یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

سفرنامه دبی ... بدون آب بازی !

سلام 

خب من خودم دوست نداشتم اینجا بیام بگم که آره ما رفتیم دبی و این حرفا . آخه میدونی که دبی برای این غربتی ها مثل شماله . اینایی که تا تعطیلات اعلام میشه میرن شمال که جوجه بخورن و این بحثا که من اصلن خوشم نمیاد .

ولی اصولن وقتی آدم چیزی رو ببینه ذهنیتش کاملن عوض میشه . من خارج ندیده نیستم ولی خب قبل از دبی فقط یه بار برای 3 روز رفتیم استانبول که ای بدک نبود ولی این سفر دبی کاملن بهم چسبید ! البته من به خاطر تجربه های متفاوت و هم صحبتی ها و دیدن چیزای جدیده که خوشم اومد مگر نه من کسی نیستم که از " سفر " لذت ببرم . 


خب بذارین یه سفر نامه چپ اندر چلاقی رو اینجا بنویسم نه برای اینکه بخوام کسی ببینه بیشتر برای خودم و این حرفا چون این وبلاگ رو اصولن برای خودم ساختم نه خواننده های نداشتش ! 


از ساعت 4 صبح بیدار شدیم برای رفتن به فرودگاه . همه چیز به طرز چندش آوری خوب پیش میرفت . میگم چندش آور چون من از اینکه چیزی طبق روال پیش بره بدم میاد ! رسیدیم به فرودگاه و اینا . فرودگاه امام خمینی بود و این حرفا ! توی همین فرودگاه چند تا مورد خنده دار دیدم یکیش موقع رد شدن از گیت و بررسی پاسپورت و اینا بود و صف خیلی شلوغی داشت . صف که چه عرض کنم شبیه تضاهرات لولیده بودیم به هم . یه خانومی که اونجا بود و همش داشت حرص میخورد و میخواست بره فرانکفورت گفت : " آقا الان کی به کیه ؟ چرا کپه ایه ؟ " 

خب خیلی کند پیش میرم انگار . 

میریم جلو تر ... ساعت 11 و رب بود که رسیدیم به فرودگاه دبی . از اونجا هم بعد از کلی دوندگی تونستیم اسپانسر هتلو پیدا کنیم که فارسی رو خیلی بد حرف میزد . اتفاقای جالبی هم اون بین افتاد مثلن یه زوج چشم بادومی مست که چرت و پرت میگفتن لمیده بودن یه گوشه و این حرفا که خیلی ما تعجب کردیم از این کارا ! ( البته ما زبونشونو نمیفهمیدیم ولی میشد حدس زد دارن چرت و پرت میگن . تازه وسط حرفاشونم یه گوشه چشمی هم به ما داشتن هی میگفتن " ایرانی ، ایرانی " )


بعد یه جای دیگه هم یه خونواده که انگار بنگلادشی بودن خیلی جلب توجه کردنو این حرفا . بابائه مثل دائشیا بود و خانومه هم چادری بود ولی یادمه نقاب نداشت . ولی به طور کلی 90 درصد با حجاباشون نقاب داشتن که به قول معلممون برای حرف زدن باهاشون باید تق تق در بزنی تا بیاد درو باز کنه ... البته مارو چه به اونا . به هر حال شیعه ای گفتن و امام علی ای گفتن و این حرفا . 


خب وقتی از فرودگاه زدیم بیرون تا سوار ماشین اسپنسر هتل بشیم با گرمای عجیب و هوای شرجی خفه روبرو شدیم . منم گفتم حیف هوای خوب ایران که بشه اونجوری و حیف امکانات اینجا که گیر همچین هوایی افتاده . راسته ها . خدا به ایران هوای عالی داده (البته به جز اهواز که هواش مزخرفه ) و به این اماراتی ها هوای گند داده عوضش امکانات داده . 


توی ماشین یارو گرفتیم نشستیم تا رسیدیم به هتل و این حرفا . هتلش  jw بود و این حرفا یه جورایی شبیه برجای دوقلو بود و میگفتن بلند ترین هتل جهانه . توی لابی هتل عکس بزرگ سه تا عرب با دشداشه و مخلفات گذاشته بودن که گند زده بود به منظره زیبای اونجا یه بار داشت که البته فقط اسمش بار بود و خبری از مشروب پشروب نبود . البته که توی یه قفسه به ارتفاع 20 متر انواع مشروبهای رنگارنگ بود ولی عملن کسی استفاده نمیکرد و جنبه تزیینی داشت ( حالا خیلی هم جدی نگیرید !)


بعد یه اتفاق جالبی که افتاد این بود که برای گرفتن کارت اتاق و این حرفا خواستن خیلی مارو تحویل بگیرن بردنمون پیش یکی از همکاراشون که فارسی بلد بود ولی طرف فقط دو تا جمله بیشتر نگفت و بقیشو سپردیم به دست اسپانسر که برامون ترجمه کنه اونم به انگلیسی . آره ما یه همچین خانواده خز و خیلی هستیم ! حتی انگلیسی رو هم بلد نیستیم :دی 


اونجا کلن خودشون با هم انگلیسی حرف میزدن و عربی رو فقط مردهای شکم گنده دشداشه پوش با زنای نقاب دارشون حرف میزدن . خب این هم از نتایج اوردن اجنبی ها برای آبادی کشورشونه ولی خودمونیا من حاضرم ایران نصف دبی امکانات داشته باشه و فارسی هم از بین بره ... والا . انگلیسیه که حرف اولو تو دنیا میزنه . خیلی هم باید ممنون بود از اینکه بیان انگلیسی رو زبون روزمرمون کنن.


خب وارد اتاق ها شدیم . اونم طبقه 59 ! ( لامصب نمیشد بری 60 ؟ ) به هر حال ... یکی دو سه ساعت صرف کشف امکانات اتاق ها شد مثلن سشوار یا حوله ( آره اینا رو هر هتل عهد بوقی هم داره :دی ) تازه تلویزیون هم داشت که البته همشون همون کانالای ماهواره خودمون بودن بلکم کانالای فارسی نداشت و تا دلت بخواد هندی و عربی و انگلیسی داشت . 


آخه نمیفهمم ایران چسبیده به دبی ( البته از طریق دریا ) بعد برای چی باید تعامل هند و دبی بیشتر از ایران باشه ؟ والا اونجا نصف جمعیتش هندی بودن . البته بیچاره هندی ها هم که کارخونه تولید آدم دارن . اینو یکی از راننده تاکسی های هندی میگفت ( البته اون گفت too many people یا یه همچین چیزی :دی ولی بیچاره خیلی این جمله رو با اندوه گفت و دلم به حالش سوخت که مجبوره راجع به هموطن های خودش همچین حرفی بزنه )


ببخشید قرار بود من سفر نامه بنویسم ولی دارم تحلیل هامو مینویسم و کلن همین تفکر هام توی سفر لذت بخش بود .

نماز خوندن در مسجد سنی ها جالب ترین بود برام . طرز وضو گرفتن شیعه ها زمین تا آسمون با سنی ها فرق داره و به قول یکی اونا وضو هاشون " پاییه " چون باید کل پارو آب بکشن و این حرفا . چند تا بچه هم توی مسجد بودن که نماز خوندنمون رو مسخره میکردن و این حرفا ولی خیلی جالب بود دیگه ... فقط یه ترسی داشتم اونم اینکه یکی از مردای اونجا یه هیولا (مثلن عضو القائده یا دائش ) از آب در بیاد و بیاد به خاطر شیعه بودن ما غلط اضافی بکنه که خوشبختانه ازین خبرا نبود و به جز بچه ها بقیه ملت سرشون به کار خودشون بود .


کلن بازم چیزای دیگه بود ولی دیگه خسته شدم ... بعدن هم حالشو ندارم بنویسم چون اصولن بیشتر از این نوشتن رو خودنمایی فرض میکنم و این حرفا . با اینحال امیدوارم سفر خارجی رو همه حداقل یه بار تجربه کنند ( خارجی منظورم کشور غرب مانند و سکولار هست )

چون چند وقت پیش توی برنامه خندوانه بخشی که میرن آرزو های ملت رو میپرسن ، یه پیرمردی که به نظر عاقل و فهیم می اومد و انگار آدم باکلاسی برای خودشه میگفت آرزو داره به کشورای اروپایی سفر کنه و من یه حالی شدم و امیدوارم کسی نباشه که این آرزو ها رو دلش بمونه و از دنیا بره ... چون خیلی سخته که بدونی داری توی جایی زندگی میکنی که اون بیرون چقدر متفاوته ولی تو باید اینتو بمونی و جهان کوچک و محبوسی رو که بهت اعمال شده رو با بغض به انتها برسونی .


پ ن : ببخشید ممکنه ایراد نگارشی داشته باشه چون بازخوانی نکردم .

sina S.M
۷ نظر

تجزیه

آن آقای خشک و رسمی گفت : " کاش میتونستم بهتون کمکی کنم ، ولی متاسفانه دیگر ظرفیت پر شده " 
گفتم : " مگر هنوز آنها رفته اند ؟ آنها هم تا هفته ی بعد در کشور هستند ، مثل ما ، انگار که هیچ بلیتی نخریده اند " 
ابروانش را بالا برد ، غبغبش حالم را به هم زد . 
گفتم : " خواهش میکنم ، یکی از بلیت هایی را که توی کمد است به من بدهید " 
او گفت : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
پیام ترسناکش را فهمیدم . 
از ساختمان فروش بلیت بیرون آمدم ، نظافت چی نگاهم کرد ، یک زن مسن یک جا نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد. آیا این آدمها بلیت خریده بودند ؟ ! 

به آپارتمان خودمان رسیدم . کسی نبود ، من زندگی کسالت باری داشتم . همه وسایل را در یک چمدان کوچک چپاندم . تنها وسایل من ، مقدار زیادی پول بود . . . 
به سمت ساختمان اداری حرکت کردم ، ازدحام بود . همه کارمندان میخواستند از حق خروجشان استفاده کنند. شرکت داشت ور شکسته میشد . 
کشور داشت تجزیه میشد. به زودی همسایگانش شروع به حمله میکردند . آن وقت ساکنان کشور ، مجبور بودند جزئی از شهروندان آن همسایه ها باشند. من که خوش نداشتم .
باید هرچه سریع تر میرفتم . با هواپیما یا کشتی. 
سوار آسانسور شدم . میخواستم به سراغ گاوصندوق رئیس بروم ، در آن همیشه یک بلیط خروج برای روز مبادا وجود داشت . کلید کوچک و طلایی را که به گردنم آویخته بودم حس کردم . هیچ کسی به آن گاوصندوق دسترسی نداشت. البته فقط به جز خود رئیس ... که من بودم .
در آسانسور کسی مرا نشناخت چون رویم به سمت درب آسانسور بود. اگر میشناختند لابد شروع میکردند به گلایه از وضع حق خروجشان . من مسئولش بودم .
آسانسور که ایستاد در جا خشکش زد ... دیگر باز نمیشد . عجب دردسری شده بود . 

اطراف را نگاه کردم . . . ده نفری بودیم . یک نفر مرا شناخت ، خواست بیاید سمتم که درب آسانسور باز شد ، اول از همه خارج شدم و سریع به سمت اتاق مخفی رفتم . چند نفر به دنبالم بودند . آنها را پیچاندم . طوری که فکر کنند در چاه توالت ناپدید شده ام.

در اتاق سری به سمت تابلوی مونالیزای تقلبی رفتم . آن را کنار زدم ... 
اما گاوصندوق دیگر آنی نبود که بود . درش شکسته شده بود ، با استرس تمام شروع به گشتن کردم . . . همه چیز بود ، حتی مجموعه ی گرانبهای سکه های باستانی ، تنها چیزی که نبود بلیت بود . به جایش یک نامه به در گاوصندوق چسبانده بودند : "معذرت بابت بلیت".
یک دفعه گیج شدم ، کسی به آن اتاق دسترسی نداشت ، آن اتاق یک درب مخفی در توالت داشت که برای باز کردنش باید دکمه ی سیفون را 19 بار متوالی فشار میدادی ، حتما کسی که این اتاق را کشف کرده شدیدا دچار اسهال بوده یا شاید مریضی روانی یا همچین چیزی داشته . 
به هر حال انتظار بیشتر از این نمیرفت. کشور در حال تجزیه بود ، تمام مردم به همراه دولت و سایر قشر ها ، در حال فرار بودند . حتما جاسوسان حکومتی که میگفتند در هر خانه ای یک دوربین کار گذاشته اند ، عامل این کار بوده اند .

به حرف مرد بلیط فروش فکر کردم : " قانون را رعایت کنید ، ما موظفیم تا زمانی که صاحب بلیت زنده است ، از بلیتش مراقبت کنیم "
خب اگر یکی از آنها را میکشتم و کد رهگیری بلیتش را بر میداشتم ، آنوقت دیگر حل بود ...
شاید کسی که کشتم همان دزد بلیت خودم باشد ... خب در این صورت دیگر عذاب وجدان ندارم . 

sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان