یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

یک عدد دوست سوپر مارکتی

یک عدد دوست پیدا کردم. (ساختم . تشکیل دادم . هرچی) 

آن هم کجا ؟ بله در سوپر مارکت. فروشنده بود. یه دختر خیلی ساده که میشد حدس زد از اون نگاه های ناامید کننده تحویلم نمیده. از آدم هایی که با خنده جوابتو میدن و اعتماد بنفست رو خراب نمیکنن و خیلی راحت میتونی باشون درباره ی همه چی حرف بزنی. 

منم همینکارو کردم. باهاش درباره ی همه چی حرف زدم :)) البته بعد از اینکه شمارشو گرفتم و قرار گذاشتیم توی کتابخونه. 

نمیدونم چرا الکی انقدر ذوق دارم. ولی فکر میکنم خیلی ماموریت غیر ممکنی رو انجام دادم. برای من حرف زدن با یه کسی که اینجا بدنیا اومده تقریبا محاله. تمام خارجی هایی که دیدم بدون قید و شرط گفتن که تعداد دوستای دانمارکیشون "صفر" تاست. 

و حالا من یکی پیدا کرده بودم اونم خیلی الکی از طریق گپ زدن کوتاه توی یه فروشگاه. 

همین عجیب بودنشه بهم یه جور حس ناراحت کننده ای میده. منو توی موقعیت های غیر قابل پیشبینی میذاره. شاید هفته ای چند بار توی فروشگاه ببینمش که پشت دخل نشسته و داره جنس هارو اسکن میکنه و همیشه خدا هم فروشگاه انقدر شلوغه که به جز سلام و خدافظی رسما روم نمیشه چیزی بگم. من کلا برای اینکه یه گفت و گو توی ذهنم شکل بگیره باید از پنج دقیقه قبلش صغری کبری بچینم. 

امروز دیدمش باز. بدون اینکه چیزی بهش بگم. یعنی به جز سلام و خدافظ. و خب فکر میکنم یه جور ناراحت شد. توی چت هم چیزی نوشتم و خیلی کوتاه جوابمو داد. و براش یه عکس فرستادم و فقط گفت : Alright 
خیلی وسوسه شدم که مثل همه رفاقت های بر باد رفته ام شروع کنم به حمله کردن و هرچی توی ذهنمه بگم بهش . مثلا که : همه حرفی که داری همین بود ؟! یا یه همچی کوفتی ولی خب خیلی وقته که سعی میکنم اون آدمی که همش اصرار داره "خودش باشه" نباشم. لاقل وقتی خارج از دنیای نویسندگی هستم و دارم با ادم هایی که احساسات واقعی دارن معاشرت میکنم. 


انقدر هم سرش شلوغه که فکر نکنم تا یه ماه دیگه بشه ملاقات کنیم تا اون موقع هم من کلا زندگیم وارد فاز دیگه ای شده و باید برم سر کار جدید و این حرفا. 

اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. 

ولی یه چیز خیلی جالب اینکه من همون از نگاه اول فهمیدم این آدم به من میخوره. و بعد از اینکه قرار گذاشتیم و حرف زدیم متوجه شدم نه تنها فقط چند ماه باهام اختلاف سنی داره بلکه به نقاشی و هنر هم علاقه داره. قضیه سن به نظرم اونقدر هم مهم نیست ولی متوجه شدم کسی اگر یک سال از من بزرگتر باشه خیلی احتمالش زیاده که توی روابط اجتماعیش و موقعیت شغلیش از من به حدی بالاتر باشه که حرف زدن با من براش کسل کننده باشه و اگه حتی یه سال کوچیک تر باشه باز هم احتمالش زیاده که هنوز درگیر تفریحات کودکانه ای مثل بازی کامپیوتری و سریال و اینا باشه. البته من خودم بازی میکنم ولی نه اونجور که خوره باشم مثل اکثر جوونها. 


چرت و پرت کافیه. خدافظ تا ماه بعد ! 


sina S.M
۱ نظر

یا فوستا ایک . . . گوییدوک ... یوشی .. اوجاتا ... تاتیانا

اینایی که تو عنوان نوشتم یه جمله ی دست و پا شکسته به زبان بومیان مرز کنگو و تانزانیا نیست . 


اینا کلماتی اند که این روزا توی ذهنم رژه میروند ، امروز سومین روزی بود که در کلاس زبان شرکت میکردم (از دوم ژانویه و شروع سال جدید این کلاس ها هم شروع شد و بالاخره وارد یه جامعه واقعی شدم ! یه جامعه بین المللی و گلوبال ویل ایجی واقعی !! جایی که میتونی هر رفتاری داشته باشی بدون نگاه قضاوت گر ! چون همه چیو میذارن به حساب فرهنگ متفاوتت :دی ) 

کلاسی که من با یه حساب سر انگشتی دیدم گوینده ی دوازده تا زبون توش حضور داره ! 


اینا زبون هان : 


هندی (پنجابی فکر کنم اسم درستشه !) 

ویتنامی 

کره ای 

ژاپنی

روسی 

اوکراینی 

عربی 

فارسی 

کردی 

عبری (بله درست خوندید . عربی نه . عبری‌) 

دنسک (این زبون معلممونه و زبانی که قراره یاد بگیریم خیر سرمون :دی)

و در آخر زبانی که با استفاده از اون زنده هستیم و حکم اکسیژن رو داره یه جورایی ... انگلیسی ! 



توی عنوان البته به جز یک کلمه ، بقیه اسم همکلاسی هام هستند البته اسم بعضی ها رو هنوز نمیدونم ولی خب این اسما انقدر تکرار شدن برام که رفتن تو مخم و یه جورایی به جا اینکه زبان یاد بگیرم انگار قراره اسم اینا رو یاد بگیرم. 


بذارید بیخیال بشم که بگم جالب ترین آدم کلاس کیه . چون وقتی ترین میاد وسط یه حالت پلیسی میگیره متن ! ولی میگم یکی از جالب ترین آدمای کلاس گویی دوکه ، دختر کره ای که اونجور که خودش گفت ۳۸ سالشه ولی به قول یوشی ، میزنه که ۲۰ ساله باشه . 


چیز جالبی که وجود داره اینه که همیشه فکر میکردم ادمای خاور دور مثل روباتن . تازه بعد از سفر چین این باورم تشدید هم شد و واقعا فکر میکردم یه مشت آدم رباتی که انگار از سیاره دیگه هستن و اینا . ولی این آدم خیلی فرق داره ! البته توی کلاس یه ژاپنی هم هست که انقدر خشک و پوکر فیسه که همون آدمو یاد ربات میندازه ولی گویی دوک نگاه های عجیب و غریب میندازه ! از حالت صورتش میشه فهمید داره با تمسخر به کسی نگاه میکنه چیزی که از آدمای خاور دور تاحالا نمیتونستم تصور کنم . 


مثلا وقتی خانم اوکراینی ( تاتیانا ) که انگلیسی بلد نیست و باید با گوگل ترنسلیت باهاش حرف زد ، داشت از تیچر سوال میکرد و یه سوال ساده که هفت هشت دقیقه وقت کلاسو گرفت ، گوییدوک به بهترین شکل داشت با حالت صورتش ، مضحک بودن این وضعیت اشاره میکرد . :/ 


یوشی گفت گویی دوک خیلی باهوشه چون جوونه ! (خود یوشی ۵۰ سالشه ) بعد گویی دوک سرشو به علامت مخالفت تکون داد . و منم جاش بود این حرکت رو تایید کنم چون خودش گفته بود ۶ ساله اینجاست و هنوز نتونسته زبونشونو یاد بگیره :/ 


اون خانم ژاپنی یکم اخموئه آدم نمیتونه بره جلو باهاش حرف بزنه ! خیلی دوست دارم بهش بگم موراکامی خونده یا نه !

همش خودش رو چسبونده به لپ تاپ اپلش و یا همش با تلفن حرف میزنه ، باز مثلا با گویی دوک میشه رفت حرف زد چون سرش تو گوشیه و گوشیش ازین قابا داره کع گوش خرگوش ازش اومده بیرون ، از این لحاظ آدم بی آزار تریه . 


و البته خانم های هندی هم خیلی اهل گفت و گو اند ولی من همیشه از هند بدم میومده نمیدونم چرا . تنها چیزی که تونستم دربارش باهاشون حرف بزنم خال ترسناک بین دو تا ابروی یکیشون بود و ازشون پرسیدم که خیلی درد داشت موقع درست کردن اون خال (؟!) و گفت آره و اینا ! 


با خانم اوکراینی هم که نمیشه دو کلام حرف زد دیروز به ضرب و زور و با کمک ترنسلیت گوگل تونستم بفهمم از جنگ اوکراین فرار کرده و اومده اینجا. 


درباره یوشی هم خیلی چیزا میتونم بنویسم ولی به علت ملیت حساسی که داره ترجیح میدم چیزی نگم :) 


ببخشید همش درباره خانم ها نوشتم کلا کلاسمون همش خانومه سه نفر مرد هستن یکیش منم اون یکی یوشی و اون یکی هم یه ایرانیه که خب چون ملیتش مثل خودمه چیز متفاوت و جالبی توش وجود نداشت که بخوام بنویسم :دی 


وقت ندارم بیام به کامنت ها جواب بدم و اگه کامنتا باز باشه وسوسه میشم بیام و اینجا رو هی چک کنم. پوزش . :! 

sina S.M

نوشتن علی رغم نخواستن

جایی خوانده بودم هنر نویسنده اینه که وقتی که حرفی برای گفتن نداره بنویسه . . . 


مینویسم. برای خودم . میشد توی ورد بنویسم. ولی خب گفتم اینجا بنویسم. نه اینکه یکی از شما ها بخونه . بلکه فقط میخوام تعادل و تناسب رعایت شه . 

معمولا پست هایی که توی ورد مینویسم خیلی خیلی اطلاعات شخصی ای توش هست و خب توی کامپیوتر هم ذخیره میشه و ممکنه یکی از اعضای خانواده بهشون دست پیدا کنه . 


ولی پست های اینجا با وجود اینکه ده برابر پست های ورد توشون خود سانسوری هست ، ولی لاقل توی کامپیوتر ثبت نمیشه . . . نمیدونم ، یه وجه دیگه از شخصیت من هست که دلش نمیخواد همه چیزو تو یه جا متمرکز کنه . 


مثلا اگه سه تا قفسه کتاب داشته باشم نمیام اولی رو پر کنم بعد برم سراغ دومی ، بلکه میام هر سه تاشونو به یه اندازه پر میکنم . اینا بهرحال الگو های مسخره ذهنی هستن خب ! نمیدونم والا ! 


الان ساعت ۱۰ و ۵۴ شبه ، نمیدونم توی اون تهران خراب شده ساعت چنده ولی خب نمیتونمم ندونم چون دو ساعت و نیم شیک جلوتره پس در واقع اونجا یک و نیمه . 


تهران داشت خراب میشد ! تهران عوضی ! مردمت رو نمیگم . خودت رو میگم ! توی الاغ که اون کچل قاتل روانی آغا ممد خان قاجار انتخابت کرد ، کی میمیری ... کی ؟ 


چقدر دلم میخواست له میشد . دلم میخواست با تمام وجود میرفت توی عمق زمین ، پیش دیو ۵ سری که اعماق زمین نشسته و خوراکش تظاهر ، دروغ ، حماقت و دو دره بازیه . چه شام مفصلی میخورد اگر تهران به شکم اون دیو ۵ سر سقوط میکرد. 


ولی خب نمیتونم همچین چیزیو بخوام ! ( آره توی قرن ۲۱ هم حتی نمیتونی چیزیو بخوای !) چرا ؟ چون فامیلامون اونجان . دوستای دانشگاهم . دوستای کلاس داستان نویسی . آره ، فکر کنم سر جمع صد نفری توی تهران باشن که به خاطر نمردنشون حاضر باشم این خواسته امو پس بگیرم. تهران خراب نشو . به خاطر اون صد نفر . 


بقیه شونو نمیشناسم. نمیخوامم هم بشناسم. شناختن باعث میشه فقط الکی ترحم به خرج بدم. پس تهرانو کی اونجوری کرد ؟ کسی به جز مردمش ؟ چرا باید هفت خوان رستم رو پشت سر بگذارم تا بیام اینجا قاطی اروپایی ها زندگی کنم ؟ دلیلی داره به جز اینکه تهران جای زندگی نیس‌؟ لاقل برای من ؟ برای من که از رفتن به پاساژ لذت نمیبرم ! کشیدن قلیون و مدل و مو داشتن و ماشین زیر پا انداختن ، رفتن به کافه ! که توی دود و پود یه قهوه بدی بالا و به عکس سیاه و سفید آل پاچینو نگاه کنی ... توی تلگرام عکس طبیعت لایک کنی و با فیلترشکن از یوتیوب تریلر فیلم ببینی . . . 


من توی ۱۹ سالی که توی تهران بودم یه کتابخونه درست و حسابی نشد برم یبار ! هرچی کتابخونه رفتم یا با مامانم رفته بودم یا مثلا رفته بودم دم درش بسته بود ! یا کتابخونه دانشگاه بود ( که خب دانشگاه دولتی بود و اونو به خاطر خرخونی بدست اورده بودم مگرنه همونم نمیدادن بمون )‌


بعد اینجا جمعیت کل کشور ۵ میلیون و خورده ایه ، همچین هر ۱۰۰ متر یه کتابخونه علم کردن که بیا و ببین. نه کارت میخواد نه عکس سه در چهار با کپی رنگی شناسنامه بقال سر کوچه . 

میری اونجا هر دو سه متر یه گونی نرم (ازین لوکسا که نمیدونم اسمش چیه) انداختن و هیییییشکی هم نیست و میتونی روشون ولو شی و فقط در و دیوار کتابخونه رو ببینی و یه ساعت وقت بگذرونی . 


بخش فیلم ها . بخش موسیقی . بخش بازی های ایکس باکس . یه تلویزیون کوچیک که کنارش چند تا هدفون وصله و همینطوری برای خودش داره از یوتیوب آهنگ پخش میکنه و هر وقت بخوای میری اون هدفونا رو میذاری روی گوشت و اهنگ گوش میدی . 

زمین بازی مخصوص بچه ها . اینایی که میگم برای یه کتابخونه توی حومه پایتخته . نه خود پایتخت !

 حومه تهران رو شما ملاحظه دارین ؟ اسلامشهر و اینا . 



بعد بیان تز بدن : چرا مردم ما کتاب نمیخونن ! :/ 


سوال اصلی اینجاست ! : اصلا چرا مردم باید کتاب بخونن ؟ با اون امکانات بی نظیری که فراهم کردید براشون ؟؟؟ 

آخه اون کتابخون هاشونم تو از راه بدر کردی دیگه چه انتظاری داری به کتاب نخونهاش ؟؟؟ 



امروز توی ایستگاه مترو یه بیلبورد تبلیغاتی بود ، اول تبلیغ سری جدید نوکیا بود . بعد تبلیغ یه هدفون . بعد تبلیغ فیلم جدید جومانجی ، بعد یه تبلیغ اومد ( کتاب های پر فروش این هفته !) همچین عکس جلد کتابا رو با کیفیت فول اچ دی نشون میداد آدم آب از لب و لوچش راه می افتاد . 


بگذریم . اصلا نمیخواستم این ها رو بگم ولی خوب شد که اومدم تایپ کردم به هر ضرب و زوری که شده . بهرحال اینا گوشه مغز ادم میمونه و اگه یادداشت نکنه فراموششون میکنه . 


من از زل زدن به چشم مردم خوشم نمیاد و توی ایرانم تا کسی باهام چشم تو چشم میشد من یه طرف دیگه رو نگاه میکردم و حالا از معضلاتم اینه که تا نگاهم با یکی تلاقی میشه ، طرف یه لبخند به پنهای یه قاچ خربزه تحویل آدم میده و منم بنا به عادت ۱۹ ساله ام ، نگاهم رو پرت میکنم یه سمت دیگه یعنی اصلا این تلاقی نگاه یه حادثه بیشتر نبود ! بعد متوجه شدم چقدر حرکت خزیه که یه نفر بهت لبخند بزنه و تو نگاهتو پرت کنی یه سمت دیگه . 


دارم تمرین میکنم وقتی باهاشون چشم تو چشم شدم قبل اینکه نگاهمو پرت کنم یه سمت دیگه ، یکم فشار بیارم به خودم و دو ثانیه به طرف خیره شم و منم جواب لبخندشو بدم !!! 


امروز رفتیم رستوران ایرانی ! کلا پایتخت ۳ تا رستوران ایرانی بیشتر نداره . حس میکنم به اندازه یک ماه خوردم ! کباب برگ با ماست و خیار و کشک بادمجون و پیاز و دوغ و نوشابه !!! 


فکر نمیکردم انقدر وابسته باشم به غذای ایرانی ... :!  


توی راه برگشت توی مترو مامان گفت : اون خانمه داره برای خودش گریه میکنه . 


نمیدونم دلیل گریش چی بود ولی مامان گفت : منم هوس کردم گریه کنم . . .


حق هم داشت ، امروز یکی از دوستای قدیمیش توی بیمارستان بستری شده به خاطر مشکلات ریوی . 


با دوچرخه برگشتیم خونه . قرار بود عقب تر از من بیاد و توی راه گریه کنه . 


وقتی رسیدیم گفتم : گریه کردی ؟ 


گفت : نه ! تو این هوای خوب و دوچرخه ؟ 


میشد بیشتر هم بنویسم. درباره اینکه چقدر سکه هاشون برام دردسر سازه و بلد نیستم ازشون استفاده کنم و همش اسکناس میدم و سکه تحویل میگیرم . (فکر کنم الان چیزی معادل ۶۰ هزار تومن سکه توی کیفم باشه . اینا درشت ترین سکشون معادل ۱۲ هزار تومنه که اندازش از سکه دویست تومنی ایران هم کوچیک تره ، برای همین عادت ندارم با سکه پرداخت کنم ) 


یا میشد درباره دیروز بنویسم که با داداشم رفتیم موزه و کلی نقاشی و آثار مصر باستان رو دیدیم . البته کلی هم مجسمه لخت و پتی هم بود از یونان باستان و این حرف ها .


یا میشد درباره ی ؟! نه چیزی یادم نمیاد . . . فعلا :) 


----


 


خانم خیلی نگاه میکرد ! (یا شاید من فکر میکردم نگاه میکرد ، ولی خب طبیعی بود ، زیاد به ما زل میزنن به خاطر متفاوت بودنمون ،بهرحال ما نه شیر برنجیم نه مو طلایی :))‌) ) 


منم عکس گرفتن از مامان رو بهونه کردم تا از قیافه خانم بعکسم . ولی متاسفانه تار افتاد . راستی با مامان هماهنگ کرده بودم ها فکر نکنید دروغ گفتم بهش. :دی 


sina S.M
۶ نظر

در اصلاح پست قبلی اینکه

یک مریم را یادم رفت !! آن که توی کلاس داستان نویسی است ! و گفتم عاشقش شدم ؛) البته خب اون عشق شوخی بود ولی خب خیلی باش دوست شدم ! فیلم نقشه مگی رو براش بردم اونم فیلم آبی از کوشلوفسکی رو برام اوردن ( یا کولشوفسکی ؟؟؟lol )  

راستی اصلاحیه ی بعدی در مورد پست قبل که احتمالن باعث شود شاخ در بیاورید (اگر تا الان در نیاورده اید !!!)  این است که :: 


بازم میرم خندوانه !!


😜😜😜😜 

😂😂😂😂 

آخه نمیدونم چرا باید در استانه ی خروج من از کشور این اتفاقای خوب برام بیفته ؟؟؟(عایا این بمعنی اینم هست که یک اتفاق بد در راهه؟)

 از پیدا کردن دختر بعد سالها و پیدا کردن اکیپ دوستی در یونی گرفته تا سفر تک نفره به اصفهان و دعوت شدن به خندوانه !! حالا لابد باید همه اینها را ول کنم و بروم اسکاندیناوی‌ 


ولی خب همه اینها

 در برابر راه رفتن در یک ساحل بکر و سرد 

که تویش خبری از پوست چیتوز نیست 

و نسیم خوشبویی که بوی داستان های آگاتا کریستی را میدهد ؛

هیچ چیز نیست :پی 


دعا کنید تا تابستون بریم زازو ! :) 

sina S.M
۱۵ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان