یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

عجیب ترین مرض روانی دنیا : فوبیا

پیش پیش نویس ::: هشدار :::: متن فوق حامل اطلاعات بسیار شخصی است که شاید برایتان خوشایند نباشد ... در این متن به پدرم فحاشی های زیادی کرده ام که در خور یک انسان نیست ... اینها را میتوانید یک جور پیش نویس برای رمانی که در پیش دارم فرض کنید ... رمانی که شخصیت اصلی اش خودم هستم ... و نویسنده اش سرنوشت ...


پیش نویس : این روز ها از همه بدم میاد !! نمیدونم چرا ... شاید چون زمان کمی تا کنکور مونده و منم درسا رو خوب بستم ... در این میان دعوای شدیدی با پدرم داشتم . دقیقن 3 روز قبل از سال تحویل هرچی فحش خر و خوک و اوسکل و لعنتی و کثافت بود به بابای گندم دادم و رفتم خونه ی عمه . بعد مامانم گریش گرفت ... و من رفتم تا لب ایوان و خواستم خودمو پرت کنم و بابام گفت جرعتشو نداری و اینا ...
آره زندگی میتونه برای بچه های پایتخت امن ترین کشور خاور میانه هم هرزگی کنه ... هرزگی زندگی داره اسید معده ام را به دستگاه تناسلی و از اونجا به مغزم متصل میکنه و من باید حرف یه مشت ک.سخل رو تحمل کنم که میگن روح و عقل و جسم سه تا چیز جدا هستند ...

در حالی که بچههای مدرسه بین 2 تا کلاس ادبیات و زبان ... از مدرسه خارج میشن و میرن قلیون میکشن و بر میگردن ... من که تابحال سیگار رو لمس نکردم ، معلومه که انتظار دارم پدر و مادرم با من مثل گوساله رفتار نکنن ...

بابای گهم وقتی بهش گفتم : یه ایرادتو بگو
فقط منو نگاه کرد .. حتی همین الانشم به خود توله سگش بگی که لطفن یه ایرادتو برام بیان کن ... عمرن بهت جواب بده ... هرزه ی توله سگ فکر میکنه خودش و خودش ... فکر میکنه آسمون قلنبه شده و این سگ از توش افتاده ... هیچ ایرادی هم نداره ...

توجیهش اینه : ما که بچه بودیم پامونو جلو بابامون دراز نمیکردیم با این که چوپون بود ...
راست میگه ... آقاجونم چوپون بود و بعد از شهید شدن پسرش شد قصاب ... بعد پسر کوچیک خانواده زیر پر و بال مادر و پدری بزرگ شد که به خاطر شهید شدن پسر بزرگ تر حاضرن جونشونو واسه پسر کوچیکه بدن ...
حالا این پسر کوچیک کارش به جایی رسیده که پسر بزرگش (یعنی من ) میاد و توی فضای مجازی بهش فحش میده ...

کاش این طرز تربیت به جهان صادر بشه ... شاید این آمریکا و اروپاست که باید از ما یاد بگیره ... باید فرهنگ ناااااااااااااااااااااااب ایرانی رو سرمشق قرار بده ... باید بدونه که این فرهنگ ناااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااب فقط مختص نژاد آریاییه .. .نژادی که توله سگ هایی مثل هیتلر حاضرن به خاطرش جهانی رو به هرزگی در بیارن ... به خاطر اینکه ما آریایی ها بلدیم قانون درست کنیم ...


در ادامه خاهش میکنم با بقیه تراوش های من آشنا شید !!!(این تراوش ها باعث میشه من خالی بشم .... خاهش میکنم فکر نکنید من مریض و روانی هستم ... با نوشتن از عقده هام کم میشه ... چون میدونم این فحش ها با من به گور نخواهند رفت ... شاید در ذهن انسان دیگری بیدار بماند انسانی که به نسل بعد خود منتقل کند ... و اینگونه حرف من به گوش جهان برسد )

عجیب ترین بیماری دنیا ! فوبیا ! ترس غیر قابل توجیه غیر قابل قبول و در کل غیر قابل درمان !
عادی ترین مردمان جهان هم ریشه هایی از این بیماری را در خود دارند !! آن هم وقتی به یک دکمه نگاه میکنند.
میدانید یک دکمه چقدر میتواند ترسناک باشد ؟!

2 جفت چشم بر روی یک صورت پخ ... مثل یک پوکر فیسی که دهانش را دوخته باشند . مثل یک شکنجه دیده . یک قاتل روانی ... بله یک دکمه میتواند بی نهایت ترسناک باشد .

اما فوبیا انواع مختلف دارد ! توی مجله دانستنیها عجیب ترین نوع آن را فوبیای درخت نامیده بودند !
این ترس باز هم قابل توجیه است . درخت های هانس و گرتل به خودی خود وحشتناکند .

اما انواع دیگری از فوبیا هم هست که من عاشق آنهایم !! مثل فوبیای آسانسور . فوبیای فضای بسته فوبیای حیوانات !!! انواع حیوانات میتوانند برای آدم های معمولی هم ترسناک باشند . مثلن خرس گریزلی !! فکر میکنم اگر جهنمی وجود داشته باشد ... باید یک خرس گریزلی روی شاخش باشد.

خرس گریزلی !!! اصلن میتوانید تصور کنید از ده قدمی تان چه سایزی میتواند داشته باشد ؟! میتواند اندازه مبل پذیرایی باشد ... یک موجود پشمالو که در بین درخت های آرام و علف های بی آزار مثل قارچ سر برآورده ... فرزند قوی هیکل طبیعت ... درنده ی درخت ها ...

اما هر چه باشد نمیتوانم ابهت انسان را درک کنم ... و درک کنم چگونه میتواند فوبیا داشته باشد ؟! در حالی که این کل جهان است که باید دچار فوبیای انسان باشد ...

این دکمه ها هستند که باید ترسو باشند ... باید بدانند انسان چقدر ترسناک میتواند باشد . این گریزلی است که باید بداند از انسان ضعیف ترسناک تر در جهان نیست !!! اما قضیه اینجاست که هیچ کدام از این لعنتی ها بلد نیستند بترسند ... فوبیا مخصوص خود ما انسان هاست نه در چیزی که از آن میترسیم !!

(مثل جمله ی مضخرف فوق : بگذار عظمت در نگاهت باشد نه در چیزی که به آن مینگری !!)


اما من !
من فوبیا داشته و دارم ... فوبیای اجتماع ! بله به شدت فوبیای چشم ها را دارم . یک بار به من گفتند اگر اینطور بود الان نمیتوانستی بروی توی خیابان راه بروی ... بنده خدا نمیدانست من همیشه با راه رفتن در خیابان مشکل دارم ... 5 سال است که مسیر مدرسه تا خانه را پیاده میروم ولی هر روز خدا با راه رفتن در خیابان های تهران مشکل دارم ... نمیدانم چقدر پاهایم را باید باز کنم تا غیر عادی جلوه نکنم ... چقدر باید شانه هایم افتاده باشد ... چقدر باید سیخ سیخ بایستم و قوز نکنم و چطور باید از دست های ولنگ و وازم طوری بهره ببرم که مایه ی شرمندگی و اعصاب خوردی ام نشوند ... همه اینها را در یک جای خلوت فراموش میکنم ... بعد میفهمم من در زیر نگاه استرس میگیرم ...

حروم زاده بودن در نظر من خیلی آسان است ... همه گاوند هیچکس حاضر نیست مرا درک کند که ترس از اجتماع یعنی چه ... وقتی میفهمم آدم ها با اینکه با هم چشم تو چشم شوند هیچ مشکلی ندارند واقعن میفهمم که تا آخر عمر کسی مرا درک نخواهد کرد ...


راستی با اینکه سن کمی دارم کلی تجربه از دنیای مجازی دارم !!!

یادمه مجموعه 12 جلدی دارن شان (سرزمین اشباح) رو خونده بودم و رفتم از روی جوگیری توی انجمن اینترنتی دارن شان فنز عضو شدم . اونجا یادمه یه عضو فعال بودم... کلی داستان ماستان مینوشتم و ملت میومدن و نظر میدادن ...

بعدش هم توی فف (فانتزی فنز) عضو شدم ... اونجا دو سال کامل عضو بودم و اسمم هم بود (:دی) داستان مینوشتم .. داستان نقد میکردم ... تازه کلی هم دوست پیدا کردم ... با توجه به اینکه اون سالها دنیای دختران برایم کمی از سیاره ی پولوتو ناشناخته تر بود پس همه دوستانم هم دختر بودن !!! البته اونجا کلن هرچی پسر بود بالای 18 سال بودن و از بین بچه ها همه دختر بودن و من شاید تنها پسر بچه بودم !!! فکر کنم سوم راهنمایی بودم ! های یادش بخیر !

من هیچ وقت دوست درست و حسابی هم نداشتم !!! پدر و مادر الاغ بندعه هم که هر 2 سال یکبار مدرسمو عوض میکردن و من در واقع نمیفهمم دو نفر چطور میتونن بیشتر از 4 ماه با هم دوست باشن و همو تحمل کنن ... در مدرسه آدمایی میدیدم که از پیش دبستانی توی پر و بال هم دیگه بودن و این یه جور احساس اوق زدن به من میداد ...

دوست های من شدن تانیا و سنا و سرندیپیتی (سارا) و عطر شابدولعظیم (عطیه !)  این ها افرادی بودن که من جدی باهاشون رابطه داشتم ... یعنی آی دی یاهو من نزدیک 16 تا دختر داشت زمانی که مخترعان تلگرام و وایبر داشتن سرلاکو با نی هورت میکشیدن ...(:دی ) اون زمان فیسبوک مد بود ... من یه مدت رفتم اونجا ... دیدم برای دوست یابی باید عکست در چهار گوشه جغرافیایی به مردم جهان عرضه بشه تا شاید شو.رت مثقال دوست پیدا کنی تازه شانس بیاری ان مثقالش هم جنس مخالف باشه :دی

من هم به انجمن های داستان نویسی چسبیده بودم ... یادمه همزمان وبلاگی هم در میهن بلاگ داشتم که روزی 500 الی 1000 تا بازدید داشت
اما به خاطر اینکه موضوع وبلاگ خیلی ضد اجتماعی بود اون وبلاگ هم حضو شد (حضو رو چه کوفتی مینوشتن ؟! حضف ؟ حفظ ؟  حظو ؟ !)

دختر هایی که باهاشون رابطه داشتم دیگه داشتن به اوج خودشون میرسیدن . آیسان رو خوب یادمه ... توی این چت روم های گروهی که یه مشت تریاکی دور هم میشینن و زر میزنن .. آیسان رو اونجا پیداش کردم ... اونجا آدرس وبلاگش رو داد و منم آدرس وب پر بازدیدمو دادم (باید بدونین توی این چت روم ها دادن لینک غیر ممکنه و من و آیسان با دنگ و فنگ آدرس وبلاگهامونو به هم دادیم !)

آیسان یکی از محشر ترین دخترایی بود که باهاش آشناییده بودم ... ولی عجیب بود که عکسش رو هیچ وقت ندیدم ... سارا و عطیه عکس های کاملن جذابی داشتن ولی در مورد آیسان هیچ وقت موضوع حرف هامون شخصی نشده بود ولی حرف های آیسان به خودی خود ارضا کننده بود ! ارضای حس محبت یا یه چیزی شبیه اون ! که در صحبت کردن با جنس مخالف پیدا میشه نه در فحش دادن های پسر ها توی کوچه :دی

به جز آیسان مورد دیگه ای هم بود ... یاسی ! یاسی اولین و تنها دختری بود که به طور جدی باهاش دوست شدم ... توی دنیای کوچیک من ... حرف زدن با تلفن خیلی وحشتناک بود ... حتی خجالتی تر از اون بودم که با عمم تلفنی حرف بزنم ... ولی در اون شرایط با یاسی حرف زدم ... یاسی توی اهواز بود . عکس هاش به قشنگی سارا و عطی نبود ... در واقع فقط یه عکس برام فرستاد که داشت یه آدم چاق رو بغل میکرد .. .آدم چاق یه زن بود که توی عکس روتوش شده بود... یاسی توی اون عکس یه مانتوی سیاه گشاد داشت و بیشتر شبیه دو جنسه ها شده بود تا یه دختر ...   ولی واقعیت اینه که من اصرار نمیکردم . مگر نه عکس های بهتری هم داشته حتمن :دی

البته بخش جالب توجه یاسی صداش از پشت تلفن بود !! و اون عزیزم گفتن های بیخودیش ... و اون قربون صدقه رفتن هایمان برای هم ... که کاملن آگاهانه بود ... من و یاسی با هم توافق کرده بودیم ! توافقی مسخره برای اینکه به هم حرف های عاشقونه بزنیم ... قرار نبود کسی بفهمه ... قرار بود بیشتر و بیشتر و بیشتر با این دنیای کثیفی که جفتمون رو احاطه کرده بود کنار بیایم . اون پشت تلفن حرفی راجع به دنیای کثیف نمیزد ... ولی گاهی اوقات درد دل میکرد ... از رسم و رسوم های و.حشیانه در اهواز ... و پسری که باید باهاش ازدواج کنه ... و قراره بیاد خواستگاریش ... یاسی در واقع 15 سالش بود .

بهر حال این دختر بازی های من خوشبختانه و خوشبختانه با شروع سال تحصیلی به اتمام رسید ... من دوستای خوبی در مدرسه پیدا کردم و دور دختر ها رو خط کشیدم ... پسر ها هرچند به اندازه ی دختر ها محبت نمیکردند ولی به آدم آرامش میدادند ... دختر ها برایم مثل ودکا بودن و پسر ها مثل آب ...

طولی نکشید که گند کارهام در اومد ... مادرم اس ام اس هامو با یاسی خوند ... بعد مشکوک شد و رفت ایمیلم را باز کرد ... نمیدانم چطوری ... احتمالن از طریق هیستوری ... (من تازه داشتم میفهمیدم هیستوری یعنی چی ... !) بعد تونسته بود یاهو آی دی منو باز کنه و لیست بلند و بالای دختر ها رو ببینه. خدا رو شکر خیلی ها اسم های مستعار داشتن و نمیشد فهمید دخترن ... مثل سرندیپیتی !(سارا)

البته من همه چیز رو به مامان گفتم و مامان هم منو بخشید .. چون تونستم توجیهش کنم این وقایع برای خیلی وقت پیشه و من اون موقع بچه بودم و به سن تکلیف هم نرسیده بودم ... مامان منو دلداری داد و حتی گفت که شاید سال بعد برام یه دختر خوب و با تحقیق پیدا کنه ...

همه اینها رو گفتم ولی بیتا رو نگفتم ... کثافت ترین موجودی که میشناختم ... بیتا منو با جنیفر لوپز و ال ام اف ای یو ( یه همچین کوفتی LMFAU!) آشنا کرد ... آهنگای پیت بال رو بهم معرفی میکرد و معنیشونو بهم نمیگفت و میگفت اینا خاک برسری اند ...

بیتا دختر بود ... چون یک بار هم تلفنی باهاش حرف زدم ... بیتا تبریزی بود البته ! همین باعث فوبیای ترک های من شد . من از ترک ها اونقدر ضربه دیدم که خدا میدونه ... هر چند در ایران از هر 2 نفر ، 3 نفرشون ترکه .. . برای همینه که من غیر اجتماعی شدم.

sina S.M
۲ نظر

پارک نهج البلاغه + فیلم بادیگارد

دو تا خبر


خبر خوب : یه نشریه معتبر یه داستان ازم چاپید

خبر بد : به شما چه کدوم نشریه :دی


اما این بار میخوام حرفی رو بزنم که میخواستم خیلی وقته بزنم !!


باردیگاردو ببینید !!! خیلی خفنه ! من دو بار دیدم .. بار اول پدر نپسندید .. (چون پدر خیلی عقاید خطرناک تشریف دارندهه -هندی بخوانید-)

بار دوم من نپسندیدم ... چون اونجایی که دوس دختر بابک حمیدیان توی ماشین شلیک میکنه ، نفر پشت سریم پاش رو کوبید به صندلیم ... بعد هق هق زد زیر خنده !!!


راستی یه چیزی !


نمیدونم چرا دکلمه ای حرف میزنم :دی


(اصن دکلمه چی هست ؟! )


رفتم پارک نهج البلاغه ... دراز ترین پارک جهان :دی برای رفتن از فاز یک به فاز دو (و یا بالعکس ) باید از تونل رد بشی ... این تونله از زیر بزرگراه میگذره ...وقتی توی تونل که هستی، تف کنی ... صدای بمب هیروشیما باید بره جلو بوق بزنه !!!





این عکس چیه ؟! کارتون کنت داکولا ! خیلی خوشم میومد ازش ! محشره ...

این لینک یه قسمت از این کارتونه ...تیتراژش که خیلی محشره !!!
http://www.aparat.com/v/uhIwK

حتی از عمتی قد لاح فجرن هم بهتره ! (اینی که بلغور کردم ویدیوی تبلیغاتی داعشه که خیلی دوستش دارم :دی !)


sina S.M
۰ نظر

آن یار از آمریکا آمد آی وله ... ! :دی

اسمشو نمیارم .... :دی ولی دیشب یک مهمان وی آی پی داشتیم ... از بت خانه ی من ... آمریکا !!

الان برای اولین بار از نشستن روی مبلمان خانه مان احساس غرور میکنم ... چون دیشب شخصی که گرد و خاک آمریکا بر تنش بوده روی این مبلمان نشست ... برای همین این مبل ها ارزش پرستیدن را دارند !!



باشد ! میدانم خیلی وحشیانه به ستایش آمریکا پرداختم ... :دی اما به هر حال نمیشود کتمان کرد دیشب یک مهمان از آمریکا داشتیم ... خانمی بود که البته من ندیدمش ... فکر کنم آخرین بار حدود 5 سال پیش دیدمش ... فرصت دیگر همین دیشب بود که من از دستش دادم ... گفتم خسته ام و فردایش کلی کار دارم . راست هم میگفتم ... آن موقع از خستگی کارد میزدی خونم در نمی آمد ... چه برسد بخوام پیژامه ام را با یک شلوار کتان ، عوض کنم بعد هلک و هلک پاشم برم آنجا فقط برای اینکه جواب سوال هایی مثل : اونجا با خارجی ها خوبن ؟! یا کدوم شهر آمریکا به درد من میخوره ؟!  یا مثلن این سوال اساسی  : فوق فوقش چقدر هوش لازمه تا من رو با یکم پولی که میدم دستشون قبول کنن ؟! آخه توی ماهواره یه مرتیکه میگفت 12 سال طول میکشه یه آدم یه لا قبا رو راه بدن ... حالا میخوام بدونم من چند درصد برای دولت آمریکا یه لا قبا محسوب میشم ؟


رو پیدا کنم !


امروز با پرس و جو متوجه شدم همان بهتر که دیشب به ضیافت آن مهمان عالی مقام نرفتم ... ! چون از قرار معلوم ایشان خیلی از آمریکا بد گفته اند ... از مردم پرخورش نالیده اند . از غذاهای ناسالم... از آب و هوایی که در آن فقط میشود گوشت خوک پایین داد ، از مهمانی ها و پارتی های لختی که اگر آنها را نروی ، زیر بار کار و مشغله ،ستون فقراتت می آید توی دهانت ...  از تنهایی و غربت از اینکه زندگی در ایران یک جور اشرافی گری محسوب میشه ، از خوبی های نظام خانواده و صله ی ارحام که در ایران رسم است و همه این خوزعبلاتی که ایرانی های مقیم خارج تا پایشان را میگذارند آنور آب بلغور میکنند.



اما من با همه فرق دارم !! اصلن نمیدانم غربت چه میتواند باشد !! وقتی تلفن هست ... چرا غربت ؟! شاید همان اسکایپش هم برایم زیادی باشد. البته همه این ها حرف است ... معلوم نیست بعد از دو سه سال بودن در آنجا آدم دچار غربت و اینجور چرت و پرت ها شود یا نه ... ولی من تلاشم را میکنم که نشود !


مهمان وی آی پی گفت تصمیم دارد گرین کارتش را بگذارد توی یک جیب و کارت ملی اش را بگذارد توی جیب دیگر و در همین ایران داغان خودمان چادر بزند و بست بنشیند ... دلیل سیاسی هم داشت خیر ندیده ... مثل اینکه ایران امن ترین کشور دنیاست ... و وقتی ازش پرسیدن : یعنی از آمریکا هم امن تره ؟!

در کمال خیانت گفته : والا چه عرض کنم ... همه این داعش ماعش زیر سر آمریکاست... باید هم اونجا امن باشه ...


والا ما که شاخ در آوردیم .. تابحال ندیده بودم یک ایرانی لائیک اینقدر از آمریکا بد بگوید ... بعد فهمیدیم ریشه ی این تنفر کجاست ... که البته به خودم هم ربط ندارد چه برسد به نیم مثقال خواننده ی اینجا {بخوانید ... مثقال !}



گفتم ایرانی لائیک ... آمار جهانی یونیسف اعلام داشته که ایران بعد از بلاروس ، دارای بزرگترین جامعه ی لائیک در دنیاست ... کافیه به زندگی یه ایرانی نگاه بندازی ،

بساط انواع و اقسام مسکرات که فراهمه ... به قول برادر مدیری : سه شنبه به سه شنبه ، میرن شمال ، جوج میزنن با نوشابه (نوشابه هم که همه میدونن چیه !)
، پدر بزرگ یه خانواده اگر تو جوونی تریاکی حرفه ای نبوده که کلن خاندان اون ایرانی به فنا رفته محسوب میشه ...

ماشالله هزار ماشالله هم که نمازخونه های عمومی سراسر کشور جاییه برای جوراب در کردن و چرت زدن ...

مساجد برای مراسم ترحیم و برگذاری کلاس های آموزش گره زدن بند چکمه های سربازان آمریکایی از راه دور ...

خیابونم که راه برید ، صدای بوق و نگه داشتن و زیر چشمی نگاه کردنو سوار شدن و ... فت و فراوونه .

چیزای دیگه هم که توی خیابون فراوونه ... یه توریست بیاد خیابونای تهران فکر میکنه داره فشن تی وی مسخره کردن حجاب در رقاص خونه های تل آویو رو میبینه ...

بعد میری سلمونی ، یارو داره با رفیقش خاطراتی رو تعریف میکنه که طبق قانون اساسی کشور مجازات این کارا پرت شدن از کوه و بسته شدن به چهار تا اسب از چهار جهت جغرافیایی رو شاخشه .. نمیدونم این سلمونیه چطور زندس الان !


همه اینا رو گفتم تا به این نتیجه برسم ... ----> آمار ثابت کرده ما ایرانی ها لائیک ترین موجودات زمینیم ...


با این حساب تو برو تو بند اعدامی های زندان یاقسور آباد ، بگو وحشی ترین آدم بیاد ، بعد بهش بگو : جناب ، تو به خدا اعتقاد داری؟!

همچین برات سخنرانی میکنه فکر میکنی دوربین مخفیه ، برات درباره ی خدا ، ضرورت وجود دین در تاریخ بشر و ... به قدری سلیس صحبت میکنه که یهو فکر میکنی کثیف ترین انسان زمین هستی ... در حالی که گناهای این آدمای خدا باور ، از خودت بیشتره ...


موندم والا ... اگر به گناه اعتقاد دارین پس این چه وضعشه ...

اگرم ندارین ... پس این بساط چیه علم کردین ؟!


از جنگ های صلیبی جز ویرانه های فیزیکی و چند نقاشی چیزی باقی نمانده ... نه کینه ای در دل هاست نه شادی ای که ناشی از فتوحات آن جنگ قرون وسطایی باشد ...


به جز یک پیام شاید

پیامی که این جنگ برای بشریت داشت ، حتی به گوش یک نفر هم نرسید ... و نخواهد هم رسید ...

sina S.M
۳ نظر

مصدق همچنان ادامه دارد !

شود کوه آهن چو دریای عاااااااااااااااااااااااااااااااب

                                  اگر بشنود نام افراسیاااااااااااااااااااب

این بیت بر بدن آدم لرزه می اندازه ... نمیدونم چرا ... شاید تکامل ایرانی ها اینطور بوده که در برابر فردوسی لرزش بگیرن ... شاید اونایی که این خاصیت رو نداشتن خواجه شدن و اجازه ی ادامه ی مثل نداشتن و این شده که همه جور ایرانی چه مذهبی چه لائیک در برابر شاهنامه سر خم میکنه ...



(در آخر این پست ، « پ ن » درباره ی عکس را حتمن بخوانید !)

مصدق ! پسری با صورت مثلثی ... پر از جوش ... و یک صدای ... یک صدای عجیب . مثل وقتی که میخوای ادای شمایی زاده رو در بیاری و برای خودت غبغب درست میکنی ... صداش میشه صدای مصدق .

مصدق را نمیستایم ! اما زمانی که این وبلاگ رو ساختم ، تقریبن او را میپرستیدم ... تبدیل به بت من شده بود . در سال های اول و دوم دبیرستان با هم حرف های فلسفی ، جنسی ، هنری ، آینده نگری ، درسی و هرجور حرفی که بشه فکرش رو کرد میزدیم ...

اون به طرز معقولانه ای فکر میکرد. و من بعنوان یک خداشناس ، یک بچه مثبت از دنیای آدم های بی لک و چرک که برای مذاکره حاضر شده بود گوش هایش را در اختیار یک شیطان لاییک بگذارد . او مرا بابت این خصلت ستایش میکرد !
میگفت تو تنها مذهبی ای هستی که واقعن آدم عاقلی هستی ...

این ستایش های الکی اش مرا بیش از پیش به مصدق جذب میکرد. نمیتوانستم ببینم او دارد با یک نفر دیگر حرف میزند ... همه جا من و مصدق با هم بودیم ! حتی دیگر صدای بچه ها و مشاور هم در آمده بود ...
این دیالوگی بود که من خیلی زیاد میشنیدم : تو آدم اجتماعی ای نیستی ... هر موقع من دیدمت با مصدق نشستی یه گوشه .

و من خیلی دلم میخواست باز هم از اینا بشنوم ... دلم میخواست مصدق برای خودم باشد ... او را فراتر از آنی میدیدم که لیاقتش را داشتم ... این خود کم بینی من باعث میشد مصدق را پرستش کنم ... انگار او هویت من باشد و من با او ارزش دارم ... بدون او هیچم ...

پرستش مصدق تا جایی ادامه داشت که ... خودم رو دیدم در حالی که چند جای مختلف دارم مینویسم و مینویسم

 در وبلاگ در دفتر های جور واجور ، در سایت های داستان نویسی ... و موضوع تمام نوشته هایم مصدق نامی بود ... هر دوست مجازی ای پیدا میکردم با او راجع به مصدق حرف میزدم ...

این اوضاع مصدق پرستی هنوز هم در من ریشه داره.
تا اینکه نمایشگاه کتاب رسید . . . نمیدونم چه سالی بود ... ولی یقین دارم اون روز لعنتی ، روزی بود که استارت واقعی زده شد ... من فهمیدم مصدق واقعی ... یعنی شخصی که بیرون از محیط مدرسست ... واقعن اونی نیست که من ازش خوشم میاد ... وقتی میدید من حاضرم کیسه کتاب هاشو حمل کنم . یا دنبالش تا دور ترین غرفه ها بیام فقط برای اینکه بدونم چه کتاب هایی میخونه .... اون حس غرور بهش دست میداد . یا شاید هم واقعن داشت از اینکه مثل کنه بهش چسبیده باشم ، زده میشد ... نظرات من درباره ی کتاب ها براش جذابیتی نداشت ... اون موقع احساس بدی بهم دست داد ! شاید این اشتباه مصدق بود ... نباید کاری میکرد که من این احساس بهم دست بده ...




بعد از اون طی مکالماتی ... فهمیدم که اون واقعن داره نقطه ضعف هامو تو صورتم پرت میکنه ... دائم از غیر اجتماعی بودن من مینالید . بدون اینکه بدونه غیر اجتماعی چقدر میتونه شدید تر از اینی که هست باشه ... حس کردم باید خودمو بهش ثابت کنم ... باید بفهمه که من ، میتونم بدون حرف زدن با اون ، به زندگی ادامه بدم ... بدون اون پله های مدرسه رو بیام پایین و تنها از طول حیاط رد بشم بدون اینکه کنارم کسی راه بره . میتونم با بقیه هم همون قدر فلسفی حرف بزنم که با خودش و کلن اینکه میتونم ترکش کنم ...

این ثابت کردن خودش همت بالایی میطلبید ... متوجه شدم مصدق کم کم داره از من رنجور میشه ... و برای اولین بار در عمرش به من فحش داد ... سر یه قضیه مسخره .  من یه حرفی زدم و اون متوجه نشد ... من در رسا حرف زدن بی استعدادم ..! بعد مصدق گفت : چی میگی ؟ !
منم بهش توپیدم که : خودت فهمیدی چی گفتم !!!
ولی مصدق در این لحظه کاملن کنترل خودش رو از دست داد . در اون زمان در مراحل قهر بودم و فرصت برای حرف زدن با هم خیلی کم بود ، چون من موقعیت های حرف زدن رو کاملن زیرکانه محو و نابود میکردم ... و در این موقعیت اجباری هم بهش توپیده بودم ... او هم شروع کرد به پرخاشگری و من هم سکوت کردم و آروم از کنارش رد شدم ...

مصدق در اون لحظه یک فحشی داد ... بی توجه به اینکه در اون لحظه واقعن بیرون از مدرسه بودیم و خیلی از اولیای مدرسه همون بیخ گوشمون وایساده بودن ...

این فرصت خیلی منو خوشحال کرد ... حالا دیگه برای ترک کردنش بهونه کافی داشتم ...
تمام سال تحصیلی ... از همون اول تا همین پنج روز پیش ، من مصدق رو به شدت با تحریم ها مواجه کرده بودم . دیگه داشت از یاد خودم هم میرفت ... که یه زمانی دوستم بود ...

مصدق در این مدتی که ترکش کردم تغییر نکرده بود ... به جز اینکه آته ایستی اش را کنار گذاشته بود و به خواندن نماز روی آورده بود ... مسخره بود .. وقتی کلی باهاش حرف زدم و همون حرفای قدیم خودش رو به خودش تحویل دادم ،
 شروع کرد به گفتن جمله ای از باب اسفنجی : ترجیح میدم یه احمق شاد باشم تا یه متفکر منزوی ...

من هم گفتم : خب اینجوری هیچ فرقی با حیوانات نداریم ..
اونم گفت : آره راستی میگی ...

ولی در واقع اون میخواست یه حیوون شاد باشه تا یه آدم غمگین و پوچ گرا !

دیروز با مصدق بیشتر حرف زدم ... تمام خشمی را که به خاطر ترک کردنش از من داشت ... خیلی غیر مستقیم سرم خالی میکرد ...
به خاطر کوچک ترین حرکاتش حق این را داشتم که بگویم : مسخره میکنی ؟!
و او در حالی قهقه ی تلخی میزد به افق نگاه میکرد ... لذت میبردم از اینکه میبینم من برای مصدق تبدیل به یک مساله ی جدی شده ام !!

 چه روز ها که در راهرو یا حیاط ، از کنار بهترین دوست دوران دبیرستانم رد میشدم و وانمود میکردم کسی را ندیده ام ... گاهی وقت ها فاصله مان به چند سانتی متر میرسید ... وقتی از کناره های راهرو روبروی هم سبز میشدیم ... هیچ کداممان جیک نمیزد. فقط از هم فاصله میگرفتیم و به راهمان ادامه میدادیم ... آن فاصله گرفتن و ادامه دادن راه ، انگار زمانی بی نهایت بود ...
در آن موقع کودک درونم میگفت : تو این دوست رو مفتی از دست دادی ... ببین هنوز هم مایل است باتو باشد .. او تنها کسی است که میتوانی باهاش درباره ی داروین حرف بزنی بدون اینکه بالای سرش یک علامت سوال تشکیل شود !

و حالا من برگشته بودم ... اینبار دیگر آن فرد مزاحم و کنه ی قبلی نبودم ... ماه ها را بدون اینکه با مصدق توی حیاط مدرسه باشم ، گذرانده بودم .
مثل یک فولاد آبدیده بودم ... شخصیتی برای خودم کسب کرده بودم .
برعکس من ، مصدق در این زمان جهنمی را پشت سر گذاشته بود ... 4 بار به طرز جدی ای درگیر شده بود ... یک بار با یکی از باند های اصلی مدرسه به مشکل خورد و شایعاتی به گوش میرسید مبنی بر اینکه در خیابان یک کتک مفصل خورده ... و همینطور سوژه ی مدرسه شده بود . از آنها که خود معلم ها هم در جبهه مقابل قرار میگیرند و آدم را مسخره میکنند. همه اینها را داده بود و یک سری بیرون رفتن با بچه های مدرسه کسب کرده بود ... که مدام توی سرم میکوبدشان.

هر طور که نگاه کنیم برگ برنده دست من بود : من ترکش کرده بودم ...

مصدق ! فقط برای این به سمتش رفتم که به یک نظریه جدید ایمان آوردم :

آدم ها برایتان میتوانند بازیچه های جالبی باشند ... کافی است فکر کنید ، زندگی ، یک بازی به سبک اوپن ورلد (open world) است ... آن موقع از کنار هر کسی رد میشوی ، فکر میکنی فرقی با یک مشت داده ی کامپیوتری ندارد ... برای همین برایت تبدیل به یک موش آزمایشگاهی میشود ... دیالوگ ها را بدون محدودیت به سمت آدم ها پرت کن ، و بازتابشان را بگیر و بعد دستت را روی پیشانی ات بگذار و مسحورانه بگو : این بازی هوش مصنوعی محشری دارد !!! می خواهم تا وقتی که زنده ام پای مانیتور بنشینم و از این بازی لذت ببرم !!!



پ ن : یکی از سوال های بزرگم در جهان این است . ارد بزرگ کیست ... ؟! این قیافه بیشتر شبیه بازیگرای سریال مهران مدیریه (اون بخشی که مرد هزار چهره میفته وسط یه مشت فیلسوف یه لا قبا !)
قضیه وقتی جدی میشه که فاکتور خودپرداز که میاد بیرون جمله های این آقای آرد برات رژه میرن ... بعد اسمشو سرچ میکنی ، تو ویکی پدیا میاد که همچین شخصی وجود حقیقی و حقوقی نداره و یه شخص خیالیه که مردم ساختن !! عجب ! 
sina S.M
۳ نظر

بالاخره با مصدق حرف زدم ...

دیگه خودم هم یادم رفته بود که یه زمانی تنها دوستم مصدق بود ! فکر کنم هنوزم عکسش توی بخش : درباره ی من : وبلاگ باشه !

بهر حال !


مصدق رو امسال ترک کردم ! (نمیدونم شاید درست نباشه واژه ی ترک رو به کار ببرم چون ذهن خیلی ها منحرف تر از اونه که بشه کنترلش کرد ... ولی خب من واژه ی دیگه ای پیدا نکردم !)


من در ترک کردن آدم ها استعداد خاصی دارم ! جوری ترکشون میکنم که بهشون القا میشه که همه چیز تقصیر خودشون بوده !

یکی از اولین افرادی که ولش کردم به امون خدا ، ناصح بود ! خب نمیخوام اسم کوچیکشو بگم ... شاید یه روز گفتم شاید یه روز رفتم و پیداش کردم وقتی رفتم آمریکا یا جایی که""" زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد """ معنایی نداشته باشه ...

قضیه ناصح مهم نیست ! بهر حال با این فامیلی عجیبش بازم میترسم پیداش بشه یا یکی از احمق های مدرسه وقتی اسمش رو سرچ میکنه بیاد اینجا و قضایای مصدق رو بخونه و دیگه کلن هیچی :دی


و اما درباره ی مصدق همین دیروز بود که سکوت طولانی بینمون رو شکستم . رفتم کنارش نشستم ...


- هنوز هم آته ایستی ؟! )


جالبه جوابش معکوس بود . زمانی که من باهاش دوست بودم اون یه لاییک بی سروپا بود و حالا برایم جمله هایی از آلبر کامو و خرچنگ توی باب اسفنجی بلغور میکرد :

آدم باید به خالق باور داشته باشه حتی اگر واقعن چنین خالقی وجود نداشته باشه !! چون من میخوام یه آدم شاد با خدا باشم تا یه آدم افسرده ی بی خدا ...


پ ن : این روزا یه جمله مدام تو ذهنم میچرخه ! اینجا مینویسم که یادم نره :


هرجا دخالت کردم گند خورد ،

و هرجا دخالت نکردم ، بازم گند خورد !          

با این حساب فکر میکنم بزرگ ترین اشتباه زندگیم این بود

که اصلن به دنیا اومدم !



+++++++++++++++  یکی برای شعر زیر یه اسم بسازه !!!! +++++++++++++++++++

من نهنگ ها را دوست ندارم ...

زوزه هاشان در اقیانوس ... نمیذارد بخوابم ...

بوی ترسناک استفراغشان در دریا ... تا توی سرسرای هتل می آید ...

نمیذارند ...

غروب آفتاب را ...

با معشوقه ای که را در بغل دارم ...

ببینم ...


همیشه آنقدر عظیمند ...

که در مغزم نمیگنجد ...


بدم میآید از آنان.

دلیلش را نمیدانم .

شاید فقط زیرا ...

از اینترنت سر در نمی آورند ...


و هیچ وقت از فوتبال دستی خوششان نیامنده بود .

هرچند من هم خوشم نمی آید ...


ولی بازم ... همچنان ...

پیگیر چاقویی برای مرگشانم ...


لذا من قلبشان را ...


همان سنگ جاشده در سینه شان را ...


می شکافم ...


نمیدانم و شاید ...

لیاقت میخواد این کار ...


که زیر دست یک انسان بمیری ...


و شاید این یکی از هزاران حقشان است ...

که مصلوب گردند .

نهنگ ها ...


ماعر : خودم !!

sina S.M
۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان