یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

امروز روزی عالی داشتم !

نمیدونم چرا . شاید چون شبشو با کاپشن خوابیدم ‌و روم لحاف کرسی انداختم . ازین لحافا که وزن یه سوسمار اوگاندایی دارن! 


شاید چون دستکش پوشیدم و تو مترو یخ نکردم . شاید چون اتللو رو سرانجام تمومش کردم بعد چهار روز . شاید چون موزیک جدیدم رو امروز فهمیدم چقدر دوستش دارم با اینکه معنیشو نمیفهمم . 


شاید چون سر کلاس قسر در رفتم و برخلاف سه جلسه قبلی دکمه پروجکتورو نزدم و یکی دیگه بجام زد ! 


شاید چون ماهی نبود . شاید چون آقای "کامنت" بهم دست داد اونم دوبار . شاید شاید شاید ... 


شاید چون مریم فمنیست رو امروز تو کلاس محل نذاشتیم بهش شاید چون علیرضا زد رو شونم و بهم گفت : ردیف اولو نگاه ... برای هر کدوم یه لقب ساختیم ‌.. 


گفتم لقب مریم چیه ؟ 


گفت بُته اَن ! 

.... 


رفتیم سلف . غذا گرچه خوب نبود و نارنج من خشک و بی آب بود و کره یادم رفته بود بردارم . ولی اون پسره که اسمشو نمیدونم کره خودشو پرت کرد برام ! 


رفتم دو ساعت کتابخونه و حسابی درس خوندم ... به کشتی (نفر اول کلاس بعد از "کامنت" دیوونه البته !) گفتم اون مدت رو چیکار کردی ؟ گفت با بوشهری مینروب بازی کردم ! ^^ 


خوشم اومد که وقتمو مفید تر گذروندم از کشتی و بوشهری که رفته بودن سایت . ولی من رفتم کتابخونه ! اونجا به طرز عجیبی همه چیز خوب پیش رفت . خوابم نمیومد . درس خوندم . 

دو ساعت و نیم بعد رفتم کلاس فیزیک . نمیدونم چرا از خواب بیهوش نشدم . همیشه این ساعت چاقو میزدی شیکمم خونم در نمیومد از بس خشک و خسته و چوب بودم . ولی رفتم فیزیک . کلاس ۱۲ نفره مان با ۶ نفر تشکیل شد . تنها کلاس فیزیکی در عمرم بود که از اول بسم الله تا آخرشو خوووب گوش دادم . حتی کلاس خصوصی هایی که برای کنکور رقتم این جوری نبودم . 


استاد مرد با سوادی هست . میگن بد نمره میده ... برای همین فقط ۱۲ نفر باش برداشتن . اما هر سوالی داشتم پرسیدم . درباره زندگی نامه دانشمندا ... و فیزیک فلسفه و این چرت و پرتا ... 


قشنگ معلوم بود دکترای فیزیک داره طرف . کمتر استادی رو دیده بودم که اینقدر رسمی باشه . خیلی صمیمی و حتی کمی شوخ طبع ولی رسمی رسمی رسمی . 


بعد با کشتی برگشتم .. تو راه کلی حرف زدیم . همیشه کشتی رو تحمل میکردم ولی اینبار اونقدر حرف زدم باش که تمومی نداشت .


زن و شوهری اومدن کنارمون نشستن (توی وسیله نقلیه ای که توش بودیم) و یه جورایی داشتن رابطه های عشقولانه برقرار میکردن . مرده دستای زنه رو یه طرز چندشی گرفته بود دستش . از چند زاویه مختلف به خانومه نگاه کردم . با توجه به اینکه اول من و کشتی اونجا نشسته بودیم . حق اینکارو داشتم یه جورایی . حتی از شیشه هم به قیافش نگاه کردم ! ^^ خداروشکر اون زنی نبود که باید باشه ! درسته ارایش دلفریبی داشت اما صورتی عجیب شبیه ماهی و چشمان وزغی داشت . البته هیچ بد نیست ... ولی مسلمن به مردی که دست هایش را چسبیده بود حسودی ام نمیشد ‌. حتی سعی کردم زن را دوست بدارم . 

وجودشان به صحبت های منو کشتی اندکی لطمه وارد نساخت . حتی شور و شوقش را برد بالا . خاطره آن حرامزاده ای را برای کشتی گفتم که در راه مدرسه به خانه یک کتابچه دعا را تحت عنوان نذری به من تعارف کرد و منم برداشتم و وقتی تقاضای پول کرد و من کتابچه را خیلی با احترام گوشه پیاده رو گذاشتم مرا چند فحش داد و من با نفرت بعد از آن روز فرمان زندگی ام را چرخواندم ... 

 


(تکه ای از نمایشنامه اتللو)


کشتی خاطرات مشابه و خنده دار دیگری گفت . از نیازمندانی که کشتی ازشان ترسیده و فرار کرده یا هرچه پول داشته کف دستشان گذاشته . 


کلا امروز روز خوبی بود . اگر میخواهید روزتان خوب باشد . با کاپشن بخوابید دستکش بدست کنید اتللو را در صبح همان روز تمام کنید و برای یکی از همکلاسی های دانشگاهتان که بعلت فمنیست بودن خیلی راحت با شما قطع رابطه کرده لقب "بته گه" را نسبت بدهید . در ضمن از کلاس فیزیک لذت ببرید و در کلاس های دیگر هم هر سوال خنده داری داشتید بپرسید ! زیرکانه ترین سوال هایم همان هایی بودن که بچه ها بیشتر بهشون خندیدن ... 

بچه هایی نادان ! ^^ 


+ آهنگی که گفتم بعلت حجم زیاد فقط اسمشو میذارم . هرکی خواست بره دانلود کنه . 

Beyond you - 40 Watt Sun

sina S.M
۱۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان