یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

کرایه ها آماده .

کرایه ها آماده اسم فیلم کوتاهی بود که امروز توی شبکه افق دیدم. 

اثر حسین دارابی و با بازی بی نظیر امیر کربلایی زاده... 


داستان روال خطی داشت. در اوایل داستان معلم سر به زیر مدرسه (امیر کربلایی زاده) که با یکی از شاگردانش سوار تاکسی و عازم مدرسه هستند. 

قبل از رسیدن به مقصد راننده ماشین که مردی شبیه شعبان بی مخ (نسبتا هیکلی ٬ مو های فرفری اخم خشن و سیبل تا بنا گوش) به مسافران میگوید که کرایه خود را بپردازند تا بعد معطل نشوند... شاگرد میخواهد کرایه را از پیش پرداخت کند ولی چون اسکناسش خورد نیست٬ معلم پیش قدم میشود و میگوید کرایه جفتشان را میپردازد. 

با وجود اصرار شاگرد مبنی بر اینکه خودش کرایه را بپردازد معلم قبول نمیکند و میگوید خودش کرایه را میپردازد. بعد دست میبرد در جیب کت ... جیب سمت راست . جیب های شلوار ... کیف چرمی اش را زیر و رو میکند و میفهمد که از کرایه خبری نیست. 


حال فیلم در فاز بعدی وارد تخیلات معلم میشود که وقایع احتمالی را پیش خود مجسم میکند. در یکی از آنها وقتی راننده میفهمد او کرایه ندارد یقه اش را میگیرد و از پنجره ماشین میکشد بیرون و نکته اینجاست که شاگرد بیکار نمینشیند و سریع موبایلش را در می آورد تا از جریان یقه گیری راننده از معلم ٬ فیلم بگیرد . شاگردی که چندی پیش اصرار میکرد که خودش کرایه را بپردازد و حال دارد این چنین رفتار بی رحمانه ای از خود بروز میدهد ... این شاید مطابق با واقعیات نباشد.


و بعد نشان داده میشود که آن فیلم بین بچه های مدرسه از طریق بولوتوث رد و بدل میشود... این جریان استرس وار و به نظرم جریان کافکایی به خوبی تا دقایق آخر حفظ شد. حتی وقتی دیگر آن مرد دست از خیال پردازی برداشت و خودرو به مقصد (مدرسه) رسید  معلم از ماشین پیاده شد و رفت عقب تاکسی ایستاد.. بعد فیلم به فاز سوم وارد شد که کلن سکه را برگرداند... البته چیزی شبیه پایان باز به نظر میرسد و کارگردان از آنجا به بعد اثر خود را تمام شده تلقی میکرد ولی برای آنکه بتواند در شبکه افق پخش شود باید داستان به سمت و سوی دیگری تغییر میافت .


آنچه مرا در فیلم مجذوب کرد ٬ ساختار استرس و اضطرابی اش بود. فیلم ساعت ۵ عصر مهران مدیری (همانی که توی نشست خبری اش تریاک میکشید :دی )  هم همچین ساختاری دارد و کلن دارد استرس داشتن رو به خورد مخاطب میدهد. 

با این جور آدم ها خیلی بیشتر از دیگران شاید همزاد پنداری کنم. خودم هم زمانی که عقل درست و حسابی نداشتم مدام درگیر استرس های الکی و بیهوده بودم ...


معلم این فیلم هم عقل درست و حسابی نداشت .. مثلن میتوانست خیلی راحت وقتی متوجه شد کیف پولش را نیاورده از شاگردش بخواهد پول را بپردازد. اما حاضر به این کار نبود... این است که میگویم استرس الکی ... استرس الکی ساختن قفسی نامرئی برای خودمان است. خودمان را در یک سلول انفرادی می اندازیم و با ذهنمان دیوار ها را به هم نزدیک تر میکنم تا اینکه مارا له و پورده (!) کند.


الان دعوای مسخره ای را با مادر گذراندم .. سر فریم عینک .. دسته عینک شکست چند روز پیش و مجبور شدیم فریم عوض کنیم. فریم را در مغازه تست کردم ولی الان که فریم آماده شد فهمیدم حدود نیم سانت ارتفاع شیشه عینکش کوچک تر است. عینک داشتن به خودی خود یعنی نتوانی خارج از آن مستطیل حرام زاده را ببینی ... ولی وقتی آن مستطیل حرام زاده بخواهد نیم سانت کوتاه تر شود واقعن گند میزند به جهان بینی آدم. 

بعد مادر هم تصدیق کرد که اتفاقن منم فهمیدم شیشه عینک خیلی ظریف تر از اونیه که تست کردیم .. حالا حدس بزنید برای چه دعوا شد اصلن :دی


یادم است یک بار که هفت هشت سال پیش لیلا چیزی را ندیده بود و به خاطرش من مجبور شدم یک کار را دوبار انجام بدهم آنقدر از دستش عصبی شدم که همچین چیزی گفتم : برو بابا چار چشمی ...

آخر او عینکی بود.


بعد گفت : به زودی خودت هم چار چشمی میشی ... 
پرت و پلا هم نمیگفت. اشاره کرد به خانواده پدری که همه ماشالا همه چی داشتند به جز چشم ... 

آن جمله آنقدر مرا به فکر فرو برد که اصلن تعجب نکردم وقتی همان سال به جمع چهار چشمی ها پیوستم. الان خانواده ما کسی را ندارد که عینکی نباشد این موضوع مدام توسط فامیل های دیگر به سخره گرفته میشود. ما را توی مهمانی های خودمانی شان راه نمیدهند ٬ همش از خرخوان بودنمان مینالند و کلن سعی نمیکنند با ما حرفی بزنند. چون میدانند هر حرفی که بخواهند بزنند ما قبلن چهار تا کتاب درباره اش خوانده ایم. این است که عینکی بودن و کتاب خوان بودن ٬ خود به خود منزوی ات میکند :دی 


آدم ها اگر ببینید چیزی ندارند که به طرف مقابل اهدا کنند. اصلن باهاش حرف نمیزنند. 


کلاس زبان تمام شد ... ترم بعد اگر هم بروم دیگر با این جمع نیستیم. شاید دو سه تایشان باشند ولی نه ... نیستند. 

وقتی بار اول و در جلسه اول کلاس آن جمع را دیدم مثل همیشه که یک آدم جدید میبینم ٬ وحشت وجودم را فرا گرفت... آنها همه هم را میشناختند... توی گروه تلگرامشان کلی با منت راهم دادند و توی زنگ تفریح ها میرفتند توی اتاقی که من نباشم و وقتی از کنار اتاق رد میشدم یکیشان بد جوری نگاهم میکرد. 


امروز جلسه آخر ... فهمیدم که این آدم ها همان ها بودند که من ازشان میترسیدم. ولی الان دلم برای تک تکشان تنگ میشود .. 

عطا ٬ با آن فحش های پسرانه ی ناجوری که میدهد ... 

شیطان با آن آرایش ژاپنی ترسناک ولی ذات شکننده اش .. 

سای با لب های گوشتالویش که دائم در آینده و گذشته سر میبرد ... 

مه (پسر) با آن خنده ها و متلک های رک ولی روحی پاک و خاکی ... 

میم مادری که اصلن درس نمیخواند و همش دستش زیر چانه اش است و غبغش هم می افتد زیر گلویش...


و خیلی های دیگر که توی کلاس بودند و حال ندارم ازشان بنویسم. 

آدم های مهربان .. کسانی که در موقعی که وقتش بوده ٬ زبان نخوانده اند و حالا میخواهند به امید زندگی در یک کشور دیگر زبان بخوانند. به گفته خودشان هم که اصلن درس را ول کرده اند به امان خدا و میگویند :: چرا ما این ترم اینجوری شدیم ؟! ؛؛ 

از این ها میترسیدم ... مطمئنم آنها همان آدم های جلسه اول هستند. چون هر کدام لاقل ۴ سال از من بزرگ تر بودند ... و به یک موقعیت استیبل (stable) از شخصیت خود رسیده اند.

من آن آدم جلسه اول نیستم چون خیلی راحت توی چشمشان نگاه میکنم و میدانم تویش چه خبر است ... ولی وقتی کسی را نشناسی .. وقتی توی چشمش نگاه میکنم. چیزی جز اهریمن نمیبینم. گند بزنند به آدم شناسی ام. 



sina S.M
پاییزِ سالِ بعد
۳۰ شهریور ۱۷:۳۶
جنگل ما کنسل شد ا !!! آخر هفته میریم احتمالا اگر بارندگی نباشه.
پر هام
۲۹ شهریور ۲۲:۳۶
جریان کافکایی چی هست ؟؟؟؟
اون عینک کج رو عمیقا درک میکنم :/
واقعا خیلی جا ها اوضاع اونقدرا هم که ما فکر میکنیم پراسترس نیست . اینو میتونیم چند سال بعد بفهمیم . وقتی اون اوضاع تبدیل به خاطره شده ..... 
پاسخ :
همه سوال ها رو بخوام ج بدم که متنم دیگه خاص نیست پرهام جان:)
عینک کج ؟؟ ارتفاعش کمه کج نیست..
+ یکی بم گفته بود فضا های کافکا به استرس اداره و اینا مربوطیت داره
دلارام 🌻
۲۹ شهریور ۲۰:۴۶
انقدر دوست داظتم یبار با معلمم سوار تاکسی بشم...البته قبلنا؛)
پاسخ :
معلومه که قبلنا ... الان که دیگه معلم نداری چون کنکورو دادی رف :/
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۹ شهریور ۱۹:۵۴
با حداقل ده سال فاصله سنی مواجه بودم :| حداااقل!!!
پاسخ :
خب برای رشدتان لازم و واجب بود :دی 
پسر رویایی
۲۹ شهریور ۱۹:۴۲
نیدمش..........
پاسخ :
وات ؟!
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۲۹ شهریور ۱۹:۴۱
عنوان این داستان: آه لیلا زود مرا گرفت!  D:
همون سال!!؟!
من خیلی زود کلاس زبانو شروع کردم واسه همین ترم اخر با چهارده پونزده سال سن میخواستم دیگه مدرکمو بگیرم اما حتما میتونید حدس بزنید با چه کلاس و چه رده سنی ای مواجه بودم!!! کاملا درکتون میکنم!

پاسخ :
خوشم نمیاد از این هایی که توی چهاده پونزده سالگی مدرک میگیرند... (:
به خاطر همین ها بود که من خیلی دیر زبان را استارت زدم .. چون آن ها را که میدیدم با خودم میگفتم : دیگر دیر شده .. 
نه نمیتونم حدس بزنم با چه رده سنی ای بودید. . . 
پاییزِ سالِ بعد
۲۹ شهریور ۱۹:۳۷
تا اون جایی که ماشین پنچر شد دیدم متاسفانه .
پاسخ :
خب بقیشو میتونی توی آپارات و اینا ببینی :) 
ولی حتمن جذبت نکرده بود که کانالو عوض کردی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان