یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

زلزله بیاید ولی عروسی نرویم ...

من خودم کسی هستم که دچار تنبلی مجازی هستم و مثلن فلانی توی تلگرام میگه : برو آپارات فیلمش رو ببین.

میگم : باشه خو بعدن میرم ... فعلن حالشو ندارم . دارم با تو چت میکنم ..


یعنی برای اینکه به طور مجازی از صفحه تلگرام خارج شم و وارد صفحه مرورگر شوم حس تنبلی در من ایجاد میشود. این میتواند یک ساین (علامت !) از این باشد که این دنیا دارد در چه جهتی و با چه شتابی به سمت سال های پیش رو میرود. 

یکی از سوال های لامصبی که از خودم میپرسم این است که آینده ی زمین چطور باشد . چاشنی این سوال ... پیشنهاد های خودم را برای آینده زمین مرور میکنم . یکی از یکی جذاب تر است. البته به جز یکی اش که اصلن برام جذاب نیست . اون هم اینکه آینده زمین فرقی با الان نداشته باشد.

اما پیشنهاد های جذابم این است که الان مرور میکنم : 

۱- تروریسم در جهان گسترش بیابد و یک جور هایی لاقل نصف کره زمین را به نابودی بکشاند.
۲- قحطی و اینها بشود. بمب جمعیتی منفجر شود و کشور ها دیگر منابع و ذخایر کافی برای مردمشان نداشته باشند. نفت و اینها هم که از قبل حسابش معلوم است. 

۳- گاز دی اکسید کربن به شکل بدی زیاد شود و گرمای جهانی کمرشکنی بر ما حاکم شود (نگاهم لاقل تا ۵۰ سال دیگر است)

۴- اینرا نمیشود گفت... :دی

۵- تکنولوژی مبارزه با مرگ بیاید و گند بزند به این قانون طبیعت : بمیر تا بچه ات زنده بماند.

۶- یک باکتری تکامل یافته بیاید و همه شیش هفت میلیارد جمعیتمان را پخ کند ... (مثل بازی plague inc)

من کلن از آشوب و اینا خوشم میاد. نمیدونم چرا ... شاید چون آدم درونگرا و اینا هستم و توی آشوب ... مردم خودشون نیستند. من میمیرم برای اینکه مردم رفتار همیشگی رو از خودشون بروز ندهند. علت دیگرش هم اینه که مردم توی آشوب حواسشون به یک سوژه خاص پرته و کسی نمیاد بزنه روی شونت و بهت بگه : هی قوز نکن برات بده. 

به خاطر همینه که اگر بگن : فردا تهران زلزله است . 

ممکنه از شادی توی پوست خودم نگنجم و اگر بگن : فردا باید بریم عروسی خواهرزاده شوهر خاله ات ... ممکنه برم و خودمو حلق آویز کنم :دی  (این خواهر زاده شوهر خاله حقیقت دارد. عکسشان را که گذاشتند توی تلگرام بدنم لرز گرفت گفتم یه عروسی افتادیم امسال. توی عروسی اگر بخواهم خیلی فعال باشم . باید بروم با ممد اینا و دست به جیب بشینم. که ممد اینا هم خودشون دست به جیبن)

شاید نباید اینها را میگفتم. اما لزومی ندارد خودم را از کسی پنهان کنم. مردم یک دروغ شیرین رو به حقیقت تلخ ترجیح میدن. اما خب. حقیقت تلخ این خوبی رو داره که برای مخاطب خودش شعور قائل شده و نمیخواد وقتشو با یه دروغ بگیره. 

وقتی فهمیدم این موزیک ویدئو محصول سال ۲۰۰۳ هست اصلن افسرده شدم. چون یعنی همه آدمایی که توش هستن و پر از حس جوونی اند و اینا٬ الان درب و داغون شدن. چون بیش از ۱۰ سال گذشته ازون موقع. /// :(


دیروز توی اینستاگرام یه نفر کامنتم رو درباره ی فیلم پی کی خوانده بود و منشن کرده بود که : 

درسته که هند پر از مذاهب گوناگون و فرقه های عجیب و مختلفه . ولی نباید فراموش کرد که هند بسیار بزرگه . و ما با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنیم.


منم گفتم : درسته که هند به لحاظ مساحت بزرگه. ولی جمعیتش دیوانه کنندست و همین مشکل اصلیه.

اونم گفت : چین چی پس ؟‌

منم گفتم‌: چین خیلی از هند بزرگتره و شما بعد از چین بیشترین جمعیت رو دارین.

بعد بهش برخورد و اینا . چون خودش هندی بود و من داشتم کشورش رو براش بد جلوه میدادم. با خودم گفتم این مشکل منه که از کشورم بدم میاد و فکر میکنم این یه حس عادیه و اشکالی نداره بقیه مردم جهان هم از وطنشون بدشون بیاد. درحالی که گویا همچین عادی هم نبود. لذا معذرت خواهی کردم و گفتم من خیلی مشتاق اینم که یه روز برم هند و اینا ... بعضی وقتا یه دروغ خیلی با ارزش تر از حقیقته :دی


درادامه مطلب یه داستان هست. داستان که چه عرض کنم ... یه پله از حقیقت بالاتره .. در واقع گزارش داستان گونه ایه از یه آخر هفته عادی بین من و مامانم. اگر اهل فضولی تو زندگی دیگران نیستید نخوانید. (شوخی :دی )


sina S.M
۷ نظر

بی شعوری ، خطرناک ترین بیماری بشریت !

الحق که این کتاب نیمه ی گم شده ی من بود ! یک متونی هست که هنگام خواندنشان تعجب میکنی که چرا اینها را به نام شخص دیگری چاپ کرده اند ! همان حرف های گم شده ی همیشگی . شاید حرف هایی که در دل میمانند و هرگز به عقل راه پیدا نمیکنند ، چه برسد به کاغذ ! مثل آتش مثلن خاموشی که زیر لایه ای از خاکستر پنهان شده ، و با یک فوت آرام ، گر میگیرد و تمام زمین و زمان را به آتش میکشد . یک دفعه که دوستت جمله ای را میگوید و تو بهش میگی " احسنتم ! همینه " 




حالا این چرت و پرتها را ول کنیم ! "بی شعوری " همان مرضی است که تمام افراد گردن شکسته دارند . افرادی که صرفن "وظیفه" شان را ادا میکنند . مثل معلمی که با دیدن تکلیف ناقص شاگردش ، او را تنبیه یا تحقیر میکند . خب من نمیگویم مدرسه باید بهشت باشد و مشق هم هیچی . ولی خوب یادم است یک معلمی داشتیم توی راهنمایی که معلم درس جغرافی بود . به خدا برج زهرمار بود . یک بی شعور تمام عیار ، جلسه اول گفته بود سوالات را با خودکار آبی در دفتر بنویسم و جوابشان را با خودکار سیاه و شماره شان را با خودکار قرمز ! تو رو به خدا نگاه کنید .

جلسه دوم زمان تحویل تکالیف بود. خودتان حدس بزنید چه جهنم کده ای بود .


امروز به یک بیشعور بر خوردم ! زنگ آخر مدرسه که خورد ، در اصلی باز شد ، منم رفتم از بیرون خوراکی خریدم و برگشتم مدرسه (باید به دلایلی در مدرسه میماندم) بعد آقای دربان مدرسه صدام زد » آقای فلانی وایسا.

من میتونستم خودمو به نفهمی بزنم و برم سر کلاس ولی از اونجا که حضرت آقا رو با شعور فرض کرده بودم ، وایسادم . بعد اومده همچی دست منو گرفته انگار از بیت المال مسلمین غارت کردم . گفت : کجا ؟

گفتم من باید بمونم مدرسه .

بعد گفت : پس چرا از مدرسه بیرون بودی ؟

کثافت کیسه خرید رو ندیده !؟

بعد گفت برم دفتر مدرسه ~

منم گفتم باشه ، بعد رفتم سر کلاس . 

ملاحظه نمودید ؟ بیشعوری یعنی این . یعنی کله خری به صورتی که کار خلاف انجام نداده باشید ، یعنی کثافت بودن در چهار چوب قوانین و مردم

آزاری به پشتوانه قانون . 


بیشعوری میخواهد برای صبحانه تخم مرغ جوشیده به مدت 3 دقیقه بخورد ، و اگر تخم مرغ سه دقیقه و 10 ثانیه جوشیده باشد ، فحشی نثار عاملش میکند . بلی ، بیشعور هرجا که قانون به او اختیار بدهد مردم آزاری میکند. و البته که هیچ مجازاتی برایش وجود ندارد چون او تمام کارهایش در چهارچوب هنجار ها و قوانین است . بیشعور برای موفقیتش دروغ میگوید ، تظاهر میکند ، با هر کسی که در برابرش قد علم کند در می افتد و ذره ای از اختیاراتش نمیکاهد .

او اگر یک صندلی خالی کنارش باشد تمام استفاده از آن را میبرد، حتی شاید رویش تف کند !

بیشعور تکه های میگوی بشقابش را به کسی نمیبخشد. بیشعور حتی اگر سیر هم باشد ، این تکه ها را به کسی نمیدهد .  بیشعور وقتی به تمام خواسته هایش رسید میفهمد که تا اینجا زرنگترین فرد روی زمین بوده ولی کمکم میفهمد مردم از اون متنفرند ! از او بیذارند چون اعتماد به نفس بیش از حدش مایه ی تحقیر است.


بیشعوری خطرناک ترین بیماری بشریت است !


sina S.M
۳ نظر

سفرنامه دبی ... بدون آب بازی !

سلام 

خب من خودم دوست نداشتم اینجا بیام بگم که آره ما رفتیم دبی و این حرفا . آخه میدونی که دبی برای این غربتی ها مثل شماله . اینایی که تا تعطیلات اعلام میشه میرن شمال که جوجه بخورن و این بحثا که من اصلن خوشم نمیاد .

ولی اصولن وقتی آدم چیزی رو ببینه ذهنیتش کاملن عوض میشه . من خارج ندیده نیستم ولی خب قبل از دبی فقط یه بار برای 3 روز رفتیم استانبول که ای بدک نبود ولی این سفر دبی کاملن بهم چسبید ! البته من به خاطر تجربه های متفاوت و هم صحبتی ها و دیدن چیزای جدیده که خوشم اومد مگر نه من کسی نیستم که از " سفر " لذت ببرم . 


خب بذارین یه سفر نامه چپ اندر چلاقی رو اینجا بنویسم نه برای اینکه بخوام کسی ببینه بیشتر برای خودم و این حرفا چون این وبلاگ رو اصولن برای خودم ساختم نه خواننده های نداشتش ! 


از ساعت 4 صبح بیدار شدیم برای رفتن به فرودگاه . همه چیز به طرز چندش آوری خوب پیش میرفت . میگم چندش آور چون من از اینکه چیزی طبق روال پیش بره بدم میاد ! رسیدیم به فرودگاه و اینا . فرودگاه امام خمینی بود و این حرفا ! توی همین فرودگاه چند تا مورد خنده دار دیدم یکیش موقع رد شدن از گیت و بررسی پاسپورت و اینا بود و صف خیلی شلوغی داشت . صف که چه عرض کنم شبیه تضاهرات لولیده بودیم به هم . یه خانومی که اونجا بود و همش داشت حرص میخورد و میخواست بره فرانکفورت گفت : " آقا الان کی به کیه ؟ چرا کپه ایه ؟ " 

خب خیلی کند پیش میرم انگار . 

میریم جلو تر ... ساعت 11 و رب بود که رسیدیم به فرودگاه دبی . از اونجا هم بعد از کلی دوندگی تونستیم اسپانسر هتلو پیدا کنیم که فارسی رو خیلی بد حرف میزد . اتفاقای جالبی هم اون بین افتاد مثلن یه زوج چشم بادومی مست که چرت و پرت میگفتن لمیده بودن یه گوشه و این حرفا که خیلی ما تعجب کردیم از این کارا ! ( البته ما زبونشونو نمیفهمیدیم ولی میشد حدس زد دارن چرت و پرت میگن . تازه وسط حرفاشونم یه گوشه چشمی هم به ما داشتن هی میگفتن " ایرانی ، ایرانی " )


بعد یه جای دیگه هم یه خونواده که انگار بنگلادشی بودن خیلی جلب توجه کردنو این حرفا . بابائه مثل دائشیا بود و خانومه هم چادری بود ولی یادمه نقاب نداشت . ولی به طور کلی 90 درصد با حجاباشون نقاب داشتن که به قول معلممون برای حرف زدن باهاشون باید تق تق در بزنی تا بیاد درو باز کنه ... البته مارو چه به اونا . به هر حال شیعه ای گفتن و امام علی ای گفتن و این حرفا . 


خب وقتی از فرودگاه زدیم بیرون تا سوار ماشین اسپنسر هتل بشیم با گرمای عجیب و هوای شرجی خفه روبرو شدیم . منم گفتم حیف هوای خوب ایران که بشه اونجوری و حیف امکانات اینجا که گیر همچین هوایی افتاده . راسته ها . خدا به ایران هوای عالی داده (البته به جز اهواز که هواش مزخرفه ) و به این اماراتی ها هوای گند داده عوضش امکانات داده . 


توی ماشین یارو گرفتیم نشستیم تا رسیدیم به هتل و این حرفا . هتلش  jw بود و این حرفا یه جورایی شبیه برجای دوقلو بود و میگفتن بلند ترین هتل جهانه . توی لابی هتل عکس بزرگ سه تا عرب با دشداشه و مخلفات گذاشته بودن که گند زده بود به منظره زیبای اونجا یه بار داشت که البته فقط اسمش بار بود و خبری از مشروب پشروب نبود . البته که توی یه قفسه به ارتفاع 20 متر انواع مشروبهای رنگارنگ بود ولی عملن کسی استفاده نمیکرد و جنبه تزیینی داشت ( حالا خیلی هم جدی نگیرید !)


بعد یه اتفاق جالبی که افتاد این بود که برای گرفتن کارت اتاق و این حرفا خواستن خیلی مارو تحویل بگیرن بردنمون پیش یکی از همکاراشون که فارسی بلد بود ولی طرف فقط دو تا جمله بیشتر نگفت و بقیشو سپردیم به دست اسپانسر که برامون ترجمه کنه اونم به انگلیسی . آره ما یه همچین خانواده خز و خیلی هستیم ! حتی انگلیسی رو هم بلد نیستیم :دی 


اونجا کلن خودشون با هم انگلیسی حرف میزدن و عربی رو فقط مردهای شکم گنده دشداشه پوش با زنای نقاب دارشون حرف میزدن . خب این هم از نتایج اوردن اجنبی ها برای آبادی کشورشونه ولی خودمونیا من حاضرم ایران نصف دبی امکانات داشته باشه و فارسی هم از بین بره ... والا . انگلیسیه که حرف اولو تو دنیا میزنه . خیلی هم باید ممنون بود از اینکه بیان انگلیسی رو زبون روزمرمون کنن.


خب وارد اتاق ها شدیم . اونم طبقه 59 ! ( لامصب نمیشد بری 60 ؟ ) به هر حال ... یکی دو سه ساعت صرف کشف امکانات اتاق ها شد مثلن سشوار یا حوله ( آره اینا رو هر هتل عهد بوقی هم داره :دی ) تازه تلویزیون هم داشت که البته همشون همون کانالای ماهواره خودمون بودن بلکم کانالای فارسی نداشت و تا دلت بخواد هندی و عربی و انگلیسی داشت . 


آخه نمیفهمم ایران چسبیده به دبی ( البته از طریق دریا ) بعد برای چی باید تعامل هند و دبی بیشتر از ایران باشه ؟ والا اونجا نصف جمعیتش هندی بودن . البته بیچاره هندی ها هم که کارخونه تولید آدم دارن . اینو یکی از راننده تاکسی های هندی میگفت ( البته اون گفت too many people یا یه همچین چیزی :دی ولی بیچاره خیلی این جمله رو با اندوه گفت و دلم به حالش سوخت که مجبوره راجع به هموطن های خودش همچین حرفی بزنه )


ببخشید قرار بود من سفر نامه بنویسم ولی دارم تحلیل هامو مینویسم و کلن همین تفکر هام توی سفر لذت بخش بود .

نماز خوندن در مسجد سنی ها جالب ترین بود برام . طرز وضو گرفتن شیعه ها زمین تا آسمون با سنی ها فرق داره و به قول یکی اونا وضو هاشون " پاییه " چون باید کل پارو آب بکشن و این حرفا . چند تا بچه هم توی مسجد بودن که نماز خوندنمون رو مسخره میکردن و این حرفا ولی خیلی جالب بود دیگه ... فقط یه ترسی داشتم اونم اینکه یکی از مردای اونجا یه هیولا (مثلن عضو القائده یا دائش ) از آب در بیاد و بیاد به خاطر شیعه بودن ما غلط اضافی بکنه که خوشبختانه ازین خبرا نبود و به جز بچه ها بقیه ملت سرشون به کار خودشون بود .


کلن بازم چیزای دیگه بود ولی دیگه خسته شدم ... بعدن هم حالشو ندارم بنویسم چون اصولن بیشتر از این نوشتن رو خودنمایی فرض میکنم و این حرفا . با اینحال امیدوارم سفر خارجی رو همه حداقل یه بار تجربه کنند ( خارجی منظورم کشور غرب مانند و سکولار هست )

چون چند وقت پیش توی برنامه خندوانه بخشی که میرن آرزو های ملت رو میپرسن ، یه پیرمردی که به نظر عاقل و فهیم می اومد و انگار آدم باکلاسی برای خودشه میگفت آرزو داره به کشورای اروپایی سفر کنه و من یه حالی شدم و امیدوارم کسی نباشه که این آرزو ها رو دلش بمونه و از دنیا بره ... چون خیلی سخته که بدونی داری توی جایی زندگی میکنی که اون بیرون چقدر متفاوته ولی تو باید اینتو بمونی و جهان کوچک و محبوسی رو که بهت اعمال شده رو با بغض به انتها برسونی .


پ ن : ببخشید ممکنه ایراد نگارشی داشته باشه چون بازخوانی نکردم .

sina S.M
۷ نظر

گرما می و ...

بیاموزمت کیمیای سعادت 

              ز هم صحبت بد جدایی جدایی


کلن خیلی اهل شعر و شاعری نیستم ولی این رو هنگام مطالعه ادبیات برای امتحان خوندم و خوشم اومد. 

درس شانزدهم ادبیات دوم دبیرستان شروع جالبی دارد ، نویسنده از یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی اش میگوید که هرگز کتاب و مداد با خودش نمی آورده چون میتوانست تمام مطالب را حفظ کند و استعداد های فراوانی داشت مثل خواندن انشای ارتجالی ( از روی ورق سفید و بدون فکر ، یک جورهایی فی البداهه ) یا مثلن نقاشی خیلی خوب ، یا آواز خوانی و مهارت در کشتی . 

اما افسوس که این هم کلاسی در ریاضی دچار مشکلات عدیده بود (!) و شاید همین درک کمرنگ او از منطق باعث سیاه بختی اش در آینده شد.

از آنجایی که خیلی آواز را خوب میخواند معلم قرآن همیشه به او میگفته سر زنگ قرائت قرآن برای کلاس آواز بخواند ، یک بار که مدیر از آن حوالی رد میشده می آید و به میرزا عباس ، همان معلم قرآن ، میگوید » این تلاوت قرآن نیست آواز خوانی است 

خسرو ، که نام همان پسر با استعداد بود شعری را خطاب به مدیر میگوید که معنی اش میشود : " شتر هم از شعر عرب لذت میبره تو دیگر چه حیوانی هستی که از آواز لذت نمیبری "

لابد کنجکاوید بدانید خود شعر چی بوده که معنی اش دو جمله فحش و بد و بیراه است ، شعر اصلی این بود » 

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب

                            گر ذوق نیست تو را کژ طبع جانوری


خسرو به علت ضعف شدید ریاضی نتوانست از کلاس ششم دبستان بیشتر درس بخواند .

عاقبت این میشه که آقا خسروی قصه بعد ها تریاکی میشه و همین آقای نویسنده یه روز اونو تو حالت خماری در حالی که مثل گدا ها بوده میبینه ، خسرو که هنوز طبع شاعریشو حفظ کرده بوده میگه : 

کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

                         قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام 


به نظرم عاقبت به خیری خیلی مهمه ، یعنی به جز پول زیاد ، شغل خوب و اینا باید از خدا عاقبت به خیری رو هم بخوایم ، هیچ کسی دوست نداره جای اون تاجر ابریشمی باشید که اعضای بدنش رو تکه تکه توی یک ساک پیدا کردن ! یا جای خسروی با استعداد که در آخر در پلاسی مندرس دار فانی را وداع گفت . 

تقدیر همون چیزیه که با خیلی از رفتار های نامربوط رقم میخوره ، شاید اگه خسرو اون روز توی کلاس قرائت قرآن شعر " اشتر به شعر عرب ... " نمیخوند و میگفت چشم و از اون به بعد قرآن قرائت میکرد ، نمیگم حتمن ولی به احتمال نزدیک به یقین عاقبتش به می و معشوقه و تریاک نمیکشید ، چون از همون بدو تولد میفهمید که وقتی بحث از قرآن و حرف خدا میشه دیگه نمیشه در اون موقع باز هم چهچهه بزنی . اگه میفهمید که یک مرزی میان عمل صالح و مطربی و به به گفتن بقیه وجود داره دیگه تریاکی نمیشد و میفهمید که مرزی میان لذت و سلامتی وجود داره و نمیشه همه چیزو با هم جمع بست ...


به هر حال نمیفهمم چرا آموزش و پرورش ناظرانی رو جهت اصلاح برخی متون درسی قرار نمیده ، اگر هم قرار میده فقط حواسشون هست یه وقت شخصیت دختر با شخصیت پسر یه جوری حرف نزنن که خودمونی باشه .

حواسشون نیست که نباید فضای مدارس شاهنشاهی رو اینقدر گل و بلبل و دارای کلاس قرائت قرآن نشون بدن . نمیفهمم چطور ممکنه یک مدرسه در اون سال ها کلاس قرآن داشته باشه در حالی که وقتی پدر من درباره ی روایت اصحاب کهف از معلمشون سوال میکنه اون بهش میگه خفه شو یا اجازه نمیدن دخترا با روسری وارد کلاس بشن .   

البته که مکاتبی برای قرائت قرآن بوده ولی مدرسه زمان شاهنشاهی و قرآن ؟ خیال نکنم .


sina S.M
۳ نظر

اشتباه

سبیل های درشتی داشت ، آقای جمالی را میگویم ، خیلی تو فاز ادبیات و شعر و اینا بود . 
ولی با تمام احترامی که نسبت بهش قائل بودم ، باید میگفتم هیچی از داستان نویسی حالیش نبود.
معلم زبان فارسی آدم روشن فکر از نوع منفی باف و یک جور هایی پوچ گرا بود . همیشه پس از زنگ بچه ها دورش حلقه میزدند تا افکار ممنوع و خطرناکش را بشنوند . 
اول فکر میکردی بچه ها خیلی مشتاق حرف هایش اند ، این برایم ترسناک بود. یک مشت بچه با تفکر صادق هدایت ! میتوانست چند برابر یک بمب اتمی خطرناک باشد .
اما واکنش ها بعد از رفتن آقای جمالی تازه شروع میشد .
» اه ، این چقدر با همه چی مخالفه !
» همه دنیا بگن ماست سفیده این میگه سیاهه !
» کمونیسته 
» پوچگرا 
» لائیک 

خوشم می آمد که دیگر صدای امثال آقای جمالی به گوش نمیرسد. آنها دیگر در چشم ما رنگ باخته اند.
یکبار متنی را بهش دادم ، گفتم نظرش را بگوید . نظرش این بود : " عالی بود ! فقط نمیشه شخصیت اول شخص بمیره و همچنان در حال روایت ماجرا باشه " 
بهش حق دادم ، نمیخواستم بگویم دنیای داستان نویسی به آن محدودی هم که فکر میکند نیست ، ولی خب فهمیدم وقتی اینرا گفته یعنی نظر بهتری نداشته.
حرفش را تایید کردم و رفتم ... 
یک سال گذشت ، او همچنان معلممان بود ، با آنکه گفته بود دیگر پایش را در هیچ دبیرستانی نمیگذارد . آن موقع دیگر فهمیدم حرف هایش فقط حرف است ، در دنیای واقعی انعکاس ندارند . درستش همین است ، شما تا وقتی چند بار تا مرز خفگی نروی نمیتوانی شنا یاد بگیری حال بیا هی تز بده که بله شنا کردن باید با اعتماد به نفس همراه باشد . 
آدم را یاد اینهایی می اندازد که توی کت و شلوار جیر ، پشت یک میز نشسته اند که رویش چند لیوان آب پرتقال است و دارند درباره ی تاکتیک های خوب فوتبال حرف میزنند ، در حالی که اگر زبانشان را بلد نباشی فکر میکنی دارند تبلیغ یک حزب را میکنند یا شاید نقشه ی طرح برداشتن تحریم ! 
این آدم ها خونشان با سیاست آمیخته شده ، باید سیاسی حرف بزنند باید شق و رق و از دید عالم کل حرف بزنند در حالی که در عمل طور دیگری میشود .... اینها نمیدانم چه میخواهند ، شاید عقده ی حرف زدن در جمع را دارند . 
وقتی یکسال گذشت من رفتم و گفتم میخواهم یکی از متن هایم را برایش ایمیل کنم تا نظرش را بگوید . ایمیلش را داد . دو هفته طول کشید . وقتی دیدمش گفتم پس چی شد ؟ 
محکم زد به پیشانی اش که " ای وای یادم رفت " 
شماره موبایلش را داد حفظ کنم تا پیغام بدهم تا یادش بیاورم که برود ایمیلش را چک کند .
مکافاتی بود ها . . . 
چند وقت که گذشت دیدم باز هم خبری نشد . دیگر بیخیال ماجرا شدم ، تا اینکه یکبار در راهرو مرا صدا زد . نفهمیدم کیست ، از کنارش رد شدم ، بعد دیدم همه دارند مرا صدا میکنند . عجب آبرویش را ریخته بودم . گفت : کلن هرکی صدات زد اینجوری در میری ؟

گفت : چرا پیغام ندادی ؟ 
گفتم یکبار دیگه شمارتون رو بدید ، شاید اشتباه حفظ کردم 
که دیدم گفت : نع !
خیلی تیز در رفت ... دیگر کاری به هم نداشتیم . عجب استعداد میسوزاند این که دائم گله میکرد از وضع مطالعه @
sina S.M
۴ نظر

امکانات مفت

آقای عزیز پور خاص ترین پرسنل بود ، بقیه پرسنل لحجه ای غیر قابل فهم داشتند ، آنهایی که از دو کیلومتری معلوم است از طبقات اجتماعی دیگری هستند. ولی آقای عزیز پور اعجوبه بود . قیافه اش همانی بود که من همیشه از رستم در ذهن داشتم ، ریش های مرتب و پر پشت ، موهای بلند و صاف ، چشمانی بس ایرانی و لحجه ای شهرستانی و دیکته وار. 


معلوم است زندگی سختی داشته و دارد و خواست خودش نبود که بیاید در بخش آبدارخانه مدرسه . 

امروز داشتم توی حیاط پلی کپی ای را الکی میخواندم که دیدم دارد می آید .

 از کنارم که گذشت گفت : درس میخوانی ؟ نه ؟ آفرین ، تو این هوای آزاد باید درس خوند . من خودم میرفتم تو جنگل و تو سکوت درس میخوندم ...


اولین چیزی که آمد توی ذهنم این بود : مگر تو هم درس میخواندی ؟ 

ولی چیزی که پرسیدم این بود : تو جنگل حیوون نبود ؟ 

- چرا روباه بود ولی با من که کاری نداشتن . 

گفتم : چند سالتون بود ؟ 

- واسه دیپلم میخوندم سال 71 .

گفت : صبح زود بعد از نماز خیلی برای درس خوبه .

به یک بخش از پلی کپی اشاره کرد و گفت :

-این جمله سریع میره تو ذهنت.


شوک وجودم را فرا گرفته بود ، چرا چنین مرد آرامی ... ؟

رفت به سمت دستشویی ها تا طی را خیس کند .


امکانات مفت و مجانی که برای من و امثال من فراهم شده چقدر میتونه برای بقیه مثل یک رویای دست نیافتنی باشه. چرا باید در این وضعیت باشم ؟ چرا در یک خانواده ی روستایی به دنیا نیامدم ؟ چرا باید از همان ابتدا در ناز و نعمت باشم ؟ همه اش خواست خدا بود ولی یکم نامردیه اگه از این امکانات برای هدف والایی تلاش نکنم ... هدفی که نتیجه خوبی برای همه داشته باشه نه فقط برای خودم.

sina S.M
۰ نظر

ج _ تازه ترین و آخرین حرف !!

پیاده روی ، گلف ، ماهیگیری ، انگار چیزی باید باشد تا خودمان را در قالبش بریزیم ، قدم زدن چه فرقی با نشستن دارد ؟ یکی از مسائلی که هرگز درک نمیکنم لذت بردن از ماهیگیری است ، معلوم نیست هدف واقعن چیست ، لذت بردن از نشستن در طبیعت ؟ خب میتوانیم یک مبل وسط یک دشت را انتخاب کنیم ! میگویند خیلی حس خوبیه ، به آدم آرامش میده، اصلن درک نمیکنم ، بر هم زدن آرامش کائنات به خاطر اینکه حس خوب داشته باشی ؟ شاید هم بعضی ها خوی وحشی خودشون رو با این کار آروم میکنن ! البته در اینجا منظورم از ماهیگیری صنعت ماهیگیری که خیلی هم به نفع اقتصاد و مردمه نیست بلکه همون کار مسخره ایه که چوب های گرون قیمت میگیرن و میرن آرامش طبیعت رو به هم میزنن ، من که خودم به شخصه نمیتونم تحمل کنم یک ماهی بیرون آب شدید تکون بخوره ، یه جور داره التماس میکنه که نجاتش بدیم !  

به هر حال باید یه چیزی باشه که شخصیت خودمون رو نمایش بدیم. یا شاید از پوچ گرایی فرار کنیم ، نمیدونم آدم چطور میتونه از گلف لذت ببره !!! اصلن چی میشه که اینهمه پول خرج میکنند واسش ؟ به نظر هدف از این کار هم به جز پز دادن نمیتونه چیز دیگه ای باشه .

چرا بعضی ها میرن بیرون و بستنی میخورند در حالی که شاید در خانه و در محیط خصوصی و صمیمانه تری میتوانستند بستنی بخورند !  

اصلن هنوز درک نمیکنم چرا یک سری خودشونو هلاک میکنن ، توی طبیعت داد و فریاد میزنن ، اخم میکنن و همه این مسخره بازیا به خاطر اینه که با منقل جوجه کباب درست کنن. خب من نمیگم درست کردن کباب ، اون هم به دست خودت و در طبیعت لذت بخش نیست . ولی آخه به قیمت کثیف کردن خون ؟ 

انسان باید خودشو با دنیا وفق بده ، خودشو سرگرم کنه ، خودشو در گیر ابزار آلات کنه . نمیدونم چرا ولی به نظر اینها همش برای فرار از پوچیه ! با این حال پوچی آنقدر پوچه که به راحتی از بین میره و تنها راه فرار از اون درگیری با ابزار آلات نیست ...


چقدر چرت و پرت گفتم :::


-درخت ها را دوست ندارم ...

چشمان افغانی مانندش را کمی بازکرد. چون قرار بود حرفی بزند ...

- درخت از آفریده های زیبا و پر فایده ی خداونده . چطور میگی اونها رو دوست نداری ؟ 

- خب باشن ... من که کاری باهاشون ندارم فقط دوستشون ...

سخنم را ترسناک قطع کرد ، همچون قطع کردن دست یک نجار ، یا دستی که باهاش کاغذی را امضا میکنم .

- مگه اونا با تو کاری دارن ؟ 

- نه ولی ... ام م م !

ساعتش را نگاه کرد . تعجبم بود با آن چشمان تنگ شده که همانند چنگیز خان بود چطور توانست عقربه های ساعت را ببیند ! صدای شلوغی پس از تعطیلی مدرسه خوابیده بود ، حواسم به دوربین بود . شاید دربان مدرسه در حال پسته خوردن داشت ما را تماشا میکرد. چون مطمئنا کار دیگری نداشت که انجام بدهد .   

به آقای ج نگاه کردم ، همانطور که چشمش به ساعت بود زیر لبی چیزی گفت . بعد سرش را بالا آورد و گفت : ها ؟ 

فهمیدم وقتی زیرلب چیزی گفته مخاطبش من بودم گفتم : ببخشید دیرتون نشده ؟   

...

پلک هایش را جمع کرد در نتیجه گردباد کوچکی از خاک به هوا خواست (و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست!). روی سکویی نشسته بودیم که مشرف به باغچه ی طویل حیاط بود . کلاغی از میان باغچه ی تاریک بیرون آمد و به محدوده ی دانشکده ی کناری رفت . اشتباه نکنید اینجا مدرسه ای است در مجاورت یک دانشکده .

- چی میگفتی با ج ؟ 

- در مورد مساله ی درخت و این چرت و پرتا . 

- ول کن این چیزا رو . 

با کله به مجله ی جدولی که در دست داشت اشاره کرد . کاغذی زرد رنگ داشت ...

گفت : اگه تونستی جواب اینو بدی ...

اون چیه که اگه حرف اولش رو برداری اسم یه پسر میشه ، اگه حرف بعدی رو هم برداری ...

- ول کن حال داریا !

خسته بودم . بی حال . مثل آشغال چیپسی که آرام از جلویمان رد شد و به سمت ناحیه ی آبسرد کن رفت. "م" غرق در جدول شده بود . 

- چرا انقد جدول حل میکنی ؟ یعنی کار جذاب تری پیدا نکردی ؟ 

جواب سوال اولم را خودش قبلا بهم گفته بود . " برای افزایش هوش " هوش را خیلی پرطمتراق و غلیظ ادا میکرد . چون برایش چیزی دست نیافتی و ایده آل است. احمقانه بود ، مگر هوش به دانستن اسم آدم ها و مترادف واژگان بی کاربرد است ؟ 

- ولش کن ! 

ولش کن را به همان پررنگی "هوش " ادا کرد. آهنگ حرف زدنش دلقک وار و تا حد قابل قبولی پر معنی بود. یعنی اگر زبان فارسی بلد نبودید تقریبا میتوانستید حدس بزنید او دارد در باره ی چه میگوید ، البته اگر قبلش موارد زیر را بدانید : 

آرام حرف زدن و خیره شدن : صحبت درباره ی موسیقی 

آرام حرف زدن و نگاه به زمین و در و دیوار : صحبت درباره ی فلسفه ، کتاب و چیز های فکر کردنی  

بلند حرف زدن با لحن اعتراضی همراه با اخم : صحبت درباره درس

بلند حرف زدن با لحن مرموز همراه با پوزخند : غیبت معلم ها یا فحش دادن به یهودی ها و ...

و مورد آخر که از همه پر معنی تر و خلاصه تر (به قول عرب ها وجیز تر) است در دو کلمه خلاصه میشود و همراه با ادای غلیظ کلمه اول و ادای کمرنگ کلمه دوم است چون کلمه اول را پررنگ تر کند :  " ولش کن ! " که معنای روشنی دارد : خیلی معذرت میخوام ولی دربارش حرف نزن آدم احمق !

که در آن واحد هم دوستی و هم دشمنی اش را به طرف مقابل عرضه میکند ! البته این کلمه را در مواقعی میگوید که به بن بست عقلی رسیده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد . 

همچنان جدول حل میکرد . کیفم را برداشتم و با یک خداحافظی سرد ،   "م" را همراه با جدولش در دورترین نقطه حیاط مدرسه تنها گذاشتم . 

......


sina S.M
۱ نظر

شلوغی

این اواخر کتابی میخوانم به اسم " باران مرگ " ، یک داستان آلمانی برای نوجوانان که ماجرای حادثه در یکی از نیروگاه های اتمی میباشد ، تلاش مردم برای نجات از ذرات اتمی ، شهر های اطراف تخلیه میشوند ، همه میخواهند سوار ایستگاه قطار شوند ، شلوغی وحشتناکی است. 


شلوغی ، ترسناک است ، منظورم از شلوغی آنی است که اگر زمین بخوری مرگت حتمی است ، مردم با فشار در هم میلولند و هر از گاهی صدای جیغی بلند میشود ، انگار یک دشمن نامرئی آمده تا همه را زجر کش کند ، بدی اش آن است که مقصر واقعی ای وجود ندارد ، تضمینی برای زنده ماندن یا گم نکردن یکدیگر وجود ندارد ، این پدیده ی جهنمی را یکبار به هنگام سوار شدن به لنج در قشم تجربه کردم ، علاوه بر زجر و فشار ، ترس بود که بر من قالب شده بود ، نکند همینجا بمانیم ؟ نکند بمانیم تاااااااااااااا ، تایی وجود ندارد ، همینطور بمانیم بمانیم و بمانیم بی آنکه احساس گرسنگی کنیم ! یعنی بی امید آنکه دستکم بمیریم ، چه هولناک بود وقتی مدت طولانی ای را در انتظار و فشار سپری کنی ( فکر کنم سر جمع یک ساعت شد ) 

وقتی لنج رسید همه به آن حمله ور شدند بین اسکله و لنج ، یک پل باریک بیشتر نبود ، زنی جیغ میکشید و فحش میداد که به بچه اش رحم کنند ، من گیج بودم و نمیدانستم که آیا من هم مخاطب فحش هایش بودم ؟ به واقع چه کسی یا کسانی مقصر بودند ، پیرمردی که اشکش در آمده بود باید چه کسی را نفرین میکرد ؟ نقش من چه بود ؟ در آن موقعیت چه کمکی به جز ذکر گفتن میتوانستم بکنم ؟

تا آنکه یک نفر گفت باید محکم خودم را مثل ستون در جمعیت نگه دارم تا جمعیت هل ندهند !

 سر انجام سوار شدیم ، از این وضعیت وحشتناک یکی دو بار دیگر هم برایم پیش آمد ولی نه به این ترسناکی ، یک بارش در مترو برای رفتن به نمایشگاه کتاب ، آن روز با خودم عهد بستم که هرگز آنقدر گدا بازی در نیاورم که با مترو بیایم نمایشگاه ، پیشنهاد بچه ها بود ، آنها فکر میکردند خیلی زرنگند که با 100 تومان نصف تهران را پیموده اند ، وقتی از مترو پیاده شدیم ، بلیط دو سفره ام را که برای برگشت بود هزار تکه کردم و گفتم که من برگشتنی سواری میگیریم هر کی خواست بیاد هر کی هم نخواست بره متره ... 

آن روز نفری پنج تومان دادیم و با تاکسی برگشتیم ، تازه توی همان تاکسی هم فشار کمتر از مترو نبود ، ولی دستکم نشسته بودیم و بوی بدن همه جا نپیچیده بود . 

انسان حاضر است به نوبه ی خود و به دلایل مختلف هر خفت و خاری را تحمل کند ، یکبار برای فرار از ذرات هسته ای ، یکبار برای جلوگیری از اتلاف وقت و یک بار به خاطر پول ! او میخواهد در سخت ترین شرایط زنده بماند در حالی که نمیداند شاید تقدیر است که بمیرد و دست و پای بیهوده زدن فقط غم و غصه اش را زیاد میکند ... کاش مثل ماهی ها نباشیم ! کاش دائم دست و پا نزنیم و از مرگ فرار نکنیم ، شاید واقعا حقمان همان مردن باشد ...

sina S.M
۰ نظر

یزدان

یزدان ، دسته کلید شلوغ پلوغش را وارسی میکرد . چه نقشه ای داشت ؟ واقعا همانی بود که در رویا میدیدم ؟ 
او کلید مورد نظرش را پیدا کرد ، از این پهن ها که راحت وارد قفل میشوند . 
تق ! در کتابخانه باز شد . 
عجب حال و هوایی داشتم . 
- این کلید کجاست ؟ 
این را من در حالی که زبانم از خوشحالی بند آمده بود گفتم ... آنقدر گیج و خوشحال بودم که متوجه مزحکی جوابش نشدم 
- کمدم !
آخر کدام کمدی همچین کلیدی دارد ؟ اصلا حواسم نبود ، حتی تا همین پنج دقیقه پیش هم نمیدانستم این جواب را چقدر ساده لوحانه باور کردم ... خب چاره ای هم نداشتم ، چون بخش اعظمی از حرف های یزدان دروغ بود. 
وارد کتابخانه شدیم ... چقدر این اتاق 10 متری از این زاویه ناشناخته و گنگ بود . از زاویه ای که تنها مسئول کتابخانه به آن دسترسی داشت . شبیه وقتی که پشت پیشخوان یک مغازه قرار میگیرید و حیرت میکنید ، از اینکه در زاویه ای به خصوص قرار دارید . 

خب من دزد نیستم و نخواهم بود . ولی خب شیطنت با دزدی فرق دارد . آنجا چند دف و گیتار وجود داشت ، یزدان بی مهابا آن ها را بر میداشت و مینوازید ، نمیدانم چرا وقتی به دف میزدیم ، کف آن اتاق 10 متری پر میشد از حلقه های آویزان به دف . شاید چون خیلی محکم و ناشیانه میزدیم شاید هم آن دف بیچاره زهوار در رفته بود . 

آن لحظات  رویایی را هیچ وقت فراموش نمیکنم ، ما کامپیوتر را روشن کردیم و در آن یک فایل ورد (word) در دسکتاپ ساختیم و در آن از وضعیت معلم ها و رفتار های خنده دار و غیر عادیشان نوشتیم بعد زیرش هم امضا زدیم ( گروه هکر های مدرسه ! )
وقایع تماما داشت همانند خواب ها پیش میرفت ، اصلا تا قبل از آن در چنین موقعیت های " آزادی " قرار نداشتم . 

یزدان بخش اصلی قضیه بود ، او بی مهابا رفتار میکرد و من هم به پیروی از او بی مهابا تر ادامه میدادم ، دلم به این خوش بود که اگر هم بفهمند ، حداقل دوتایی مجازات میشویم ( حتی فکر اخراج از صد کیلومتریمان نمیگذشت )
یزدان میخندید ، صورتش شبیه چینی های ترسناکی بود که با هیکل عضلانی و در کت شلوار رسمی ، به راحتی آدم میکشند ، یعنی بی هیچ احساسی (همیشه چینی ها برایم آدم های بی احساسی بودند ، مخصوصا وقتی بازی cold winter را تا کمتر از مرحله 1 پیش رفتم ) 

یزدان خصوصیت جالبی داشت ، او سریع نسبت به حرف های اطرافیان واکنش نشان میداد ، نه لزوما خشونتی ، بلکه تنها میگفت : " با کی بودی ؟ "
البته گاهی هم خشونت به خرج میداد ولی خب حداقل در مورد من نه ، چون یک جور هایی تنها دوست خوبش بودم و خب نمیخواست دوست خوبی نداشته باشد ، در اینجا منظور از خوب ، صمیمی نیست ، بلکه کسی است که کم حرف میزند ، حرف زشتی نمیزند ، نماز میخواند و خب یک جور هایی هم خون گرم است .

آن ماجرای کتابخانه تقریبا بهترین ماجرای زندگی من بود . در مدرسه بعدی یک بار در انشایم از آن ماجرا استفاده کردم . معلم ادبیات گفت : خب خب ، شما پارسال کدوم مدرسه بودین ؟ 
خب این سوالی است که شاید جواب دادنش حکم مجازات سنگینی داشته باشد و شاید برای یزدان هم خوب تمام نشود. 
بعد ها تجارب این چنینی زیادی داشتم ، رسوخ به مناطق ممنوعه ، واقعا هیجان انگیز است ، البته به شرطی که یک دوست صمیمی همراه آدم باشد ...

sina S.M
۰ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان