یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

قم ...

گرمای کشنده ای بر اتوبوس حکومت میکرد . ظالمانه . گردنم عرق کرده بود و یقه ام شده بود سوهان روحم. چه مکافاتی بود سفر به قم ، بار و بندیلم را چک کردم ، جامدادی پر از خودکار ، دفتر چه یادداشت ، چند تا شکلات که به نظر ذوب شده بودند و دوربین عکاسی و ضبط صوت ، این دو تای آخر باارزش ترین وسایل سفرم بودند ، شاید از خودم هم .
اینها را میخواستم برای تهیه گزارشی تحت عنوان " بازدید از کتابخانه آیت الله مرعشی " . مشتاق بودم ولی ، نه لزوما در تمام ساعات ، مثلا ساعاتی مثل الان که داشتم از گرما هلاک میشدم ؛ گاهی اوقات گرما به مغزم میزد و پشیمان سفر میشدم . اما خب به هرحال که راه را آمده ایم . نمیشود که جت شخصی گرفت و الساعه بازگشت .  
 نمیدانم چرا یکهو ایستاد ، کم و بیش می ایستاد ، برای سوار کردن چند تا بنده خدا یا پلیس راه . آن موقع هم به یک مرضی واساده بود ، کاریم بهش نبود. تا قم راه کمی مانده بود. 
دور و برم رو نگاه کردم ، یک نفر داشت تسبیح می انداخت ، یکی خوابیده بود ، آن یکی هم همینطوری زل زده بود ، مثل کاری که من میکردم . از قیافه هایشان حدس میزدم این آدم ها برای چه به قم میروند، آنی که داشت تسبیح می انداخت که تکلیفش روشن بود. آنی که خوابیده بود و شکمش حکایت از لقمه های چرب میداد و نحوه ی پیراهن روی شلوار انداختنش حکایت از بیخیالی و کم هوشی . شاید مامور اداره ی آمار قم است . خوب معلوم بود اهل قم است ، اصلا قیافه هایش شبیه کسی بود که به مقصد برمیگردد.
آنی را که یکسره بهم زل زده بود را خیلی بهش دقت نکردم ، آخر حواسش به جایی پرت نبود میترسیدم متوجه بشود ، ولی با همان مشاهداتم ، فهمیدم که کمی وضع مالی اش خوب نیست. گرچه هر از خدا بی خبری که توی این گرمای ذوزخ با اتوبوس میره قم خب با عقل جور در نمیاد که پولدار باشه. ولی خب بعضی ها از بقیه پول کمتر دارند ، این را میشود از نگاه های بی توقع و لبخند های " کمشان " دانست ...
از بحث شخصیت شناسی پریدم بیرون . خودم چه آسمون قلنبه ای هستم که ریز شوم توی این و آن . گرما دوباره مرا فرا خواند. چه شکنجه گر صبوری است این گرما . . . آرام آرام زجرت میدهد که خودت هم نفهمی توی چه کوره ای داری پخته میشوی. حکایت همان قورباغه ای که آرام آرام و بدون درد آبپز میشود.   
سعی کردم با پاکتی که شاگرد شوفر داده بود و تویش آذوقه ی راه بود ، یک چیزی شبیه بادبزنی درست کنم ، دیدم چهار تا خرما و یک بیسکوییت مزاحم اند ، باید درشان می اوردم . عجب مکافاتی بودها . خرمای اول را گذاشتم دهانم ،  چنان زبانم از داغی اش سوخت و گلویم از شیرینی اش زق زد که کوفتم شد ، بیخیال بادبزن شدم ، ساعت را نگاه کردم ، نیم ساعتی مانده بود. (این حدس خودم بود )
چرت زدم تا اینکه اتوبوس ایستاد ، ایستگاه استراحت بود ، خدا را صد  هزار مرتبه شکر ، خواستم بپرم از اتوبوس بیرون که یکهو دیدم فقط منم که از جام جهیدم . بقیه مثل ماست منو نگاه میکردن انگار کار عجیب تر از این بلد نبودم . دیدم هیشکی پیاده نشد ، رفتم به خیال خودم که قالشان گذاشته باشم و از نگاه های ماستی شان فرار کنم ، همین که پامو گذاشتم بیرون فهمیدم و جلدی برگشتم تو اتوبوس ، آتیش از آسمون فواره میزد که نگو ، رفتم داخل دیدم چند نفری پوزخند میزنن و منو به هم نشون میدم ، گفتم : خدا خیرتون بده یکی پاشه بره آب خنک از دستشویی بیاره. 
گفتن نمیشه ، اون بیرون جهنمه . 
رفتم پیش راننده ، اون خودش اهل همین اطراف بود و به گرما عادت داشت، داشت چایی میخورد، بهش گفتم بره آب خنک بیاره ، خندید و گفت چرا خودت نمیری ؟ 
گفتم آتیش بارونه 
گفت مگه من ابلیسم که آتیش روم اثر نکنه ؟ برو بنده خدا ، با آتیش جهنم چی کار میخوای بکنی ... 
دیدم تکیه بر دیگران سودی ندارد ، یک تیکه کارتون رو از رو داشبرد اتوبوس برداشتم ، گرفتم روی سرم و رفتم بیرون
وقتی برگشتم خیس خیس بودم ، حسابی با شیر آب خودمو خنک کرده بودم.       
نامرد راننده نذاشت بیام تو اتوبوس ، گفت باید بیرون بمونی تا خشک شی ، دیدم هلاک میشم تا خشک شم ، رفتم توی دستشویی که اقلکن سایه باشه. 
وقتی برگشتم اتوبوس رفته بود ، چمدونم هم روی زمین بود.

sina S.M
کمند سلیمانی
۳۱ ارديبهشت ۱۵:۲۳
Khob jaleb bud 
Ba un qesmatesh ke aval ranande nazasht savare Otobus beshio badesham chameduneto gozasht biruno raft k raft....
Kheili hal kardm :D
کمند سلیمانی
۳۱ ارديبهشت ۱۴:۵۱
Khodetan in dastan ra neveshteEd???
Kamarband???????????
Mamnun jenab sink!(in be un dar) :p
Asan in tan tak ke ravani karde maro!
Mn az shoma ozr mikham hama ro yadam nabud ke beneVsam!
Bazam mamnun az didgahetan!
حسین بوذرجمهری
۳۱ ارديبهشت ۱۴:۲۴
سلام
من نگفتم بهتر توصیف میکنم. میگویم اینطور توصیف نمیکنم. یعنی قم به این چیزی که نوشتید مربوط نبود. شما اگر اسم داستانتان را میگذاشتید مثلا یزد شاید زیباتر هم میشد. واقعا اگر یک داستان خیالی از گرمای سفر میخواستید بنویسید از قم نوشتید؟
این مثل این میمونه که شما اسم داستانتون رو بگذارید مکه و فقط از گرمای هوا حرف بزنید. یا بگذارید مشهد و فقط از سرما!
خلاصه اگر داستانتان هیچ ربطی هم به قم نمیداشت هیچ فرقی نمیکرد و این در داستان پردازی خوب به نظر نمیرسه.
پاسخ :
اسمش مهم نیست !!! 
این اسمو گذاشتم تا بلکه خواننده های وبلاگ شما که اکثرا مذهبی هستن برای خوندن این مطلب اقدام کنند 
حسین بوذرجمهری
۲۹ ارديبهشت ۲۳:۲۴
سلام
من اهل یزدم. کویر و گرما را خوب میشناسم. قم هم زیاد رفته‌ام. لکن اگر یک وقت بخواهم از قم بنویسم اینطور نمینویسم. همه اینها باشد خار مغیلان سفرتان. ما حصل چه شد؟ قم یعنی فقط همین؟
پاسخ :
این فقط یک داستان است ! 
من یک بار در عمرم به قم رفتم ، 8 ساعت طول کشید تا برسیم :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان