یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

رفتم جلو

رفتم جلو ... 


بعد خندیدیم ... رفتم عقب 


- خواستم بیام دست بدم ..

و باز خندیدیم. 


- اشکالی نداره که ! بیا ..

بعد دستش را جلو آورد. 


دستش را فشردم. 

به نظرم خیلی بی جنبگی بود که از اینکه دست دادم باهاش خوشحال شدم. 

فکر نمیکردم آدم به این معروفی اولین کسی باشد که برایش این قانون را میشکنم ! 


سریع بحث را عوض کردم. 

-میشه این کتابا رو برام امضا کنید ؟ 


- البته 


اولی را با نام سینا امضا کرد. 


فکر کنم دومی را هم همینطور ... یادم نیست. 

بعد من گفتم : میشه اسمم رو ننویسید ؟ برای افراد مختلفه ... 


- خب اسمشونو بگو ...

- نمیدونم ... فقط رو همشون ننویسین سینا ...

خندید ...

- باشه ... پس حداقل یه تقدیم میشود ٬ مینویسم. 

- مرسی ...


رفتم و نشستم . . . 

sina S.M
۱۵ نظر

یک داستان میخوام بنویسم اما نمیدونم چطوری !!!

حبیبه جعفریان نوشته بود : یکروز فرصت پیدا میکنم و میرم و اون رمان لعنتی مو مینویسم .

این جمله عاری از غلط است !

آدمهای اطراف من همگی از دسته آدم هایی هستند که " نمی نویسند " .

نمیدانم تعریف دقیق این آدمها چیست . شاید اصلن آدم نیستند یا شاید هم نوشتن برایشان وظیفه است . اما میدانم معدود افرادی هستند که مینویسند . چنین افرادی را در دنیای واقعی خیلی کم دیده ام . خیلی کم میدانی یعنی چند تا ؟

دو تا ! باور بفرمائید از 1000 کیلومتری هم میشود تشخیص داد فلان شخص اهل نوشتن است یا خیر . نوشتن که میگویم منظورم متن های نزدیک به داستان است ، نه شعر های دو خطی یا چرت و پرتهای دیالوگ واری که در یکی از وبلاگهایی که یک زمانی خواننده اش اینجا سر میزد ، اینها هدفی به جز نوشتن دارند معمولن برای خودشیرینی است یا غیره ، اما من منظورم آن نوشتنی است که همراه با احساس باشد ، آن نوشتنی که تک تک کلماتش را بخواهی تنظیم کنی تا منظورت آن طور که خودت میخواهی برسد ، متن هایی که اگر توی یک کتاب ببینی با نویسنده های واقعی و ابر نویسنده ها اشتباهش بگیری ... :دی

داشتم میگفتم من تنها دو نفر را در دنیای واقعی دیده ام که مینویسند و از مشغله های زندگی کمی فاصله میگیرند و میروند سراغ مداد و کاغذ ، نه برای اینکه لیستی را پر کنند یا یک وظیفه ای را به انجام برسانند. بلکه میخواهند به نوعی تفریح کنند ! آره نوشتن یک تفریح است .

یکی اش یک آقایی بود که متن های خوبی مینوشت و یک مدتی داستانهایم را میخواند و با هم مینشستیم به بحث و گفتگو . البته من آن زمان خیلی بچه بودم و اصلن فرصت نشد متن های ایشان را بخوانم ولی میدانم خوب مینویسند چون یک بار به وبلاگش سر زدم .

یکی دیگرش هم همین حبیبه جعفریان که اسمش اول این متن آمده . البته من سعادت دیدارش را نداشتم ولی تلفنی با هم نیم ساعتی حرف زدیم . یکی از متنهایش در این وبلاگ هست ... خیلی خفن مینویسه . اصلن من همان اول که متنش را توی همشهری داستان خواندم ، پاپی اش شدم تا بالاخره توانستم صداشو از پشت تلفن بشنوم و بفهمم که این آدم حتی از عکسش هم ترسناک تره و بعد ها در این رابطه با خونسردی تمام نوشت زمانی هم که خودش بچه بوده برای شاعر مورد علاقش شعری نوشته و اون شاعر هم به قول خودش با تانک از روی شعره رد شده .

این دختر بچه ی حساس هم که حسابی توی ذوقش خورده بود تبدیل شد به کاسه ی داغ تر از آش با خودش گفته اگر قرار است با هر متن نوپایی اینقدر خشن رفتار شود خب من هم خشن میشوم تا بتوانم متن های محشری بیافرینم . که البته متن هایش محشرند . البته نه آن ستون های مزخرفی که توی همشهری جوان و هر هفته هولهولکی مینویسد (گرچه خودش میگوید خیلی از ستون هایش خوشش می آید) بلکه متن هایی که حرفی برای گفتن دارند و توی همشهری داستان چاپ میشوند ، یک ستون سرتاسر اندازه ی یک صفحه است و مسلمن حرفی برای گفتن تویش نیست به جز یک سری نوشته وبلاگوارانه .


اما داشتم میگفتم ، آن هایی که " مینویسند "  به احتمال غریب به یقین همیشه عقده ای دارند که یک داستان رو شروع و تمام کنند . بار ها یک متنی را شروع کرده و بعد از چند صفحه یا حتی چند خط بیخیالش میشوند . مشکل اینجاست که ایده های نوشتن بسیارند ولی بهانه های نوشتن ... اصلن زیاد نیستند . بهانه اسمی است که من روی پیرنگ داستان میگذارم . یعنی گره ، مشکل ، یک عقده که قابل گشایش باشد .

شما اگر بهانه ای برای نوشتن نداشته باشید فوقش میتوانید یک اتاق را توصیف کنید یا چمیدانم ، علت مرگ یک نفر را به صورت ماجرایی بیان کنید . اما مشکلش اینجاست که مثلن مرگ یک انسان موضوعی نیست که بتوانید راجع بهش داستان بنویسید . حتی اگر هزاران شاخ و برگ بهش بیاویزید. فوقش شاید یک داستانک بی سر و ته بشود که نه نزولی دارد و نه صعودی .


مثلن من الان یک متن راجع به مرگ مینویسم + کلی شاخ و برگ که باعث جذابیتش میشه . اما میبینید که ماجرایی در کار نیست و زمان در داستان ایستاده :


-کصافت !

این را برادرم گفت ، وقتی محو تماشای نقاشی هایی از میکل آنژ بر سقف آسانسور بود . انگار که کلیسا بود ، یک سقف گنبدی با نقاشی های بهشتی . یک پدر روحانی کم داشت .

انگار که آسانسور چی ذهنم را خوانده باشد ، گفت : کلیسا طبقه ی 17 امه ، میخوایین؟

که با فریاد مخالفت های من ، برادرم و پیرزن مشرقی مواجه شد. یارو انگار این مخالفت ها برایش عادی بود ، مراجعین این هتل همه شان یک مشت خوش گذران لائیک بودند .

آخر هتل گران قیمتی بود . از دیوار های صورتی اش که مخلوط گچ و صدف بودند بگیر تا نظافت چی کروات دار که فرانسوی را بهتر از توریست های فرانسه صحبت میکند .من و برادرم انتخاب بهتری نداشتیم ، چون هتل های ارزان همه پر بودند . اینجا را هم به لطف یک پیر مرد استخوانی خل و چل توانستیم رزرو کنیم . مرد عجیبی بود زیرپوش لیمویی رنگ پوشیده بود و شلوارک چروک خورده و جوراب های سیاه کم و بیش می لنگید و بیشتر انگار پرواز میکرد تا لنگیدن و اما کلاه حصیری ماهیگیری داشت . با این حساب وجودش در چنان هتلی معما بود.

همین که دیدیم هتل پر است و خواستیم برویم بیرون ، او یک مرتبه جلو رویمان سبز شد .

من فکر کردم آمده برای گدایی و محلش نگذاشتم . اما برادرم ماند و مدتی بعد من را که داشتم بیرون هتل سیگار میکشیدم کشید داخل .

خواستم فحشش دهم که دیدم کارت اتاق را جلوی صورتم بالا و پایین میبرد. انگار که خیلی حرکت جالبی بوده و من قرار است سورپرایز شوم . عوضش یقه اش را گرفتم و گفتم " اینهارا از کدام بدبختی کش رفتی ؟ "

آخر میدانی ، اولین بارش نبود که . بعد به پیرمرد گدا نما اشاره کرد . رفتم سراغ پیرمرد و بعد فهمیدم برای خیرخواهی این کار را کرده ، البته سعی کردم خیلی پیشش نمانم تا مبادا کسی نگاهمان کند و فکر کند یکی از قوم و خویش های من است ... آره خیر سرش ، با اون راه رفتنش .

وقتی کارت را گرفتم توی دستم کم مانده بود بالا بیارم ، آخر شماره اش 666 بود .


اما صبح علی اطلوع که داشتم روی ایوان به برج عظیم روبریمان نگاه میکردم متوجه شدم کسی از دور دست دارد داد میکشد . کمی سرم را خم کردم ، صدا بیشتر و بیشتر میشد. داشتم شک میکردم که صدا از داخل اتاق است یا نه تا اینکه یک دفعه دیدم مرد نحیفی در حالی که خودش را مثل جنین جمع کرده از روبریم گذشت . کمی بعد از آن کلاه حصیری با سرعتی کم تر از روبرویم رد شد . همان مردک دیشبی بود .

میدانستم با آن شماره اتاقی که ما داشتیم حداقل 2 دقیقه دیگر طول میکشد تا مرد مثل مربا له شود ولی حتی همین 2 دقیقه برای اینکه به خودم بیایم کم بود. آنقدر شوک زده بودم که برای مدت طولانی ای به آن مرد که در حال سقوط بود نگاه کردم ، محل پرتابش مسخره بود . مرکز استخر . یادم نیست چقدر ولی یادم است وقتی برادرم به شانه ام زد و مرا به حال خودم آورد ، هرگونه نشانه ای از سقوط مرد از میان رفته بود . شاید تنها نشانه ای که باقی مانده بود این بود که دیگر هیچ کسی در استخر نبود . انگار مردم میترسیدند یک نفر دیگر هوس کند از طبقه ی هشتادم به استخر بپرد.


-پیرمرد بیچاره .

گفتم : کجاش بیچاره بود ؟ روانی بود ، ندیدی دیشب با چه وضعی اومده بود توی هتل به این گرونی ؟ الانم این سقوط مسخرش.

- هی از کجا میدونی خودش پریده ؟

- انتخاب نوع لباسش که زوری نبوده .

- شاید هم  ... 

بعد از گفتن حرفش منصرف شد.

فهمیدم دارد چیزی را از من مخفی میکند .

اما چه چیزی ؟ او بود که کارت اتاق رو از پیرمرد گرفت . چرا من نگرفتم ؟ چرا وقتی داشت با آن پیرمرد حرف میزد مرا صدا نکرد ؟ چرا صحبتشان به اندازه ای طول کشید که من حوصله ام سر برود و سیگار روشن کنم و نیمی از سیگار هم بسوزد ...

گفتم : هی وقتی داشت می افتاد تو کجا بودی ؟

- صبحانه دیگه .مگه نفهمیدی ؟

- آره ، اما صبحانه کجا بود ؟

کمی این پا و آن پا شد ، پرسیدم : پشت بوم ؟

-اوهوم

با خودم گفتم کصافت !


متن جالبی بود ! با فحشی از دهان برادر شروع و با همان فحش در ذهن راوی تمام شد .

در کل سه شخصیت اصلی و نیز دو شخصیت فرعی که حضورشان در متن جهت تنوع بوده و بس:

راوی » طبق معمول راوی ها موجوداتی منطقی اند ، چرا که بلدند روایت کنند یا به عبارتی بلدند بنویسند . در اینجا هم با یک انسان منطقی و صد البته بی احساس روبروییم


برادر راوی » نقطه ی مقابل راوی ، با احساس و اما کمی غیر منطقی و شاید هم کمی گیج با سابقه ی دزدی که درجه ی حماقتش را تا حدی بالاتر میبرد.


پیرمرد » شخصی مجهول الحال که میتواند مجنون باشد یا نه . او یک گره در داستان است و برملا شدن شخصیت اصلی او برملا شدن راز داستان است .


محیط ها هم محدود به یک محیط کلی به نام هتل هستند و زیر محیط ها و نیز محیط های ذکر شده یا ذکر نشده :


زیر محیط ها »

آسانسور : محل شروع متن ، شبیه کلیسا

اتاق 666 : مورد توجه به علت شماره اش ، دارای ایوان

لابی هتل : محل ملاقات با پیرمرد ( ذکر نشده )

استخر : محل سقوط پیرمرد

پشت بام : محل سرو صبحانه و احتمالن محل پرش پیرمرد ( در این مورد شبهه وجود دارد )

ایوان : بدون شرح

sina S.M
۰ نظر

داستان نویسی

در پایین سه متن را میبینید که از وبلاگ مینوکا انتخاب کردم و خوندنشون خالی از لطف نیست :

1 :

دوست داری داستان بنویسی و همه صدات بزنند آقا یا خانم داستان نویس؟ خیلی عالیه. تا به حال به ورزشکارها با دقت نگاه کردی؟ به نقاش ها چطور؟ به عکاس ها؟ به نوازندگان آلات موسیقی چی؟ بنظرت چی باعث میشه ما این افراد رو از هم تفکیک کنیم؟ بله درسته. رفتار و لوازمی که با خودشون حمل می کنند. اگر می خوای داستان نویس موفقی باشی، باید رفتارها و لوازم های خاصی داشته باشی. در رابطه با رفتار و عادت ها میشه به داشتن ساعتی مشخص برای تمرین اشاره کرد. پیشنهاد می کنم این زمان، دو بار در روز باشه. مثلا، 45 دقیقه بعد از اذان صبح و 30 دقیقه قبل از خواب. در مورد لوازم، باید این موارد رعایت بشه تا حس نویسنده بودن به شما دست بده. داشتن این حس برای ادامه راه خیلی مهمه. یک دفترچه یادداشت با یک مداد (و یا خودکار) باید بیست و چهار ساعته کنار دستتون باشه. حتی موقع خواب باید این دفترچه رو آماده بذارید بالای سرتون. دوم اینکه یک کیف (و یا یک کلاسور) مخصوص نوشته هاتون داشته باشید و مطلبتون رو اونجا نگاه دارید. رایانه، حس نویسنده بودن به شما نمیده. ازش اجتناب کنید و سعی کنید تا مرحله پایانی نوشتن داستانتون، ازش استفاده نکنید.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید. (:


2 :

کسی که می خواد یک داستان نویس موفق بشه، باید به "گفتگو " خیلی اهمیت بده. بنظر شما من موقعی می تونم داستان نویس خوبی باشم که توی اتاقم میشینم و هر چی به ذهنم میاد می نویسم و یا موقعی که با مردم هستم و باهاشون گفت و گو می کنم؟ بدون شک، دومی خیلی گزینه بهتری هستش. حتی برای نوشتن داستان های تخیلی هم، باید از دنیای واقعی کمک بگیریم. پس، بخوای نخوای باید اهل حرف و بحث باشی. پیشنهاد من این هستش که خودمون رو عادت به گفت و گوهای کوتاه (پنج تا پانزده دقیقه ای) بدیم تا بتونیم با افراد بیشتری در ارتباط باشیم.

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.

من خودم  با متن دوم خیلی هم عقیده نیستم ، گفتگو میتونه به هزارو یک راه بره ، یکی از بدی های گفتگو اینه که هر یک از طرفین وقت کافی برای فکر کردن روی حرفش نداره ، من خودم بار ها بعد از یک گفت و گو ، متوجه شدم چه حرف های پر بار تری میتونستم به شخص بگم ولی چون در اون لحظه باید جوابی میدادم که با تفکرات خودم هماهنگ باشه میبایست چیز دیگری که سریع به ذهنم میومد میگفتم . 

در ضمن سطح سواد افراد خیلی ملاک مهمی برای گفت گوست ، در کل  نمیشه همه جوره روی پر بار بودن یه گفتگو حساب کرد . البته شناخت شخصیت انسان ها و سر در اوردن از زندگی خصوصی شان حتمن میتونه کلی ایده داستان نویسی بده ولی خب باز هم هرکسی حاضر نیست از زندگی شخصیش بگه .

به نظرم مطالعه خیلی بیشتر از گفتگو موثره چون میدونیم کسی که این حرف ها رو میگه حتمن از منطق خوبی برخورداره که مطلبش چاپ شده و همینطور میشه تا حدی به زندگی شخصی نویسنده پی برد.

3 :

منظورم از داستان نویس حرفه ای کسی هستش که داستان می نویسه تا بفروشتش و پول در بیاره. داستان نویس غیر حرفه ای هم بنده هستم که فقط برای دل لامصب خودم می نویسم :)) واقعیتش اینه که اگر یکم دقیق بشیم، متوجه میشیم که در نفس کار هیچ فرقی نیست و هم داستان نویس حرفه ای و هم داستان نویس غیر حرفه ای باید تمام تلاش خودشون رو به کار بگیرند تا هر روز بهتر از دیروز بشند و از تمام امکاناتشون استفاده کنند. داستان نویس حرفه ای باید مسئولیت پذیر باشه و در قبال پولی که دریافت می کنه، اثر خوبی از خودش ارائه بده و داستان نویس غیر حرفه ای (همچون من) هم باید انقدر شعور داشته باشه که برای وقت نازنین خودش ارزش قائل باشه. خلاصه اینکه، من معتقد هستم تمام ایرانی ها و فارسی زبان ها باید دست به قلم باشند و مهارت داستان نویسی و نوشتاری خودشون رو ارتقا بدند. یادمون نره "ملت دست به اسلحه رو میشه از پا در آورد، اما ملت دست به قلم را خیر". 

این مطلب متعلق به minooka.ir است. لطفا آن را بدون اجازه منتشر نکنید.


فکر نکنم کسی بتونه از نویسندگی پول در بیاره و زندگیشو بگذرونه ، نمیگم چنین کسانی نیستند ولی انگشت شمارند ، مثل جی کی رولینگ نویسنده مجموعه مزخرف هری پاتر ولی خب مطمئن هستم اون هم کتابشو با هدف فروختن ننوشته . نویسنده اول باید عشق به نوشتن داشته باشه بعد توقع پول ! به هیچ وجه کسی نمیتونه به خاطر پول نویسنده بشه چون راه های بی نهایت راحت تری برای پول در آوردن هست که بازدهی بیشتری دارند


sina S.M
۴ نظر

مطالعه

امروز رفتم پارک ، یک دفتر برداشتم و شروع کردم به نوشتن : 

در پارک نشسته ام ، منتظر هیچی نیستم ، در واقع برای همین آمدم پارک. یک آقایی در حال حرف زدن با موبایل از کنارم رد شد داشت میگفت » همینجوری که نمیشه

قبلش هم دو تا خانم رد شدند و آن یکی که جوان بود به مسنه میگفت  » خواهر شوهرم اینا اومدن منم هندونه و زرد آلو آوردم بعد رفتیم هفت حوض ، شوهرم بستنی خرید . ( چقدر ساده و زیبا از زندگی لذت میبرد و با غرور از آن یاد میکند ! )

همه چیز در اینجا " آرام " است. با اینکه صداهای جور واجور می آیند ولی بسیار آرامش حکم فرماست. گلهای صورتی نمایان اند . من الان در نیمکت چهارم ضلع غربی پارک نشسته ام . ( اگر از منظور از شمال ، خط عمود بر خیابان .... باشد )

چند نفر با وسیله ورزشی بازی میکنند. .. .


حدود 3 صفحه نوشتم ، ( نیم ساعت شد ) چیزی که متوجه شدم اینه که محیط خیلی بر نوشته تاثیر داره ، یعنی موضوع نوشتن رو محیط تعیین میکنه ، حالا فرض کنید بخوایم توی اتاق با دمای معتدل پشت میز بنشینیم و انتظار داشته باشیم شاهکار هنری خلق کنیم ، کاملا نادرسته ، باید خیلی تجربه داشت ، پس بهتره توی محیطی قرار بگیریم که بشه موضوع نوشته رو ازش بیرون کشید ، مثلا من در همین نشستن در پارک ، کلی موضوع خوب در مورد نوشتن پیدا کردم .

مثلا یاد گفتگویی با دوستم افتادم که به این بحث اخیر که چند تا جوون رو به خاطر ویدئویی که منتشر کرده بودند دستگیر کردند مربوط میشد ، آره درباره ی همین کلی میشه نوشت ! 

به هرحال تکلیف معلوم نیست ، حالا بنویسیم که چی بشه ؟ نمیدونم ... اصلن دارم چرت و پرت میگم تا این وبلاگ پوسیده نشه ...

به هرحال در ایام امتحانات ایم ، فرصت های بسیار خوبی برای استراحت هست در حالی که این فرصت ها رو گذاشتن تا درس بخونیم ... نمیدونم ، آخه درس بخونیم که چی بشه ؟ راننده تاکسی بشیم یا پیشخدمت هتل هرمز ( این مورد دومی رو به واقع به چشم خودم دیدم ، طرف لیسانس داشت !)

اگر قرار باشه با درس به جایی برسیم باید ممتاز در حد جهانی باشیم ! دلم میسوزه برای بعضی دوستام که خودشونو در راه درس هلاک میکنن ، اصلا بلد نیستن راجع به موضوع دیگه ای حرف بزنن . یکی از دوستام هم هست که خیلی کتاب میخونه ولی نمره ادبیاتش رو شده بود 4 از بیست ! حالا یعنی اونی که 20 شده از ادبیات بیشتر از این حالیشه ؟ 

یکی از بچه ها میگه : تو تفریحت چیه ؟ درس ؟ 

چرا این بشر نمیفهمه مطالعه هم تفریحه ؟ 

sina S.M
۵ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان