یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

یلدا مگه چقدر فرق داره با شب‌های دیگه؟



به قلم و روایت:

 پریا دربانی




sina S.M
۱۱ نظر

وبلاگم ۹۶۱ روز عمر دارد . . .

همه چیز میمیرد. 

اما هر چیزی میتواند قبل از اینکه واقعن بمیرد. بمیرد. مثل یک ستاره سینما ٬ یک قهرمان ورزشی . 


و فکر میکنم ۹۰۰ روز برای این وبلاگ یکم زیادی ٬ زیاد است . 

آدم ها به اینجا می آیند و میروند. فقط من مانده ام. 

یک نفر نیست که اینجا را از اول خوانده باشد. 

خواننده های مشتاقم آنهایی هستند که دیر تر از همه آمده اند.


و خواننده های قدیمی ام نیست و نابود شده اند. تعداد زیادی شان دشمنم شدند. شاید اگر دشمن نمیشدند الان دوستان خوبی با هم بودیم ! 


مثل کارتسیس . در آن پست های اولیه ام٫ مثل این پست  نظرات تعدادشان از انگشتان یک دست تجاوز نمیکند و بینشان نظر کارتسیس را هم میشود دید. آن زمان که وبش را میخواندم از یک دوست پسری حرف میزد که درکش نمیکند. حالا بروید وبلاگش را نگاه کنید. تبدیل شده به یک وبلاگ معرفی کتاب که هیچ راه ارتباطی را هم قرار نداده. و پست های شخصی را هم پاک کرده. 


یادم است با او دعوام شد. من شخصیت دشمن تراشی دارم . فکر کردم بعد از کنکور بتوانم روی این وجه ام کار کنم ولی گویا بهش دامن زدم.

مثلا همین الان یکی از بهترین دوستهای مجازی ام رفیق یکی از بدترین و غیر قابل تحمل ترین آدم های مجازی است.  


بابت این که این شخصیت ها چه کسانی هستند به کسی توضیحی نمیدهم. اصلا در این پست قرار نیست درباره خودم حرف بزنم. درباره پست های قدیمی و خواننده های قدیمی که دیگر نیستند حرف میزنم.


از افراد اصیل که از دیر باز میشناسم و هنوز باهاش در ارتباطم کمند است. متاسفانه دیگر دور وبلاگ را خط کشیده. گاهی در اینستا فقط می آید و زیر عکس ها کامنت میگذارد. گاهی هم در تلگرام یه پیامی میدهیم به هم . دیگر خبری از آن کمندی نیست که همچین کامنت هایی میداد : 





اینکه میبینید من جواب کامنت ها را نداده ام برای اینه که اون زمان (دو سال و نیم پیش) رسم بود وقتی یکی کامنت میده ٬ جوابشو بری توی وبلاگ خودش بدی . راستی فکر کنم اون موقع بیان لیست سیاه داشت. یا همون امکان بلاک کردن. چیزی که الان دالتون وارن داره میگه من یه روزی اختراعش میکنم ٬ در واقع خیلی سال پیش اختراع شده بود ... 


کمند دو سال و نیم پیش مرده . ممکن است این سطر ها رو بخونه چون بهش گفتم که یه سر بزنه ... البته نگفتم که قراره درباره ی خودش باشه. اما این کمند اون کمند نیست. کمند الان با اینستا سرش گرم است. اصلا فکر نکنم دیگر داستان مینویسد. چون کنکور دارد. و احتمالن هم کنکور تجربی . مگر میشود که هم دختر باشی و هم کنکور تجربی نباشی ! :دی 


من بعد از چند دعوای سنگین با کمند باعث شدم کلا راهش جدا بشه از وبلاگ من. فکر کنم دفعه ی اول من بودم که از داستان هایی که توی وبش میگذاشت انتقاد های خشن میکردم. اون هم یه دختر اول دبیرستانی بود (و من دوم دبیرستان) و دلش شکست و خواست تلافی کنه اومد گفت : از قالب وبلاگت بدم میاد و اینو بهونه کرد که دیگه نیاد کامنت بذاره ... اینها رو باید بنویسم. چون جایی ثبت نشده . قضیه اینجاست که این وبلاگ که قرار بود صندوقی باشه که افکار من درش ریخته میشه .. حالا خودش شده جزو افکار اصلی من . در واقع حالا وقت اینه که این صندوق رو بذارم توی خودش ... منظورمو متوجه میشی ؟ 



در اینجا سه تا کامنت تند و خشن کمند رو میبینیم. میگه تو وبلاگ نویسی بلد نیستی چون مطالبت طولانی اند. نمیدونم رو چه حسابی فکر کرده که مطالب طولانی نوشتن یه هنر محسوب نمیشه! یعنی فکر کرده وبلاگ خوب اونیه که مخاطباش زیاد باشن . پس برای جذب مخاطب باید مطالب کوتاه نوشت. اینطور طرز تفکر چه کوفتیه دیگه !! وقتی آدم نوشتنش میاد چرا جلوشو بگیره ؟ چون خواننده جذب بشه ؟ خب خواننده قراره چه چیز به عادم اضافه کنه ؟ تازه اونم خواننده ای که متن رو به خاطر کوتاه بودنش خونده ! باز هم به گفته ی مریم فکر میکنم که گفت خواننده برات مهم نباشه. واقعن این حرفش رو دوست دارم. خودش رو دوست ندارم . ولی این حرفش رو میپرستم !:دی 

یاد یکی از دشمنانم افتادم که بهم بدوبیراه گفت و حتی گفت دیگه نیا کامنت بده تو وبلاگ من. ولی تا یه ماه هنوز وب منو دنبال میکرد. منم بهش گفتم آنفالو کن گفت اونش به خودم مربوطه. خوشبختانه این ماه آخر شرش رو کم کرد. الانم وبلاگ نداره تو بیان. 



احساس میکنم آدم هارو غربال میکنم. اونهایی که به دردم نمیخوردند رو میندازم سطل آشغال و الباقی رو دور خودم جمع میکنم. از بین اونایی که دور خودم جمع کردم باز تمایز قائل میشم. و با اونی که بیشتر باهام راه میاد مراودمو گسترش میدم. این وسط یه سری امتحان الهی هم میگیرم. مثلا یه دعوای الکی . تا بفهمم کی میمونه و کی میره. زندگی من اینجوری میگذره. میدونم زندگی فلاکت باری محسوب میشه از بعضی جهات . میدونم بدجنسیه بزرگیه که به آدم ها به شکل موش آزمایشگاهی نگاه کنی . . . 

 شبیه زندگی شما ٬ آدم معمولی نیست. شمایی که رفتارتان همانی است که باید باشد. هیچ وقت حرفی را خارج از چارچوبش آغاز نمیکنید. هیچ وقت از موقعیت استیبلی که تویش گیر کرده اید دست بر نمیدارید. هیچ هیجانی به زندگی تان اضافه نمیکنید و فکر میکنید زندگی آن است که آدم یک سری دوست خوب داشته باشد و روزی ازدواج کند ماهی دو سه بار برود شمال و جوج بزند اگر جور شد یه سفر به تایلند و استانبول هم برود.

 یک شغل بخور و نمیر داشته باشد ٬ بلد باشد با هزار تومن از تجریش بروی قیطریه به خاطر یک بستنی خوب و اندازه خون پول که فقط آنجا میفروشند . در کانال های تلگرامی اینور و آنور برود . سبک زندگی بازیگران هالیوود را مسخره کند و بگوید : آنی که آنها میکنند. زندگی نیست. زندگی این است که یک پلو بخوری با کتلت و کنارش ترشی . 

و اینکه در ایسلند صدف میخورند را یک امر مشمئز کننده بدانی و در عین حال کله پاچه را خوشمزه ترین غذای دنیا توصیف کنی و فکر کنی میتوانی هم نماز نخوانی و هم در عین حال مسلمان باشی . میتوانی برای خودت حکم صادر کنی و بگویی من جلوی پسر خاله ام حجاب ندارم ولی خب جلوی مردی که توی آسانسور ایستاده باید حجاب داشته باشم بهرحال نامحرم بودن پسر خاله یک چیز است و نامحرم بودن مرد توی آسانسور یک چیز دیگر. 

بعد میتوانی طوری زندگی کنی که انگار از اول باید همینطور باشد. باید بروی دانشگاه و یک مدرک را با تقلب و غیر تقلب بگیری و یک کاری در یک جایی دست و پا کنی که تنها ربطی که به مدرک دانشگاهی ات دارد آن است که میتوانی خوب تایپ کنی . در این دور تندی بیفتی که بر تهران حاکم است. مردم دارند تند تند راه میروند. و اگر هم نمیروند توی صف تاکسی و نان ایستاده اند. نمیتوانی مردی را متصور شوی که یک چتر دستش است در حالی که هوا آفتابی است و دارد آرام قدم میزند بدون آنکه هدف مشخصی داشته باشد. احتمالن فکر میکنیم دیوانه است. 

بعد زیر دوش آب داغ میروی. سیزده به در حرص میخوری و بعد از کلی استرس یک آش نوستالژیک میخوری ... 

هر از گاهی هم انتقاداتی میکنی به این و آن. سینما میروی و رضا کیانیان را میبینی و اشک در چشمانت جمع میشود و فکر میکنی در همه جای دنیا مردم عجیب زندگی میکنند و فقط تویی که درست زندگی میکنی . این زندگی یک آدم معمولی است لاقل در جایی که من زندگی میکنم ٬ تهران.  


فکر کنم برای همین است که دشمن تراشم .. . چون از این آدم های معمولی گریزانم ... همه شان همان اول بهت یک برچسب غیر عادی میزنند که خب حرف دروغی هم نیست. 

ولی مشکل اینجاست که بعدش هر کاری که کردی که مخالف میل آن ها بود. آن را به غیر عادی بودنت ارجاع میدهند . 


بهرحال خوش حالم که معمولی نیستم ... و میتوانم اینها را بنویسم. چون آدم های معمولی آنقدر تکلیفشان با خودشان روشن است و آنقدر دوست های عادی مثل خودشان دارند و آنقدر غرق در مشکلات عادی شده اند که اصلا نیازی ندارند چیزی بنویسند ٬‌هر موقع هم چیزی مینویسند ٬‌میخواهند یک نتیجه گیری ای کنند. مثل پست های آلما توکل که توی همه شان یک چیز اصلی نتیجه گیری میشود ! لاقل این تفکر من است. اگر خواستید باهاش مخالفت کنید ولی خب جواب نمیدهم. آنقدر غرق در جواب کامنتها شده ام که از خود وبلاگ غافلم. 

 


sina S.M
۱۹ نظر

پست های دیده نشده من (1)

اغلب پست های خوبم دیده نشده اند. برنامه دارم حالا که خوانندگانم بیشتر از قبل است بیایم و هر از گاهی پست های قبلی گلچین شده ام را بازنشر کنم . آن هم از طریق گذتشتن لینکشان در پست جدید. 


برای شروع این پست را پیشنهاد میکنم اگر نخوانده اید بخوانید ، 

WITOTTITAOMAFG = چمدجخاقاتررد


نمیدانم چرا دیگر خبری از ادم های جدی نیست توی وبم .. مثلا اقای ابریشمی یا بربام یا حریر یا پریساتیس :/ ... فکر کنم فضای وبلاگ بدجوری شبیه مهدکودک شده ... فکر کردم با آن داستانی که نوشتم چند تا اهل قلم سر و کله شان پیدا شود ... که نشد . 

شاید چون سرشان شلوغ است .. شاید هم چون ۳۷ تا ستاره نخوانده دارم 

(اگر درباره آن پست نظری دارید .. همانجا نظر دهید . نه اینجا)

sina S.M
۳ نظر

شاید اینجا را تخته کردند ... نگی نگفتی





دریافت
حجم: 16.2 مگابایت

sina S.M
۵ نظر

هیچ وقت عذر خواهی نکرد

مایک هیچ وقت عذر خواهی نکرد.

نه به خاطر خراب کردن مراسم خاک سپاری پدر . که به بهانه افسردگی رفته بود توی اتاقش و باصدای بلند هوی متال گوش میداد. به خیال خودش هدفون را زده بود ولی صدایش تا مغز استخوان همه مهمان های طبقات اول تا همکف نفوذ میکرد. دیگر کم مانده بود جسد پدر پاشد آنجا برقصد. 


نه به خاطر دختری که ازش بچه اورد. موقع صرف شام ٬ مادر داشت بروکلی ها را در دهان خواهر کوچکم میگذاشت و نیم نگاهی به دختری انداخته بود که مایک بی هوا به دعوتش کرده بود ٬ بعد به مایک گفت : معرفیش نمیکنی ؟ 

و مایک گفت : مادر بچه ای که در راهه.

بعد مادر بروکلی ها را ریخت کف زمین و با اخم گفت : خب چه ارتباطی با تو داره ؟ 

بعد مایک گفت : بچه ی منه .

و مادرم تا دو هفته در شوک بود. 

و مارتا ٬ خواهر کوچکم اینکه مادرم از این شوک نمرده بود  را یک لطف الهی تلقی میکرد و حتی این نکته را به دعای سر میز شام اضافه کرد. 


مایک حتی به خودش جرئت داد کتانی های مرا که دست نخورده بودند به یکی از دوستانش که تازه از کالج فارغ التحصیل شده بود هدیه بدهد. 

وقتی به او گفتم آن کتانی هایم را چکار کردی اول گفت : عه ؟ مگر برای تو بودند؟ 

بعد که برایش کلی دلیل و مدرک آوردم که پدر آن ها را یک هفته قبل از مرگ بعنوان یادگاری برایم با دست خودش از فروشگاه دوبنهام انتخاب کرده  بود ٬ بالاخره تسلیم شد و نشست کنارم. روی دسته کاناپه . و در آن وضعیت مضحک دستش را گذاشت روی شانه ام. 

و گفت : میخواستم منو به مهمونی فارغ التحصیلیش دعوت کنه . 

گفتم دفعه بعدی که میخواد به پارتی های بچه پولداری دعوت شود از یادگاری هایی یک مرده برای کسی ٬‌استفاده نکند چون اینطوری خیلی ضایع است.


مایک حتی یک عذر خواهی ساده بخاطر آن مساله نکرد.

همیشه حس میکرد من باید از اینکه او برادرم است از خدا سپاسگذار باشم.

همانطور که مارتا از خدا به خاطر زنده بودن مامان بعد از شوک حامله شدن دوست دختر مایک ٬ سپاسگذار بود. اما خب من مارتا نبودم. و به این جور راضی بودن ها ٬ راضی نبودم . 


شاید آنقدر احمق بودم و هستم که فکر میکنم اگر مایک یک روز دستش را بگذارد روی شانه ام و از من رسمن عذر خواهی کند ٬ آنوقت میشود او را بخشید. در حالی که حتی اگر این کار را هم میکرد ٬ او یک کثافت بود. اگر اینکار را میکرد نه تنها نمیبخشیدمش بلکه میرفتم پیگیر قضیه میشدم که چه کسی یک میلیون دلار به او پول داده که بیاید و از برادر کوچکترش عذر خواهی کند. چون او مال این کار ها ساخته نشده بود. 


آنشب که من و مایک با مارتا به یک مسافرت سه نفره ی خواهر و برادری در غرب کشور رفته بودیم ٬ من مایک را مدام زیر نظر داشتم. ممکن بود هر لحظه دست از پا خطا کنم و ببینم که با یک دختر در حمام هتل قرار ملاقات گذاشته. بعد وقتی از او شاکی شوم ٬بگوید : چیه ؟ زندگی خودمه .


برای همین هرجا که میرفت همراهش میرفتم. نیمه شب داشت در لابی هتل یک کتاب از ارنست همینگوی را میخواند. نویسنده ای مثل خود مایک٬ که باید همه به خاطر وجودش از خدا سپاسگذار باشند و عمرن از کسی عذر خواهی کند. 

به مایک پیشنهاد دادم که برویم بخوابیم. و چند دلیل هم آوردم. به نظر نمی آمد گوش میکند ولی خب من دلیل هایم را برایش شمردم . یکی اش این بود که اگر زود نخوابیم فردا صبحانه هتل را از دست میدهیم . بعدی اش این بود که مارتا در اتاقش تنهاست و بهرحال ممکن است بترسد. و بهتر است یکی از ما پیشش برود.


مایک گفت میخواهد آن رمان را در لابی تمام کند و اگر من مشکلی دارم میتوانم بروم پیش مارتا و کسی جلویم را نگرفته . 

این بخش از حرفش که میخواهد یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را در لابی هتل بخواند آنقدر غیر منطقی بود که جمله دومش را اصلا نفهمیدم. همان که میگفت اگر من مشکلی دارم میتوانم بروم پیش مارتا و کسی جلویم را نگرفته.

شاید اگر متوجه این جمله میشدم دقیقن همانکار را میکردم یعنی مایک را تنها میگذاشتم و میرفتم سر وقت مارتا . ولی عوضش بحث جدیدی را با مایک آغاز کردم. آن هم اینکه غیر ممکن است بتواند یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را یک شبه در لابی هتل تمام کند.


بعد مایک ناگهان حرف عجیبی زد : اگر من این کتابو تموم نکردم یک معذرت خواهی بهت میکنم ...


دیگر حرفی نزدم. چون ممکن بود هر لحظه پشیمان شود. سریع گفتم :‌باشه .. پس بخون. 

بعد او را زیر نظر گرفتم. 


نیم ساعت او را میپاییدم و البته گاهی سقلمه ای به یکی از مجلات روی میز جلویم میزدم. 

مایک در نیم ساعت اول بسیار با تمانینه میخواند. و موقع ورق زدن انگشتش را با زبان خیس میکرد. اما وارد دقیقه ۴۵ ام که شدیم . دیدم دارد خط ها را جا می اندازد . 


قباحت امیز تر از این وجود نداشت. یعنی عذر خواهی از من اینقدر ماموریت سنگینی بوده که او واقعن حاضر است به جای این کار٬ یک رمان ۵۰۰ صفحه ای را در عرض یک شب بخواند ؟ آن هم در لابی هتل ؟ 


مجله های روی میز موضوعات جذابی داشتند. آن بخش از کشور که به آن مسافرت کرده بودیم قوانین متمایزی داشت . اگر همین مجلاتی که روی میز روبرویم چیده شده بود را با خود به ایالت زادگاهمان میبردم٬ جریمه ی سنگینی در پی داشت. موضوع مجلات ابتذالات اخلاقی عجیب و غریب بود. اما نه در حیطه روانشناسی ٬ بلکه در حیطه ی عکس های با کیفیت بالا جهت مصرف افراد مریض . حقیقت این بود که کم کم داشت باورم میشد که مایک آنجا نیامده بود که کتاب ارنست همینگوی را بخواند. بلکه میخواست آن مجله ها را در لابی هتل ورق بزند. و احتمالن من مزاحم کارش شده بودم.


بعد از ۱ ساعت مایک تقریبن هر صفحه را در ۱۰ ثانیه میخواند. میدانستم دارد تقلب میکند . ولی خب اگر اینقدر از عذر خواهی از من میترسید چرا باید اصلا با او حرف میزدم ؟ چرا واقعن با مایک به این سفر آمده بودم ؟ چرا فکر کرده بودم وقتی با هم به سفر میرویم ٬ به همدیگر خوش میگذرد ؟ شاید باید هرکدام راهی جدا میرفتیم . 


در ذهنم چیدم که فردا با مارتا به خانه برگردم و مایک را تنها بگذارم تا بتواند هرچقدر دلش میخواهد مجلات عجیب و غریب توی لابی هتل را ورق بزند.


مایک هیچ وقت بعد ها از من عذر خواهی نکرد. حتی بعد از اینکه نتوانست کتاب را به پایان برساند. 

هیچ وقت بابت آن رفتار زشتش در لابی هتل از من عذر خواهی نکرد. 



شاید باید کمی آدم ها را به چپم بگیرم. حتی اگر برادرم باشند. 



sina S.M
۱۲ نظر

عجب !!

پست دیروز من خیلی جنجالی شده یه سری دوستان رفتن بالای منبر و این حرف ها .. 


اولا که من خبر نداشتم در اون شکلات الکل ریختن ! 

دوما که الان شما بری سر کوچه بگو اقا یه بسته تریدنت بده ... روشو نگاه کن ، چی نوشته ؟ نوشته شوگر الکل ..


حالا میگی تریدنت فقط اینجوریه ؟ برو بگو یه بسته ادامس فایو بده ... اونم روش نوشته الکل .. 


قضیه اینه که شما اگر دغدغه اش رو دارین برین جلوی اینا رو بگیرید نه دو تا تیکه شکلات که بابام سوغاتی اورده .


البته بیان رسانه ی تا حدودی ازاده مثلا و اصولا یه سیستمی به عنوان دنبال کننده هست. خب نخون عزیز من اگه با عقایدت سازگار نیست. امیدوارم بالای منبر رفتن بعضی دوستان صرفن در جهت بیان حرفشون باشه. نه تخریب شخصیت


اصلن اون مقدار الکل تاثیر مست کننده نداره داداچ! روی همین ماءالشعیر هایی که نوشته 0.0 % الکل، برا اینه که میخواسته ننویسه که در حد صدمِ درصد الکل داره

بابا مرکبات هم الکل دارن! انصافتون کجاس؟


صرفن خوشحال شدم که به زودی به زازو مهاجرت میکنم. 

حالا ما به خاطر گناه نکردمون میگیم معذرت. در آخر هم ممنون از دوستانی که خودشونو مقدس نمیدونن

sina S.M

ابر پست ! خداحافظ مریم خداحافظ ف.ع :: سلام عشقم !

نمیدونم قراره درباره چی حرف بزنم ٬ فقط میدونم این پست پست خوبی از آب در نمیاد چون با نیت قبلی نوشته شده. پست باید خودش بیاید نه اینکه به زور بیاورندش . مثل تفاوت بچه ای است که به زور از ماتحت مادرش بیرون میکشند با بچه ای که خودش بیرون می آید. 


امروز فیلم دختری در قطار را دیدم ... کیفیت اش پرده ای بود. یعنی یارو رفته بود سالن سینما و دوربین را گذاشته بود روی شکمش و فیلم ساخت ۲۰۱۶ را ضبط کرده بود. 


فیلم بر اساس یک کتاب بود. کتابی پر فروش یا همان bestseller خارجی ها ! 


نمیخوام لوث اش کنم. ولی فقط بگویم بازیگر های زن همگی صورت هایی محشر داشتند ! در همین حد کافی است !

 

.... 


طی آخرین اخبار دو نفر از بهترین خواننده هایم را از دست داده ام. این نهایت گه بازار است. امیدوارم یکی شان برگردد . چون به آن یکی واقعن امیدی نیست. (چون کنکوری است ٬ و کنکوری ای که اعصابش به هم بریزد واقعن امیدی به بازگشتش نیست) اما این یکی که دوست دارم برگردد خیلی هم خوب است. فقط سر عادت مسخره اش که یک کامنت را میدید و جواب نمیداد باهاش دعوا کردم . 


آخر آدم اینقدر اسهول که یک چیزی را سین کند و جواب ندهد ؟! 


....

....

اینها را که تایپ میکنم یک دختر خوووووووووووووووب دارد پیش خودش فکر میکند که یعنی سینا دارد چی درباره ی من مینویسد ؟! 


نمیشد نگویم ! یعنی خودش گفت بگویم. نه ٬ یعنی دلش خواست و وقتی دلش میخواهد منم باید یه واکنشی نشان بدم دیگه !

این دوست جدیدمان صبح تا شب با هم اس رد و بدل میکنیم . قبضش که اومده بود بالغ بر ۱۲ هزار تومان پول اس اش شده بود . در حالی که ۵ تومان پول مکالمه . 


دختر بی نظیری است ٬ برخلاف خیلی از دوستان که تا بهشان میگویی عشقم ٬ یکهو آتیششان گر میگیرد و میخواهند به عقدت در آیند یا تا بهشان میگویی خل ٬ یه دفعه دست به بلاک میشوند و تا دو هفته بق کرده اند... این دختر محشر است

فقط میترسم از دستش بدهم یا مثلا پسر همسایه شان آرنولد از آب در بیاید و اینها :)‌ 


بهم برنامه درسی هم داده. خیر سرش کنکوری است دیگر ! هومممم دیگر چه میخواستم بگویم ؟! آهان ٬ اینکه شما هم این دختر را میشناسید. البته بعضی هایتان. بعدا شاید بهتان گفتم کیست. ولی اگر بخوایید حدس بزنید با نانچیکو می آیم توی صورتتان . . . 


(شما هم از آن دسته افرادی هستید که اس اس رو به خاطر هارلی کویین دیدن ؟! :دی ) 



نکته ای که مرا ناراحت کرده نزول از ۷۳ به ۶۷ است. (تعداد دنبال کنندگان) این نشان میدهد دوستان خیلی لطف دارند و اینها خخخ 

در واقع یکی از بهترین خواننده هایم که همیشه میگفت خواننده برایت مهم نباشد الان جزو این نامرد هایی هست که آنفالو کرده اند (خداییش اسم آنفالو نیس اسمش هست قطع دنبال کنندگان که البته نوشتن این عبارت از زایمان خر با یک دست سخت تر است !)

این آنفالو کننده محترم روحش همواره بر من زندست. چون میگفت : خواننده برات مهم نباشه. 

حال خودش دیگر وبلاگ مرا نمیخواند ٬ طبق حرف خودش ٬ رفتن او نباید برای من مهم باشد. و این یکم بهم حس آرامش میده. زندگی ام به جایی رسیده که یک شخص که تابحال از ۴۰ متری هم ندیدمش و نمیدانم نگاهش از آن نوع نگاه هایی هست که من میفهمم نباید با طرف حرف زد٬ از طریق لبتابش دارد بر احساسات من تاثیر میگذارد.


توی مترو که با دوستان گرام میرویم ٬ این دختر ما هی اس میداد. بعد ماهی ٬ فهمید که من زاویه موبایل را طوری گرفته ام که کسی نتواند اس ها را بخواند. گفت : سینا قشنگ معلومه داری با دختر لاس میزنی . 


یا ماهی معنای لاس را نمیداند. یا دارد دست پیش میگیرد که پس نیفتد. آخه من نمیدونم این بشر رفته توی پارتی بچه های شریف زید پیدا کرده بعد به من که دارم چارتا اس ام اس درسی / فرهنگی رد و بدل میکنم میگه لاس میزنی . 



این زید ایشان البته آنقدر ها هم قضیه اش جدی نیست. طرف یه بار شیکم ماهی رو لمس کرده و وقتی با حجم عظیم چربی مواجه شده گفته : عجب سیکس پکی . 

بعد دوست ما هم به فال نیک گرفته و این خزئبلات. 

...



(عکس برگرفته از کمیک استریپ کثیف و محشر i hate fairyland)

زشت لقب دختری است که الان شده قبله عالم کلاس. قیافه اش به وزغ میگوید بسم الله. حالا نمیدانم حکمتش چه بوده که اینطوری است. البته نباید معجزه لاک فیروزه ای رنگ ٬ موی دم اسبی که از پشت مقنعه زده بیرون و صورت پنکیک زده و بوی کرم با طعم میوه های هاوایی را نادیده گرفت. 

با علی و علیرضا داشتیم سیب زمینی اشتراکی که با روغن تراکتور سرخ شده بود را مزه مزه میکردیم که زشت و دار و دسته اش را از پنجره کانکس بوفه دیدم. به علیرضا گفتم : بفرما زشتم پیداش شد.

علیرضا گفت : نگو بابا میفهمه .

گفتم اگر قرار بود بفهمه که براش لقب نمیساختیم !


ملت بفهمی نفهمی رد داده اند ها .


بعد علیرضا به علی گفت : آدرس اینستاتو بده .

گفتم : خر نشی بدی ها . اگر فالوت کنه ٬ وصل میشی به بچه های دانشگاه و اونموقعست که باید خودسانسوری کنی .

علی چنگال را پرت کرد روی میز و باهام چشم تو چشم شد : خود سانسوری ... یعنی عاشق این حرف زدنتم. 


مرا میگویی سرخ و سفید شدم . البته چون پوستم سبزه است در نهایت هیچ گهی نشدم


بامداد امروز ٬‌ یا همان دو نصفه شب خودمان بالاخره تونستم این دختره رو که هی ویدئوشو همه جا میدیدم و دربه در دنبالش بودمو پیدا کنم. و توی پیج اینستاش بالغ بر ۵۰ ویدئوشو دیدم. 


در باره ی پدیده ای تحت عنوان ندا یاسی حرف میزنم. من هیچ چیز نگویم بهتر است. چون از قدیم گفتن : دوست رو باید توی نظراتش درباره ی ندا یاسی شناخت . 


یعنی من اگر یه جمله در توصیف این انسان بکار ببرم میتواند از روی آن جمله به عقاید من درباره : زنان ٬ ازدواج ٬ اخلاق ٬ دین ٬ خدا و ... پی ببرید. 


تا حدودی اما من جزو کسانی نیستم که به ندا یاسی فحش بدهم (چون خودش کلی فحش گذاشته روی کسانی که بهش فحش بدهند) البته همینجوریش هم کلی فحش از طرف ندا نصیبمان شده چون همش به ایرانی ها و من جمله به مرد ها فحش میدهد. خودش افغانی است. توی استوری اش داشت همینجوری الا بختکی زر میزد و حواسش نبود که داره لهجشو لو میده :دی 


خلاصه اینکه کانکولوژنی که من گرفتم از ندا یاسی اینه که پامو توی شهر ونکوور نذارم تا این تمساح منو نبلعه ! 


بابا از زازو یه بسته شکلات معرکه و خاص برایم اورده ...آنقدر با لب و دندان آدم بازی میکرد که امروز ظهر فقط دو سه تایش را باقی گذاشته بودم.

 بعد روی جعبه اش را خواندم. 

همه محتویات شکلات را در حد یک کلمه اورده بود. اما در نهایت فقط برای یک مورد ٬ به کلمه اکتفا نکرده و جمله به کار برده بود : 


the product contains alcohol. 


بابای آدم که شماره چشمش از تعداد انگشتان دست بیشتر باشد همین میشود. 

sina S.M
۱۲ نظر

کودکانه غم انگیز

موسیقی این پست رو اینقدر دوست دارم که حد نداره‌...

#بی‌کلام #کودکانه #شب #بلز 

حتی مقامش رو بالاتر از اون میدونم که بخوام در کنارش یه متن بنویسم و یا مثلا بیام تحلیلش کنم. فقط اینکه یه غم خاصی توش هست. مثل لالایی معروف "خورشید لالا مهتاب لالا (؟؟؟).... قورباغه سا‌کت خوابیده بیشه ... "

اون لالایی لامصب همیشه برام غم انگیز بوده و به اون قسمت قوراغه که میرسه گریم میگیره 

این آهنگم بهم همچون حسی میده ..



دریافت

sina S.M
۹ نظر

ضد زن

توی مترو نشسته بودیم که بحث شروع شد. مردی بود ۳۷ ساله که بوی عطرش مستم کرده بود. با یک بافتنی آبی و پوستی آفتاب دیده و همیشه خندان. چمدان بزرگی که مزاحم پایم بود ، مال او بود.


به رفیقم گفت : متاهلی ؟ 

-نه .. تا ۳۰ سالگی دنبال این غلطا نمیرم .

خندید و گفت : 《والا منم تو ۳۰ سالگی رفتم الان عین سگ پشیمونم . 》

مرا میگویی ؟ میخندیدم ، ولی حسی به من میگفت بیشتر باید گریه کنی تا خنده. 

گفتم چند سالتان است ؟ 

همراهش به شوخی گفت ۳۱ ... یعنی خواست بگوید ازدواج انقدر بد است که یک ساله پشیمان شده ولی خودش گفت ۳۷ سالم است و یه بچه ۶ ساله هم دارم.

بعد جملات شیطانی ای درباره زن ها بر لب راند . 


آنقدر که گفتم نمیترسی این ها به گوشش برسد ؟ 

میگفت : 《زن ها جونورند. اصلا یه سری چیزای خاصی اند.

)در حین گفتن این جمله دستانش را طوری در هوا تکان میداد که انگار دارد درباره نوعی خاک نامرغوب حرف میزند .. ) زنها رو باید پایین نگهشون داری مگرنه خوردت میکنن. من الان از تایلند برمیگردم. برای اینکه زندم بذاره باید تا میرسم خونه بگم چقد بد گذشت و همه چی زهر مارم شد اونجا.. اگر اینارو نگم میگه : رفته بودی خوشگذرونی ؟ 


اومده به من گفته منو بیشتر دوس داری یا مادرت رو ؟ مسلمه که شما و هر مرد دیگه ای مادرشو بیشتر دوست داره .... لعنتی امسال باید براش ماشین بخرم .. حکایت رفیقمون که خودش پیکان داره زنش ۲۰۶ ... 


به زن اگر رو بدی مادرتو *** 》


بعد با خودم گفتم یعنی چند تا زن در حوالی من وجود دارند که شوهرانشان در غیابشان اینگونه حرف میزنند؟؟


sina S.M
۱۵ نظر

چالش نقاشی بلاگفان

سلام ... چیز برای پست دادن زیاد هست مثل اقای راننده تاکسی که منو از ترمینال جنوب برد خونمون و کلی حرف زد و بهم درباره مافیای دلال های ترمینال گفت . 


اینم دو تا نقاشی از دالتون وارن و مریم :/ 

این وبلاگ مریم و نقاشیش 

http://missx.blog.ir




اینم وبلاگ دالتون و نقاشیش ... :دی 


http://darkcave.blog.ir


sina S.M
۱۳ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان