یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الی بیدار شد.

عنوان ٬ نام داستانی است که در ادامه مطلب نوشتم. داستانی که عاشقش هستم. در حالی که ناقص ترین داستانیه که تا بحال توسط من نوشته شده ! 

اطلاعات قبلی در مورد داستان : 


داستان سعی شده خیلی غیر بومی نباشد گاها ناچار شدم از اسامی خارجکی استفاده کنم ولی محیط به هیچ وجه غربی نیست. این را وقتی میفهمید که میبینید با یک داستان صد در صد رویایی مواجه اید. یعنی قرار نیست از کوچه های پاریس حرف بزنیم یا باغ های گیلاس نیشابور و فست فود های تگزاس. یا حتی در باره ی اداره های شبیه به هم ژاپن (!)‌ و مردمان خشک و لائیک اکثر داستان های غربی 


اخطار جدی اینکه داستان خیلی طولانی است. اگر مردش نیستید نخوانید. اگر زنش هستید حالا میتوانید یه ناخنکی بزنید. چون زنها خوب بلدند خط اول و آخر را بخوانند و بگویند ما کل داستان را خوانده ایم ( مامان خودم همینطوری تشریف دارن!) 


اخطار بعدی اینکه داستان خیلی کودکانه و شاید غیر قابل باور است. شاید به راحتی تویش تناقض یافتید. که البته داستانم با تناقض هایش است که عاشقشم ... 


داستان جهت تسهیل در خواندن پارت بندی شده. گاهی توسط نقاشی های ونگوگ گاهی توسط چند سطر ویرگول ... 


+ نمایشنامه کرگدن را امروز صبح در مترو تمامش را خواندم. این تنها شاهکار ادبی ای است که بعد از کنکور خوانده ام. شاهکار یعنی یه چیز دهن پر کن. ... خب چه چیز دهن پر کن تر از داستانی که تویش همه مردم تبدیل به کرگدن میشوند ؟ 


 بخشی که عاشق آن شدم گفت و گوی برانژه و معشوقه همکارش ٬ دیزی٬ است. برانژه سعی دارد در جهت کمک به مردم (که همه تبدیل به کرگدن شده اند) گام بردارد ولی دیزی میگوید چرا همش سعی داری به دیگران کمک کنی و دردمند دیگران باشی... زندگی خودت رو بچسب و اینا! شاید بعدن کلش رو تایپ کردم از روی کتاب ! (اوژن یونسکو جان نمیدانم زنده ای یا نه ولی با اجازه و این حرفا)  //// همین الان تحقیق نمودم و دیدم ایشان در ۱۹۹۴ رحلت کرده اند. :( یعنی دو سال بعد از ساخته شدن فیلم معرکه bittermoon پولانسکی)



+ نقاشی ها از ونسان ونگوگ 



الی بیدار شد.

وقتی درب اصلی ساختمان اصلی باز شد. ابتدا مردان کوچکی به داخل آن پا گذاشتند ٬ فرش قرمز آنجا را بو کشیدند. با کف کفش های ورنی شان تمام آنجا رو کوبیدند. و با انگشتر های بزرگشان به دیوار ها تقه زدند. بعد یکی از آنها که هیچ فرقی با دیگری نداشت به سمت در نگاه کرد و به نشانه تایید سر تکان داد. بعد پایی غول آسا وارد ساختمان شد. و به دنبالش یک مرد غول آسا. یا بزرگ. که بزرگی اش در قیاس با مردان کوچک ٬ بزرگتر مینمود.

 پا به پای مرد بزرگ حرکت میکردند. مرد بزرگ عینک آفتابی گنده ای زده بود. شبیه آن هایی که سلبریتی ها در جشنواره ها میزنند و تنها جنبه ی پز دادن دارد.

 

مرد بزرگ سلبریتی نبود. چیز دست و پا گیر تری بود.

مرد بزرگ راهش را از میان مردان کوچک باز کرد. و زیر لب غر غری کرد : حرامزاده ها.

بعد به سمت راهروی اصلی ساختمان اصلی رفت ...

دوربین ها میچرخیدند و مرد بزرگ را تعقیب میکردند که با گام های آرام و درازش راهرو را طی میکرد.

دوربین هایی که به اتاق رئیس متصل بودند. رئیس در اتاق اصلی بود. در طبقه اصلی ... که در ساختمان اصلی بود.

رئیس تلفن رو برداشت. تو هم میبینیش.

- بله رئیس.

- یعنی برای چی اومده ؟

- حدس میزنم اتفاق مهمی افتاده. همیشه یکی از پادو هاش می اومد. اینبار همه پادو هاش اومدن.

رئیس بدنش را خاراند.

- و خودش.

- اما رئیس. مطمئنید خودش است ؟

- چطور ؟

- حادثه ناگوار کنفرانس تایلند را یادتان است ؟ بدلش را فرستاده بود آنجا.

- آه اون بدل بیچاره ..

 

رئیس با خودش گفت : اگر این هم مثل کنفرانس تایلند. یک بدل به جای خودش فرستاده باشد ٬ جای نگرانی نیست. اما خبر نداشت که مرد بزرگ. با عینک آفتابی سلبریتی وار ... که داشت مستقیم به سمت دفتر رئیس می آمد. خودش بود٬ نه بدلش.

 

... درب ناگهان باز شد.

- تلفن در دست رئیس بود. مرد پشت خط صدای نفس های رئیس را میشنید.

- الو .. رئیس. نمیتوانم او را در دوربین ها ببینم.
مرد بزرگ با دست به رئیس اشاره کرد. که تلفن را بگذارد.

رئیس همین کارو کرد.

- مارک ...

- چی شده ؟ غول ؟

- باید خبری رو بهت بدم.

- درباره ی چی ؟

- درباره ی جفتمون.

- تا جایی که میدونم .. جفتی وجود نداره. تو مستقل تر از اونی که بتونی با آدم ها قاطی شی .

- گه نخور مارک ...

موجی از تنفر از دهان مرد بزرگ بیرون آمد. بنفش بود. یک تبر بنفش . مستقیم به سمت مارک آمد.
مارک (که حالا میدانیم همان رئیس است) گلویش را با دست گرفت. اخم هایش رفت توی هم. بعد از کمی مالش گلو گفت.

- فحش نده ...

- باشه کثافت ...

باز هم تبری دیگر روانه شد. اینبار صورتی بود. با خال های سفید.

- دلت میخواد بازم بدم .

- مارک روی میز ولو شده بود. حاضر بود در گوانتانامو با روش غرق مصنوعی شکنجه شود. ولی در آن شرایط نباشد.
مارک خرناس خوک مانندی کشید : چی می خ اااا یی ...

- اومدم خبری رو بهت بدم.

مارک در حال مرگ دست و پا میزد.

- خبری که باید قبل از مرگت بشنوی ...

مارک دست و پا میزد.

- الی بیدار شده .

مارک لحظه ای خشک شد. حتی بدنش . یادش رفت که باید بمیرد.

- آره مارک . الی بیدار شده .

غول ٬ با دستانش صلیب کشید. مارک درجا تمام کرده بود. اما نه بر اثر ضربات تبری فحش های او... او بر اثر خبر تکاندهنده ی آن روز ٬‌جانش را از دست داد.

شش مرد کوچک راه افتادند. بعد از آنکه غول اتاق را ترک کرد.



-کریس نیامده ؟

- نه .
- پس دفعه بعدی جریمست.
یکی از پسر ها شانه بالا انداخت.
کریس دیگه نمیاد.
ادوارد دستش را برد توی موهایش. از آن ژست هایی گرفت که هرکه از دور میدید. فکر میکرد ادوارد در حال تحمل غم سنگینی است.

- رئیس. تصمیمتون چیه ؟

- یه دقه خفه شو.
تیفانی فین کشداری کرد. تنها دختر گروه. دستمال خونی را روی درخت مالید. و بدون اینکه تا کند. گذاشت توی جیبش.
ادوارد حالش به هم خورد. و بقیه هم با چندش به تیفانی نگاه کردند.
- نظر شما چیه ؟ ملکه تیف ؟‌

تیف دماغش را کشید بالا : - نظری ندارم ...
- چرا ... حتمن یه چیزی توی اون کله ات پیدا میشه. همیشه ...
- چی باعث شده اینطور فکر کنی ؟

و تفی توی آسفالت انداخت. به جز ادوارد. همه به تف زل زدند. انگار در عمرشان تف یک دختر را ندیده اند.
ادوارد از روی گالانتی که روی کاپوتش نشسته بود بلند شد. ترقی صدای ماشین بلند شد. و من فکر کردم شاید یک چیزی آن تو شکست. آره من هم توی گروه بودم.

ادوارد به سمت تیفانی رفت. دستش را انداخت دور شانه اش. و دماغش را برد توی موهای دختر. داشت چیزی در گوشش میگفت.

تیف برگشت به سمت ما. کف دست هایش را به هم زد. باشه ... چون ادوارد خواست. من میگم باید با کریس چکار کنیم.
من گفتم : چه کار ؟!

ادوارد برگشت سمت من . انگار به پیشانی ام نگاه کرد. در آن صورت چیزی جز عرق سرد نمیدید.
- کریس رو میسپریم به دست کسی که باید.
یکی دیگه پرسید : اون کیه تیف ؟!

تیفانی کف دستانش را به هم مالید. صدایی جادویی تولید شد. که از دست ما پسر ها بلند نمیشد. غول .
قیافه بچه ها از حالت پوکر فیس. به حالت غمگین تغییر یافت.
فقط ادوارد بود که لبخند میزد. و البته تیفانی داشت قهقهه میزد.
- اون فقط ۱۷ سالشه .

- کریس باید مجازات بشه. یادتونه که ؟ اون موقع هم که قرار بود بستنی بخره.

تیف رو کرد به ما ... هیچ کس یادش نبود.
همه به علامت تایید سر تکان دادند. از جمله من.
- اون موقع هم سرمون رو کلاه گذاشت. حالا هم میخواد از گروه بره.

- باید تاوانشو بده.

ادوارد روی گالانت برگشت.

تیفانی سیگاری روشن کرد. به درخت تکیه داد. غروب کشدار بود. و ما هم میدانستیم دیگر کریس را نمیبینیم.

٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫٫

زنش بود. گذاشت برای خودش زنگ بخورد. این بهانه را داشت که در حال رانندگی بود. گوشی قطع شد.

وقتی چند زنگ طولانی خورد . به حاشیه خیابان نگاه کرد. پرنده پر نمیزد. به جز دو لک لک بزرگ که دقیقن در حاشیه خیابان ایستاده بودند ... به خاطر حقوق حیوانات هم که شده بود. جاستین ماشین را آن حوالی پارک نکرد. تا آرامش آن دو لک لک را بهم نزند. کمی رفت جلو . و ماشین را آرام پارک کرد. دیگر موبایلش زنگ نمیزد.

یعنی برای چه تماس گرفته بود؟

یک سال بود که هم را ندیده بودند. این روز ها قوانین کمتر اجازه میدادند که مردم از هم طلاق بگیرند.
اتوبان خلوت بود. به جز بنز جاستین. تا جایی که چشم کار میکرد٬‌تنها ماشین آن حوالی کامیون حمل گوشت بود.

از کنار ماشین جاستین رد شد و اگزوزش غرشی کرد. دود غلیظی ماشینش را احاطه کرد. دود های سیاه حلقه زدند و سعی کردند داخل ماشین جاستین شوند. اما شیشه ها بالا بود.

دلش میخواست به مردی که سوار کامیون بود فحش بدهد.

 نه از فحش های معمولی . از فحش هایی که غول میداد.

که قابلیت کشتن انسان را داشتند. فقط انسان. یعنی اگر یک همستر در جیبتان بود. و غول به شما فحش میداد. شما بلافاصله میمردید. و همستر از جیبتان می آمد بیرون و شاهرگتان را میخورد. کسی چه میداند. شاید حیوانات خانگی اگر چشم مارا دور ببینند ٬ خیلی کار ها باشد که بخواهند انجام دهند.

جاستین گوشی را برداشت. شماره گرفت.
گوشی را دم گوشش گذاشت و به ذرات دود روبرویش نگاه کرد که آرام آرام بر روی شیشه ماشینش مینشستند و گه میزدند توی کارواشی که اخیرن رفته بود.

- الو .

- الو سلام .

- سلام ... جاستین .
بغض زنش ترکید. جاستین دود ها را دید. که از شیشه اتومبیل رد شدند.
- الو ؟‌ خوبی ؟

گریه های زنش وحشیانه شد.

ـ کریس ...

دود ها وارد بدن جاستین شدند. چشمانش را هم پر کردند. انگار چیز تیزی پشت پلکش گیر کرده بود.
- کریس ... خب ؟  کریس پسر منه
٬ به زودی هم میگیرمش .. تصمیم گرفتی که ... بدیش به من ؟‌
- نه ... عوضی ... نه
- چی شده ؟‌
جاستین میدانست بلایی سر کریس آمده که غیر قابل بیان است. دوده ها چشمش را پاره کردند. و راهشان را به سمت مغزش باز کردند. کلمات زنش را به سختی میشنید. همانطور که زن هم به سختی بیانش میکرد. بخیه های لوزه زن شروع کرد به باز شدن. در حالی که طعم خون را قبل از جاری شدنش در گلویش حس میکرد. کلمات پایانی مکالمه را بیان کرد. و کلمه پایانی عمرش را . کلمه سنگینی بود.
-
غ و ل

جاستین روی فرمان ولو شد. بوق ماشین به صدا در آمد. یک اسپاسم عضلانی گرفته بود.

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

-مارک ؟ اون هنوز اونجاست ؟ خانوم بالک میتونه بیاد ؟ تو که خوب میدونی . اون از غول میترسه. . کیه که نترسه.

تلفن در فاصله اندکی از دست سرد مارک قرار داشت.

- مارک ... نمیدونم هنوز اونجایی یا نه ... ولی من خانوم بالک رو میفرستم.
صدای پشت تلفن نفس سردی کشید. به سرمای دستان مارک.

- مارک ؟

- خانوم بالک ... فکر کنم غول رفته. چهار ساعت میگذره. اونجا امن است.
صدای در هم و برهم خانوم بالک می آید. که از پشت تلفن کنار دست جسد مارک ٬ قابل شنیدن نیست.

- اون به خانوم ها کار نداره. هر چند . . . بعید میدونم هنوز اونجا بوده. اونقدر ها هم بیکار نیست.
پنج دقیقه بعد .

 

خانم بالک گوشی از کنار دست مارک برمیدارد. حدستون درست بود. بهش فحش داده. دو تا هم داده.
- که اینطور. باید حادثه بدی رخ داده باشه که اینطور شده. بدون مارک ٬ شهر نابود میشه.

- بله ... غول هم خوب اینو میدونست. نمیدونم چرا اینکارو کرد.
- اما به زودی میفهمیم ٬ میکروفن هارو بفرستین به اتاقم خانم.

زن . جسد مارک را شلپی برگرداند. دستش را برد توی یقه اش. میکروفن را کند. و با قدم های خشک ... از اتاق آمد بیرون. و چراغ را خاموش کرد. بهرحال به کشیدن صلیب نیازی نبود. حتی به خودش زحمت نداد چشمان باز مارک را ببندد. بالک یک آتئیست تمام عیار بود. که در شرکت رد خور نداشت. از ۱۲۰ کارمند آنجا ... فقط بالک حاضر بود داخل شود و با صحنه های احتمالی مواجه شود.

 

------

جاستین در برابر روانشناس نشست.
- اون خانوادمو ازم گرفت.
روانشناس پوزخندی زد. دست جاستین را گرفت. هرچند با وجود میز. فقط نوک انگشتانش را توانست بگیرد. برای جاستین هیچ حس خوبی نبود.
ـ اون خانواده از هم پاشیده بود .  .

جاستین به روانشناس نگاه کرد. آدامس میجوید. اصن معلوم بود تا بحال با زنی بیشتر از ۶ ماه نگذرانده بود. حالا داشت درباره خانواده با او حرف میزد.
- قضیه خانواده نیست دکتر. اون هیولا تا کی میخواد ما رو ببلعه ...
- اون خیلی وخته که مارو بلعیده ...
جاستین باز به دکتر نگاه کرد. آدامس را گوشه لپش نگه داشته بود. و جاستین برای اولین بار متوجه شد. موهای دکتر٬ جو گندمی نیستند. سفید اند.
- ما از قبل بلعیده شدیم. فقط یکی یکی ... هضم میشیم.
- تا کی ؟‌

- تا وقتی اون بیدار شه ...
- الی ؟ اون افسانه ی کثافت ... هیچ وقت بیدار نمیشه . باهاتون شرط میبندم. اون ها ۱۵ درصد درآمدمونو کم میکنن تا از اون حرومزاده مراقبت پزشکی کنن. ولی تو این ۵۰ سال فقط پوله که داره خرج اون الاغ خواب میشه. ...

 

- خبری برات دارم . . .
- چیه ؟ نکنه میخوای بگی الی بیدار شده ؟
دکتر پوزخندی میزند.

- نه ... اونقدر ها هم خوش خبر نیستم .

صدای ملچ مولوچ آدامس دکتر رفت بالا. هیجانی پنهان داشت
- پس چی ؟‌

- امشب .. مارک امبرتون ... کشته شد.

جاستین خندید. کار کی میتونه باشه ... هر کی باشه ... غول دخلشو میاره ..

دکتر قهقهه زد. آدامس از دهانش پرت شد ... روی پیراهن جاستین. رنگش بنفش بود.


....٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬

٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬٬


کشیش بدن مارک را که به رنگ صورتی با خال های سفید در آمده بود. نوازش کرد.
- اون روحش رو صرف کارش کرد.
مردی که در لحظات آخر زندگی مارک ٬ با او از پشت تلفن اتاقش حرف زده بود. در میان جمع اندک حضور داشت.

 پیش خودش گفت احمق ... اون مغز و تواناییشو فدای کارش کرد.

کشیش بار دیگر روی صورت رنگارنگ و سرد و در حال تجزیه مارک دست کشید. حس کرد بخشی از لایه نازک سطح پوست مارک به کف دستش چسبید.

- او ... مرد ٬ به خاطر زنی که زنده شد.
- کمتر تیکه بنداز پیر مرد.
- او ... مرد تا ما با خوش خبری مواجه بشیم . و از ۵۰ سال انتظار بیرون آییم.
- او نمرد به خاطر اینکه ما زنده بمونیم. کشیش ابله ...
- او مرد تا ...

- بسه لطفن . .. اینجا داره بو میگیره.

کشیش درب تابوت را بست. از جیبش .. یک لوله کوچک بیرون آورد. از سوراخی که روی تابوت وجود داشت. مورچه سرخ و سیاه داخل لوله را به داخل تابوت انداخت.

- خودتون خوب میدونید که نباید تو این مدت در تابوت رو باز کنید.باید ۵ ساعت بگذره تا مورچه تمام بدنش رو تجزیه کنه ... اونوقت تابوت رو بشورین و بذارید توی انبار اصلی ... جنب ساختمون اصلی.
-

مرد پشت تلفن برای آخرین بار به رئیسش نگاه کرد. در واقع به تابوت رئیسش نگاه کرد. و بعنوان اولین شخص. از اتاق خارج شد.

تلفن را برداشت. مرد پشت تلفن گفت :
- الی رو بیارین به اتاقم.

- شوخی میکنی ... ۵۰ سال خواب بوده. پرفسور میگه باید اول از همه زبون رو بهش یاد بدیم.
- لعنتی ... پس کی میتونیم پروژه حرف زدن با الی رو شروع کنیم ؟

- نمیدونم ... اما کلی طول میکشه تا اون بتونه حرف بزنه و فکر کنه. اون منجمد بوده. حتی استیکی که از فریزر در میارین نمیتونه همون لحظه خورده بشه.

- اما یک هفته گذشته ...

- خب .. نگفتم الی استیکه ... برای الی حدودن ۶ ماه وقت لازمه تا به حالت نرمال در آد.

- میخوام من اولین نفری باشم که از سلامتی الی با خبر میشم. من جانشین مارک ام.
- باشه ... شما اولین نفرید. البته بعد از غول . . .

- غول نه .. اون الی رو میکشه .
- اما دستورات ...

- گور بابای دستورات ... بعد ۵۰ سال .. میخوای همشو بریزی توی جوب ؟
- غول منطقیه ...
- همون قدر منطقی که مارک رو کشت ؟
- مارک بر اثر خبر بیدار شدن الی سکته کرد.
- همش چرنده. من جسدش رو با چشم خودم دیدم ... صورتی بود ... با خال های سفید. 


sina S.M
پنیر سوئیسی
۲۳ مهر ۱۸:۵۶
داستانات جالبه . از این حیث که جهت گیری های فکریت توی وبلاگ ؛ تو داستانات هم دیده میشه . البته نمیدونم واقعا اینطوره یا نه . 
مثلا :
_ اون روحش رو صرف کارش کرد. 
_اون مغز و تواناییشو فدا کرد
یا مثلا این فضاسازی رئیسی که پشت میز نشسته و کسی که میاد بکشتتش رو تو یه داستان دیگه هم نوشته بودی . اونجا شخصیت به جای غول یه آدم کور بود . اگه درست یادم باشه 

دنیای عجیبی خلق کردی . آدمی که با فحش دادن قتل انجام میده ولی تو دیالوگ آخر داستان یه جورایی این قضیه زیر سوال میره . یا توی این دنیا آدما نمیتونن به راحتی طلاق بگیرن . چرا ؟ این گروه جوونا که تو هم با اونایی چیکارن ؟ راستی اینکه یه جایی داستان از دید دانای کله و یه جایی از دید خودت اشکال نداره ؟ این غول موجود ترسناکیه . خوب تونستی تبدیلش کنی به شخصیت بد داستان :) 
ادامه بده این داستانو حتما . جالب شده واقعا .

 
نمیدونم واقعا . از داستان نویسی سررشته ای ندارم که بخوام نظری بدم راجبه داستانت . فقط خواستم اظهار وجود کنم :)))
یه آدم معمولی ..
۱۹ مهر ۱۹:۵۷
چرا؟
پاسخ :
خب نوشتن یه نعمت الهیه به نظرم. 
من خودم تو دنیای واقعی روده دراز نیستم و اکثر با سکوت حال میکنم.
ولی نوشتن بعلت آنکه قابلیت تصحیح داره محل خوبیه برای نشر افکارم. میتونم افکارمو بسط بدم. این خاصیت جادوییه نوشتنه. به نظرم نباید دست کم گرفتش !

 البته باز هر کس عقاید خودشو داره. :)
یه ادم معمولی..
۱۹ مهر ۱۷:۱۱
اون اشتباه تایپی بود
عادت به کم نوشتن دارم
پاسخ :
نظر شخصیمو بخوای بدونی ، عادت خوبی نیست ..
یه ادم معمولی...
۱۹ مهر ۰۰:۳۰
عادت به کم نوشتن ندارم.

پاسخ :
کاملن بر عکس این را شاهدیم !!
فرید صیدانلو
۱۹ مهر ۰۰:۰۳
خوندمش و مطمعنا یه بار دیگه هم میخونم
از داستانایی که شخصیت ها به مرور که داستان جلو میره معرفی میشن خوشم میاد
بهترین جمله این داستان به نظرم "ما از قبل بلعیده شدیم. فقط یکی یکی ... هضم میشیم" 
بود. 
من خوشم اومد
پاسخ :
بسیار لطف داری ! منم ازون جمله خوشم میاد شدیییید :)
ابراهیم ابریشمی
۱۸ مهر ۲۳:۵۹
خب وقتی اولش میگی این داستان رو دوست داری، نقدش کمی سخت میشه. با این همه حرفه ای تر و جسورانه تر از کارهای قبلت بود، گرچه ناتموم بودنش باعث میشد با حجم بالاش نشه به راحتی کنار اومد. به نظر میرسه اگه پا رو فراتر از فرم داستان کوتاه بذاری، میتونی بهتر توانایی هات رو نشون بدی. این خرده پی رنگی که نوشتی، حال و هوای سینمایی خوبی داره؛ فک میکنم استعداد سینمایی -فیلمنامه-نوشتنت بر ادبی نوشتنت بچربه. 
پاسخ :
جمله اولتان را کاملن قبول دارم !!! چه خوب درک کردید ! :)
درباره پایان بازش هنوز به نتیجه ای نرسیدم. ولی پتانسیل اینو داشتم که دو برابر همین مقدارو هم تایپ کنم ! ولی دلم به حال قالب وبلاگ سوخت !
متاسفانه سینما دنیای اشباع شده ای هست :/ ترجیح میدم سمتش نرم
فرید صیدانلو
۱۸ مهر ۲۳:۴۸
درکت میکنم
یه مدتی یکی از داستان هامو تو 4 قسمت جمع کرده بودم که پستش کنم ولی اینقدر استقبال بد بود که...
زیاد هم بلند نیست ها :دی
میخوام شروع کنم ب خوندن
کامنت قبلی اسم نویسنده رو پرسیدم که الان واینجا فهمیدم :وی
ونگوگ عالیه :))
شمام موفق باشین
پاسخ :
کلن سرانه مطالعه فارسی زبان ها ۱۸ دقیقه در ساله. 
معنی دیگه این جمله اینه که اگر میخوای داستانی بنویسی که خونده بشه.. به زبون فارسی ننویس.

؛)
یه آدم معمولی ..
۱۸ مهر ۲۱:۵۸
اره تا آخرش خوندم
پاسخ :
برام باور کردنی نبود که تونستین تحملش کنید. همینطور کامنتتون زیادی خلاصه بود، که باعث شد شک کنم :دی

 .. با سپاس و اینا ! 
یه آدم معمولی ..
۱۸ مهر ۱۸:۱۳
داستان تون خوندم
جمله ای که نوشتین یادش رفت که بمیرد برام جالب بود.
:)

پاسخ :
تا آخرش خوندید ؟!‌ :دی 
رشته خیال
۱۸ مهر ۰۰:۰۶
یا حضرت عباس چقدر طولانیه...نصفشو خوندم گیج شدم نمیتونم ادامه بدم و از داستانتون معذرت میخوام که وسط کار رهاش کردم آخه بیشتر گیج میشم و گیجیم به خاطر اینه که سرما خوردم :) اما یه بخشیش هم میتونه به خاطر این مدل داستان ها باشه که توش زیاد دیالوگ رد و بدل میشه و اگه حواسم نباشه گم میشم تو اینکه دیالوگو کی گفته...به نظرم سعی کنید دیالوگ ها کمتر یا مشخص تر باشند تا برای خواننده ضعیفی مثل هم راحت باشه.
پاسخ :
حضرت عباسی اگر بگذارید صبح بخوانید بهتر است :))
هیچ کس از من خنگ تر نیست در قاطی کردن دیالوگ ها ! برای همین اگر جایی متوجه نشدین کدوم جمله رو کی گفته پس واقعن قرار بوده متوجه نشین ! البته دیالوگ هایی که بیشتر از دو تا آدم توشه رو میگم.
بهرحال خوشحال شدم که برای خواندن داستان تلاش کردید. الان هم یه پشه گیر کرده توی پتویی که روم انداختم و در این شرایط دارم براتون تایپ میکنم. دعا کنید زنده بمونم. 
شب خوش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان