یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

نخوانید. :)

بعد از مدتی ، نمیخواستم بنویسم. هیچ وقت دلم نمیخواست بنویسم، منظورم در این وبلاگ . یک جورهایی آلوده است. آلوده به تصورات منفی. آلوده به کامنت های خصوصی دوستان نزدیکم که میگویند : بس است بس است ! عین بقیه باش. 

آلوده به آدم هایی که بدون اینکه کاری باهاشان داشته باشم آمدند به زندگی ام. سرک کشیدند و دیدند این پسرک عجیب که این پست های عجیب را مینویسد کیست و بعد دمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند. 

و وقتی در مورد آنها در پست هایم حرف زدند شاکی شدند و فکر کردند جرم کرده ام. در حالی که من همیشه اطرافیانم را توصیف کرده ام. به هر شیوه ای که دلم میخواست. اگر نمیخواهید در پست ها باشید. فاصله تان را حفظ کنید. آشغال ها ! همین :) 


فکر میکنم اعتماد به نفسم اندکی برگشت. میخواستم کمی بیشتر در وبلاگ بنویسم. ولی هربار آمدم بنویسم. در مورد خود وبلاگ و ساختارش شد. این وبلاگ را به قدری باد کرده ام که حالا نمیتوانم یک پست خشک و خالی و بی غرض در مورد زندگی ام بنویسم ، بدون آنکه خود وبلاگ را مورد اشاره قرار دهم.


میخواهم درباره این یکسال بگویم. یکسال خاک اروپا را خوردن یک سال هوای اسکاندیناوی را استشمام کردن. یک سال بودن در محیطی که همه در ایران میگویند : " حالا اونجا هم پخی نیست " یک سال در آرزو هایم زندگی کردن .... یکسال نبودن در تهران خراب شده .  

و پست هایی که نوشته نشد. در مورد حرف هایی که به جای اینکه به ذهن کثیف مخاطب های زورگو و احمقی که در ایران فراوانند ریخته شوند ، در دلم ریخته شد. حرف هایی که در چت های تلگرام گم شد. برون ریزی هایی که بر کف جاده ریخته شد. به جای اینکه نوشته شوند در گوش خارجی ها بلغور شد. آن هم نه به زبان فارسی. بلکه به زبان انگلیسی یا زبان همین کشور. 

طولی نکشید ، منظورم در دو سه ماه اول اقامتم در اسکاندیناوی است. طولی نکشید که فهمیدم چقدر این آدم ها بهتر از مایند. چقدر آزادی شان غیر قابل تصور هست . چقدر دموکرات ترند . چقدر سرشان توی کون همدیگر نیست. چقدر کم قضاوت میکنند و چقدر دیر بهشان برمیخورد. 

چقدر به بچه هایشان اجازه میدهند در کف جاده خودشان را بمالند، چیزی که تو ایران اگر شاهدش بودم حتما یک توسری به سر آن بچه همراهش بود. آنقدر به اختلاف ها عادت کرده ام که گاهی به خودم می آیم و به اولین چیزی که نگاه میکنم نشانی از تمدن و پیشرفت را میبینم. چیزی که در اینجا هست و در ایران نیست. بروشور هایی در مترو که خبر از کتاب های رایگان در یک اپلیکیشن محبوب را میدهند. روزنامه های رایگان که هر روز صبح در قطار ها پخش میشود. انواع و اقسام میتینگ ها و برنامه های فرهنگی در کتابخانه های سرتاسر کشور 

 جلسه ی تاریخ خوانی رایگان در کتابخانه. همه آدم های سن بالایند. مردی که حرف میزند درباره ی تاریخ سیاسی آلمان پس از جنگ جهانی اول حرف میزند. ولی وسط حرفهایش اسم هیتلر را می آورد همه آه میکشند ، انگار که اسمی نفرین شده آمده. انگار که نباید آنجا باشد. نمیدانم چرا هر وقت این جلسه تاریخ خوانی به ورژن ایرانی اش را تصور میکنم خنده ام میگیرد. 

یعنی میدانم چرا. ولی نمیدانم چرا را برای این گفتم که ساختار زبان فارسی انقدر پیچیده و بی در و پیکر هست که گاهی مجبوری برای اینکه روی چیزی تاکید کنی بگویی : نمیدانم چرا .. 
مثل وقتی که میخواهی خیلی چیز های دیگر را بگویی ولی جمله ای که از دهانت می آید تقریبا مخالف چیزی هست که در ذهنت داری . 
" نه ! لازم نیست " (در حالی که لازم بوده ولی فقط یک تعارف زده ای که مثل زالو از کودکی به خوره ی رفتار و کردارت افتاده)
 " خواهش میکنم ". (در حالی که منظورت فقط این بود که تشکرش را بی جواب نگذاری)
 " قربانت بشوم " (در حالی که فقط میخواهی بگویی که دشمنش نیستی ! نه اینکه حاضری بخاطر او خودت را قربانی کنی ) و
 " شما " . ( در حالی که آدمی که باهاش حرف میزنی یک نفر بیشتر نیست . )


داشتم میگفتم. ورژن ایرانی این جلسه تاریخ خوانی. 
اولا که ترکیب " کتابخانه ساعت 8 شب " در ایران چیزی جز یک جوک افسرده کننده نیست. بگوییم : آپارتمان تنگ و تاریکی در گوشه ای در شمال تهران نزدیک جایی که پولدار ها بستنی های خفن میخورند ... از پله های تنگ بالا میروی و میرسی به اتاقی . اکثر افراد داخل اتاق خانم های 30 الی 40 سال هستند . نه یک پیرمرد نه یک پیرزن. چند تایی جوان هم بینشان هست که تیپ زده اند و میدانی برای هرکاری به اینجا آمده اند به جز گوش دادن به تاریخ. 

تا همین جایش هم خیلی چیز خوبی هست. لاقل یک وجه تشابه ای که با مدل اروپایی دارد این است که رایگان است و نیاز به پرداخت بلیط ندارد. و خب همین قضیه به این منجر میشود که اصلا تاریخ دان به جلسه نیاید چون فکر میکرده قرار است پول خوبی به جیب بزند . مگرنه برای چه باید محض رضای خدا از آن سر تهران توی این ترافیک بکوبد و بیاید تاریخ خوانی کند ؟ 



sina S.M
۴ نظر

خسته . از شارژر سامسونگ تا زرافه مفلوک

سر شلوغ بودن چقد خوبه ! 😐😐😐😐 مدت ها بود تجربش نکرده بودم ! از زمان کنکور فکر کنم ! 


سر شلوغ بودن باعث میشه کسایی که همیشه ارزو داشتی اول بهت پیام بدن و اخرم نمیدادن ، بیان و بگن : چخبر ؟ ساکتی ! 


سر شلوغ بودن باعث میشه فرق دو هفته پیش و ۴ هفته پیشو یادت بره ! 😊


یکی از خوبی های خارج بودن اینه که میتونی بلند بلند داد بزنی : اه ! این چه کشوریه ! 


و کسی هم نفهمه داری چی میگی ! 



امروز به زمین و زمان رو اوردم که یه شارژر سامسونگ پیدا کنم ! هممممممه آیفونی بودن ! از رسپشن بگیر تا کارمندا و دانش اموزا و معلما . اخرم مجبور شدم یه دستگاهی رو ناقص کنم که تهش مینی یو اس بی داشت و به یه کامپیوتر وصل بود . بعد یه نفر اومد تو اتاق گفت چیکار میکنی . گفتم ببخشید گوشیم شارژ نداشته باشه نمیتونم از نقشه استفاده کنم برم خونمون ‌ . بعد اوکی اوکی کنان از کلاس رفت بیرون :/ 



دیگه چه چیز جالبی رخ داد امروز ؟ 🤔🤔🤔 خب یه خانم چهل ساله که هم قواره ی یه بچه ۱۲ ساله بود و کوتوله نبود و کاملا نرمال بود و اینجور بنظر نمیومد که بیماری داشته باشه ولی واقعا یادمه اخرین باری که من این قدی بودم فرق زن و مردو نمیدونستم ..


امروز درو برای یه نفر باز نگه داشتم که بتونه رد بشه . وقتی به زبون اینجا تشکر کرد من هنگ بودم که چه کوفتی الان بگم . فقط یه لبخند ملیح زدم . الان با خودش فکر میکنه " این دیگه از چه خراب شده ای اومده " 😅

 اگه زبونش انگلیسی بود منیج کردن موقعیت راحت تر میبود و یه یور ولکام میگفتم ‌ ولی اصطلاح "خواهش میکنم" تو این زبون هنوز برام روون نشده . هرچند بلدمش ولی خب وقتی موقع عمل میرسه اصلا نمیتونم سریع ازین زبون استفاده کنم . :/ البته راه حلش اینع که برم تو خیابونا بگردم و موقعیتهایی پیش بیارم که مردم از من تشکر میکنن و من هم بابت هر "خواهش میکنم" ای که گفتم به خودم یه جایزه بدم . چه جایزه ای بدم اونوقت :/ 

همش در حال جایزه دادن به خودمم 😂 اهان میتونم خودمو مجبور کنم تو این سرما برم باغ وحش . 


راستی اینا چند سال پیش یه زرافه رو بیخودی کشتن و گوشتو دادن به شیر ها . فکر میکنید چرا ؟ چون مریض بود ؟ نه ! چون ژن هاش زیادی شبیه ژن های بقیه زرافه ها بود و لذا نمیتونست با هیچ زرافه ای توی برنامه تولید مثل باغ وحش هماهنگ بشه و باعث تولید یه نسل ناقض و اینا میشد و دقت کنید که این جمله دلیل اصلیش بود "نمیتونست توی برنامه ی تولید مثل که از پیش تعیین میشه ، جایی داشته باشه " 

حتی یه باغ وحش توی لندن هم پیشنهاد داده که این زرافه رو بخره ولی مسئولین محترم باغ وحش ترجیح دادن یه گلوله تو کله زرافه بیچاره بندازن ! 😐 


خیلی مسخرست . خداروشکر که زرافه که نمیدونست برا چی کشته میشه . اخه دلیل مسخره تر از این ؟؟ البته خب یه جورایی بمب متحرک هم بود این زرافه . ولی خدایی کشتن آخرین گزینست ! گناه داره ://// 


مقاله اش خیلی طولانی و تخصصی بود دیگه من همه زورمو زدم که سر در بیارم از ماجرای این زرافه مفلوک . شاید چیزی از قلم افتاده ولی کلیت ماجرا همون بود ! 😐😂






sina S.M
۶ نظر

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
۶ نظر

پست کلاس زبانی__عشق من در کلاس زبان


منو رسوند ! بار دوم بود😍 خیلی ایشون باحاله . خودش قوانین راهنمایی رانندگی رو دور میزد و به رانندگی مردم میخندید و میگفت این شهرو نگاه تورو خدا . 


گفتم راست میگی از جمعیت زیاده ، مثلا فلان شهر تو اروپا فقط یه میلیون جمعیت داره ! اینجا ۱۰ میلیونه ! 


گفت نه بابا به خاطر فرهنگه . این مردم فرهنگ ندارن . 


توکیو رو مثال زد که کلی جمعیت داره و نه کسی اشغال میریزه و لینکه بافرهنگ ترن و اینا ... 


راست میگفت . ولی نظرم این بود که جمعیت زیاد هم خودش خود به خود منجر به بی فرهنگی میشه .. 


این مرد خیلی باحاله اصلا ! :)) میدونی چرا ؟ چون هردومون سر میمون بودن اون دختره تو کلاس اتفاق نظر داریم .


کلی غیبتشو کردیم و خلاصه اصلا چسبید 😂😂😂 البته اون رادیکال تر  از منه و حتی اون یکی خانم کلاس رو هم میگه دیوونست . ولی عقیده دارم اون خانم محترم تره !!!😐 درسته لوسه ولی شیرین عقل نیست برعکس میمون . 


😂 


گفت : خارج ازدواج کن فقط ! اونم نه با زن ایرانی !! 


حرفش عجیب بود . با توجه به اینکه خانم خودش ایرانی بود ! 

بهش گفتم ولی مشکل زبانم هست ! بالاخره شریک زندگی آدم یه فارسی زبان باشه خیلی فرق داره با اینکه انگلیسی زبان باشه !!


گفت مقوله زبان یک ساله حل میشه با بودن در اونجا .


بهش گفتم که ممکنه شرایط طوری بشه که تا گرفتن لیسانس هم ایران بمونم... 

گفت اصلا زیر بارش نرو ... به هیچ وجه !🤔 فکر میکنم اولین باره که یه بزرگتر از خودم عوض اینکه از میهن پرستی و اینا حرف بزنه دقیقا همون چیزی رو میگه که توی دلمه ! واقعا نباید از آدما ناامید بشیم . به نظرم حماقته اگه فکر کنیم هیچ کس درکتون نمیکنه . زیاد دیدم . تا دلتون بخواد زیاد دیدم ادمایی که با دیدن همون ۲۰ نفری که دور و برشن فکر میکنه بقیه مردم جهان هم اونجوری فکر میکنن و هیچ وقت نمیتونه یه هم عقیده و هم زبون پیدا کنه . 


ولی تست کردن آدمای مختلف منو به این نتیجه رسونده که همیشه کسی هست که علایقش باهات همسوئه و بخواد تشویقت کنه به جای اینکه کلیشه ها رو مرتب بهت یاداوری و رویا هاتو با بالش خفه کنه ...



ایشون یه جورایی ازین آقایون زن زلیل هم هستن :)) اصلا کلا معروف شده تو کلاس .. هر کاری میکنه در راستای رضایت خانمشه . 


این کلاس بیشتر از جنبه انسان شناسی برام جذابه تا جنبه آموزش زبان . شناختن ادما و رفتن تو بحرشون از تفریحات نه چندان سالم یه نویسنده ی حرفه ایه . البته من که حرفه ای نیستم ولی برای رسیدن بهش تلاشمو میکنم لاقل !! 

+ نظرات این پست تایید نمیشوند .


++ جواب یکی از دوستان (که خودشم خانم بود) خطاب به دوست دیگری که با خوندن این پست ادعا کردن که من لحن ضد زنی دارم و ادبیات مناسبی رو در مورد خانم ها بکار نبردم 

(دقت کنید که : خانم + ها، یعنی تعمیم دادند به کل خانم ها)



ببینین خب منم شاید خوشم نیومد به اون دختر گفتین میمون ولی به نظرم نباید به کل خانم ها تعمیمش داد. چون شما نگفتین دخترای میمون! گفتین دختر میمون. این به اون شخص خاص ربط داره نه همه خانوم ها :) مثل اینه من بگم وا پسره عجب خریه هااا! بعد شما اعتراض کنین که چرا به پسرا توهین کردی! خب اعتراض شما درست نیست. اون میمون گفتن شما هم یه همچین چیزیه :)


sina S.M
۳ نظر

I look old !!


در راستای تقویت زبان و نیز عاشنایی با فرهنگ اروپایی با این خانم چت کردیم. اول قیافشو ببین و سنشو حدس بزن ... 


بهش نمیاد سی باشه ؟؟؟ بعد این ادم ۳ سال از من بزرگتره ... ناموسن این ۲۲ نمیاد باشه ! حالا بگذریم قضیه اینه که نباید به خانم های خارجی درباره ی سنشون تصورات واقعیتونو بگین چون توهین تلقی میکنند ! :/




الباقی در ادامه :/ ببینید این خانم یک بار بهش گفتم به نظر سی ساله میای ، بعد قشنگ دهن مارو سرویس کرد از بس به این موضوع اشاره کرد. بخش های اشاره شده قرمز شدن :/ 


sina S.M
۲۸ نظر

من که نمیتونم منتظر بشم پست قبلی به اندازه کافی خونده بشه ... چون ولع نوشتن دارم

ولع نوشتن نمیدانم چیست. هرچه هست... با مذاج افراد خوش نمی آید. چون افراد دوست دارند نوشتن رو یه کار لوکس بدونن. 

ولع و لوکس با هم جور در نمیان ... مثلن نمیشه یه غذای لوکس رو با ولع خورد. چون غذا های لوکس تو جاهای لوکس سرو میشه و تو جاهای لوکس آدم های لوکس تری وجود دارند و تو نمیتوانی یک تیکه استیک را با ولع جلوی یه مشت آدم لوکس بخوری چون از لب و لوچه ات آب سرازیر میشود و آدم های لوکس اگر تو را در آن وضعیت ببینند طوری نگاهت میکنند که معده ات دیگر مجوز ورود استیک را به درونش صادر نکند. آن وقت ولعت تبدیل میشود به تهوع و باید بروی سارتر بخوانی تا بفهمی تهوع چیست بعد به خودت اجازه دهی آن را داشته باشی . 



مثلن تو ممالک خارجه بخوان بگن طرف خیلی آدمه و مثلن کاره ای چیزی هست . میگن طرف کلومره ... (کلومن یا هر کوفت دیگه ای به انگلیسی یعنی ستون) کلومر (یا نمیدونم کلومتریست یا یه چیز دیگه ) به کسی میگن که ستون داره. نه اینکه ستون فقرات (اونو همه دارن٬ به جز مرد ژله ای که تو شیراز دستگیر شد و اهم )‌ ستون دار یعنی کسی که توی یه روزنامه کوفتی مثل تایمز یا گاردین یا مثل گه دین (gohdian) یک ستون بهش میدن برای یه سال ...


بعد این ستون دادن توی روزنامه های معروف ممالک خارجه برای نویسنده حکم همون تیتاپ به خر دادن داره. یعنی من موندم اینایی که تو روزنامه های لندن ستون دارن چرا از خوشی نمیرن خودکشی کنن و اینا (: 


اخیرن یه فیلمی دیدم به اسم burnt . توش مثلن یارو منتقد یه مجله هست .. همینکه میاد توی رستوران صاحب رستوران کم مونده خودشو خیس کنه از ترس. مثلن خیر سرش میگه : این زنه میتونه با نقد هایی که توی مجله اش مینویسه ٬ رستوران مارو داغون کنه . (موش سرآشپزو که همه دیدین) 


یه جوری میگه داغون .. انگار قراره با بولدوزر بیاد رستورانو با خاک یکسان کنه. اگر قرار باشه با یه نقد توی یه مجله طرف رستوران یکی دیگه رو به لجن بکشه ... چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟ به جز اینکه اونجا نوشتن یه چیز لوکسه ... چیزیه که براش اهمیت قائل میشن . چیزیه که خونده میشه .. و تعداد خواننده ها اونقدر زیاده که میتونه یه رستوران رو به ورشکستگی برسونه.


یعنی در این حد کثافت بازاره اونور آب. آدم اوقش میگیره وقتی این همه ولع رو برای خوب بودن میبینه (لاقل تو فیلماشون که اینطور نشون میده. مثلن یارو به خودش فحش خواهر مادر میده که چرا مثلن فلان کارو در سطح پرفکت انجام نداد.)


بعد با خودم میگم اصلن میخوای بین اینهمه رقابت وحشیانه برای خوب بودن. بری و اونجا چیکار کنی ؟ طی بکشی ؟ یه دستی هم بکشن سرت و بگن : یادت نره که ما تو رو به این کشور راه دادیم ... 


نمخوام. خخخخخخخخ


توی کلاس زبان گرامی دوستان بی لطفی خودشون رو اظهار کردندی و مجبور کردن منو تا درباره ی طولانی ترین قهری که تابحال داشتم حرف بزنم. عقلانی تر بود تا به جای گفتن قضیه مصدق ٬ یه دروغ سر هم کنم. ولی خب معلممون خوشگل تر از اون بود که آدم دلش بیاد بهش دروغ بگه :دی 


بعد در ادامه کلاس بحث خارجی هایی شد که میومدن ایران .. و یه نکته تاسف آور رو فهمیدم : دختر های ایرانی به خوشگل بودنشون معروفند بین خارجی ها ...


یعنی بیا اینهمه زور بزن تا بری خارج .. بعد تو کلاس زبان بهت بگن : راستی میدونستی ما بهترین دختر های دنیا رو داریم ؟! ( یاد اون قسمت از رمان کیمیاگر افتادم که یارو میگفت: ما تو دهاتمون زن های زیبا داریم و اینا ) 


قیافه ها اینجوری صورتا کج دماغا اونجوری ... (; 

sina S.M
۱۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان