یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

بخش ترسناک جهان و دختر های اینستاگرامیپ

یک فرقی بین توئیتر و اینستاگرام هست .. لاقل بین کاربران ایرانی اش.. 

توئیتر بیشتر فضای تبادل نظر داره این ویژگی دیوونه کنندشه از نظر من ..

اما خب .. چندی پیش در حال بازدید از آن متوجه شدم که در این فضا تقریبن هیچ هنجاری وجود ندارد .. پیرمرد ۶۰ ساله خیلی راحت شبیه یک بچه دبیرستانی کمر به پایین حرف میزند .. دختر ها به طرز افراطی ای فحاشی میکنند. من در اینستاگرام عضو ام و کمتر دیده ام کاربران آنجا جوش بیاورند .. اگر هم جوش اورده اند خیلی تحت کنترل جوش می اورند.

ولی فقط یک شب در توئیتر جست و جو میکردم و با حجم انبوهی از فحاشی و تابوشکنی مواجه شدم .. 

دلایل عمده ای دارد .. که من نمیخواهم به آنها بپردازم . فقط میخواستم بگویم اگر تابحال توئیتر نداشته اید و خواستید روزی یکی باز کنید .. مراقب گرگ های آنجا باشید :دی 

در اینستاگرام زدم به سیم آخر و یک نفر را بیخودی بلاک کردم .. 

باید روی این حساس بودن دخترانه ام بیشتر از اینها کار کنم.. باید آنقدر بشکنم تا قابلیت نشکن بودن را بدست اورم.

میخواستم بهش بگم شوخی بود .. ولی او زود تر مرا بلاک کرده بود .. 

مشخصاتش اینها بود : یابنده یک عدد یابو یابو هدیه میگیرد ..

دختر _ بلک اند وایت _ افسرده ی شاد _ پوکر فیس_ رشته تجربی _ اردبیل _ خواننده کتاب های جهان های موازی میچیو کاکو کتاب جهان هولوگرافیک مقالات استیون هاوکینگ و اینا _ علاقه شدید به رشته ی ..ولوژی_

اگر اینستاگرام دارید بگویید تا آی دی اش را برایتان بفرستم..(البته در ان صورت یابو به شما تعلق نمیگیرد)


"""" 

اتفاق های عجیب اینستاگرامی : 

یک نفر عرب که از نقاشی هایش میزد دختر باشد .. را پیدا کردم که توی یکی از نقاشی هایش یک عبارت بد بود. 

جهت شوخی بهش گفتم : اهل کدوم کشور عربی هستی ؟ نکنه اهل عربستانی ؟؟ اگه اینطوره مواظب باش .. چون اونا سرت رو قطع میکنن اگر چنین پست هایی رو ببین !


بعد اون شخص خندید و گفت : مثل اینکه خیلی از عربستان خوشت نمیاد ولی نه .. اونا با من کاری ندارند .. چون من منظور بدی ازین پست نداشتم. 


من با تعجب گفتم : خب بله کمی اخبار رو مطالعه کن تا ببینی عربستان و ایران با هم دشمنی دارند.. 


بعد پرسیدم .. نکنه واقعن حدسم درست بوده و تو اهل عربستانی ؟ 

در جواب گفت : یس ! عای ام فرام جده jeddah 


با خودم تصور کردم کسی که با او حرف میزنم چه شکلی ممکن است باشد .. یک روبنده انداز نقاب دار که حق رانندگی را ندارد و در آن آب و هوای ترسناک نفس میکشد .. 


یک مورد عجیب دیگر که در اینستا پیش آمد باز هم درباره یک عرب زبان بود .. اینبار در شهری عجیب تر ! دمشق 


وقتی پرسیدم عایا امنیت در شهر برقرار است یا نه جواب ترسناکی داد .. 

گفت ما در بخش های امن شهر هستیم .. ولی خب ، صدای بمب ها اذیتمان میکند. گفتم از تهران برایش آرزوی سلامتی میکنم و اینها .. اما خب هیچ گهی دیگری نمیشد خورد .. جهان ترسناک بوده و ترسناک میماند .. نمیدانم شاید یک روز من هم افتادم توی بخش ترسناکش .. و تنها همدردی که باهام میشود این است که یک نفر از پیج اینستایش برایم شکلک ناراحت بفرستد و درواقع هیچ گهی نخورد.

sina S.M
۸ نظر

گرگان و بازنشر یک مطلب قدیمی

الان گرگانیم ..


این اسکرین شات رو وقتی انداختم که داشتیم کم کم وارد اون یه مثقال بخش سبز رنگ ایران میشدیم.. بعد رفتیم sorry و این ها . اگر در عکس دقت کنید طرفای قائم شهر سبز پر رنگ به سبز کمرنگ گراییده میشه و این یعنی ملت جنگل رو صاف کردن و شهر و داهات ساختن .. اون سبز های پررنگ رو هم اگر کوهستانی نبود مطمئنم صافش میکردن .. اصلن سرویسش میکردن اساسی و این حرفا .. 


.. 

مطلبی داشتم تحت عنوان "چرا بلاگفا از بیان بهتر است" تا چندی پیش تصور میکردم این مطلب باعث شده در لیست سیاه بلاگ قرار بگیرم و مطالبم فاقد محتوای تولیدی اعلام شود .. لذا آن پست را از حالت نشر بیرون آوردم .. الان با رفع این مشکل و اینکه لیست سیاهی در کار نبود و فقط یک مشکل سخت افزاری بود ، تصمیم گرفتم آن مطلب جنجالی را دوباره نشر دهم . 


نگاهی به آن انداختم و دیدم چقدر با خشونت و اسهولیسم جواب کامنت مهتاج را داده ام .. اولن که معذرت میخوام مهتاج (هرچند دیروز گفتی که مردی و نمیدونم تو دنیای مردگان چطور به جیمیلت دسترسی داری) ولی باز هم معذرت میخوام بیشتر برای اینکه هرگز نمیخوام اون کامنت هارو پاک کنم .. بهرحال نمیشه منکرش شد که هنوزم با خوندن آن لحن رادیکالی ام خودم را تحسین نکنم .. لحنی که بر اثر فشار های همه جانبه کنکور بود .. بر اثر نگاه های پوکر فیسی دوستان مدرسه ام . وقتی بهشان میگفتم چرا اینطوری شده اند . میگفتند فشار کنکور است ... کنکور را که دادم تک تکشان را بلاک کردم و فقط با یوبس ترینشان رابطه ام را حفظ کردم .. 

مصدق در آخرین ایمیل رسمی اش بهم گفت : فکر میکنی چون کوری و چارتا کتاب دیگه رو خوندی حق داری اینقدر به همه از بالا به پایین نگاه کنی .. اگر میخوای حرف بزنیم زنگ بزن .. و اینقدر از طریق ایمیل حرف نزن .. 


هیچ وقت بهش زنگ نزدم :) گورباباش  

بزرگترین ضعف این است که در برابر ضعف دیگران در برقراری رابطه با تو ، ضعف نشان دهی ... 


... 

بزرگترین اهانت و بزرگترین از خودگذشتگی ، این است که دربرابر نظر دیگران درباره خودت تبصره بیرون ندهی و بذاری طرف هر طور دلش میخواهد نقدت کند و فکر کند حرفش درست است .. این هم اراده آهنین میخواهد و هم کمال بی احترامی است .. 

:::

"بلک اند بلو" از سیا رو گوش کنید .. از تهران تا گرگان یه سره گوشش دادم (با وقفه های بینش البته)

Black and blue - Sia

دریافت

sina S.M
۱۳ نظر

کرایه ها آماده .

کرایه ها آماده اسم فیلم کوتاهی بود که امروز توی شبکه افق دیدم. 

اثر حسین دارابی و با بازی بی نظیر امیر کربلایی زاده... 


داستان روال خطی داشت. در اوایل داستان معلم سر به زیر مدرسه (امیر کربلایی زاده) که با یکی از شاگردانش سوار تاکسی و عازم مدرسه هستند. 

قبل از رسیدن به مقصد راننده ماشین که مردی شبیه شعبان بی مخ (نسبتا هیکلی ٬ مو های فرفری اخم خشن و سیبل تا بنا گوش) به مسافران میگوید که کرایه خود را بپردازند تا بعد معطل نشوند... شاگرد میخواهد کرایه را از پیش پرداخت کند ولی چون اسکناسش خورد نیست٬ معلم پیش قدم میشود و میگوید کرایه جفتشان را میپردازد. 

با وجود اصرار شاگرد مبنی بر اینکه خودش کرایه را بپردازد معلم قبول نمیکند و میگوید خودش کرایه را میپردازد. بعد دست میبرد در جیب کت ... جیب سمت راست . جیب های شلوار ... کیف چرمی اش را زیر و رو میکند و میفهمد که از کرایه خبری نیست. 


حال فیلم در فاز بعدی وارد تخیلات معلم میشود که وقایع احتمالی را پیش خود مجسم میکند. در یکی از آنها وقتی راننده میفهمد او کرایه ندارد یقه اش را میگیرد و از پنجره ماشین میکشد بیرون و نکته اینجاست که شاگرد بیکار نمینشیند و سریع موبایلش را در می آورد تا از جریان یقه گیری راننده از معلم ٬ فیلم بگیرد . شاگردی که چندی پیش اصرار میکرد که خودش کرایه را بپردازد و حال دارد این چنین رفتار بی رحمانه ای از خود بروز میدهد ... این شاید مطابق با واقعیات نباشد.


و بعد نشان داده میشود که آن فیلم بین بچه های مدرسه از طریق بولوتوث رد و بدل میشود... این جریان استرس وار و به نظرم جریان کافکایی به خوبی تا دقایق آخر حفظ شد. حتی وقتی دیگر آن مرد دست از خیال پردازی برداشت و خودرو به مقصد (مدرسه) رسید  معلم از ماشین پیاده شد و رفت عقب تاکسی ایستاد.. بعد فیلم به فاز سوم وارد شد که کلن سکه را برگرداند... البته چیزی شبیه پایان باز به نظر میرسد و کارگردان از آنجا به بعد اثر خود را تمام شده تلقی میکرد ولی برای آنکه بتواند در شبکه افق پخش شود باید داستان به سمت و سوی دیگری تغییر میافت .


آنچه مرا در فیلم مجذوب کرد ٬ ساختار استرس و اضطرابی اش بود. فیلم ساعت ۵ عصر مهران مدیری (همانی که توی نشست خبری اش تریاک میکشید :دی )  هم همچین ساختاری دارد و کلن دارد استرس داشتن رو به خورد مخاطب میدهد. 

با این جور آدم ها خیلی بیشتر از دیگران شاید همزاد پنداری کنم. خودم هم زمانی که عقل درست و حسابی نداشتم مدام درگیر استرس های الکی و بیهوده بودم ...


معلم این فیلم هم عقل درست و حسابی نداشت .. مثلن میتوانست خیلی راحت وقتی متوجه شد کیف پولش را نیاورده از شاگردش بخواهد پول را بپردازد. اما حاضر به این کار نبود... این است که میگویم استرس الکی ... استرس الکی ساختن قفسی نامرئی برای خودمان است. خودمان را در یک سلول انفرادی می اندازیم و با ذهنمان دیوار ها را به هم نزدیک تر میکنم تا اینکه مارا له و پورده (!) کند.


الان دعوای مسخره ای را با مادر گذراندم .. سر فریم عینک .. دسته عینک شکست چند روز پیش و مجبور شدیم فریم عوض کنیم. فریم را در مغازه تست کردم ولی الان که فریم آماده شد فهمیدم حدود نیم سانت ارتفاع شیشه عینکش کوچک تر است. عینک داشتن به خودی خود یعنی نتوانی خارج از آن مستطیل حرام زاده را ببینی ... ولی وقتی آن مستطیل حرام زاده بخواهد نیم سانت کوتاه تر شود واقعن گند میزند به جهان بینی آدم. 

بعد مادر هم تصدیق کرد که اتفاقن منم فهمیدم شیشه عینک خیلی ظریف تر از اونیه که تست کردیم .. حالا حدس بزنید برای چه دعوا شد اصلن :دی


یادم است یک بار که هفت هشت سال پیش لیلا چیزی را ندیده بود و به خاطرش من مجبور شدم یک کار را دوبار انجام بدهم آنقدر از دستش عصبی شدم که همچین چیزی گفتم : برو بابا چار چشمی ...

آخر او عینکی بود.


بعد گفت : به زودی خودت هم چار چشمی میشی ... 
پرت و پلا هم نمیگفت. اشاره کرد به خانواده پدری که همه ماشالا همه چی داشتند به جز چشم ... 

آن جمله آنقدر مرا به فکر فرو برد که اصلن تعجب نکردم وقتی همان سال به جمع چهار چشمی ها پیوستم. الان خانواده ما کسی را ندارد که عینکی نباشد این موضوع مدام توسط فامیل های دیگر به سخره گرفته میشود. ما را توی مهمانی های خودمانی شان راه نمیدهند ٬ همش از خرخوان بودنمان مینالند و کلن سعی نمیکنند با ما حرفی بزنند. چون میدانند هر حرفی که بخواهند بزنند ما قبلن چهار تا کتاب درباره اش خوانده ایم. این است که عینکی بودن و کتاب خوان بودن ٬ خود به خود منزوی ات میکند :دی 


آدم ها اگر ببینید چیزی ندارند که به طرف مقابل اهدا کنند. اصلن باهاش حرف نمیزنند. 


کلاس زبان تمام شد ... ترم بعد اگر هم بروم دیگر با این جمع نیستیم. شاید دو سه تایشان باشند ولی نه ... نیستند. 

وقتی بار اول و در جلسه اول کلاس آن جمع را دیدم مثل همیشه که یک آدم جدید میبینم ٬ وحشت وجودم را فرا گرفت... آنها همه هم را میشناختند... توی گروه تلگرامشان کلی با منت راهم دادند و توی زنگ تفریح ها میرفتند توی اتاقی که من نباشم و وقتی از کنار اتاق رد میشدم یکیشان بد جوری نگاهم میکرد. 


امروز جلسه آخر ... فهمیدم که این آدم ها همان ها بودند که من ازشان میترسیدم. ولی الان دلم برای تک تکشان تنگ میشود .. 

عطا ٬ با آن فحش های پسرانه ی ناجوری که میدهد ... 

شیطان با آن آرایش ژاپنی ترسناک ولی ذات شکننده اش .. 

سای با لب های گوشتالویش که دائم در آینده و گذشته سر میبرد ... 

مه (پسر) با آن خنده ها و متلک های رک ولی روحی پاک و خاکی ... 

میم مادری که اصلن درس نمیخواند و همش دستش زیر چانه اش است و غبغش هم می افتد زیر گلویش...


و خیلی های دیگر که توی کلاس بودند و حال ندارم ازشان بنویسم. 

آدم های مهربان .. کسانی که در موقعی که وقتش بوده ٬ زبان نخوانده اند و حالا میخواهند به امید زندگی در یک کشور دیگر زبان بخوانند. به گفته خودشان هم که اصلن درس را ول کرده اند به امان خدا و میگویند :: چرا ما این ترم اینجوری شدیم ؟! ؛؛ 

از این ها میترسیدم ... مطمئنم آنها همان آدم های جلسه اول هستند. چون هر کدام لاقل ۴ سال از من بزرگ تر بودند ... و به یک موقعیت استیبل (stable) از شخصیت خود رسیده اند.

من آن آدم جلسه اول نیستم چون خیلی راحت توی چشمشان نگاه میکنم و میدانم تویش چه خبر است ... ولی وقتی کسی را نشناسی .. وقتی توی چشمش نگاه میکنم. چیزی جز اهریمن نمیبینم. گند بزنند به آدم شناسی ام. 



sina S.M
۷ نظر

تسلیت ... بهمن گلبارنژاد جان

خبر غمناک آنکه

 دوچرخه سوار پارالمپیک کشورمون (که جانباز جنگ هم تشریف داشتند و بعلت مین پای خودشون رو از دست داده بودن) آقای بهمن گلبارنژاد امروز در حین مسابقه فوت شدن. و به ملکوت اعلی پیوستن. 


روحت شاد

یادت گرامی 

Rest In Peace 

Bro 


sina S.M
۷ نظر

من که نمیتونم منتظر بشم پست قبلی به اندازه کافی خونده بشه ... چون ولع نوشتن دارم

ولع نوشتن نمیدانم چیست. هرچه هست... با مذاج افراد خوش نمی آید. چون افراد دوست دارند نوشتن رو یه کار لوکس بدونن. 

ولع و لوکس با هم جور در نمیان ... مثلن نمیشه یه غذای لوکس رو با ولع خورد. چون غذا های لوکس تو جاهای لوکس سرو میشه و تو جاهای لوکس آدم های لوکس تری وجود دارند و تو نمیتوانی یک تیکه استیک را با ولع جلوی یه مشت آدم لوکس بخوری چون از لب و لوچه ات آب سرازیر میشود و آدم های لوکس اگر تو را در آن وضعیت ببینند طوری نگاهت میکنند که معده ات دیگر مجوز ورود استیک را به درونش صادر نکند. آن وقت ولعت تبدیل میشود به تهوع و باید بروی سارتر بخوانی تا بفهمی تهوع چیست بعد به خودت اجازه دهی آن را داشته باشی . 



مثلن تو ممالک خارجه بخوان بگن طرف خیلی آدمه و مثلن کاره ای چیزی هست . میگن طرف کلومره ... (کلومن یا هر کوفت دیگه ای به انگلیسی یعنی ستون) کلومر (یا نمیدونم کلومتریست یا یه چیز دیگه ) به کسی میگن که ستون داره. نه اینکه ستون فقرات (اونو همه دارن٬ به جز مرد ژله ای که تو شیراز دستگیر شد و اهم )‌ ستون دار یعنی کسی که توی یه روزنامه کوفتی مثل تایمز یا گاردین یا مثل گه دین (gohdian) یک ستون بهش میدن برای یه سال ...


بعد این ستون دادن توی روزنامه های معروف ممالک خارجه برای نویسنده حکم همون تیتاپ به خر دادن داره. یعنی من موندم اینایی که تو روزنامه های لندن ستون دارن چرا از خوشی نمیرن خودکشی کنن و اینا (: 


اخیرن یه فیلمی دیدم به اسم burnt . توش مثلن یارو منتقد یه مجله هست .. همینکه میاد توی رستوران صاحب رستوران کم مونده خودشو خیس کنه از ترس. مثلن خیر سرش میگه : این زنه میتونه با نقد هایی که توی مجله اش مینویسه ٬ رستوران مارو داغون کنه . (موش سرآشپزو که همه دیدین) 


یه جوری میگه داغون .. انگار قراره با بولدوزر بیاد رستورانو با خاک یکسان کنه. اگر قرار باشه با یه نقد توی یه مجله طرف رستوران یکی دیگه رو به لجن بکشه ... چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟ به جز اینکه اونجا نوشتن یه چیز لوکسه ... چیزیه که براش اهمیت قائل میشن . چیزیه که خونده میشه .. و تعداد خواننده ها اونقدر زیاده که میتونه یه رستوران رو به ورشکستگی برسونه.


یعنی در این حد کثافت بازاره اونور آب. آدم اوقش میگیره وقتی این همه ولع رو برای خوب بودن میبینه (لاقل تو فیلماشون که اینطور نشون میده. مثلن یارو به خودش فحش خواهر مادر میده که چرا مثلن فلان کارو در سطح پرفکت انجام نداد.)


بعد با خودم میگم اصلن میخوای بین اینهمه رقابت وحشیانه برای خوب بودن. بری و اونجا چیکار کنی ؟ طی بکشی ؟ یه دستی هم بکشن سرت و بگن : یادت نره که ما تو رو به این کشور راه دادیم ... 


نمخوام. خخخخخخخخ


توی کلاس زبان گرامی دوستان بی لطفی خودشون رو اظهار کردندی و مجبور کردن منو تا درباره ی طولانی ترین قهری که تابحال داشتم حرف بزنم. عقلانی تر بود تا به جای گفتن قضیه مصدق ٬ یه دروغ سر هم کنم. ولی خب معلممون خوشگل تر از اون بود که آدم دلش بیاد بهش دروغ بگه :دی 


بعد در ادامه کلاس بحث خارجی هایی شد که میومدن ایران .. و یه نکته تاسف آور رو فهمیدم : دختر های ایرانی به خوشگل بودنشون معروفند بین خارجی ها ...


یعنی بیا اینهمه زور بزن تا بری خارج .. بعد تو کلاس زبان بهت بگن : راستی میدونستی ما بهترین دختر های دنیا رو داریم ؟! ( یاد اون قسمت از رمان کیمیاگر افتادم که یارو میگفت: ما تو دهاتمون زن های زیبا داریم و اینا ) 


قیافه ها اینجوری صورتا کج دماغا اونجوری ... (; 

sina S.M
۱۳ نظر

زلزله بیاید ولی عروسی نرویم ...

من خودم کسی هستم که دچار تنبلی مجازی هستم و مثلن فلانی توی تلگرام میگه : برو آپارات فیلمش رو ببین.

میگم : باشه خو بعدن میرم ... فعلن حالشو ندارم . دارم با تو چت میکنم ..


یعنی برای اینکه به طور مجازی از صفحه تلگرام خارج شم و وارد صفحه مرورگر شوم حس تنبلی در من ایجاد میشود. این میتواند یک ساین (علامت !) از این باشد که این دنیا دارد در چه جهتی و با چه شتابی به سمت سال های پیش رو میرود. 

یکی از سوال های لامصبی که از خودم میپرسم این است که آینده ی زمین چطور باشد . چاشنی این سوال ... پیشنهاد های خودم را برای آینده زمین مرور میکنم . یکی از یکی جذاب تر است. البته به جز یکی اش که اصلن برام جذاب نیست . اون هم اینکه آینده زمین فرقی با الان نداشته باشد.

اما پیشنهاد های جذابم این است که الان مرور میکنم : 

۱- تروریسم در جهان گسترش بیابد و یک جور هایی لاقل نصف کره زمین را به نابودی بکشاند.
۲- قحطی و اینها بشود. بمب جمعیتی منفجر شود و کشور ها دیگر منابع و ذخایر کافی برای مردمشان نداشته باشند. نفت و اینها هم که از قبل حسابش معلوم است. 

۳- گاز دی اکسید کربن به شکل بدی زیاد شود و گرمای جهانی کمرشکنی بر ما حاکم شود (نگاهم لاقل تا ۵۰ سال دیگر است)

۴- اینرا نمیشود گفت... :دی

۵- تکنولوژی مبارزه با مرگ بیاید و گند بزند به این قانون طبیعت : بمیر تا بچه ات زنده بماند.

۶- یک باکتری تکامل یافته بیاید و همه شیش هفت میلیارد جمعیتمان را پخ کند ... (مثل بازی plague inc)

من کلن از آشوب و اینا خوشم میاد. نمیدونم چرا ... شاید چون آدم درونگرا و اینا هستم و توی آشوب ... مردم خودشون نیستند. من میمیرم برای اینکه مردم رفتار همیشگی رو از خودشون بروز ندهند. علت دیگرش هم اینه که مردم توی آشوب حواسشون به یک سوژه خاص پرته و کسی نمیاد بزنه روی شونت و بهت بگه : هی قوز نکن برات بده. 

به خاطر همینه که اگر بگن : فردا تهران زلزله است . 

ممکنه از شادی توی پوست خودم نگنجم و اگر بگن : فردا باید بریم عروسی خواهرزاده شوهر خاله ات ... ممکنه برم و خودمو حلق آویز کنم :دی  (این خواهر زاده شوهر خاله حقیقت دارد. عکسشان را که گذاشتند توی تلگرام بدنم لرز گرفت گفتم یه عروسی افتادیم امسال. توی عروسی اگر بخواهم خیلی فعال باشم . باید بروم با ممد اینا و دست به جیب بشینم. که ممد اینا هم خودشون دست به جیبن)

شاید نباید اینها را میگفتم. اما لزومی ندارد خودم را از کسی پنهان کنم. مردم یک دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدن. اما خب. حقیقت تلخ این خوبی رو داره که برای مخاطب خودش شعور قائل شده و نمیخواد وقتشو با یه دروغ بگیره. 

وقتی فهمیدم این موزیک ویدئو محصول سال ۲۰۰۳ هست اصلن افسرده شدم. چون یعنی همه آدمایی که توش هستن و پر از حس جوونی اند و اینا٬ الان درب و داغون شدن. چون بیش از ۱۰ سال گذشته ازون موقع. /// :(


دیروز توی اینستاگرام یه نفر کامنتم رو درباره ی فیلم پی کی خوانده بود و منشن کرده بود که : 

درسته که هند پر از مذاهب گوناگون و فرقه های عجیب و مختلفه . ولی نباید فراموش کرد که هند بسیار بزرگه . و ما با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.


منم گفتم : درسته که هند به لحاظ مساحت بزرگه. ولی جمعیتش دیوانه کنندست و همین مشکل اصلیه.

اونم گفت : چین چی پس ؟‌

منم گفتم‌: چین خیلی از هند بزرگتره و شما بعد از چین بیشترین جمعیت رو دارین.

بعد بهش برخورد و اینا . چون خودش هندی بود و من داشتم کشورش رو براش بد جلوه میدادم. با خودم گفتم این مشکل منه که از کشورم بدم میاد و فکر میکنم این یه حس عادیه و اشکالی نداره بقیه مردم جهان هم از وطنشون بدشون بیاد. درحالی که گویا همچین عادی هم نبود. لذا معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی مشتاق اینم که یه روز برم هند و اینا ... بعضی وقتا یه دروغ خیلی با ارزش تر از حقیقته :دی


درادامه مطلب یه داستان هست. داستان که چه عرض کنم ... یه پله از حقیقت بالاتره .. در واقع گزارش داستان گونه ایه از یه آخر هفته عادی بین من و مامانم. اگر اهل فضولی تو زندگی دیگران نیستید نخوانید. (شوخی :دی )


sina S.M
۷ نظر

گفت و گوی جو و سالی

من همیشه برایم مهم بوده که پست هایم گاها همراه با عکسی چیزی باشند تا از خشکی در بیاید آن پست. 

اما همیشه اگر نیم ساعت برای نوشتن پستی وقت صرف میکنم. یک و نیم ساعتش را برای پیدا کردن یک عکس لامصب وقت میگذارم و آخرش هم کلن بیخیال قضیه میشوم و این وسط اعصاب آدم خورد میشود.



از آنجایی که من دنبال عکس های رنگارنگ هستم برای زیبا سازی پست ... خب این عکس را پسندیدم. 

از طرفی هم که عکس باید با پست ربط داشته باشد منم خیلی الکی الان می خواهم کمی درباره عکس چیز میز بنویسم /

این تصویر از فیلم pk موفق ترین فیلم بالیووده (یکی اینو بم گفته حالا مطمعن نیستم) ... بحث های فلسفی و اینهای فیلم را میشود 

/// همین الان وسط پست : الان خندیدم چون شنیدم یکی از اعضای خانواده دارد میگوید : چهار صبح بیدار شیم بریم ویلا ؟ من چهار صبح میخوابم/// 

داشتم میگفتم .. بحث های فلسفی فیلم را میشود در ویکی پدیا خواند. چیزی که درباره این فیلم منو جذب کرده بازیگر زنه هست. همین دختره. که اسمش توی فیلم هم الان یادم نیست چه برسه به اسم واقعیش. (ولی مرده امیر خانه)

اول بگم که دختره تو کل فیلم انگار نه انگار که داره فیلم بازی میکنه. همش یه همچین پوزخندی زده ... و انگار داره میگه : عجب فیلمی ساختین ها ... منتظرم کات بشه برم یه چایی بخورم. 

اون دائم فکرش سراغ کار و کاسبیشه و به تمام پدیده ها به چشم یه مساله شغلی نگاه میکنه. اصلن انگار همه خبرنگار ها همینطورن مثل توی نشست مهران مدیری که سیگار رو روشن کرد و هرکی شروع کرد به خودشیرینی .. بدون اینکه شخصیت خودش رو مهم بدونه... 

٬نقش دختر هم یه جورهایی خبرنگاریه... کسی که عاشق کارشه چون هیجان انگیزه و از طرفی هم کیس کاریش (پی کی = امیر خان) رو داخل خونه و اتاق خودش نگه میداره و یه جوری باهاش رفیقه. ولی هیچ وقت سعی نمیکنه گذری به زندگی شخصیش داشته باشه. پدرش به خاطرش کارش ترکش میکنه و اون فقط میشینه و کمی گریه میکنه ... و پنج دقیقه بعدش قاه قاه میخنده و غرق موضوع کاریش میشه. انگار که زندگی اش یک چیز جزئی باشد در کارش. نه اینکه کارش یک چیزی باشد در زندگی اش. . . 


اینطوری خیلی بده. کسی که نتونه چیزی برای خودش داشته باشه و اینها. کسی که دائم سرگرم کارشه ... حتی اگرم بهش عشق بورزه .. به خودی خود زندگی خودش رو یادش میره.


دختر در آخرین سکانس. لحظه ای به خودش میاد و میفهمه پی کی عاشقش بوده و اونم خر بوده و نمیفهمیده. شاید این فکر نکردن به مسائل شخصی به همین دلیل بوده. هدف کارگردان منظورمه.

عجب چرت و پرتایی نوشتم ولی لاقل میدونم بعدن که بخونم به خودم بخندم !


در ادامه مطلب عکس پایین را داستان میسازم ازش :




sina S.M
۱۰ نظر

انجمن های لاکردار

دلم تنگ شده ... برای چی ؟ 

برای انجمن ::فانتزی فنز::  (طرفداران فانتزی) و ::طرفداران دارن شان::.

۴ سالی است که جفتشان با خاک یکسان شدند. 


فانتزی فنس یا فنز یا هر چی ... یک انجمن یا تالار گفت و گو بود که تویش داستان های کوتاه و بلند نوشته میشد و اعضای سایت فعال که جمعن ۲۰ نفر نمیشدند می آمدند و داستانت را نقد میکردند. 


من خودم جزو نقاد های خشن بودم ... از قابلیت نقل قول استفاده میکردم و تک تک جمله ها را بمب باران میکردم . البته با دلیل و منطق ... همین شد که خیلی عاشق نویسندگی شدم. گروه کوچکی که در فانتزی فنس تشکیل داده بودیم کم کم به دشمنی منجر شد. من از آنجا آمدم بیرون. 


کاری کردم که نتوانم دوباره لاگین شوم. یک رمز وحشتناک برای اکانتم ساختم که دیگر حتی اگر به غلط کردن هم افتادم نتوانم وارد سامانه شوم.

کم کم یک سری اعضای جدید آمدند که دیگر با کتاب و داستان و اینها حال نمیکردند و همش پست درباره فیلم میگذاشتند. من با اینکه عضو نبودم. اما هر از گاهی می آمدم و به پست هایم و جوابی که برایشان نوشته شده بود نگاه میکردم. به نقد هایم. گاهی وقت ها چیز هایی را میدیدم که هرگز ندیده بودم. یک لبخند مجازی که من آن را با تند خویی و مثل مسعود فراستی له و لورده کرده بودم. یک نشانه ای از اینکه طرف مقابل از من بدش نیامده و من در پیام بعدی ام گفته بودم : خب ... خوشحال شدم. حالا دیگه گمشو تا بتونم به کارام برسم :دی 

همه این سرک کشیدن هایم یک سال نشد. بعد انجمن فانتزی فنز نابود شد و همه اطلاعاتش بر باد رفت. الان برایش جایگزین ساخته اند و تعدادی اعضای قدیمی هم هستند. ولی دیگر آن سایت نیست. محیطش آن محیط نیست. درضمن من هم دیگر فانتزی خوان نیستم. 

چند تایی هم داستان کوتاه در آنجا نوشتم. ولی یادم است هیچ وقت سراغ داستان بلند نرفتم.  

sina S.M
۸ نظر

آهنگو فیلم ...

این روز ها تنها کاری که نمیکنم... کتاب خواندن است. 

کتاب کافه پیانو را باز کرده ام ولی نمیتوانم بخوانم... کتاب کلمات رکیک زیاد دارد٬ البته با این موضوع مشکلی ندارم ... ولی گویا نویسنده فکر میکند من به خاطر این کلمات باید مجذوب و کشته مرده کتاب شوم... در حالی که نمیشوم...

شاید در دو سه تا فحش اول... کتاب برایم جذاب جلوه کند. ولی وقتی میبینی از دختر ۱۳ ساله تا پیرمرد ۸۰ ساله در آن کتاب نافش به فحش بسته شده... خب .. داستان برایت کمی آبکی میشود.

 هر فصلش یک خرده ماجرا دارد. اصلن نمیدانی داری یک داستان کوتاه ۳۰۰ صفحه ای میخوانی ... یعنی چیزی ندارد که بخواهد تو را باخود بکشاند. کتاب ::کافه پیانو:: را یک دوست بهم معرفی کرد. که زویا پیرزاد و میم مودب پور میخواند... یعنی آدم دو تا ازین دوستا دوروبرش داشته باشه دیگه دشمن نیاز نداره ... والا :دی 

 

 

بعد از کنکور نیاز به تمرکز فکری ندارم پس با موسیقی و فیلم خو گرفتم ... 

حالا نتایج دانشگاه ها هم قرار است ۳۱ شهریور بیاید و من نمیدانم سیستمش چطوری است ... 

 

fade into u ...گروه mazzy star با این آهنگ به شهرت رسیده (دروغ چرا ویکی پدیا گفته :دی) لینک ویکی پدیا :محو شدن در تو (فید اینو یو fade into you)

 

به این موسیقی معرکه از گوش کنید و از نقاشی این دختره که اخیرن کشیده ام لذت ببرید !


 

 

پ ن : البته من اصلن تو ایشون محو نشدم. چون وقتی نقاشی رو بهش نشون دادم فقط گفت : تنک یو :دی حتی لایک هم نکرد لاکردار...

پ ن ۲: امیدوارم این وبلاگ پا بگیره .. لاقل پا نگرفت دست بگیره.. دست نگرفت بقیه اعضای بدنش ... (خخخخ خندیدیم الکی)

پ ن ۳: من که دیگر کنکور داده ام و قرار نیست بروم مدرسه (عوضش از جای بدتری به اسم دانشگاه سر در می آورم خخخخ)‌ تنها راهی که برای رفع استرس اول مهر وجود دارد این است ... 

 

...

...

...

...

...

...

 

بروید بمیرید ... خخخخ 

البته اگر مثل من خوش شانس باشید و در طول تابستان کلاس های مثلن تابستانی مدرسه را رفته باشید. اول مهر برایتان زجر آور نیست ... 

sina S.M
۵ نظر

وبلاگ ... نباید بمیرد

ولکام تو نیو بلاگ ... 

welcome to new blog

وبلاگ نباید بمیرد... بله . من جزو کسانی هستم که از ۱۰ سالگی وبلاگ نویسی میکنم. شاید بشود گفت ۸ سال است که با وبلاگ سروکله زده ام. تقریبن در تمام سامانه ها یک وبلاگ داشته ام. 

گاهی برای انتقام از یک سامانه دست به رفتار عجیبی میزدم و وبلاگ هایی میساختم که محتوای بدی داشت! (این روش مال ۵ سال پیش است. آن زمان هنوز ردیابی از طریق اینترنت و آی دی میسر نبود. اگر هم بود آنقدر هزینه داشت که فقط برای موارد کلاه برداری و قتل بود! خخخ)‌


اولین وبلاگم یک چیز دوست داشتنی بود که هیچی خواننده نداشت. یادم است تویش یکی دو تا داستان نوشتم. چند سال پیش آنجا را پاک کردم.  تویش با یک خانومی نامه نگاری داشتم و این کار خیلی ازم وقت میگرفت. آنجا عملن تعطیل شده بود و فقط به خاطر اینکه پل ارتباطی ام با آن خانم حفظ شود مجبور بودم همیشه توی ذهنم حواسم به آنجا باشد. تا هر از گاهی سری بزنم. بله من آنجا را کلن پاک کردم و نمیدانم آن خانم الان چی پیش خودش فکر میکند. 


نمیخواهم این وبلاگ را پاک کنم. چون با پاک کردن این وبلاگ ... چیزی به من اضافه نمیشود. (کما آنکه چیزی کم شود) هرچند این وبلاگ به نوعی برایم نحس شده. اگر الان کسی اینجا را بشناسد. آن را به رادیکالیسم نویسنده ( که من باشم) متهم میداند که حرف پرتی هم نیست. 

ولی میشود شروع دوباره ای داشت. 

میخواهم تا زمانی که نفس میکشم این وبلاگ را ادامه دهم. بار ها خودکشی وبلاگی داشته ام. ولی جرئت نداشتم این وبلاگ خسته کننده را با تمام نشخوار های ذهنی ام پاک کنم. به خودی خود این کار بی احترامی به تمام وقتی است که روی این وبلاگ گذاشته ام. اینبار دیگر بازخوردی که میگیرم برایم مهم نیست. ولی نهایت سعی ام را میکنم تا یک چیز عام پسند بنویسم. هم به لحاظ حجم کم و هم به لحاظ محتوای غیر رادیکالی. 


این وبلاگ در زمان سختی کشیدن هایم نوشته شده. زمانی که در مدرسه جایی برای نشستن نداشتم. باید توی نمازخانه درس میخواندم. و دائم به در آنجا زل میزدم و با کمترین صدای پا که در راهرو شنیده میشد٬ تمام بدنم میلرزید که نکند کسی میخواهد بیاید اینجا و مزاحم درس خواندنم بشود. 


sina S.M
۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان