یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

افشاگری های آب پرتقالی قسمت هزارم

این یک پست حال بهم زن است . دختر هایی که النگو هاشون مقاومت کافی را ندارد نخوانند :)

[و اینگونه شد که هیچ کس در بیان پست او را نخواند . ]  

امروز داشتم محتویات گوشیمو خالی میکردم توی کامپیوتر چون حجم کم اورده بود . 

به یه وویس دوازده مگابایتی برخوردم ! یه وویس ۵۰ دقیقه ای بود از پند و اندرز هایی که مامان پرتقال داشت بهش میکرد . ( پند و اندرز کردنیه ؟ واقعا فارسی یادم رفته ! مسخره نکنید وقتی میگم فارسیم ضعیف شده اصلا قصد پز دادن ندارم ! واقعا بعد ۴ ماه محدود بودن زبان و تمرکز روی دو تا زبون غربی ، معلومه که فارسی یادم میره . اکشولی ایت ایز ایزی عر فور می تو اسپیک اینگلیش و این حرفا ولی خب ! )‌ 


توی اون وویس پنجاه دقیقه ای مادرش فقط حرف میزنه و پرتقال فقط فین فین میکنه (این تنها صداییه که ازش در میاد) علتش البته این نیست که حرفی نداشته ، خودش بهم گفت که نمیخواستم صدامو بشنوی (چون قرار بوده اون وویسو برای من بفرسته ) و خب هنوز از صداش رونمایی نکرده بود برام ! و قرار بود صداش برای من یه راز حل ناشدنی بمونه 

پرتقال ازون آدمایی بود که صداشو خیلی دیر تر از عکسش برام فرستاد. 
اکثر دخترا اول صداشونو میفرستن و بعد چند  ماه عکس میدن ولی ایشون برعکس بود. 



خب ! 

خاطرات رو نباید دور ریخت ، من از اون آدمایی نیستم که دفترچه هامو آتیش بزنم یا این حرفا . تا جایی که ممکن باشه سعی میکنم خاطراتم ثبت شده باشه . 

-----


سه شنبه میرم خونه یه نفر که یه سگ گنده داره ، خیلی دوست دارم ببینم سگه رو . امیدوارم نزنه تیکه پارم کنه . چون از قرار معلوم سگ هاشون خیلی نژاد پرستن. تو یه نگاه میفهمن که من از یه نژاد غیر اروپایی هستم و چند باری شده که سگ ها توی کوچه و خیابون فیگور حمله گرفته باشن یا بد نگاه میکنن و اینا. 

ولی خیلی دلم میخواد این سگ سه شنبه رو ببینم . تنها سگی که تاحالا از نزدیک دیدم یکی بود توی شهرستان که تقریبا نیمه رام بود ولی خب ولگرد بود و با اینکه خواهر بردارم بهش نزدیک میشدن من سعی میکردم فاصلمو حفظ کنم . نه صرفا چون خطرناکه ، چون که اصلا معلوم نیست چقدر کثیف و تمیز باشه . ولی این سگ سه شنبه لاقل تو خونه ی یه اروپایی زندگی میکنه و درضمن ولگرد هم نیست و اینا. 

همیشه دلم میخواست یه حیوون خونگی واقعی داشته باشم . با اینکه تو این مدتی که با خانواده زندگی کردیم اینا رو داشتیم : « خرگوش ، جوجه ، مرغ مینا ، طوطی ، آکواریوم ٬ لاک پشت ٬ حلزون خونگی » 

حتما یه ده تایی رو جا انداختم !!‌تازه ، کبوتر زخمی ای که چند روز مهمونمون بود و بچه گربه ی دم مرگی که چند روز آخر عمرشو ازش نگه داری کردیمو اصلا توی لیست بالا نگفتم . 

ولی با این وجود هیچ کدومشون یه حیوون خونگی واقعی نبودن ! شاید اون خرگوش بنده خدا رو میشد یه جور حیوون خونگی واقعی حساب کرد ولی خب اینجور نبود که بشه راحت گرفتش توی دست خیلی هم بی احساس و ترسو و شاشو بود. باز مثلا فکر میکنم همستر بهتر میبود ، چیزی که من آرزوی داشتنشو به گور بردم ! قشنگ یادمه اون هفته ای رو که مامان قرار بود برام همستر بخره که رفتیم دندون پزشکی که دوست خانوادگیمون بود و اون مرتیکه حروم زاده گفت : اه موش میخوای بخری ؟ میدونی مدفوعش چقد چندشه ؟؟

همون حرفش چنان رفت توی ناخودآگاه مادرم که اصلا در کل منکر حیوان خانگی شد و فکر کنم به جاش برام پی اس پی خرید که خرم کنه . 
اون دندون پزشک شیاد چند سال بعدش با خانوادش جمع کردن و رفتن کانادا (حدود ۱۰ سال پیش) همیشه پیش خودم خطاب به اون دندون پزشک میگفتم « خودت که رفتی و یه زندگی راحت برای خانوادت فراهم کردی ، اونی که موند تو ایران من بودم میتونستم با یه همستر یه زندگی شادتر داشته باشم اگه من بچت بودم و منم با خودت میبردی اونور آب حق داشتی درباره ی همستر داشتن من نظر بدی ولی تو که شرایط زندگی منو نمیدونستی ولی اعمال سلیقه کردی تو زندگیم ... ببخشید ولی خیلی گه خوردی اینکارو کردی .» 

نمیدونم چند نفر متوجه رابطه بین همستر و کانادا میشن ، شاید رابطشون زیادی پیچیده باشه طوری که حالا که توی قالب کلمه اورده شده کسی نفهمه . کسی هم نفهمه هم مهم نیست چندان. 



یادمه اولین باری که جوجه خریدیم خیلی ذوق کردم . درسته که سگ و گربه (حیوان خانگی واقعی !) خیلی آرامش بخش تر از یه جوجه ان که بعد چند ماه تبدیل به یه مرغ گردن کلفت میشه و تازه ریدمانشم دست خودش نیست و ممکنه وقتی داری نازش میکنی تو پرو بالت برینه . کاری که سگ و گربه خانگی اصلا انجام نمیدن و میدونن باید تو جای مشخصی دستشویی کنن . ( زبان فارسی چقدر مزخرفه ها ! «دستشویی کنن» ؟؟  یعنی دست شستن رو اومدیم ربط دادیم به گه و عن و شاش ؟‌» )


ولی بازم جوجه یه خوبی هایی داشت . وقتی میگرفتیش تو دستت دلت میخواست همچین فشارش بدی که له بشه ! (اووق) 

ولی جوجه ها خیلی راحت میمیرن. یکی از جوجه هامو خودم کشتم . هیچ وقت وجدانم قبول نکرد که من اینو کشتم ولی در واقع با اینکه تقصیر برادرم بود که خیلی وقت بود بهش آب نداده بود ، من نباید ظرفش رو پر آب میکردم. باید کم آب میریختم. انقدر تشنه بود که هرچی آب توی ظرف بود رو خورد و مرد. 

حالا که بهش فکر میکنم جوجه داشتن واقعا جیگر میخواد . اگه جوجه رو برای حیوان خانگی انتخاب میکنید یعنی بهش حس دارید . و وقتی این حس رو دارید ، در صورت مرگ زودهنگامش ممکنه خیلی ضربه بخورید. نه فقط ضربه روحی . بلکه واقعا ضربه بخورید. 

وقتی میبینید بدن کوچیک و بی جونش به شنیع ترین شکل ممکن کف قفس ولو شده . چشماش نیمه باز مونده ، و حتی اگه بدشانس باشید ، ببینید که کامل نمرده و پاهاش خیلی میلیمتری داره میلرزه و تکون میخوره ، اون موقعه که وحشت میکنید. وحشت شاید کلمه مناسبی براش نباشه . ولی میدونم ضربه ای که از اون حادثه میخورید فقط یه ضربه روحی نیست . شاید هر روز همچین صحنه ای رو تو خیابون ببینیم و خیلی هم وجدان درد نگیریم. ولی وقتی میدونیم اون جوجه یه زمانی توی دست هامون نفس میکشیده ، قضیه رو پیچیده تر میکنه . 







sina S.M
۴ نظر

قالب جدید + ژاپنی

پست قبل هم فراموش نشود ^^ دو نصفه شب پست گذاشتم :))


جالبه اون ساعت شب ۱۲ نفر آنلاین شدن تو وبم O_o


از اول تابستون کیبورد ژاپنی ریختم چون تصمیم داشتم این زبانو بخونم 

ولی این کیبورد و دیدن این حروف پیچیده ی کانجی که از زبان چینی وام گرفته شده کلا منو از یادگیری ژاپنی منصرف کرد . راستش قبلش خیال میکردم کل ژاپنی همون الفبای هیراگاناست (اون کاراکتر هایی که خیلی ساده و خوانا هستن غالبا جزو هیراگانا حساب میشن مثل あなたゆうしょく ) ولی بعد فهمیدم نزدیک هزار حرف کانجی هم باید یاد گرفت که در عمل خیلی تفاوتی از نظر سختی با زبان چینی نداره . کانجی اون حروف وحشتناکه که اصلا از فاصله دور قابل خوندن نیس مثل 時間興異鵜 مثلا این سمت راستیو بخوای بنویسی هر بار انگار داری مونالیزا میکشی ‌!!! توی چینم که بودیم از هتل خواستیم برامون ادرس یه پارک معروفو به چینی بنویسه که ما بدیم به راننده تاکسی . من قشنگ چیزی که با خودکار نوشت رو با نسخه چاپیش تو گوشیم تطابق دادم . قشنگ همون ریز ترین خط ها رو کشیده بود فقط انقدر سریع این کارو کرده بود که اصلا چیزی که نوشته شده بود زمین تا آسمون فرق داشت با نسخه چاپی :/ اصن دلم به حالشون سوخت که تو مدرسه این چیزا رو یاد میگیرن.

 (بدی چینی اینه که همون الفبای ساده ی هیراگانای ژاپن رو هم نداره و کلا با کانجی زندگی میکنن 😂)

お鵜雅注言賀芽餓葉中三ざっし出践ん


راستی تا اینجا اومدین زشته دست خالی برید . یکم ژاپنی یاد بگیریم . 


نیهونگو = 日本語 = یعنی "ژاپنی" 


نیهون = 日本= ینی "ژاپن" 


کی یو (البته اینو باید از هوای بینی و ته حلق و اینا بگی مثل فارسیا نباید گفت :/) = きょう= ینی "امروز " 



خلاصه اینکه برم سراغ روسی بهتر نتیجه میگیرم . چون الفباش محدوده نه نامحدود :/ الفبای یه زبان گام اوله توی یادگیری و در مورد ژاپنی گام اولت رو به جهنم باز میشه ! :/ هرکی از این هیولای الفبا جان سالم بدر برده تو گام های بعدی مثل گرامر و لغت و اینها سربلند بیرون اومده چون توی گام اول قشنگ فولاد آبدیده شده ! :///





sina S.M
۷ نظر

جشن آزادی




به خودم یه فلافل کثیف هدیه دادم سر صبحی .. (حوالی ۱۱ صبح ) 
به مناسب ازادی از یونی ! تا باشه ازین ازادی ها 😌 

جالبه بدونید قیمتش برابر همون نوشدنی کنارشه ! دو تومن 🤓 

واقعا این غذاست ! ارزون و خوشمزه !!! اون طرف مرز ، جایی که از استخون کتف سگ هم غذا میسازن ، خاور دور رو منظورمه ، باید ۸ برابر این پول میدادی که بهت یه شیرینی بدن . بعد تو به خودت میگی ، خب دیگه تو شیرینی که نمیشه رید ، یه گاز بزرگ ازش میزنی و مخلوطی از بوی موش و برنج خیس شده و کمی آروغ گاو میاد سراغت و تو دنبال یه سطل آشغال میگردی که محتویات دهنت رو خالی کنی توش ... بعد ارون طرف میبینی یه بابای چینی خیلی خونسرد جلو ۱ میلیارد آدم چینی دیگه شلوار بچشو میکشه پایین و توی پیاده رو میشاشوندش :/// 

ولی اینجا با ۴ هزار تومن بهترین غذای این ماهو خوردم 😂 
انقدر خوشمزه که خواستم مشماشم بخورم (مشماشم = مشما اش را هم )

با همه اینا دلم برای چین تنگیده -_- کشور کثیف بدمزه ی رنگی پنگی با ادمایی که تو جیب جا میشن 😊😊😊


(پست قبلی  هم وجود داره !)

sina S.M
۸ نظر

سینا + عکس هایی از چین

از اسمم خوشم می آید. 

و متاسفانه فکر میکنم چیز دیگری ندارم که از آن خوشم بیاید. 

اسمم زیبا نیست. شبیه اسم دختر هاست. و توی ویکیپدیا که سرچ کردم زده بود : بمعنی سوراخ کننده ..

(خدا وند ویکی پدیا را از ما نگیرد.)

اما نکته مثبتی که درباره اسمم وجود دارد این است که کوتاه و کمیاب است. 

آنقدر تعداد آدم هایی که اسمشان سینا باشد کم است که میتوانم با انگشتان دست تمام سینا هایی که در این ۱۹ سال دیده ام را بشمارم . 

سینا ! چه اسم کوتاه و دخترانه ای .. 

یکی از خوبی هایش این است که برایم لقب نساختند. مثلا یک دوستی داریم که اسمش هست : محمد حسین. 
این اسم اونقدر تو دهن نمیچرخه که براش لقب ساختیم. سال پیش هم یکی همین نام را داشت و بهش به اختصار میگفتن مسن. 

بعضی اسم ها مثل امیر حسین یه جوری طولانی اند و آدم سعی میکند از گفتنشان فرار کند. به جایش بگوید امیر ! 

ولی سینا همیشه سینا بوده و سینا هست. البته یه بار یه نفر که انحراف شدید اخلاقی داشت یه بار به جای سینا بهم گفت سینه و خب نتیجه جالبی نداشت. دوستی ۴ ساله مان از همان روز به بعد محو شد. 

اسم یک آدم به طرز مسخره ای روی زندگی شخصی او تاثیر صد در صدی دارد. همه سینا هایی که تابحال دیده ام٬ دقیقا خود من بودند. خود خود خود من . البته بعضی اسم ها مثل محمد (که از رایج ترین اسم های جهان است) آنقدر صاحب دارد که خب نمیشود گفت همه افراد با این نام شبیه همند. ولی اسم خاصی مثل سینا ٬ نه ... باید بگویم همه سینا ها تا حد قابل قبولی ٬ یک نفرند ! 


همان طور که اسم روی مسلک زندگی انسان تاثیر مستقیم دارد ٬ جنسیت ٬ ملیت ٬ شغل پدر و مادر و نیز رنگ چشم انسان ها نیز تاثیر مستقیم و صد در صدی روی زندگی آنها دارند . 

نظر من را بخواهی .. ما زندگی نمیکنیم . بلکه روی یک بدن نشسته ایم و پذیرای حوادثی هستیم که متناسب با شغل پدر و مادر و رنگ چشممان به سمت ما روانه میشوند. مانند توپ بیس بال به سمتمان پرواز میکنند، و ما تنها کاری که میکنیم این است که با چوب بیس بال به آن توپ ضربه بزنیم. گاهی تصمیماتی میگیریم. مثل اینکه ریاضی برویم یا تجربی ... که در واقع تصمیم گرفته ایم چگونه به توپ بیس بال ضربه بزنیم. ولی باز هم اختیار زیادی نداریم. 

حالا که فکرش را میکنم میبینم مثال توپ بیس بال چقدر مزخرف بود. پاکش میکنم. اما نه ... پاکش نمیکنم. بهرحال چه پاک کنم چه پاک نکنم ٬ این نظر چرت به من وصله پینه شده. پاک کردنش فقط از دید شما پنهانش میکند. اینجوری نیست که با پاک کردنش من یک آدم باهوش بشوم که همیشه مثال های درست میزند.

//////////

دارم فکر میکنم آیا اینکه علاقه ای به حرف زدن ندارم یک چیز طبیعی است یا نه. من هیچ علاقه ای به زر زر ندارم. و این باعث میشود گاهی نگاه هایی به سمتم حواله شوند ! حس مرموز بودن و این مزخرفات . 

(۲۰ تا آدم آن بیرون است و نمیدانم چرا هر ۲۰ ثانیه یک بار آیفون زنگ میزند. انگار یک مشت فلج مغزی آن بیرون نشسته اند) 

هیچ چیز برای من استرس زا تر از زنگ در و زنگ آیفون نیست. قشنگ میتواند مرا به جنون برساند. 

بسیاری از دعوا هایی که توی زندگی ام داشته ام به خاطر این بوده اند که از قصد در را برای یکی از اعضای خانواده باز نکرده ام . 

این مقوله حتی برای من ترسناک نیست (ترس جذاب است ... مثلا چه چیز جذاب تر از کابوسی که در آن شکنجه میشوید ؟) ولی زنگ در ٬‌نه ترسناک نیست ٬ منزجر کننده ٬ استرس زا ٬ و گه است . چیزی است که نباید اختراع میشد. (البته محال است. احتمالا زنگ در جزو اولین چیز هایی بوده که بشر یادش آمده اختراع کند)

همین الان یک نفر زنگ زد ! و من قابلیت این را دارم که با شات گان به سمت در بروم و بدون توجه به اینکه چه کسی پشت آن است دو تا گلوله فیل کش شلیک کنم به سمتش !

////////////


(شانگهای معروف به جنگل آسمان خراش ها ) 
////////////

یک زمانی نقاشی میکردم. نقاشی دختر :) تازه متوجه قدرت نقاشی ام شده بودم و به سادگی چیز هایی خلق میکردم که وقتی به مدرسه میبردم چشمان دوستانم از حدقه بیرون میماند . 

تصمیم گرفته بودم موقع برگشت به خانه ٬ توی پارک نزدیک مدرسه پخششان کنم. با ادامس روی نیمکت ها میچسباندم و سریع فرار میکردم. 
همیشه حواسم بود کسی مرا موقع انجام آن کار نبیند. البته من هم حواسم بود نقاشی هایی را برای اینکار انتخاب کنم که محتوای بالای هجده سالی نداشته باشند. 

آن پارک معمولا پاتوق زن های خانه دار و پیرمرد های بازنشسته بود. جوان پسند نبود. چون فضای تنگی برای راه رفتن داشت و همینطور نزدیک دانشگاه و یک باکس پلیس بود. 

یک بار آمدم و دیدم نقاشی ای که دیروز گذاشته ام ٬ به دقت پاره شده و در همان محل قبلی رها شده بود. آن هم بعد از یک روز ! معمولا وقتی می آمدم خبری از نقاشی روز های قبل نبود . اما اینبار قطعاتش پاره شده و در همان محل قرار داشت. (علتش فکر کنم این بود که نیمکت خیس بود و کاغذ ها به آن چسبیده بودند.) 

برایم جالب بود. یک نفر بالاخره نقاشی ام را دیده بود و حتی نظرش را با پاره کردنش بر آن اعمال کرده بود. این فرآیند مسخره چند ماهی بیشتر دوام نیاورد و دیگر دست از این کار برداشتم. اما فکر کنم این کار نقطه مهمی در زندگی من بود. تجربه یک جور اعلامیه پخش کردن. و بازخوردی که از جامعه گرفتم ٬ حداقلش این بود که توی مدرسه معروف شده بودم به کسی که نقاشی هایش را در پارک رها میکند ! میدانم اتفاق جالبی نیفتاد . ولی برای من کلی معنا داشت. 

هنوز که هنوز است بعد از سه سال٬ از این تجربه برای معرفی خودم استفاده میکنم. خیلی مختصر و مفید متوجه نکاتی پنهان از شخصیت من میشوند ٬ نکاتی که شاید خودم به طور مستقیم به زبان نیاورم ( دقت کنید که به زبان آوردن خیلی فرق دارد با به روی کاغذ آوردن) 
مثلا هیچ وقت مستقیم به کسی نمیگویم چقدر از نقاشی کردن دختر ها خوشم میآید. ولی با تعریف آن ماجرا طرف کاملا دستش می آید. :) 
یا مثلا این نکته عجیب که من اصلا مهم نیست گمنام باشم. فقط میخواهم نقاشی ام دیده شود. 

یا خیلی چیز های دیگر که فقط یک روانشناس میتواند به آنها جواب بدهد. چیز هایی که شاید خودم هم نخواهم بشنوم برای همین به ذهنم نمی آید. چون خب معلوم است که ذهن هر انسانی فقط طرفدار خودش است. یعنی حتی اگر از خودش هم انتقاد کند ٬ با عینکی از خودبرتر بینی این کار را میکند. این ذات بشر است و اصلا کاری با خوب و بدش ندارم . 



خدا رو شکر که دست تکان دادن توی کشوری با سخت ترین زبان دنیا همون معنی رو میده که تو ایرانم میده ! آخه میترسیدم اینجا دست تکون دادن یه جور بی احترامی از آب در بیاد !!! :))) 

با واکنش این زوج خیلی حال کردم خوشحالم ثبت شد ... 



به نظرتون این چون چشماشو بسته معلوم نیس چینیه یا واقعا چینی نیست ؟! آخه نمیشه فهمید چشماش بادومیه یا نه . 

پ

نمیخواستم یه تیر دو نشون بشه و این پستو به عکسای چین مزین کنم ! ولی دیگه شد .... :/ امیدوارم از اصل موضوع منحرف نشن خواننده های محترم. چون قبلنم مورد داشتیم یه وجب نوشته رو ول کردن چسبیدن به یه عکس ته پست ! 
sina S.M
۱۷ نظر

شانگهای مه آلود .. ۲ بعد از ظهر ...

شانگهای ! اتوبوس  $ 


به وقت ایران ساعت ۱۰ و ۵۲ دقیقه هواپیما بلند شد .. ۶ و ۵۰ دقیقه نشست ! البته تو چین ۱۱ صبح بود :/


صحنه جالب این بود که ساعت ۲ و نیم نصفه شب اخرای فیلم ترسناک بودم که دیدم از جایی دور .. (خاور دور) خورشید در حال طلوعه در حالی که اینطرف ماه به وضوع در اسمون تاریک قابل دیدنه ..




ساعت اولین کشف حجاب رو هم به خاطر اوردم ولی پرید از ذهنم :/ 


الان در ایران ساعت ۹ صبحه ! اینجا ۱ و ۴۰ دقیقه ظهر 


تو هواپیما فیلم ترسناک suicide club رو دیدم و تکه هایی از فیلم درخشش یا همون shining :/ 


تا الان اتفاق جالبی نیفتاد به جز اینکه رفتیم سیمکارت خریدیم با بابا .. بعد نکته جالب اینجا بود که خانم فروشنده سیمکارت لهجه انگلیسیش مزخرف بود :/ مثلا three رو میگفت "چپی" ... لذا من نقش دیلماج رو داشتم و عین این مترجم دیپلمات ها حرفای فروشنده رو به بابا میگفتم و حرفای بابا رو به فروشنده !


خانما خیلی ضعیف بودن :/ ادم دلشون براشون میسوخت دستاشون اندازه دست داداش من بود که ۱۲ سالشه ! 


دم دستشویی یه مستخدمه داشت بلند بلند چینی حرف میزد صداشو ضبط کردم خیلی باحال شد ! 


دیگه اینکه خدمتت عارضم که ... راستش یکم ناراحتم ازینکه هیجان زیادی ندارم ! این یعنی سنم رفته بالا ... 


+ میگه تا زمان دیپلم ۳۸۰ حرف یاد میگیرن و توی دانشگاه هم ۲۰۰ تای دیگه یاد میگیرن . 

...


بعد از شانگهای میریم پکن .. از آلوده ترین شهر های جهان :/ 


...

++ گوگل فیلتر است ! وا مصیبتا ! وااااامصیبتا ... میخواستم تو مپ ببینم خودمو ! 


...

سرعت اپلود عکس فاجعه است .. واقعا تو این کشور چه خبره ! 


..

یه توصیف کلی : خیابون عریض با کلی دوچرخه و جاده مخصوصشون .. 

بسیار هم خلوت ! انگار نه انگار پر جمعیت ترین کشوره 


ماشاللع تو بحث جمعیت هیشکی به پای خودمون نمیرسه .. 


sina S.M
۱۰ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان