفتم ! بای بای
و در را میبندد.
چند روز بعد ساعت ۹ صبح ، وقتی ب در خانه نبود یک نفر وارد با کلیدی که قبلا بهش داده شده وارد خانه میشود و وسایل عقاب را جمع میکند . فقط چیز های ضروری . مثل لباس های مهمانی چند حلقه فیلم و موسیقی و آبمیوه گیری !
ب به هیچ یک از آنها دست نزده بود .
او هیچ وقت به آنجا باز نگشت .
او یک عقاب آزاد بود .
....
امروز یکم اینجا چرخ زدم و دیدم مباحثی مطرح میشه که توش همه ازادن کامنت بذارن به جز کسایی که با اون مبحث مخالفن . حالا به دلایلی که میدونید . اینجا جایی نیست که بشه در اون همه چیز رو گفت . همه جای جهان سانسور هست . ولی سانسور ایران غیر قابل تحمل تر و وسیع تره . شمایی که منو میشناسید میدونید درباره چی حرف میزنم .
امروز داشتم اهنگای افسرده کننده ی sickmind media رو گوش میدادم (که یکیش همونی بود که تو پست CK گذاشتم ) و توی خیابونای پایتخت ترین های جهان راه میرفتم و با خودم گفتم واقعا چرا من باید زیر قوانین محدود کننده ، اینجا کمر خم کنم و اینا ! برا همین واقعا یه جورایی رابطمو با اینجا محدود میکنم به داستانای کوتاه . تا جایی که میشه وقتمو کمتر اینجا هدر میدم .
البته حرف هایی که نمیشه اینجا زد رو توی دفترخاطراتم ثبت میکنم و بخشی از اونها رو هم تایپ میکنم . یکی از چیز هایی هم که نمیتونم اینجا دربارش بنویسم نظرم درباره خود شماست ! خب سخته ادم بدون سانسور درباره یک نفر بنویسه در حالی که میدونه چند ساعت دیگه ممکنه بخونتشون .اگه اون چند ساعت تبدیل بشه به چند سال راحت تر میتونم باش کنار بیام .
خب به زودی اینجا یه داستان میذارم :) امیدوارم لذت ببرید . البته تو داستانم هم نظرات اجتماعیم مستتر هست ولی خب اون برندگی سابق رو نداره و نیاز نیست نگران خود سانسوری و اینا باشم :)
فعلا ^_-
خب این پستی که الان اینجا لینکشو میذارم تا الان کامنت هاشو مخفی کرده بودم ولی الان کامنتاشو باز میذارم . شرح یکی از دعواهامه با ادمی که مدت طولانی میشناختمش و یهو تبدیل به زامبی شد و دیگه یه کلمه هم نمیشد باش حرف زد . نمیدونم زندست یا نه ولی خب این پست رو گذاشتم اینجا بهرحال خواستید یه نگاه بندازید :
میشه بگین چرا با وجود این همه دنبال کننده و دنبال شونده هیشکی به پست قبلی کامنت نداد ب جز یه نفر ؟؟؟ 😐 من یه دفتر خاطره دارم که خیلی حرفامو اونجا مینویسم ولی این وبلاگ فقط جالبی و تمایزش برا من بخش کامنت دونیشه .
من هیچ بدم نمیاد تعداد ستاره هایی که مجبورم چک کنم کمتر باشه ! لطفا اگه میایید و نگاهی میندازید و عینهو بز راتونو میکشید و میرید لاقل یه نوایی بدید که من آنفالوتون کنم و وقتمو تو وبها تون هدر ندم 😐
میدونم پستی که گذاشتم خیلی strict عه ولی همینه که هست !
در حال حاضر تعداد شما مهربانان ۱۳۲ تاست فکر کنم بد نباشه یخته تون به غرورتون بر بخوره و آنفالو کنید تا من لاقل تعداد کم کامنت هام متناسب باشه با تعداد فالو کننده هام !
شوتینگ استار رو دارم بعد یه وقفه چند هفته ای گوش میدم .انقدر اهنگام زیاده که خیلی وقتا یه اهنگ عالی تا یک ماه دست نخورده میمونه ! و وقتی دوباره پیداش میکنم خیلی کیف میده !^^
انقدر دوستش دارم که اینو گذاشتم زنگ موبایلم ! (نمیدونم شایدم بی کلاسی باشه که یه نفر زنگ گوشیشو بذاره اهنگ مورد علاقش ولی خب این اهنگ یه ریتم ثابتی داره که هرکی بشنوه فکر میکنه بای دیفالت زنگ گوشیم این بوده و اهنگ مورد علاقم نیس!)
آهنگو طی یک meme کشف کردم ! تو دنیای میم این اهنگ معروفه برا خودش . توی موزیک ویدئو اخر کتی پری هم نقل قول استاد مآبانه ای ازش میشه :)
علی باعث شد پیداش کنم . فیلم مربوط بهش رو گذاشت تو کانال ... یکی دیگه از همون صبحای لعنتی بود که تا نصفه شبش با پرتقال یا یکی دیگه چت کرده بودم و سر سنگین و خوابالو توی مترو بودم و میرفتم دانشگاه ... روزهای تلخ شیرینی بود ! مثل شکلات تلخ .. الان که نگاه میکنم اون تلخی و سختی شده یه خاطره . خوب یا بد ، رفته به گذشته و من گذشته رو دوست دارم . هرچقدرم تلخ باشه .
بعدا توی دانشکده فنی اهنگو با صدای بلند پخش کردیم و من و کشتی و علی میخندیدیم . اره خندیدن به این اهنگ .
حالا این اهنگو دارمش چون یاد اور اون خنده هاست ! خنده هایی که به خاطر اهنگ به وجود اومدن . حالا این اهنگ به خاطر اون خنده ها تداوم یافته و رفته جرو اولین اهنگای پلی لیستم .
تو زندگی کم نخندیدم ولی هیچ کدوم همراه با یه اهنگ نبوده که توی ذهنم حک بشه . اهنگ و موسیقی خیلی روی من نفوذ داره .
چند بار سعی کردم برداشت های فلسفی کنم ازش . وقتی قطار با سرعت زیاد میرفت . به مناظر نگاه میکردم و نبض اهنگ توی گوشم بود . یه اتوبان جلوم بود ، یه ساختمون گنده ، بعد یه محوطه خاکی . یکم چمن (حومه تهران وضع اشفته ای داره . یه جا برجه و دو متر اونطرف ترش بیابون )
این آشفتگی با اون نبض رو به افزایش اهنگ خو میگرفت و یه نگاه نیمه فلسفی بهم میداد . هرچند شاید همش یه سری توهم باشه که من اسمشو گذاشتم فلسفه ولی مهم اینه که به من حس فلسفی بودن میداد !
یه شرط بندی رو باخته بودم
گفت باید وبو بزنی شپلشت کنی ۴۸ ساعت :/