یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

بابای هیولا و مجله داستان

در ادامه یکی از رفتارهای پدرم رو میبینید به همراه جواب هایی که حقیقتن براشون دارم ولی جرعت نمیکنم بگم ( جرئت یا جرعت ؟ مهم نیست ولی اگر کسی بخواد معلم دیکته بازی در بیاره با تریلی از رو وبش رد میشم کما آنکه همزه یک حرف عربیه و توی الفبای فارسی نیست) 


::1:: وقتی من خیلی مسالمت آمیز جواب منطقی بهش میدم میگه :" والا ما بابامون چوپون بود جرعت نمیکردیم پامونو جلوش دراز کنیم ... " 

خیلی دوست دارم یه روز بگم :

1 . " خب چون بابات چوپون بود ، اگر دوست داری منم میتونم تو رو چوپون فرض کنم " 

2 . " این رفتار شما بود ، انتظار نداشته باش من یک درصد شبیه شما باشم " 

3 . " زمان ارباب و رعیت بود اون موقع ... حالا چی تو چنته داری ؟ " ف

4 . ...

5 ... 

(بی نهایت ! )


نصف عمر من بر این میگذره که دارم فکر میکنم اگر در فلان وضعیت فلان جوابو میدادم یا فلان طوری برخورد میکردم چقدر خوب بود و طرف چقدر میفهمید من آدمم (!) در حالی که توی ذهنم دشمن هامو خورد و خاکشیر میکنم و خیال میکنم که آدم پولداری شدم و کلی سیاه پوست بیسیم بدست هیکلی و کچل با کت شلوار خاکستری و عینک آفتابی برام کار میکنن و من بهشون اسم و مشخصات فلانی رو میدم و اونها اونو برام میارن و میبندنش به یه صندلی و منم اونقدر لگد به شکمش میزنم تا به غلط کردن بیفته و از اینکه فلان تاریخ فلان حرفو به من زد و من اونموقع پخمه بودم و بر و بر نگاش کردم ابراز پشیمونی کنه و در نهایت منم یه گلوله تو مغزش خالی میکنم . 


البته این تفکرات بعد از مدتی محو میشن ! پس از دو ساعت خشم جای خودش رو به دلسوزی میده . در دیدار بعدی با اون فرد میبینی که به سمتت میاد و سلام میکنه و تو کل اون تفکرات وحشتناک رو فراموش میکنی و با لبخند بهش سلام میدی ! 


متاسفانه الان که به وضعیت زندگیمون نگاه میکنم و میبینم طوری شده که همه چیز به طرز پلاستیک واری پوچ و خالیه. روایتی از مجله داستان میخوندم . از موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری کودک و نوجوانان . میگفت بچه که بوده یاکریمشو فروخته و باهاش بلبرینگ خریده و باهاش گاری درست کرده ! ( حالا نمیدونم بلبرینگ چی هس ! ولی لازم هم نیست بدونم ، خوشبختانه تا بحال با ندونستن معنی این کلمه همچنان در قید حیاتم )

ولی الان چی ؟ یاکریم بچه های این دوره زمونه چیه ؟ اصلن اگر هم داشته باشن حاضرن بفروشن و با پولش اسباب شوق کودکانه و خلاقیتشون رو جور کنن ؟ (آیا چیزی هست که بخوان و مجانی براشون فراهم نشه ؟ ) چیزی هست که خودشون بسازن ؟ کمبود امکاناتی هست که با کمکش بتونن دست به خلاقیت بزنن ؟ 

جواب همه این سوالا واضح و مبرهن است : نه ! 

فرض کنید ! همون آقایی که گفتم موسس بخش سرگرمی کانون پرورش فکری شده ، با کمک همون ذهن خلاقش به این جایگاه رسید . با اون شور و نشاطی که برای ساختن وسایل داشت . ( حتی میگفت سر کلاس درس پوست پسته رو نقش میزده و باهاشون بازی میکرده )  همین آقا بعدش کلی کتاب های جالب برای بچه ها ساخت . اما مسئله اینه که شاید همین کتاب ها یا به واقع همین "امکانات" موجب سلب همون خلاقیتی بشه که در کمبود امکانات به وجود می اومد . مثلن اگر همین آقا تو زمان بچگی سرش با کتاب های از پیش آماده و اینا گرم میشد میتونست اونقدری که باید از خلاقیت بهره ببره ؟ 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

این هم از جلد مجله داستان که من خیلی خوشم نیومد ! نمیدونم چرا فکر میکنم افراد داستان کلن آدمهای اوا خواهر و لوس هستن . ازینایی که اگر زن باشن مانتوی نارنجی راحت و کیف سبز شل میندازن که توش پر از کتابه (!) و اگر مرد باشن یه صدایی شبیه مسعود فروتن دارن و یه ژست آروم و لوس با بحث هایی راجع به کوروش و درس ! (اه) ( اگر نمیدونید مسعود فروتن کیه تصور کنید یه پیرمرد  با لحن کودکانه از درخت و سبزه و چمن تعریف میکنه یه جور که اولین باره تو عمرش درخت میبینه ! )

مهدی معینی هم همون فرد مذکوره . 


راستی شما فکر نمیکنید داستانی ها لوس اند ؟ پس یه نگاه به این تصویر که در سایت داستان منتشر شده بندازید تا بفهمید با موجوداتی صورتی با بال های رنگین کمانی و پاک کن های تمیز با گوشه تیز (!) و دندانهایی به سفیدی گچ و براقی لامپ مواجه اید :

هم داستانی سلام ! برو بابا تو عراق ملتو دارن تیکه پاره میکنن فیلمشم میذارن تو اینترنت تا چش همه ی اینایی که تز میدن جهان پر از صلحه در بیاد بعد میای میگی : هم داستانی سلام !!! 


متاسف نباشید چون من تنها نظر شخصی خودم رو گفتم . 

خب انتقادی دیگر 

بقیه خودشون دست دارن و اگر لازم باشه بدون اینکه چراغ دهن باز کنه میبرنش اون بالا . (آره دیگه همین کم مونده بود به مولانا انتقاد کنیم )

پ ن : 

sina S.M
۵ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان