یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

متن بداهه (فری استایل رایتینگ :دی ) رز صورتی

امیدوارم از متن بداهه روبرو خوشتون بیاد. هر نقدی آزاده . اصلا خواستید بگید خیلی چرته :دی ولی خب دلیلش رو هم بگید که بتونم استفاده کنم . (: 



نیمه شب در حین خواب گلویم خشک شد. تشنه بودم. به قدری تشنه بودم که میخواستم رگ گردنم را با چاقوی آشپزخانه بزنم و وقتی شرشر از گردنم آب خونین میریزد از خودم پذیرایی کنم. اما راهش این نبود. در تاریکی کورمال کورمال پنجه هایم را به سمت ناکجا آباد دراز میکردم. به گمانم یک عمر طول کشید که فهمیدم در رخت خوابم مچاله شده ام. هنوز کامل بیدار نشده بودم.

چشم هایم را باز کردم. نور صورتی کمرنگی چشمک زنان از پنجره میتابید. نئون تبلیغاتی کنار ساختمان بود.
ساعت را نگاه کردم. ۹ و ده دقیقه بود. امکان نداشت. راس ۹ خوابیده بودم. تنها ده دقیقه خواب بودم و در این فاصله دوره ای صد ساله را گویا پیموده بودم. دوره ای که در آن یک قطره آب هم وجود نداشت. صد سال قحطی . چه ترکیب آشنایی. همزمان تشنگی میکشیدم و به این عبارت فکر میکردم.

 

کافی بود خودم را به آشپزخانه برسانم. از تخت بلند شدم. کورمال کورمال راه رفتم. حسی بهم میگفت که هیچ گاه به آشپزخانه نمیرسم. نئون صورتی رنگ دست از تابیدن برداشت. حالا تنها نوری که در اتاق وجود داشت نور ضعیف ماه بود. ماه در این سمت جهان که من زندگی میکنم خیلی کم پیش می‌آید که پر نور باشد. اما برای پیدا کردن آشپزخانه نیازی به نور نبود. مسیر بین تخت و در اتاق را که طی کردم متوجه شدم مانعی سر راهم است. چیزی روی زمین بود که نمیگذاشت پایم را تکان دهم. یک چیز چوبی که حالتی فنری داشت و هرچه پایم را جلوتر می آورم مقاومتش بیشتر میشد و صدای غیژ غیژ افسرده کننده ای از خودش بیرون میداد.

 

تشنگی امانم را بریده بود. اشک از چشمانم جاری شد. نمیدانم چرا. به شدت مفلوک خودم را حس کردم. بدنم کوفته بود و سوزن سوزن میشد. عرق سر تاپای بدنم را گرفته بود و تاریکی امکان فکر کردن را بهم نمیداد. حالا یک جسم غیژ غیژوی لعنتی نمیگذاشت از اتاق خوابم بیرون بروم. آه سردی از بدنم بیرون آمد. شدت غمی که در آه بود شوکه ام کرد و گوش هایم را به لرزه انداخت. امکان نداشت. من خواب بودم. یا خواب بودم یا در حال مرگ.

 

دوباره نئون روشن شد. عجیب بود. اما شد. نور صورتی اتاق را در برگرفت. نفسم در سینه حبس شد. آنجا اتاق من نبود. قبل از آنکه متوجه شوم اشیای مربع مانند اطرافم چه هستند نور نئون خاموش شد. چشمانم را بستم . میترسیدم در چشمک بعدی نور نئون متوجه چیز های وحشتناک تری شوم.

به تخت برگشتم. سوزن سوزن شدن بدنم کمتر شده بود. ملافه ای که رویش دراز کشیده بودم بوی من را نمیداد. خواستم بالا بیاورم. همانطور که چشمانم بسته بود از پشت پلک نور نئون را حس کردم. چشمانم را باز کردم. چون به پهلو قرار داشتم تنها چیزی که میدیدم میز عسلی کنار تخت بود. حیرت آور بود. یک لیوان روی میز قرار داشت. لیوانی که به طور کامل حاوی آب بود. اما درونش یک شاخه رز صورتی رنگ دیده میشد. رز بسیار بزرگ بود، تابحال گلی به آن بزرگی ندیده بودم. شاید هم دیده بودم. اما نه روی یک عسلی کنار تخت و در یک لیوان آب.

خواستم رز را بردارم تا بتوانم لیوان را بدون مزاحمت آن یک سره سر بکشم. اما به شدت سنگینی میکرد. نکند من ضعیف شده بودم ؟ بازویم هیچ نشانی از لاغری نداشت . اما رز از جایش بلند نمیشد. خودم را به لبه تخت کشاندم. مانند کرم وول میخوردم. واقعا حقارت بار بود. دهانم را به لبه لیوان نزدیک کردم، آب را هورت کشیدم. قطره اول آب که وارد دهانم شد انگار بهشت را بهم داده بودند. چشمانم باز تر شد ، خارش بدنم به یک چشم بهم زدن محو شد و بدنم حس تازگی اش را بدست آورد. دقیقا همان تازگی ای که قبل از خواب داشتم. نور نئون اینبار که به اتاق تابید همه چیز برایم روشن تر و واضح تر بود. در اتاق خودم بودم. امکان نداشت ! یعنی همه اش توهم بود ؟

حتی دیگر حس تشنگی هم نداشتم. از وضعیت کرم خاکی بیرون آمدم و پشتم را به تخت تکیه دادم. انگار که همه اش خواب بود. اما میتوانستم خیسی دور دهانم را حس کنم. به لیوان نگاه کردم. جای لب هایم بر لبه اش دیده میشد ! حیرت آور بود. لیوان خودم بود . خودم ساعت ۹ گذاشته بودم کنار دستم.

 

اما . بیست ثانیه به لیوان نگاه کردم. نمیدانم چه چیزی درباره اش عجیب بود. انگار انتظار داشتم چیزی توی آن باشد . ولی یادم نمی آمد ساعت ۹ چیزی تویش گذاشته بودم ، با این حال ... انگار لیوان چیزی کم داشت. یک چیز سنگین صورتی !


sina S.M
۱۰ نظر

داستان جدید . - شرط بندی پوکر-

مرد پنگوئنی نگاهی به جعبه دستمال کاغذی انداخت . 

یک لکه خون . تمام چیزی که میدانست این بود که کسی را کشته . 

تلفن زنگ زد ، قاضی بود . دیشب بازی پوکر را از مرد پنگوئنی برده بود و میخواست شرطی را که برده بود پیگیری کند. چون مرد پنگوئنی انقدر مست بود که بعد از بازی نمیشد با او حرف زد . 

مرد پنگوئنی گوشی را برداشت . پرسید کی هستی . 

صدا امد . - قاضی . 

فهمید که فهمیده اند که یک نفر را کشته . حتما اعدام خواهد شد . نه نه . حبس ابد . اصلا قوانین این کشور چه بود ؟ 

sina S.M
۶ نظر

داستان

دیشب نوشتم . (دیصبح بگیم بهتره) میخواستم ویرایشش نکنم از قصد .

 لطفا نظر بدین !



سردبیر در اتاقش بود ، مسئول بخش فنی گفت برای ناهار هم بیرون نیامده . آقای کاظمی ریش سفید اداره که خواست ناهارش را ببرد دفترش با داد و بیداد مواجه شد ، پیر مرد نزدیک بود سکته کند . اما خوشبختانه سینی غذا ولو نشد.

 

sina S.M
۴ نظر

عقاب ازاد

او موهایش را خوب با شامپو میشورد . حسابی چنگ میزند . میخواهد یک پاکیزه تمام عیار باشد . 


این پنجمین ملاقاتش است . باید در آن خوب بنظر برسد . چون میخواهد پیشنهادش را طی آن مطرح کند . همه چیز باید طبق نقشه باشد . همانطور که از دو هفته پیش طرحش را ریخته . باید درباره ب بگوید . بگوید که دیگر دوستش ندارد . بگوید حس میکند با او به او خوش نمیگذرد . درد و دلی نمیتواند پیشش بکند . برایش ب آن فردی که سابقا با او دوست بوده نیست . حتی فکر اینکه چقدر با ب تفاوت دارد آزارش میداد . 


باید همه چیز را در ملاقات امروز بهش بگوید . بگوید که نگران ب نباشد. همین امروز ب را ترک میکند شب را در اپارتمان دوست جدیدش خواهد گذراند . البته همه چیز به دوستش بستگی دارد که ایا با او موافقت میکند یا خیر . هرچند بعید است مخالفت کند . هیچ کس نمیتواند پیشنهاد رابطه با او را رد کند . دقیقا به همان اندازه که کسی نمیتواند وادارش کند تا ابد با کسی باشد . او یک پرنده ازاد است . یک عقاب بزرگ ، با بال های فراخ ، چمان تیز بین . 


از حمام بیرون می‌آید . ب در حال مطالعه است . او را میبیند که از حمام در آمده ، نیم نگاهی به او می اندازد . هنوز بابت مساله دیشب کمی از او دلخور است . 

با اینحال میداند که نمیتواند دلخوری اش را تا ابد ادامه دهد ، ان کسی که باید کوتاه می‌امد ، ب بود . 


ب میگوید : امشب مسابقه استعداد یابی داره، ببینیم ؟ ... 


- نه عزیزم ! واقعا نمیشه . خودت تکی ببین . الان باید برم جایی . 


-باشه ! 

و به مطالعه اش ادامه میدهد . 


عقاب بعد از پوشیدن لباس هایش کمی خودش را در آیینه بر انداز میکند و بعد خدافظ میگوید . ب اما نمیشنود چون به سختی غرق در مطالعه است . 


- من رفتم ! بای بای 


و در را میبندد. 

چند روز بعد ساعت ۹ صبح ، وقتی ب در خانه نبود یک نفر وارد با کلیدی که قبلا بهش داده شده وارد خانه میشود و وسایل عقاب را جمع میکند . فقط چیز های ضروری . مثل لباس های مهمانی چند حلقه فیلم و موسیقی و آبمیوه گیری ! 


ب به هیچ یک از آنها دست نزده بود . 

او هیچ وقت به آنجا باز نگشت . 


او یک عقاب آزاد بود . 


.... 




sina S.M
۸ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان