یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

بالاخره نوشتم این پست رو

نوشتن از من انرژی زیادی میگیرد. ولی خب به مریم قول داده ام بنویسم این پست را درباره خندوانه . (نه آن مریم ٬ این مریم !) 


راستی بگذارید در باره ی مریم هایی که من باهاشان سروکار داشتم یکم تایپ کنم :دی 


مریم اول و آخر مامان خودمه ! 

مریم بعدی که نسبتن نزدیک تره . همون همکلاسیمه که یه مدت میرفتم پی ویش و باهاش درباره فلسفه و اینا حرف زدم. متاسفانه بحثمون کشید به قضیه مرد و زن و من که ذاتن ضد فمنیست هستم ایشون رو از خودم تاروندم. حماقتش در این مبحث بی حد و حصر بود. مثلا من میگفتم : چرا تو دنیا یه فیلسوف زن نداریم . 

بعد اون گفت : پس میگی من عقل ندارم ؟ 


خب این حرکتش نشون میداد واقعن عقل نداره ! چون ۱۰ بار بهش گفتم بابا من دارم کلی حرف میزنم اشاره ای به تو و خودم ندارم. 

بهرحال این مریم کله شق چند وقتی هست که دیگه باش حرفی ندارم. 


مریم بعدی در زندگی من یه آدمی هست که من مدت ها فکر میکردم اسمش همرازه . توی اینستاگرام با هشتگ نقاشی پیداش کردم. اولش خیلی خوب بودیم . بعد ماجرا پیش آمد. این ادم جزو افراد باستانی محسوب میشه. افراد باستانی کسانی اند که من همان روز های اولیه ی بعد از خریدن گوشی (روز کنکور) و نصب اینستاگرام باهاشان آشنا شدم. 


یک بار منو بلاک کرد. فکر کنم اولین کسی بود که منو بلاک کرد. :) اون زمان دقیقن نمیدونستم فرهنگ بلاک چه طوریه و برای همین حس کردم توهین بزرگی بهم شده. صبح تا شب درگیر گوشی بودم. و هی روی دکمه فالو کلیک میکردم بعد میدیدم نمیشه فالو کرد. بعد آه حسرت واری میکشیدم و میگفتم : یعنی اون آدم برای من تموم شد ؟‌


سر اون قضیه رفتم اکانت مخفی اینستا ساختم و باهاش به مریم پیام دادم. حتی از دو سه نفر خواهش کردم که وساطت کنن و به مریم بگن که منو آنبلاک کنه. 

آخه خیلی حس بدیه وسط چت و شوخی ٬ یه چیزی از دهنت در بیاد و طرف همچنان اموجی خنده بذاره بعد پنج دقیقه بعدش بلاک کنه و تو بفهمی اون خنده فقط یه تظاهر بود. 

بهرحال میدونم منم حماقت کردم و بیش از لیاقت یه انسان بهش توجه کردم .  



به همین سادگی از وقتی گوشی خریدم گه خورد به مطالعه ام. کتاب های موراکامی جایشان را دادند به لایک کردن عکس های مزخرفی که یک زنیکه یا دختریکه گذاشته توی نت ... 


مطالعه ام افت شدیدی کرد. خوشبتخانه این وبلاگ منو مجبور کرد که همچنان بنویسم. اولین بار است که در زندگی ام عمل نوشتن را بیشتر از خواندن انجام میدهم... هفته ای دو سه تا داستان مینویسم. (لاقل برای کلاس داستان نویسی)  این وبلاگ را هم بهش اضافه کنید.


(همین الان برق رفت. و من امیدوارم بتوانم با هات اسپات این متن را آپلود کنم ) 

مریم بعدی که در زندگی من آمد در این وبلاگ باهاش آشنا شدم. متاسفانه درباره مسائل درون وبلاگی نمیتوانم پست بنویسم. اگر هم تابحال نوشته ام رمز دار بوده . 


یک مریم دیگر هم وجود دارد که آن هم در بیان است :)


کلا با مریم ها بهتر تا میکنم چون همه شان حس مامان را بهم میدهند٬ شاید این روی رفتارم با آنها تاثیر میگذارد :) مامان کسی است که من تمام ایده هایم را از او میگیرم. و او نیز همه ایده هایش را از من ))) مثلا خودش گفته از وقتی تو شروع کردی زبون در آوردن من اون آدم سابق وطن پرست نیستم :)


....


و اما خندوانه : 


- کاپشنت رو در بیار ببینم .


ماهی کاپشنش رو در اورد. یک بلوز پارچه ای آبی با نوشته های زرد انگلیسی ...

- اوضات خرابه .. برو خونه .


سنگ شدم. همینطور علیرضا. که میزبانمان بود و ما بعنوان همراه هایش آمده بودیم. 

- تو دربیار ببینم.

...

- تو هم برو خونه ...

بعد من کاپشنم را در آوردم . 

تنها کسی که لباسش قابل قبوله این دوستمونه :)‌ ( ذوق الکی ! خبر نداشتم قرار است آنجا ۷ ساعت یه بست بنشینیم. بهرحال تجربه اولین بار دعوت به چنین جایی ٬ چشم آدم را روی واقعیت میبندد)


دم در کسی وایساده بود که هرکسی قدش بلند بود را خوب واررسی میکرد که ببیند آیا توانایی انداختن توپ در سبد را دارد ؟! خب منم قدم بلند است. ولی خب گفت : ورزش که نمیکنی ...

- نه ...

- حله برو تو :) 


احتمالن اگر من صد میلیون را میبردم ٬ ایرانسل بهشان میگفت : چرا اینو راه دادین بیاد تو ؟؟؟


رفتیم داخل ... زنی به من گفت بیا و اینجا بشین. دوستانم رفتن آن ته نشستند. من دیدم به صحنه خیلی عالی بود ولی خب متوجه شدم دوربین آنجا را نشان نمیداد. غصه ای نبود. عوضش اون برنامه رو عین تئاتر از نزدیک دیدم. اونجایی که دوستم نشسته بود خیلی دور بود از محل اصلی وقایا :/ ( دل خوش نمودن الکی !!!)‌


بعد رامبد وارد میشود !!! از تعجب نکردنم تعجب کردم ! این آدم را از نزدیک ببینی و جالب نباشد برایت ؟ یک ایول به خودم گفتم که تا این حد بزرگ شده ام و مثل قبل جوگیر نیستم ... قبل تر ها یک بار بهمن (مجری معروف مسابقه های تلفنی) از توی ماشین بهم یک چشمک زده بود و من کلی ذوق کرده بودم !! بعد الان رامبد را از ۲ متری میدیدم و به هیچ جااام نبود :)))

 تازه وقتی که نیما (کیا) گفت : تلویزیون از وقتی اختراع شده تو توش بودی ... 

فهمیدم بابا این مردک آدم کمی نیست !!


بغل دستمی ام مرد باحالی بود. گفت من اصلا تلویزیون ندارم !! همش ماهواره میبینم ... اینجا هم دوستم صبح زنگ زد گفت بیا . منم گفتم : بابا مغازه مهم تره !! بیام خندوانه چه گوهی بخورم :دیییییییییییی 


طرف ۴۱ سالش بود. وقتی پرویز پورحسینی دارتش نخورد به صفحه ٬ و رفت هندونه بخوره ٬ این دوستمون گفت : زود پرید سمت هندونه ها !

بعد من دقت کردم دیدم راست میگه . پرویز یه سره کلش توی هندونه ها بود. توی آنترکت های بینش هم هی هندونه میخورد. 


راستی جزئیات جالب : 

پرویز درباره شجریان حرف زد ولی سانسور کردن ٬ گفت : نوه هاش خیلی آهنگ های شجریان رو دوست دارن و اینا ...  

پرویز درباره ی فیلم باشو (ساخته بهرام بیضایی) هم حرف زد و رامبد گفت : کیا باشو رو ندیدن ؟ 

و حتمن توصیه کرد ببینیم. این بخش هم سانسور شده بود. که شاید به خاطر ضیق وقت بود . 



بعد از اینکه اون آقاهه توپ بسکتبال رو انداخت . یه دختره هم گفت منم میخوام بندازم. رامبد هم بی تعارف گفت : بیا بنداز ولی ۱۰۰ میلیون بهت نمیدیم اگر افتاد !

دختره توپ رو انداخت هوا بعد عین والیبال بهش دو دستی ضربه زد. یعنی اینقد ضایه که تعجب کردیم چرا توپه رو کله خودش فرود نیومد. بعد بغل دستیم (اون ۴۱ ساله هه نه ..) اونقدر بد و مسخره وار خندید که فکر کنم به خاطر اون اصلا پخش نکردن بخش دختره رو خخخخخ


دیگه چه جزئیاتی میخواید بدونید ؟؟؟؟ آهان .. میدونستید صدای خنده حضار رو جدا میگیرن ؟ و بعد به قسمت هایی که میخوان اضافه میکنن ؟


آهان داشت یادم میرفت. رامبد یه جا به نیما (کیا) گفت که : اگر حرف بد میزدی که مینداختمت بیرون !!!


اونجا در اصل رامبد اینو گفت : اگر حرف بد میزدی که با تیپا پرتت میکردم بیرون.

بعد نیما گفت : بیا خودتم که داری حرف زشت میزنی 

بعد رامبد خندید و گفت : خب این بخششو کات میکنیم ..

و دوباره گفت :‌ اگه حرف بد میزدی که مینداختمت بیرون ...

.....



بخدا خیلی دلم نمیخواست اینا رو بنویسم ولی خب بحث قولم به مریم است (مریم است دیگر !!! )‌ 

sina S.M
۱۱ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان