یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

یک داستان میخوام بنویسم اما نمیدونم چطوری !!!

حبیبه جعفریان نوشته بود : یکروز فرصت پیدا میکنم و میرم و اون رمان لعنتی مو مینویسم .

این جمله عاری از غلط است !

آدمهای اطراف من همگی از دسته آدم هایی هستند که " نمی نویسند " .

نمیدانم تعریف دقیق این آدمها چیست . شاید اصلن آدم نیستند یا شاید هم نوشتن برایشان وظیفه است . اما میدانم معدود افرادی هستند که مینویسند . چنین افرادی را در دنیای واقعی خیلی کم دیده ام . خیلی کم میدانی یعنی چند تا ؟

دو تا ! باور بفرمائید از 1000 کیلومتری هم میشود تشخیص داد فلان شخص اهل نوشتن است یا خیر . نوشتن که میگویم منظورم متن های نزدیک به داستان است ، نه شعر های دو خطی یا چرت و پرتهای دیالوگ واری که در یکی از وبلاگهایی که یک زمانی خواننده اش اینجا سر میزد ، اینها هدفی به جز نوشتن دارند معمولن برای خودشیرینی است یا غیره ، اما من منظورم آن نوشتنی است که همراه با احساس باشد ، آن نوشتنی که تک تک کلماتش را بخواهی تنظیم کنی تا منظورت آن طور که خودت میخواهی برسد ، متن هایی که اگر توی یک کتاب ببینی با نویسنده های واقعی و ابر نویسنده ها اشتباهش بگیری ... :دی

داشتم میگفتم من تنها دو نفر را در دنیای واقعی دیده ام که مینویسند و از مشغله های زندگی کمی فاصله میگیرند و میروند سراغ مداد و کاغذ ، نه برای اینکه لیستی را پر کنند یا یک وظیفه ای را به انجام برسانند. بلکه میخواهند به نوعی تفریح کنند ! آره نوشتن یک تفریح است .

یکی اش یک آقایی بود که متن های خوبی مینوشت و یک مدتی داستانهایم را میخواند و با هم مینشستیم به بحث و گفتگو . البته من آن زمان خیلی بچه بودم و اصلن فرصت نشد متن های ایشان را بخوانم ولی میدانم خوب مینویسند چون یک بار به وبلاگش سر زدم .

یکی دیگرش هم همین حبیبه جعفریان که اسمش اول این متن آمده . البته من سعادت دیدارش را نداشتم ولی تلفنی با هم نیم ساعتی حرف زدیم . یکی از متنهایش در این وبلاگ هست ... خیلی خفن مینویسه . اصلن من همان اول که متنش را توی همشهری داستان خواندم ، پاپی اش شدم تا بالاخره توانستم صداشو از پشت تلفن بشنوم و بفهمم که این آدم حتی از عکسش هم ترسناک تره و بعد ها در این رابطه با خونسردی تمام نوشت زمانی هم که خودش بچه بوده برای شاعر مورد علاقش شعری نوشته و اون شاعر هم به قول خودش با تانک از روی شعره رد شده .

این دختر بچه ی حساس هم که حسابی توی ذوقش خورده بود تبدیل شد به کاسه ی داغ تر از آش با خودش گفته اگر قرار است با هر متن نوپایی اینقدر خشن رفتار شود خب من هم خشن میشوم تا بتوانم متن های محشری بیافرینم . که البته متن هایش محشرند . البته نه آن ستون های مزخرفی که توی همشهری جوان و هر هفته هولهولکی مینویسد (گرچه خودش میگوید خیلی از ستون هایش خوشش می آید) بلکه متن هایی که حرفی برای گفتن دارند و توی همشهری داستان چاپ میشوند ، یک ستون سرتاسر اندازه ی یک صفحه است و مسلمن حرفی برای گفتن تویش نیست به جز یک سری نوشته وبلاگوارانه .


اما داشتم میگفتم ، آن هایی که " مینویسند "  به احتمال غریب به یقین همیشه عقده ای دارند که یک داستان رو شروع و تمام کنند . بار ها یک متنی را شروع کرده و بعد از چند صفحه یا حتی چند خط بیخیالش میشوند . مشکل اینجاست که ایده های نوشتن بسیارند ولی بهانه های نوشتن ... اصلن زیاد نیستند . بهانه اسمی است که من روی پیرنگ داستان میگذارم . یعنی گره ، مشکل ، یک عقده که قابل گشایش باشد .

شما اگر بهانه ای برای نوشتن نداشته باشید فوقش میتوانید یک اتاق را توصیف کنید یا چمیدانم ، علت مرگ یک نفر را به صورت ماجرایی بیان کنید . اما مشکلش اینجاست که مثلن مرگ یک انسان موضوعی نیست که بتوانید راجع بهش داستان بنویسید . حتی اگر هزاران شاخ و برگ بهش بیاویزید. فوقش شاید یک داستانک بی سر و ته بشود که نه نزولی دارد و نه صعودی .


مثلن من الان یک متن راجع به مرگ مینویسم + کلی شاخ و برگ که باعث جذابیتش میشه . اما میبینید که ماجرایی در کار نیست و زمان در داستان ایستاده :


-کصافت !

این را برادرم گفت ، وقتی محو تماشای نقاشی هایی از میکل آنژ بر سقف آسانسور بود . انگار که کلیسا بود ، یک سقف گنبدی با نقاشی های بهشتی . یک پدر روحانی کم داشت .

انگار که آسانسور چی ذهنم را خوانده باشد ، گفت : کلیسا طبقه ی 17 امه ، میخوایین؟

که با فریاد مخالفت های من ، برادرم و پیرزن مشرقی مواجه شد. یارو انگار این مخالفت ها برایش عادی بود ، مراجعین این هتل همه شان یک مشت خوش گذران لائیک بودند .

آخر هتل گران قیمتی بود . از دیوار های صورتی اش که مخلوط گچ و صدف بودند بگیر تا نظافت چی کروات دار که فرانسوی را بهتر از توریست های فرانسه صحبت میکند .من و برادرم انتخاب بهتری نداشتیم ، چون هتل های ارزان همه پر بودند . اینجا را هم به لطف یک پیر مرد استخوانی خل و چل توانستیم رزرو کنیم . مرد عجیبی بود زیرپوش لیمویی رنگ پوشیده بود و شلوارک چروک خورده و جوراب های سیاه کم و بیش می لنگید و بیشتر انگار پرواز میکرد تا لنگیدن و اما کلاه حصیری ماهیگیری داشت . با این حساب وجودش در چنان هتلی معما بود.

همین که دیدیم هتل پر است و خواستیم برویم بیرون ، او یک مرتبه جلو رویمان سبز شد .

من فکر کردم آمده برای گدایی و محلش نگذاشتم . اما برادرم ماند و مدتی بعد من را که داشتم بیرون هتل سیگار میکشیدم کشید داخل .

خواستم فحشش دهم که دیدم کارت اتاق را جلوی صورتم بالا و پایین میبرد. انگار که خیلی حرکت جالبی بوده و من قرار است سورپرایز شوم . عوضش یقه اش را گرفتم و گفتم " اینهارا از کدام بدبختی کش رفتی ؟ "

آخر میدانی ، اولین بارش نبود که . بعد به پیرمرد گدا نما اشاره کرد . رفتم سراغ پیرمرد و بعد فهمیدم برای خیرخواهی این کار را کرده ، البته سعی کردم خیلی پیشش نمانم تا مبادا کسی نگاهمان کند و فکر کند یکی از قوم و خویش های من است ... آره خیر سرش ، با اون راه رفتنش .

وقتی کارت را گرفتم توی دستم کم مانده بود بالا بیارم ، آخر شماره اش 666 بود .


اما صبح علی اطلوع که داشتم روی ایوان به برج عظیم روبریمان نگاه میکردم متوجه شدم کسی از دور دست دارد داد میکشد . کمی سرم را خم کردم ، صدا بیشتر و بیشتر میشد. داشتم شک میکردم که صدا از داخل اتاق است یا نه تا اینکه یک دفعه دیدم مرد نحیفی در حالی که خودش را مثل جنین جمع کرده از روبریم گذشت . کمی بعد از آن کلاه حصیری با سرعتی کم تر از روبرویم رد شد . همان مردک دیشبی بود .

میدانستم با آن شماره اتاقی که ما داشتیم حداقل 2 دقیقه دیگر طول میکشد تا مرد مثل مربا له شود ولی حتی همین 2 دقیقه برای اینکه به خودم بیایم کم بود. آنقدر شوک زده بودم که برای مدت طولانی ای به آن مرد که در حال سقوط بود نگاه کردم ، محل پرتابش مسخره بود . مرکز استخر . یادم نیست چقدر ولی یادم است وقتی برادرم به شانه ام زد و مرا به حال خودم آورد ، هرگونه نشانه ای از سقوط مرد از میان رفته بود . شاید تنها نشانه ای که باقی مانده بود این بود که دیگر هیچ کسی در استخر نبود . انگار مردم میترسیدند یک نفر دیگر هوس کند از طبقه ی هشتادم به استخر بپرد.


-پیرمرد بیچاره .

گفتم : کجاش بیچاره بود ؟ روانی بود ، ندیدی دیشب با چه وضعی اومده بود توی هتل به این گرونی ؟ الانم این سقوط مسخرش.

- هی از کجا میدونی خودش پریده ؟

- انتخاب نوع لباسش که زوری نبوده .

- شاید هم  ... 

بعد از گفتن حرفش منصرف شد.

فهمیدم دارد چیزی را از من مخفی میکند .

اما چه چیزی ؟ او بود که کارت اتاق رو از پیرمرد گرفت . چرا من نگرفتم ؟ چرا وقتی داشت با آن پیرمرد حرف میزد مرا صدا نکرد ؟ چرا صحبتشان به اندازه ای طول کشید که من حوصله ام سر برود و سیگار روشن کنم و نیمی از سیگار هم بسوزد ...

گفتم : هی وقتی داشت می افتاد تو کجا بودی ؟

- صبحانه دیگه .مگه نفهمیدی ؟

- آره ، اما صبحانه کجا بود ؟

کمی این پا و آن پا شد ، پرسیدم : پشت بوم ؟

-اوهوم

با خودم گفتم کصافت !


متن جالبی بود ! با فحشی از دهان برادر شروع و با همان فحش در ذهن راوی تمام شد .

در کل سه شخصیت اصلی و نیز دو شخصیت فرعی که حضورشان در متن جهت تنوع بوده و بس:

راوی » طبق معمول راوی ها موجوداتی منطقی اند ، چرا که بلدند روایت کنند یا به عبارتی بلدند بنویسند . در اینجا هم با یک انسان منطقی و صد البته بی احساس روبروییم


برادر راوی » نقطه ی مقابل راوی ، با احساس و اما کمی غیر منطقی و شاید هم کمی گیج با سابقه ی دزدی که درجه ی حماقتش را تا حدی بالاتر میبرد.


پیرمرد » شخصی مجهول الحال که میتواند مجنون باشد یا نه . او یک گره در داستان است و برملا شدن شخصیت اصلی او برملا شدن راز داستان است .


محیط ها هم محدود به یک محیط کلی به نام هتل هستند و زیر محیط ها و نیز محیط های ذکر شده یا ذکر نشده :


زیر محیط ها »

آسانسور : محل شروع متن ، شبیه کلیسا

اتاق 666 : مورد توجه به علت شماره اش ، دارای ایوان

لابی هتل : محل ملاقات با پیرمرد ( ذکر نشده )

استخر : محل سقوط پیرمرد

پشت بام : محل سرو صبحانه و احتمالن محل پرش پیرمرد ( در این مورد شبهه وجود دارد )

ایوان : بدون شرح

sina S.M
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان