یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان زانو -- قسمت ۲ از ۲

- گه خوردی ...

- جان ؟!

- فکر کردم هنوزم از اینکه بهت فحش بدم خوشحال میشی ... مثل سه سال پیش.

فاطمه دست صیاد را گرفت. هنوز به هم محرم بودند. در واقع به خاطر دنگ و فنگ کاغذ بازی های طلاق ... هرگز طلاق نگرفتند. اما فاطمه دلش میخواست طلاق گرفته بودند. تا این دست گرفتنش معنای متفاوتی بدهد.

- ادامه بده (....)

- اوه .. چقدر غلیظ شدی تو این مدت!

- فاکیو ... ادامشو بگو ... داستان مزخرفت رو دوست دارم.

...


کشتن زاک کار راحتی نبود. اولش این که کسی نباید میفهمید من میخواهم او را بکشم.البته این تنها مشکل پیش رویم بود .

سوفی نباید میفهمید من چه فکری در سرم دارم. آنوقت ممکن بود برعکس کاری که ۳۰ سال پیش کرد. برود توی تلویزیون.

تانیا گفت وقتی زاک رو کشتیش به من یه زنگ بزن ... تا جسد رو محو کنم.

وقتی از تانیا پای چت پرسیده بودم چطور سگ را محو کرده . گفت تخصصش است. حالا هم با محو کردن جسد زاک میخواست تخصصش را ثابت کند.

البته قدرتش را علنن وقتی به من میگفت که زاک را میکشتم. سوال من این بود که چطور او سگی را که کشته محو کرده. و حالا به خاطر جواب این سوال باید یک انسان را بکشم.

سوفی در این سی سال به من یاد داد که انسان ها لایق ترین موجودات برای کشته شدن اند.


 

sina S.M
۲۲ نظر

ماموریت کثیف !

بخش های پررنگ متونی هستند که به نحوی با آدمی به اسم X ارتباط دارن مثلن اگر در بخش پررنگ از فردی یاد شده آن فرد همان X عه (!) و یا اگر یه دیالوگ پررنگ میبینید یعنی X اون دیالوگو گفته ، صرفن برای گیج نشدن ! )


- چی میخواید ؟ 

- ببخشید مثل اینکه بد موقع اومدم . 

- نه اتفاقن ... ( دستش را آهسته به کلت روی میز نزدیک میکند همین که دستش به فاصله مورد نیازش میرسد در همان وضعیت میماند )

- سکوت -

- اوه ببخشید یادم رفته بود دفترچه بریلم را همراهم بیاورم . 

شخص کور با عجله از آنجا بیرون رفت . 

( نگاهی به میز انداخت یک دفترچه بریل روی میز بود ! دفترچه ی بریل متعلق به همان شخص کور بود . آن را برداشت و ورق زد . یک سری سوراخ . چشمانش را بست و انگشتانش را بر روی صفحات حرکت داد . " کوفتی ... چطور از این لامصب سر در میارن کاش معلم بریل یا یه همچین خری بودم ، آره همیشه دوست داشتم کسی باشم به غیر از خودم . که به جز کشتن کار دیگه ای بلد نیست " 

دفترچه ی خودش را در آورد . لیست کارهایش بودند . 

نفوذ به محوطه ی آزمایشی ( تیک )

کشتن یکی از افراد و دزدیدن هویت او 

کشتن سردسته 


عجب ماموریت کثافتباری ! باید آدم کوری را بکشی . مثل اینکه داری در خیابان راه میروی و یکهو زمین دهن باز کند و تو را ببلعد .)


شخص کور وارد شد . به همراه یک کلت در دستش . به طوری که خیلی دقیق به او نشانه رفته بود . خیلی دقیق تر از یک آدم بینا .

او یکه خورد ! خیلی نرم و بی صدا به سمت راست حرکت کرد و با ناباوری دید لوله ی کلت با همان نرمی و دقت به سمت راست آمد. 

( آشغال ... این خود سر دستست ، همونی که شایعه شده بود که میبینه )

شخص کور گفت " میشه بگین در محوطه آزمایشی چرا کلت آوردین ؟ " 

او دستانش را بالا آورد و گفت : " هی رفیق این یه آزمایش دیگه از طرف سازمانه ، میخواستن آدمای متقلب رو شناسایی کنن ، یه دقه دیگه یه مشت سرباز میریزن اینجا و تو رو به جرم تقلب میبرن . میبرن بیرون از این محوطه کوفتی .. اونوخ هر روز صبح برات شیر داغ با مارمالاد نمیارن و خبری از جای خواب گرم و نرم نیست . "


( شاید ادامه بدم :دی )


----


sina S.M
۳ نظر

سکوت ... دلیلی بس ژرف برای تفکر

چند روز پیش یک کاغذ تبلیغاتی به دستم رسید. عجیب بود .تحت عنوان " مسابقه قتل " توضیحاتش از این قبیل بود : " به راحتی خوردن یک آب پرتقال بدمزه ... یک بار امتحانش کنید . شاید به کامتان خوش بود " و زیرش شماره تلفنی نوشته بود . من احمق بودم که آن شماره را گرفتم ، بعد میگم چرا . خانمی جواب تلفن را داد . 
- الو ... بفرمایید . 
دستپاچه شدم ، منو چه به این قرتی بازیا یک راست رفتم سر اصل مطلب . 
- مسابقه قتل چیه ؟ 
- چی ؟ ... 
لحنش اصلن شبیه یک منشی یا مسئول جواب دادن به تلفن نبود. انگار من مسئول بودم به این موجود بفهمونم الان چی کار باید بکنه . 
خواستم قطع کنم که یک دفعه او پیش دستی کرد و قطع کرد. 

واقعن که کلافه شده بودم . به کاغذ تبلیغی نگاه کردم ، چقدر ساده و درب و داغون بود. اصلن گرافیکی توش نبود . البته اگر اون کادر ساده و دکمه پیانویی اش را گرافیک نگیم . عجیب اینکه اصلن دوست نداشتم دست از سر این کاغذ لعنتی بی سر و ته بردارم . هیچ به فکر تحقیقی که باید راجع به "اتوپیای شهری " مینوشتم نبودم . حتی فهرست بندی اش هم تمام نشده بود . یعنی نمیدانستم باید دقیقن چی بنویسم و برای همین کلن این روزا اعصابم خورده . این تحقیقه رو آقا یا خانومی به اسم نامجو بهم محول کرده و اون تبلیغ کوفتی بهترین دل مشغولی بود که میتونستم برای خلاصی از این اعصاب خوردی بهش متوصل بشم .

شاید جالب باشه که چرا مجبورم تحقیقی بنویسم که حتی نمیدونم قراره به دست کی برسه و چرا اصلن باید بنویسمش . اصلن این نامجو کی هست و چرا اومد توی دایره افراد شناخته شده من . ماجراش برمیگرده به وقتی که تحقیق راجع به اتوپیای شهری رو آغاز کردم . اولین بار توی یه مقاله راجع به یه بازی ویدئویی اسمش به گوشم خورده بود و فهمیدم معادل فارسیش همون آرمان شهره . ولی به نظرم اتوپیا باکلاس تره . مسلمه که اولین مرجع تحقیقاتی ام اینترنت بود . فکر کنم دومی و سومی اش به ترتیب کتابخونه و آدم ها باشن ولی دیگه کی توی قرن بیست و یک اونقدر بیکاره که اینترنت به اون گستردگی رو رها کنه و بره سراغ کتابخونه ای که برای پیدا کردن کتاب یا هرچی باید فقط کلی از وقتتو صرف ورق زدن بکنی ، ( کاری به بقیه مسائل مثل رفتن به محل کتابخونه و کل کل با کتابدار و جا افتادن روی صندلی کتابخونه و نگران بودن از ناراحت بودن جا و غیژ غیژ صندلی و تر تر میز و تق تق لامپ مهتابی و ضرر داشتن نور غیر مهتابی برای چشم و غوز کردن روی کتاب و سنگین بودن کتابو سر شدن دست هنگام چرت زدن وسط مطالعه و عدم وجود نیروی جادویی ای در کامپیوتر که باعث بی خوابی میشه و کسالت از فونت کتاب و نداشتن موس و موشواره و ایناش ندارم )

برای همین منابع دوم و سوم تحقیقاتم هم جای خودشون رو به اینترنت دادن . اینترنتی که کنترلش توی ایران مثل کنترل سگ لاغر مردنی و چرک و کثیفیه که توی 7 تا در غل و زنجیر شده و برای هدایتش باید تمام انرژی و کار و وقتتو بذاری تا این سگه دو متر تکون بخوره . جهت تحقیق خیلی برام مهم نبود . اصلن نمیدونستم وقتی این تحقیق کامل بشه و بفهمم اتوپیا یا همون آرمان شهر چیه به چی میرسم . معلومه به خیلی چیزا میرسم ، شاید برسم به اینکه کلی از وقتم بره و من فرصت خیلی کار های خوب و بد دیگه ای رو که توی زمان مطالعه میشد انجام بدم رو از دست بدم و بعد ها افسوس بخورم یا حیرت کنم. اما واقعن این تغییرات هدف نیستند چون من نمیخواستم به اونا برسم . آره اگر من یه معلم اخلاق بودم که عادت داره بعضی وقتا مطالعات پراکنده داشته باشه این مطالعه خودش یه هدفه چون میتونم توی درس های اخلاقم ازش استفاده کنم . ولی یه نوجوون تینیجر قرن بیست و یکمی که نمیتونه معلم اخلاق باشه . حرف هاش و گفته هاش نه شنیده میشه و نه گفته میشه چون قبل از اونکه سخن مورد نظرش از فکرش به حنجره و از حنجره به زبون و دنیای بیرونش برسه هزار بار زیر و رو میشه . ( چرا گلوم گرفته ؟ بهتره اینو نگم و یه کلمه ی خوشگل تر به کار ببرم تا با آهنگ فضا جور در بیاد ، اصلن چرا خودمو خسته کنم ، ولومشو میارم پایین ، اینجوری هم که خیلی عادیه ، بذار یه پوزخندم قاطیش کنم تا یه خری گوش کنه لاقل . در آخرم نتیجه میگیریم که ای بابا این چه حرف دهن پر کن و گند دماغیه که من با این وضعم میخوام بگم ؟ منو چه به این ... خوردنا ، بذار راجه به شراب و دختر و کوفت و لباس و سریال و آهنگ و شاهین نجفی و گوشی املت و فبلتو انگری بردزو اروپائو اون جزیره هه که همشون زننو اون جزیره هه که همشون مردنو اون جزیره هه که همشون اهم انو اون خاکبرسری و اون تیکه هه که میگن بالا خره پایین گاوه ئو اون کلیپه که دو تا زنه داره و اون کلیپه که چار تا مرد داره ئو اون یاروئه که سیبیل داره و اون زنه که ریش داره و اون مسابقه هه که گاومیش داره حرف بزنم . )

نتایج من از تحقیقم راجع به اتوپیا اگر افسوس خوردن به مملکت و گیر دادن به مسئولای بیچاره نبود . حداقلش ناراحتی از وضع خودم بود که بعضی وقتا اونقدر بیکار میشم که میرم و میشم یکی از این آدما که سیگار دود میکنن و راجع به " هیچی " حرف میزنن . ولی من واقعن دوست دارم که روزی برسه که من در جایی باشم که برای خلاصی از بیکاری نرم و راجع به " هیچی " صحبت کنم . همینطورم نخوام راجع به " همه چی " صحبت کنم چون میدونم اونقدر موضوع پراکنده هست که تهش میرسم به " هیچی " . نتیجه میگیرم که بعضی وقتا راجع به هیچی صحبت نکنم و چند لحظه جلوی دهنمو بگیرم و خیره بشم . به قیافه ها یا هر کوفتی . فقط دهنمو باز نکنم چون از اونجا به بعدش این گفته ی منه که منو اداره میکنه نه خودم .
sina S.M
۴ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان