یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان نفرت انگیز ٬ «هرت»

تمام وجودم را نفرت فرا گرفته بود.

درون آپارتمان ترشیده ام نشسته بودم. جین (jane) آمد تو ...

داشتم با تلویزیون ور میرفتم. آن حرام زاده هم شروع کرد به پخش اخبار درباره ی یک کشور فلک زده در آفریقا که حتی اسمش را هم نمیتوانستم از روی تلویزیون بخوانم.

 

دختر همخانه ام یا همان جین سلام کرد. سلام کردم. خیلی هم گرم سلام کردم. ولی خب او جواب سردی داد. چون سلام من به طرز ساختگی ای گرم بود. نه به طرز واقعی اش.

تقی کیسه را گذاشت روی اپن. رفت سمت ماکروفر.

- به نظرت چی خریدم برات.

چیستان حرام زاده ترین سرگرمی ای بود که در عمرم سراغ داشتم. نمیدانستم چرا همه مردم از آن بعنوان ابزاری برای خرد کردن من استفاده میکنند. شاید چون همه شان حرام زاده اند.

 دوباره حرفش را تکرار کرد : به نظرت چی خریدم برات .

- یه تن ماهی با طعم جدید ؟
- نه ... نمیدونستم طعم جدید رو دوست داری ... مگه طعم قبلی ...

زیر لبی گفتم : خیلی چیز های دیگر هم هست که نمیدانی .... برای اینکه صدایم را نشنود سرفه ای را قاطی گفتارم کردم.
گفت : حدس بزن ..

نمیشد یعنی دست بردارد از آن چیستان الاغ ؟
- خودت بگو جین ... من دارم اخبار میبینم.

گوینده خبر زن سیاه پوستی بود که انگار عذای پدرش را گرفته ... موهایش را اتو زده بود و عینکش برق میزد. ولی قیافه اش به اسفنج توالت شباهت داشت ...

- اگه گفتی صدای چیه ؟
بعد گفتم : چیزی نمیشنوم.

گفت : صبر کن. هنوز از پلاستیک درش نیوردم.

بعد صدای جرق جرق پلاستیک آمد. چه صدای گهی است وقتی چیزی را از پلاستیک در می آوری ... صدای زجری است که دایناسور ها برای تبدیل شدن به نفت و تبدیل شدن به پلاستیک طی کرده اند. صدای جیر جیر حرام زاده. صدای پلاستیک مچاله شده.

بعد صدای باد زدن آمد.

- یه بادبزن خریدی ؟
- قدم هایش داشت نزدیک میشود. هنوز به تلویزیون خیره شدم. تصویر جین افتاده بود روی صفحه نمایشگر ... صورتش روی سینه های گوینده اخباربود.و در دستش یک مجله بزرگ کمیک استریپ دیده میشد.

جین آمد نزدیک و نمیدانست من دارم در صفحه نمایشگر میبینمش . اما نخواستم گه بزنم به سورپرایزی که در انتظارم بود. آمد و مجله را جلوی صورتم گرفت.

- این یه بادبزن نیست. مجله است.

از دهانم پرید که : خودم میدانستم.

جین صدایش لرزید.شاید چون دید من اصلن تعجب نکردم ...
- تو از کجا میدونستی .. تو گفتی بادبزنه .
- نه جین ... تصویرت افتاد توی تلویزیون.

جین داشت مقاومت میکرد. داشت در به در دنبال کلمات میگشت. مانده بود با کمیک استریپ توی دستش چکار کند.

ادامه دادم : چیه ؟ ببخشید حالا ... وای یه مجله جدید ... الان سورپرایز شدم . خوبه ؟
حقیقت اینه که هیچ وقت نباید با دوستانتون درباره ی حقیقت حرف بزنید. اما خب .. جین را آنقدر آدم حساب نمیکردم که بخواهم او را دوست خودم بدانم .
جین کمیک استریپ به دست آمد و کنارم روی مبل نشست.

پلاستیک مجله را باز کرد و خودش شروع کرد به خواندن مجله. از دستم ناراحت بود ... بود که بود. چه کسی در این جهان از دستم ناراحت نبود که حالا جین بخواهد باشد. یاد مادرم افتادم ... باید بهش زنگ میزدم.

- هی جین یکم خودتو تکون بده .
با چشمای سبز حال بهم زن و صورت کک مکیش بم زل زد.

- یعنی چی ؟َ

-اون هیکلتو گذاشتی روی گوشی تلفن. میخوام برش دارم.
ته دلم گفتم : نکنه فکر کردی هوس کردم دستم به هیکل بد فرمت بخوره و تا شب استفراغ کنم ؟
گفت : اینجا نیست. برو یه جای دیگه دنبالش بگرد.

ادامه داد:
- حالا به کی میخوای زنگ بزنی ؟
- به مادرم ... دلم براش تنگ شده.
جین شانه هایش را انداخت بالا و ادامه کمیک استریپ را خواند. بعد زیر لبی گفت : بچه ننه ...
- خخخ خودت چی هستی ؟ از بته به عمل اومدی ؟

- خیلی داری توهین میکنی ...
- آره .. من آدم بده ام. حالا کو.تو بردار تا اون تلفن پاناسونیک حروم زاده رو که عین مرغ روش نشستی بردارم.

-جین پا شد و رفت دستشویی .

تا در را بست. سیفون را کشید. یعنی که من نتوانم صدای گریه هایش را بشنوم. اگر جای او بودم. در ازای تن فروشی ... شب را توی زندان ها میگذراندم. تا اینکه همخانه بودن با موجود ترسناکی مثل خودم را تحمل کنم.

گوشی را برداشتم. بوی گند جین را میداد. همینش بود که باعث شده بود شک کنم که او اصلن دختر است. جنبه های مردانه اش خیلی به جنبه های دخترانه اش میچربید. مثل همین که همیشه بوی گه میداد. همین یک جنبه کافی بود تا دیگر از اینکه او دوست دخترتان نیست هی افسوس نخورید. و با خودتان بگویید : هی پسر تو لیاقتت از اون بیشتره . اون همش بوی گه میده.

 

تلفن را در حالی که بوی جین میداد برداشتم و شماره ای در ویرجینیا را گرفتم ... الو : پیتزایی ؟

صدای همیشگی آمد. همان حرام زاده ای که ۳ سال است جواب تلفن های آن پیتزایی رو میده ...

- میخواستم شماره مادرمو پیدا کنم.

- پس دوباره میخوای باهاش حرف بزنی . نه ؟ خب چرا شماره شو یه جا یادداشت نمیکنی و به اینجا زنگ میزنی ؟

گوشی را قطع کردم. شماره دیگری از ویرجینیا گرفتم .
- الو ... استخر ؟
- آره .. امرتون.
- من پسر همون خانومی ام که همیشه حوله ی با طرح مرلین مونرو میپوشه ...
- آهان ... آره .. ماه پیش هم زنگ زدی و شمارشو میخواستی ... یادمه .
- آره .. بی زحمت شمارشو بده.

شماره را حفظ شدم. بعد زنگ زدم و مادرم گوشی رو برداشت.
بوق نخورد. همان اول کار برداشت. این یعنی مادرم مثل سگ تنهاست.
- تویی ؟
- آره ... پس کی میخوای باشه مامان.
- گفتم شاید هرت باشه.
- هرت ده ساله که مرده مامان.
- اوه .. نه ... اینطوری نگو ..

- باشه اینطوری نمیگم. من هرت نیستم ... خوبه ؟

- آره اینطوری بهتر شد.

هرت  (harret) خواهر کوچکم بود که ده سال پیش در دریا غرق شد . مادر باور نمیکرد و میگفت هرت به جزیره ی کوبا شنا کرده تا از قوانین ضد بشری آمریکا فرار کند. همیشه منتظر بود تا هرت روزی بهش زنگ بزنه. کاش هرت واقعن خوراک کوسه ها نمیشد تا با کف گرگی میزدم تو صورتش و میگفتم خیلی حرام زاده است ... چون به خاطر او ده سال تمام وقتی به مادر زنگ میزنم میگوید: کاش به جای توی لندهور هرت زنگ زده بود.

- مامان ... وضع غذات مناسبه ؟
- آره ... هرروز بهم کلم بروکلی میدن. حالا دارم درک میکنم چرا هرت از بروکلی بدش میومد.

(باز هم هرت)

- مامان. من قیافه هرت یادم رفته .. بعد تو یادته که کلم بروکلی نمیخورد.
- چی کار داشتی که زنگ زدی ؟
- یکم پول میخوام.

- من پول کلم بروکلی هایی که بعنوان شام و صبحانه و نهار میخورم رو هم به زور دارم میدم.

از همه جهات حرام زاده بود. مادرم مثل خرس روی ۵۰ درصد زمین های بایر ویرجینیا خوابیده بود و همه صاحب زمین ها را ول معطل خودش گذاشته بود. روزنامه ها ثروتش را تا نیم میلیارد دلار برآورد کرده بودند.

- کار دیگه ای نداری ؟
- چرا ... مامان یه کار دیگه دارم.

- چی ؟

- به هرت مربوطه ...

- واقعن ؟؟؟

قند توی دلش آب شد. صدای لرزیدن غبغبش را میشد شنید.
گفتم : تف تو ذات هریت ...

بعد ناخود آگاه قهقهه ای سر دادم و گوشی را پرت کردم همان جایی که جین نشسته بود.
جین از دستشویی آمد. چشمانش کمی سرخ شده بود...
- باز سیفون رو باز کردی و گریه کردی ؟
- اوهوم ...
- خب ... از این به بعد اینجوری گریه نکن. کلی آب هدر میره.
و رفتم تا کانال تلویزیون را عوض کنم. 

پ ن : نوشته خودم :) 

sina S.M
Poker Face
۱۴ مهر ۱۵:۵۴
پوکر فیس از نوع خاصش:)
Poker Face
۱۲ مهر ۱۹:۰۳
آره یه جورایی:/
پاسخ :
تو چه پوکر فیسی هستی که کجر فیس میذاری ؟ :/
Poker Face
۱۲ مهر ۱۸:۴۹
منظورم کیبورد و اینگیلیسی کنم بود:/
خواننده باید عاقل باشه:دی
پاسخ :
پس تپق زدی ! :/ 

Poker Face
۱۲ مهر ۱۵:۵۶
اره میدونم ولی گمراهی رو توی وای نات حس کردم ازین جهت نوشتم برات:دی
درضمن اینکه من ازین شاخای مجازی نیستم فقطا حسش نبود کیبورد و فارسی کنم میفهمی؟نبود
درضمن منم ازشون متنفرم:دی
پاسخ :
کیبورد که فارسی بود .. شما باید مطالب رو فارسی مینوشتید 😂
یه .. شُر !
Poker Face
۱۰ مهر ۱۹:۱۹
اره بوخودا اصن  کتاب باید به ادم ارامش بده ،باید یه رویداد ادبی باشه اصن بعد تو بیشعوری به بیشعورانه و ازحولانه ترین نوع ممکن داره داره بیشعورانه صوبت میکنه:/
چی گفتم:/
در جواب وای نات هم عرضم به حضورتون که
بیکاز ایت واز جاست لایک فارین رایترز:) لایک ده بوکز دت هو بین ترنسلیتد بای پرشین ترنسلیترز:)
حسشم نبود کیبورد و اینگیلیش کنم:/
پاسخ :
کلن دو دسته آدم هستن که من ازشون متنفرم .. :دی
اونایی که فینگیلیش مینویسن..
و اونایی که برعکسش رو مینویسن (لایک دیس)
راستی وای نات رو خوب جواب دادی! ولی کلن این یه اسلنگ هست. واقعن سوال نیست. درواقع همون yup یا yes هست :) 
ابراهیم ابریشمی
۱۰ مهر ۰۳:۲۵
ممنون از احترام و وقتی که برای پاسخ به نظرهای مفصلم میذاری. این ماجرای سلام نکردن ‌و خداحافظی کردن هم یک جورایی سبک معاشرت بلاگی من است، هفت هشت سالی هست بهش عادت کردم ‌و ترک عادت هم موجب مرض است، ولی برای پیشگیری از سوتفاهمی، همینجا -گرچه از اول کامنت دور شدیم!- عرض سلام ;-) 
نمیخوام باز به بند به بند نوشته ت جواب جدا بدم، اینطوری فقط طوماری درست میشود که خودمان هم حوصله خواندنش رو نخواهیم داشت، چه برسه به دیگران. پس بذار به قول فرنگیا به hardcore جوابت برم و تکلیف کامنتم رو باهاش روشن کنم: مساله سبک.
ببین دست بر قضا قلم تو سبک دارد، سبکی که مثل سبک هر کس دیگری‌، کاملا آگاهانه و انتخابی نیست. یعنی می شود بدون ذکر نام نویسنده متن رو بین چند متن مشابه پیدا کرد و تشخیص داد. تجربه، ربط چندانی به عدد سن و سال ندارد، و از آن مهم تر، نوشتن دست کردن در کیسه ی تجارب و ارایه ی چندباره شون به خواننده ی نگون بخت نیست. نوشتن برای کسی که بالذات نویسنده باشد، خود تجربه کردن است. برای نوشتن کیسه ی پر و پیمان تجارب لازم نیست، شوق اکتشاف و تجربه گرایی لازم است، بیل و کلنگ و لوازم کوه نوردی و صحرانوردی، و نه گنجینه ی دست آوردها و عدد بزرگ سن و سال. این تجربه توام با شوق است که قلم را کوک میکند، تجارب گذشته به کار کوک کردن نمی آیند، دست بالا به کار رگلاژ کردن می آیند. قلم کوک شده و رگله، همین که بنویسد، بی اختیار با سبک می نویسد. پس مشکل من با متن ات کجاست؟ در فقدان سبک؟ نه بی تردید! در آشفتگی و تکه تکه بودن سبکش. گفتم ما منشا عصبانیت رو نمیفهمیم، قاعدتا منظورم این نیست که خط به خط توضیحی از علل ناراحتی راوی قید شود، منظورم این است که این آدم را نمیفهمم. گیج است و ول. حرف هایی میزند و کارهایی میکند که تکلیف خودش هم با آنها روشن نیست، تو به من چند قطعه فیلم، چند نما و چند کلمه میدهی، اما این ها را که مثل پازل کنار هم میگذارم نمیفهمم با چه جور آدمی رو به رویم، شاکی ست؟ از همه طلبکار است؟ قرار است برایش دل بسوزانم یا آنتی پات باشد؟ اصلا ادا در می آورد و شیرین کاری میکند تا توجه ما را جلب کند؟ شبیه نوجوانی تازه بالغ است که دوست دارد به زمین و زمان بی دلیل فحش دهد؟ محیطی که در آن زندگی میکند جای ناراحتی ست که او را هم ناراحت کرده، مث دهه ی شصت آمریکا و گروه های راک و متال و ...؟ رابطه ی سردش با مادرش چه میگوید؟ تقریبا همه چیز این کاراکتر لق و رو هواست. فقط به شرطی میشود با آن ارتباط برقرار کرد که خواننده با ذوق خود این جاهای خالی را پر کند و در واقع اصل قصه رو در تخیلش و در غیاب کلمات تو بنویسد، مثلا با پست های قبلی بلاگت یا داستان های قبلیت مقایسه کنه و ... 
سالینجر زده هم که گفتم معنایش تقلید آگاهانه و بی پشتوانه از سالینجر نیست، همانطور که غرب زده هم به این معنا نیست و ایضا شته زده و آفت زده و ... . وقتی میگوییم فلان میوه را آفت زده، یعنی یک اپیدمی -اینجا حمله ی آفت ها- چنان شرایط محیطی درخت آن را تخت تاثیر قرار داده که میوه هایش دیگر نمیتوانند میوه سالم باشند و مثل یک میوه ی سالم مصرف شوند. سالینجر زده هم به همین قیاس یعنی تحت اپیدمی سالینجری نوشتن قرار گرفتن-نوشتاری عصبی و رکیک و عصیانگر- که نوشته از قدرت ها و قابلیت های خودش دور شود و اثرگذاری خود را از دست دهد، چون سریع با اصل جنس مقایسه میشود و طبعا به عنوان جنسی بنجل در برابر جنس اصلی، انکار میشود. با این حساب هر کس رکیک و عصیانگر و بی اعصاب و نوجوانانه بنویسد سالینجرزده ست؟ ابدا! مگر خود سالینجر سالینجر زده ست؟! بدیهی ست که اینطور نیست. خشونت روایی گاهی از دل شخصیت حقیقی نویسنده می آید، آن وقت مهر خودش را دارد و لحن خودش را، پس دیگر ربطی به آن اپیدمی ندارد. پس از کجا بفهمیم که متنی سالینجرزده است یا نیست؟ ساده است، کافی ست ببینیم که نویسنده با این خشونت و رک بودن قلمش چه چیزی می سازد، اگر خلاق و توانا بود، بی تردید این شباهت در سبک، به دلیل شباهت در زندگی او با سالینجر است، اما اگر الکن بود و این خشونت بازی همه ی هنر نویسنده باشد، آن وقت است که می شود به عدم اصالت ماجرا پی برد، این که آگاه یا نا آگاه تحت تاثیر یک مد یا اپیدمی بوده.
سالینجر در جایی خشن می نویسد که کاگردان سینمایش کیل بیل و پالپ فیکشن می سازد و بندهای موسیقی اش دث مگنتیک و بلک و آنفورگیون میخوانند، از دل آن آمریکای با روحیه ی وحشی دهه ی شصت - که این روحیه فراتر از هنر در سیاست و جاهای دیگرش هم نمود داشت- این محصولات می روید بی اینکه مولفانشان خیلی در بند این مضامین بوده باشند. اشتباه نشود، نمیگویم که چون اینجا آمریکای دهه ی شصت میلادی نیست، پس عصبی نویسی ممنوع، برعکس معتقدم مرزی در دنیای نوشتن وجود ندارد، اما گروه متالیکا اگر آلبوم سینت انگر را بیرون میدهند، آن حجم خشونت و ریف و ریتم های خشن را، نه همچون ژست و ادا، که همچون یک مساله در قالب هنرشان مطرح میکنند. پس در واقع در دل هر اثر هنری، ولو مینمیال ترین هاشان، یک مساله مثل یک دینامیت وجود دارد که با انفجار آن در ذهن و زندگی هنرمند، خلاقیت هنری او نیز شکوفا میشود. این است که رک بودن قلم سالینجر، شباهتی به غرغر کردن و ناله های گزافی (arbitrary) ندارد، پس سبکی میشود که با هر بار تکرارش در آثار او، ابتکاری ادبی نیز رخ میدهد، در حالی که چنین توان ابتکاری و خلاقیتی در دل ورژن های فیک سالینجر -سالینجرزدگان- اساسا غایب است.
و برسیم به نتیجه؛ سوال مهم تو: پس در مقابل این ایرادات باید چه کار کرد؟ این سبک را ول کرد و به سبک مخالفش روی آورد؟ ابدا! قرار نیست از چاله - تقلید از سبکی که دوست داریم- به چاه -تقلید از سبکی که دوست نداریم- برسیم. قرار هم نیست که منکر تقلید شویم. اصلا مگر میشود منکر تقلید شد؟ اسطوره ی تکرارنشدنی روس، یعنی داستایووسکی بزرگ مگر با ترجمه و تکرار آثار بالزاک و ... شروع نکرد؟ و یا سارتر در اتوبیوگرافی درجه یکش-کتاب کلمات- نگفته که هیچ وقت به افسانه ی الهام شدن به نویسنده باور نداشته و خودش نوشتن را با تقلید از نویسندگان دیگر شروع کرده و ادامه داده؟ پس تکلیف چیست؟ تکلیف اگر از من بپرسی، هیچ چیز نیست مگر خودانتقادی. با بی رحمانه ترین شکل ممکن با کار خودت مواجه شو، بی هیچ آوانتاژ و ارفاقی، حتا به غلط های املایی و علایم سجاوندیش هم گیر بده، منطق روایی و ... که جای خود دارد. تو به عنوان کسی که سبکی را دوست داری، بهتر از هر کس دیگر میتوانی قضاوت کنی خروجی کارت با چیزی که بهش علاقه داشتی شباهتی دارد یا نه. نویسندگی به قدری که به صداقت با خود نیاز دارد به کلمات و کاغذ و خودکار نیاز ندارد! سالینجر اصلا نویسنده ی مورد علاقه ی من نیست و اگر وقتش را پیدا کنم، شرح خواهم داد که چرا او نویسنده و صاحب سبک مهمی نیست. بت های من داستایووسکی و کافکا و کوندرا هستند، و به نظرم به رغم هارت و پورت های جناب سالینجر، یک صدم آوانگاردیسم کوندرا و کافکا و سلطان داستایووسکی را ندارد و در عوض پشت ژست کفری بودن از زمین و زمان، یک عصیانگری اخته و تنیجری، پنهان میشود. این مطلب را گفتم که بگویم بی تردید کسی مثل من نمیتواند نسخه ای دهد که چگونه به سبک مورد علاقه ات نزدیک شوی، چون آن سبک مورد علاقه ی من نیست، این خودتی که اگر به جان خط به خط کارت بیوفتی میفهمی چرا فاصله با آن سبک قصه گویی دارد و چه قدر فاصله دارد. اما به عنوان اهل کتاب (خوب) خوانی میتوانم بگویم این قصه ات بی تردید فاصله های بسیار با ایده آل هایت خودت دارد و  سالینجر زده به معنایی ست که در بالا گفتم و بنابراین اخته و سترون.

در پایان این کامنت مثل همیشه طولانی، امیدوارم توانسته باشم روشن کنم که تیشه ی نقدهایم ریشه ی سبک مورد علاقه ات رو نشانه نرفته، بلکه دقیقا ناتوانی این متن ات را از ادای دین به این سبک مورد علاقه ات را آفتابی میکند.
(برای پاسخ بند به بند دوباره ذهنت رو درگیر نکن، این تفصیل و جزییات کامنتم برای بیان و وضوح بخشیدن به یک مطلب -مساله ی سبک- بیشتر نبودن. سعی کردم درک و تجربه ام رو بگویم برای کسی که به نقد رک علاقه مند است، نمیخواهم که تک تک جملاتم را تایید کنی)
ف.ع ‏ ‏‏ ‏
۰۹ مهر ۲۳:۲۸
خیلیم خوب :)
اما یک جاهایی بین سبک زندگی ایرانی و خارجی لغزش داشت یعنی شبیه سبک کتاب های خارجی بود اما از زبان یک نویسنده ایرانی :)
پاسخ :
بله .. در واقع من ایرانی ام وقتی داستان غیر بومی ای که مینویسم شاید تعدادی پارادوکس به چشم بیاید :)
ابراهیم ابریشمی
۰۹ مهر ۱۹:۳۴
این متن هنوز داستان کوتاه نیست، مواد خامی برای یک شخصیت پردازی ست که به صورت نه چندان هوشمندانه ای کش آمده. با تکرار صفت حرامزاده از زبان راوی، او را نفرت انگیز نمیکنیم، فقط بدل به کسی میکنیم که دوست دارد برای مخاطبان داستان عصبانی -و نه حتا نفرت انگیز- به نظر برسد. بگذریم که این صفت هم تصنعی تر و باسمه ای تر از آن است که از دهان آدم های واقعی بشنویم، مگر همان مترجمان فیلم ها.
نثر روایتت سالینجر زده و آشفته است، عصیانی و عصبانیتی که هیچ حس و معنایی به ما نمیدهد، زیرا معلوم نیست که منشا این عصبانیت کجاست؟ تبعیض مادر؟ دوست دختر ناجور؟ کسالت یک عصر کشدار؟ جین چرا باید چنین حیوان عوضی را تحمل کند؟ ظاهرا دلیلی جز اراده ی نویسنده برای خلق موقعیت نفرت انگیز در کار نیست. او باید هر بار توهین و حمله ی راوی را تحمل کند، برود و در توالت گریه کند تا راوی نفرت انگیز شود، که متاسفانه نمیشود، چون با چنین موجود بی هویت و بی معنایی نمیتوان سمپات شد تا بتوان به طرف مقابلش آنتی پاتی پیدا کرد. 
برگردیم به نثر روایت، این روایت به رغم کوشش بسیارش برای سبک داشتن، هیچ سبک متعینی ندارد، چون لحنی متمایز برای خواننده نمی سازد. لحن، عنصری انتخابی نیست، همه ی انسان ها حین حرف زدن لحنی دارند و این لحن از پرسوناژ و از تجارب زندگی شان می آید. من نمیتوانم سلینجر شوم، چون ماجراها و تجاربی که بر سلینجر گذشته، بر من نگذشته. من نمیتوانم به میل خودم مثل تالستوی بنویسم، چون فقط از آن بخش های زندگی تالستوی آگاهم که او آنها را نوشته و گفته، ولی بخش اعظم آن که ماقبل نوشتن او بوده، یعنی همان نگفتنی ها منجر شده قلم دستش بگیرد و بنویسد را نه می دانم و لمس کردم. حتا اگر بنا به تقلید لحن و سبک از دیگر نویسندگان باشد -که نوآموزان چاره ای جز آن ندارند، یعنی تقریبا همگان- باید بدانم که این تقلید تا آنجایی درست و سرپا از آب در می آید که تشابه و تناسبی بین پرسوناژ و شخصیت من نویسنده با نویسنده ی اصلی وجود داشته باشد، تشابهی بین زندگی و نگاه من قبل از آنکه قلم بردارم و قصه بنویسم و زندگی ماقبل نویسنده شدن نویسنده اصلی. این تشابه هم به ضرب و زور مطالعه و تحقیق و یا به دلیل علاقه و امثال آن ایجاد نمیشود، یا من آدمی در زندگی ام هستم مثل هاینریش بل یا چنین نیستم. اگر اساسا موجود دیگری با گرایش ها و افکار و تجارب و خاطرات و احساسات دیگری باشم، از روی دست او نوشتنم هم جواب نخواهد داد. در اینجا هم به رغم کوششت برای نوشتن به سبک نویسندگان خاص، من توفیق چندانی نمی بینم. 
در آخر هم یک مشکل مهم در نوشتنت هست که نمیدانم مربوط به بلاگ نویسی و بی حوصلگی توست یا دلیلی ریشه ای تر دارد:
تقریبا برای نوشته هایت هیچ توجهی به خرج نمیدی، عموما سرشار از ایرادات نگارشی و املایی هستند و تناقض هایی که خبر از بی دقتی ات می دهند تا سبکی اندیشیده. روشن است که خیلی از آنها را حتا برای یک بار هم که شده نخواندی و ترجیح دادی که بدون بازبینی و تصحیح، سریع منتشرشان کنی. این ولع نوشتن نیست؛ ولع پست جدید گذاشتن و دیده شدن، شاید. عموما در نوشته ها یک صفت را به طور متناوب و گاه اعصاب خوردکنی برای اشیا و افراد و وقایع تکرار میکنی که هیچ منطقی پشت شان نیست و قدرت تصویر گری شان را کاملا زایل میکند، و به طرز پراکنده ای اطلاعاتی از جزییات یک صحنه یا واقعه روایت میکنی که هیچ کمکی برای درک حس و هویت و معنای آن فضا یا شخصیت نمیکند، بلکه عموما حواس خودت و خواننده را پرت میکنند و خط اصلی قصه را منهدم. نثرت در خدمت دیالوگ هاست تا ایجاد فضا و تصویرکردن آن، برای همین ابتکار روایی فراتر از مکالمات و پیامک بازی های روزمره در آن نیست.
اما این ها هیچ کدام مشکلی جدی در کارت نیست، و به نظرم ناشی از بی حوصلگی و خیلی اوقات بی ذوقی و بی توجهی به متونی ست که مینویسی. اگر حاصل چیزی را که مینویسی، با دقت و نگاه تصحیح گر از نو بخوانی، ایرادات را خودت پیدا میکنی و میتوانی خیلی زود از شرشان خلاصی شوی. ولع نوشتن با ویار حرافی کردن متفاوت است، نویسنده دوست میدارد هر چه نوشته را با دقت و هزار بار و از هزار زاویه نو بخواند، اما متکلم وحده دوست دارد یک بند حرف بزند و حوصله ندارد به حرف های هیچ کس به خصوص خودش، به طور جدی فکر کند. 
اما انصاف را فراموش نکنیم، قلم تو ریتم نگه دار خوبی ست، خسته کننده نیست و به قول فرانسوی ها دکوپاژ درست و درمان دارد. به همین دلیل است که میگویم اصل توانایی نوشتن در تو هست و نقصان هایی که به آن اشاره کردم، میتوانند توسط خودت شناخته و رفوع شوند. شرط همه این ها آن است که برای نوشتن و نه فقط حرف زدن و اظهار کلمات و عبارات، احترام بیشتر و وقت زیادتری بگذاری تا خروجی های تر و تمیز تری از قلم ورزی هات، بیرون بیاید.
موفق و نویسا باشی
پاسخ :
خب جواب آماده است :) 
سلام !‌( شما چرا سلام نکردی؟ در حالی که خدافظی کردی! یه جورهایی) 

بذارید چند تکه کنم بحثتون رو سعی میکنم به همان ترتیبی جواب بدهم که شما مباحث را مطرح کردید. 

تکرار صفت حرام زاده کاملن هوشمندانه بود. میتونه جنبه طنز داشته باشه . کلن من از طرفدارای تکرار هستم. شاید همین تکرار نشان دهنده اینه که راوی واقعن ذهن پیچیده ای نداره و حتی زحمت خلاقیت برای ساخت فحش های جدید رو به خودش نمیده. هدف من نفرت انگیز کردن راوی نیست. و به طور مثال شاید حتی بخواهم بیشتر در دل مخاطب جا شود ( بهرحال من قرار نیست اینجا بگویم که چه میخواستم در داستان نشان دهم. برای همین از شاید استفاده میکنم. ) اتفاقن شاید خواستم او را عصبی نشان دهم. نه نفرت انگیز. نمیدانم. آیا قرار دادی هست که من باید یک شخصیت نفرت انگیز نشان دهم ؟ آن قرار داد کجاست ؟ یقینن موریانه آن را خورده :دی 

گفتید بگذریم از اینکه این صفت باسمه ای است . --- خب باشد ... من هم از آن میگذرم!

نمیدانم منظورتان از سالینجر زده چیست. مثل غرب زده ؟ اینطور بر می آید که فکر میکنید خواسته ام شبیه سالینجر بنویسم٬ یک تشبیه توخالی بدون هیچ پشتوانه ای. خب اول از همه بگویم این چیزی که به نظر شما تقلیدی بوده ... به هیچ وجه عامدانه نبود. خب . این سبک نوشتن من است. روی چه حسابی اسمش را میگذارید تقلید از سالینجر ... کجای این داستان دخلی به این نویسنده دارد ؟ هزاران متن هست که در آمریکا میگذره و تویش هم فحش زیاد است. نباید فرض کنید همه نویسنده هایشان خواسته اند پاجای پای بعضی دیگر بگذارند.
 شاید در نظر رشته خیال ذکر شده باشد ... (که مسلمن نظر خودش است) ولی باز هم دلیل نمیشود من را به هر نحوی به سالینجر ربط دهید. این سبک من است. 

من لحن متمایز ندارم اما به همان منوال تجارب و پشتوانه زندگی آنچنانی هم ندارم که ضمیمه کارم کنم. :) پس فقط آنی را مینویسم که باهاش راحت ترم.

شاید اینجا باید به گفته ی استادم برگردیم که با تمام احترامی که برایش قائل ام یک خزئبل به تمام معنا گفت ..
 جمله ای که شدیدن با آن مخالفم .. : آدم باید تازه توی چهل سالگی شروع کنه به نوشتن  


نمیدانم مشکلتان با این سبک چیست دقیقن. (آره واقعن اسمش را میگذارم سبک) فقط ایراد گرفته اید. نگفته اید به جایش باید چه کار کرد. یعنی باید این لحنی که لاقل برای خودم جذاب است را ول کنم و برم سراغ چیزی که آکادمیک تر است ؟! خب من کلاس داستان نویسی میروم. پس دیگه بیشتر از این بخواهم خودم را به توصیه های آکادمیک بچسبانم فکر کنم میشوم شبیه نویسنده بی دغدغه ای که همانی را مینویسد که استاد داستان نویسی برایش دیکته میکند. بهرحال من سبک خاص خودم رو دارم. فاکنر را هم نتوانستم تحمل کنم .. شاید برایم زود باشد که برم سراغش و آره خیلی دیوانه بازی است که نتوانی این مرد را تحمل کنی ولی خب من چنین کاری کردم. و شنیده ام که ناباکوف هم از او خوشش نیامده و حسابی هم بابت این نظرش فحش خورده. (: 

+ فکر نمیکنم هر عصبانیتی منشا بخواهد. برخی افراد ذاتن عصبی اند. خیلیها در دلشان بهت فحش میدهند و در ظاهر مودب و رسمی اند. در این داستان ٬ در دل راوی هستیم.
++ شاید اشتباه از من بود که فقط به یک بار گفتن کلمه ی همخانه در اوایل داستان اکتفا کردم و توضیح ندادم که همخانه لزومی ندارد دوست دختر باشد. در ذهنم جین دچار مشکلات مالی است. و به ناچار در خانه مشترکی با راوی زندگی میکند. امیدوار بودم همه اینها در داستان گویا باشد. اما انگار نبوده. لاقل برای شما که ذهنی منتقد دارید. 

در مورد مشکلات نگارشی : 
اول اینکه شما نوشته های اصلی ام را ندیده اید. اگر میخواهید بگویید تا چند تا از آن تر و تمیز هایش را برایتان ارسال کنم تا مشخص شود من هم بلدم بازنویسی کنم :دی 

مگر در این وبلاگ چند تا داستان گذاشته ام که اینقدر کلی نتیجه گرفتید . بله مطالب وبلاگ را سریع مینویسم و بازخوانی کلی ای را هم انجام میدهم صرفن به خاطر آنکه به لحاظ داستانی مشکلی پیش نیاید. ایرادات نگارشی را که کلن کاری ندارم . (مثلن در این داستان یک جا هریت به جای هرت نوشته شده که حال ندارم بروم درستش کنم) 

درباره حرام زاده هم که همان اول گفتم. نمیدانم چرا به نگارشی ربطش دادید. 

حق با شماست در باره ی ایرادم در فضا سازی قبلن هم گفته اید و میدانم واقعن یک ایراد است. هنوز نتوانستم خوب باهاش کنار بیایم. توصیف مثل یک اسب رام نشده است. اگر زیادی رهایش بگذاری فقط تاپاله است که بر جای میماند ٬ نه داستان :( 
برای همین دیالوگ محورم و فضا را کاری ندارم خیلی ... آره این ایراد است :/ 
+ بی تعارف بگویم. برخی نقض هایی که ذکر کردید رفع شدنی نیست. تیشه به ریشه سبکم زدن است. :( 
++ و در نهایت ممنون از کامنت طولانی تان چون اینطوری انگیزه بیشتری برای نوشتن برای وبلاگ به وجود میاد٬ حرف هایتان به دیده منت ! (اصن یعنی چی این تعارف ؟! :دی) 
رشته خیال
۰۹ مهر ۱۸:۳۴
شبیه داستان های سلینجر بود :)) به نظر من فضاش خیلی خارجیه اگه ایرانی بود بیشتر میپسندیدم چون خارجی زیاد میخونیم :))
در کل خوب بود موفق باشید...
پاسخ :
شما هم موفق باشید ! و ممنون از تشابه من به سالینجر :)
اگر ایرانی میپسندید .. پس چرا خارجی زیاد میخوانید ؟! داستان های ایرانی مجله داستان را بخوانید تا بابت زیاد خارجی خواندن اوردوز نکنید :دی 

هرچند بعید میدانم بتوانید متنی را تحمل کنید که تویش پر از حمید و اکبر و محسن و پریسا و هزار تا اسم شبیه هم است :/
پنیر سوئیسی
۰۹ مهر ۱۲:۵۳
عالی بود . تمام عناصر سینائیسم رو میشد تو داستان دید :)
این همون داستانیه که تو کلاس خوندی و همه خوششون اومد ؟
واقعا چه معیاری واسه نفرت انگیز بودن یک شخصیت هست ؟ یجورایی با پسره همذات پنداری کردم . این پسر همون بخشیه که من تو خودم دارمش . همه تو خودمون همچین کسی رو داریم مطمئنن .
پاسخ :
خیلی لطف داری پنیرجان .. !
به نظرم هم حق با شماست ، میشه باش همزادپنداری کرد.. دوستان دیگر کم لطفی کردند که این شخصیت را به فحش کشیدند :/ 
+ نه .. اون نیست ،داستان کلاس ۶ صفحه بود. :) هوس نکردم که شناسایی شوم :دی
خمار مستی
۰۹ مهر ۱۲:۲۰
مهمترین نکته ای که باید موقع نوشتن یادت باشه اینه که نوشته ی تو یه ترجمه نیست! بلکه زبان نوشتارت فارسیه! پس باید اسلوبای فارسی رو حفظ کنه! کاربرد صفت و موصوف و اصول ترکیبات اضافه و تناسب این دو با هم را اصلا رعایت نمیکنی و این بیش از هرچیز به چشم میاد که تحت تاثیر متن های مترجمین هستی (و البته بیشتر مترجمین فیلمها نه کتابها!)
نکته ی دیگه اینکه غلط املایی فاجعه باری داشتی
و بدون درنظر گرفتن این ضعفها هرگز نمیشه نویسنده شد.
سعی کن روز به روز بهتر بشی.

پاسخ :
درمورد غلط املایی کاش میگفتی کدام موارد رو منظورته. اگر منظورت اینه : 
حتمن لطفن دقیقن اساسن اصلن.. خب این موضوع کلن عامدانست و در جامعه هم پذیرفته شده . 
.. 
صفت و موصوف رو هم کاش مثال میزدی . البته قبول دارم متنم خیلی شبیه ترجمه ی ناشیانه است . چون اغلب کتاب هایی که تو زندگیم خوندم ترجمه بوده و اصلن هم از اون دسته نیستم که نام مترجم برام مهم باشه متاسفانه. 
مترجم فیلم ؟ دست شما درد نکنه :دی 
در کل ایراداتتان ویراستاری بود. این روز ها هر متنی یک نویسنده داره و یک ویراستار
زهیر خنیاگر
۰۹ مهر ۱۱:۴۷
شخصیتی عوضی بود ... که بیشتر آدما رو از رو قیافشون قضاوت میکرد ... از اون مجری اخبار گرفته تا جین بیچاره ... به نظر من لفظ حرام زاده که خطاب بقیه میگفت خودش بیشتر از همه سزاوارش بود ...
در کل متن خوبی بود فکر کردم یه تیکه از رمان خاصی هست ... تبریک میگم که خودت نوشتی :)
پاسخ :
آره .. حتی به خواهرمادر خودش هم رحم نداشت (به معنای واقعی کلمه خخخ) 
کاش بشه به اندازه یه رمان ادامش داد :$ 
... ممنان برادر !
Poker Face
۰۹ مهر ۱۰:۴۶
ناموسا خودت نوشتی؟
اصن نوشته ت مثل صوبتای این اقاهه توی کتاب بیشعوری بود:/
یعنی واقعا داریم همچین ادمای نفرت انگیزی؟
پاسخ :
Why not !!!
بیشعوری رو نصفه خوندم :/ کم مونده بود همه آدمای کره زمینو به بیشعوری متهم کنه:دی 
+ توی دنیای داستان که هست .. توی دنیای واقعی هم بیشتر ! 
پسر رویایی
۰۹ مهر ۰۶:۳۲
داستان زیبایی بود...
پاسخ :
:)
maryam !
۰۹ مهر ۰۳:۵۶
داستان که قشنگ بود، اما شخصیت اصلیش، همون پسره، نفرت انگیز بود !
پاسخ :
دیدگاهش به جهان نفرت انگیز بود کلن :( 
در ضمن ممنون ... شما قشنگ میبینید :دی 
maryam !
۰۹ مهر ۰۳:۴۳

اما قشنگ بود، می خواستم بذارم برای فردا، اما جذبش شدم و تا آخر خوندمش !

همین که تو نوشته هات مکالمه زیاد داره، جذاب میکنه داستان هاتُ


چی رُ یادت رفت ؟! که بنویسی مال خودته ؟!

پاسخ :
بلخره نفرت انگیز بود یا قشنگ ؟ :دی 
+ آره همون ... 
maryam !
۰۹ مهر ۰۳:۳۸

واقعاً نفرت انگیز بود :))))

نوشته ی خودت بود ؟!

پاسخ :
بله ...
خوب شد یادم انداختی :دی 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان