یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

داستان جاوا (قسمت ۱)

 

کماکان عذر میخوام اگر داستان در موعد مقرر تحویل داده نشد. 

توضیحات مختصر درباره ی داستان و محتوای احیانن نامناسبش رو در پست دوشنبه ۱۱ بهمن آوردم . باشد که با توجه به آن این داستان را میخوانید. 

 

خب این هم قسمت اول از داستان دو قسمتی من 

جاوا

...

خون غلیظ ٬ به آرامی شیار های سرامیک را همانند یک الگوی از پیش تعیین شده پر کرد. دهان پاتریشا پر شده بود از مدفوع . در آن موقع خون با فشاری زیاد از دماغش زد بیرون. ناخن هایش به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند ... و استخوان کاسه زانویش ٬ که متلاشیی شده بود.

چشمانش با اینکه کاملا باز بودند ٬ دیگر جایی را نمیدید.

پاتریشا رین ٬ مرده بود. در نتیجه سقوط از طبقه سوم.

 

 ...

سعی میکرد جاوا یاد بگیرد.

 

از سایتی که دوستش به او معرفی کرده بود.

 

اوایلش سخت نبود. اسلاید هایی که راه حل هایی بدیهی داشتند را یکی پس از دیگری حل میکرد . و حس کرد دارد پیشرفت میکند. اما اگر سرعت کندش را در نظر میگرفت حتی داشت پسرفت میکرد.

یک موسیقی ملایم از سمت آشپزخانه پخش میشد.

 

همزمان به این فکر میکرد امشب برای شوهرش ٬ چه شامی تدارک ببیند.

 

گوشی را برداشت . . .

 

- هی الکس . میتونی بیای ؟‌

- آره همین الان خودمو میرسونم.

 

- حالا نمیخواد خیلی هم عجله کنی . .

به ساعتش نگاه کرد.

شوهرش ۵ ساعت دیگر سوار هواپیما میشد. یک پرواز ۳ ساعته به سمت پایتخت . بعد اگر در یکی از آن رستوران های دلفریب فرودگاه معطل نمیکرد٬ حداقل ۱ ساعت طول میکشید تا با قطار ٬ به حومه شهر برسد. جایی که زنش داشت در طبقه سوم آپارتمان نقلی شان ٬ جاوا  یاد میگرفت.

 (ادامه مطلب)

...

 

در را برایش باز کرد..

 

- یک چیزی توی راهرو دیدم.

 

زن اغواگرانه آستین مهمانش را کشید به سمتش . در را کوبید. الکس حس کرد برای چند ثانیه ٬وارد هاله ی زنانه ی زن شد . بوی ملایم اما پر تمطراق مواد آرایشی  ٬ همراه با ترکیبی از رطوبت و سردی بخش آکواریوم در یک باغ وحش نه چندان مجلل. و چیز دیگری که الکس در آن هاله حس کرد : یک تردید.

 یک جور عطر تلخ و خشک که خبر از حد و مرز ها میداد.

 

الکس اما بیشتر حس کاغذ نه چندان کهنه ولی نه چندان نویی را میداد سالها در کتابخانه نگه داشته شده.

 

- باید بهم جاوا یاد بدی !

- به خاطر این منو کشوندی اینجا ؟ اونم تو این موقعیت خطرناک ؟!

همزمان به ساعت اشاره کرد .

زن گفت : خودت علتش رو نپرسیدی . میتونستی بپرسی تا بهت بگم چرا احضارت کردم ...

 

الکس دستهایش را مغرورانه در جیب گذاشت . کلمه ی احضار (که از دهان زن در آمده بود) به اون حس رضایت خاصی میداد.

به طرز بزدلانه ای خوشحال بود که الان ٬ مخفیانه ٬ در خانه ی یک نفر ٬ و پیش همسرش ایستاده.

 

- نوشیدنی میل نداری ؟‌

- ودکا لطفن !

زن در پس خنده ای مخفی گفت : 

- خفه شو ! آب پرتقال یا قهوه ؟‌

 

الکس زیر لبی نالید : ضد حال ...

زن پای لبتابش نشست. حتی از آب پرتقال یا قهوه هم خبری نبود.

الکس با خود فکر کرد شاید بد نباشد اشاره ای به این موضوع بکند ٬‌ ولی فهمید که چیزی دیگر میخواست بگوید :

 

- یه چیزی توی راهرو دیدم.

 

- باشه الکس . اول بیا جاوا رو بهم یاد بده . بعد میشینیم حرف میزنیم . البته باید حواست به این باشه که من الان همسر دارم ...  

 

الکس شقیقه اش را گرفت. واخم کرد. « چرا این قدر اینو یاد آور میشه ؟‌ فکر کرده اومدم اینجا که .... »

 

- هی به چی داری فکر میکنی الک . جاوا مونده .

 

« باشه کشتی خودتو با این جاوا . آب پرتقال چی شد.»

- اینقدر زل نزن به من .. راستشو بگو ... چی داری میگی تو دلت ؟‌

 

- پاتریشا ٬ قبل از اینکه جاوا رو بهت بگم ... یه چیزی هست که ... نمیشه دربارش حرف نزنیم .

 

پاتریشا ساعتش را با عصبانیت نگاه کرد (در حالی که خیلی راحت تر میتوانست از صفحه مانیتورش ساعت را ببیند.)

 

- چیو نمیشه دربارش حرف نزنیم ...

- اون چیزی که تو راهرو بود ....

 

پاتریشا صبر کرد تا الکس بیشتر بگوید. در سکوت ٬ صدای فن لبتاب می آمد. الکس ایستاده بود. با انگشت عرق های بالای ابرویش را پاک کرد. متوجه شد نمیتواند حرف بزند.

 

پاتریشیا عینک مطالعه اش را در آورد. این یعنی میخواهد به الکس گوش کند. الکس آرام شد .

 

- میخوای برات قهوه بیارم ؟

 

«اگر میخواست بیاورد ٬ همان اول می اورد»

- بیا بشین.

به صندلی دوم اشاره کرد. صفحه لبتاب تیره شد.

 

الکس متوجه صدایی دیگر شد٬ به جز صدای فن لبتاب ، صدای تاپ تاپ های ریز قلب پاتریشا هم می آمد. که از پس بلوز صورتی اش شنیده میشد.

- نمیخواد بترسی. چیز مهمی ...

 

- پس اگر مهم نیست ٬ چرا نمیگی ؟

 

- تو که منو میشناسی پاتریشا ٬ وقتی وقتش باشه ٬ گند میزنم و استرس میگیرم.

 

مدتی در سکوت سپری شد . تا اینکه الکس شروع کرد.

 

- توی همسایه هاتون ٬ کسی سگ داره ؟ یا هر حیوون خونگی دیگه ای ؟

 

پاتریشا یک تیک عصبی دارد. که در این مواقع فعال میشوند. آن هم اینکه یک آدامس نامرئی را میجود. فک هایش طوری ماهرانه میجنبند که گویی یک آدامس درشت در دهانش هست .

 

- چی داری میجوویی جواب بده . کسی توی همسایگیتون حیوون خونگی داره ؟

 

- نمیدونم . خانم ایرلندی طبقه بالا یه آکواریوم داره.

 

الکس اخم کرد. یک چیزی با عقل جور در نمی آمد. گفت : اون چیزی که تو راهرو دیدم رو تو هم دیدی ؟

 

- نه .

- یعنی میخوای بگی اون تاپاله رو ندیدی توی پاگرد دوم ؟

- نه .

- پاتریشا ... منو نگاه کن ٬ چی داری میجوی . اون تاپاله نمیتونه برای یه سگ یا حتی یه اسب باشه . توی پاگرد دوم. حتی میتونم بوش رو تا اینجا حس کنم. (الکس با صدای بلند فین میکند)

ادامه داد : حتی داره میرینه به عطر توت فرنگی تو . تو حسش نمیکنی ؟

= نه .

جویدن متوقف شد.

الکس میدانست پاتریشا آدم پر حرفیست. و در عین حال باهوش. همیشه برای آنچه مطرح میشد یک نظریه میپراند. هیچ وقت سکوت را در برابر مشکلات یا مباحثی که مطرح میشد بعنوان یک استراتژی ٬ انتخاب نمیکرد. این مرام پاتریشا بود که اول حرف بزند . و بعد فکر کند . و وقتی او سکوت کند یا وقتی که فکر کردن را بر صحبت کردن تقدم بخشیده ٬ برای الکس یک معنی بیشتر نداشت ٬ آن هم اینکه یعنی یکک  فاجعه رخ داده .

 

دستان پاتریشا را نگاه کرد. سفید بود. البته نمیتوانست از ترس اینطور باشد. او همیشه سفید بود.

- بیا با هم بریم ببینیمش.

- نمیخوام .

- پاشو

و مچ لاغر پاتریشا را گرفت.

- نمیخوام الک .

 و دستش را محکم از دست الکس بیرون کشید.

اخم الکس حالتی جدی به خود گرفت.

- با این کارا اون تیکه مدفوع حتی یک اینچ هم از سر جاش تکون نمیخوره.

 

- دقیق ... بگو .. چی دیدی ... چرا .. الان .... میگی .

 الکس متوجه شد دندان های زن به هم برخورد میکنند.

 

- بیا خونسرد باشیم . یه تیکه مدفوع که اینهمه تراژدی نداره . 
داشتم از لابی میومدم بالا . آسانسور از همکف دور بود. برای همین بدون آسانسور اومدم.

اما هنوز به پاگرد اول نرسیده بودم که بوی عجیبش رو حس کردم.

یه بوی متعفن ... من تاپاله حیوانات رو بو کردم. چند تا تابستون توی مزرعه کار کردم. خبر دارم که یه حیوون هر جا گهکاری کنه ٬ اونجا بوی علوفه و سبزیجات میده ٬ ولی اون گهی که توی پاگرد طبقه دومه ٬ یه بوی اعصاب خورد کن میده. خیلی اعصاب خورد کن.

 

پاتریشا حرفش را قطع کرد : اونجا حیوانات گوشتخوار نبودن ؟ مزرعه رو میگم 
 

- نه ٬توی مزرعه کمتر حیوونی گوشت خوار هست . حالا منظورت چیه ؟

- میخوام بگم ٬ تو مدفوع گوشت خوار ها رو بو نکردی. اونا واقعا فاجعه بارن. چون خون و پوست و رگ جزو غذاشونه .

- این اطلاعاتو از کجا اوردی ؟‌

- نمیدونم ٬ فقط حدس میزنم . بقیشو بگو.

- هرچی نزدیک تر میشدم بو بدتر میشد. با اینحال متعجبم چطور تونستم از کنارش رد بشم و زنده بمونم . فکر کنم با دیدن اون حجم از گه  شوکی بهم دست داد که حس بویایی مو از دست دادم.

 

الکس سعی میکرد چیزی که در راهرو دیده بود را با دست در فضا مجسم کند.

-یک کوه قهوه ای رنگ ... لوله هایی با این زخامت .

 

 

- اه ... الک

پاتریشا دست الکس را انداخت.

- این بخشش مهمه پاتریشا ...

و دوباره ضخامت مدفوع را با چسباندن انگشت سبابه به انگشت شست نشان داد.

 اون مدفوع نمیتونست مدفوع یه حیوون بزرگ مثل گاو یا اسب باشه. ضخامتش ظریفتر بود ... از طرفی مدفوع سگ ازین باریک تره .من مدفوع شناسی نخوندم . اما ...

- اما چی ؟ الک ؟ اما چی ؟‌

 

صدای الکس لرزید. بغضی گلویش را گرفته بود . میدانست اگر آن بغض را رها کند. اجتماعی از هوای گه گرفته به ریه هایش میرسید. درست شده بود شبیه حالتی که به دستشویی ها میرود.

- اما چی ؟

- پاتریشا ٬ نمیخواد بترسی . . . اما فکر کنم اون مدفوع یه انسانه .


sina S.M
masi Rika
۱۴ بهمن ۱۴:۰۱
میدونممممم!!!وای یعنی منظورش ازینکه بیا بهم جاوا یاد بده یعنی همون برنامه نویسی رو یادش بده؟!؟
ای بابا من کلن اشتباه فهمیدم!یعنی جاوا تو داستانت اشاره به یه عمل خاص نداره؟!:|
چقد من گیجم!

مگه تو داستاناتو بسته به استقبال دیگران مینویسی؟!:) ...چه استقبال بشه (که خب از کامنتا معلومه شده) و چه نشه باید هر داستانیو تا آخر ادامه ش بدی!!
خب من همینجا به شخصه استقبالمو اعلام میدارم که ادامشو بذاری بعد نظر بدم!^_^

دیدم تو کامنتا اشاره به هپی تری فرندز شد!!خواستم بگم : عشقه!!❤_❤


پاسخ :
هپی تری فرندز ^^ + فکر کنم اون بخشو گنگ نوشتم .. دفعه بعد حواسم هست . 


داستان رو به زودی میذارم
Haa Med
۱۳ بهمن ۱۹:۵۹
خوبه. منتظرم ببینم چی میشه.
پاسخ :
نظری انتقادی چیزی ؟ 
BAHAR* Alone
۱۳ بهمن ۱۷:۲۷
یا حداقل بعنوان موضوع فرعی انتخابش میکردی..مانور دادن روش خیلی جالب نیست:)))
پاسخ :
جوابت رو بخون تو کامنت قبلیت :)
BAHAR* Alone
۱۳ بهمن ۱۷:۲۵

 با این زخامت .

 

 

- اه ... الک

پاتریشا دست الکس را انداخت.

- این بخشش مهمه پاتریشا ...

و دوباره ضخامت مدفوع را با چسباندن انگشت سبابه به انگشت شست نشان داد.

 اون مدفوع نمیتونست مدفوع یه حیوون بزرگ مثل گاو یا اسب باشه. ضخامتش ظریفتر بود ... از طرفی مدفوع سگ ازین باریک تره .من مدفوع شناسی نخوندم . اما ...

این توصیف://

ببین نوشته هات ادمو وادار میکنه تا اخرشو بخونی ولی موضوعت یکمی بی ادبی بود...میتونستی درباره موضوعای دیگه بنویسی:))

پاسخ :
ببخشید بهار ولی خب به جز در نظر گرفتن اینکه من یه پست کامل درباره محتوای این داستان هشدار دادم ، علتی که این محتوای چندش رو انتخاب کردم بیشتر به این خاطره که این قبیل موضوعات دست نخورده باقی مانده اند و این تازگی موضوعه که به من انگیزه نوشتن رو میده. موضوعات تاریک و کمتر صحبت شده همیشه جزو  favorite های منن ! مثل happy tree friends که همیشه حکم یه انبار فکری برای نقاشی ها و داستانام بوده 
masi Rika
۱۳ بهمن ۱۶:۱۳
اول فکر کردم جاوا واقعن چیز خاصیه بعد که توگوگل بیخودی ول گشتم فهمیدم اصطلاح خودساخته ست!! :|
این که حواست بود میتونست همونموقع به ساعت لپتاپش نگاه کنه واسم جالب بود!:)
نمیشه کامل بذاری بعد نظر بدیم؟!^_^
پاسخ :
جاوا خودساخته نیستا ! اسم یه زبون برنامه نویسی عه (در افق محو میشود)


چرا ؟ تا همینجاش هم اگر استقبال نشه نمیذارم خو :/
BAHAR* Alone
۱۳ بهمن ۱۴:۵۵
حیف این توصیفا نیست؟
پاسخ :
کدوم توصیفا ؟ یه کامنت جامع بده بینم نظر چیه کلن 
פـریـر ...
۱۳ بهمن ۱۴:۳۰

هومممم...چه خوب نوشتین! آفرین :))

ناخن هایش به همراه ۶ عدد از دنده ها شکسته بودند ... و استخوان کاسه زانویش ٬ که متلاشیی شده بود.


تو این جمله اون که رو بردارین خیلی خوب میشه! :)


:: و این جمله:

زن اغواگرانه آستین مهمانش را کشید به سمتش.


کژتابی داره. به خاطر شناسه آخرش. درسته شما منظورتون اینه که زن آستین مهمانش رو به سمت خودش کشید منتهی اون ش آخر سمت(با توجه به اینکه تو این جمله 2تا او وجود داره، ابهام ایجاد میشه)... بهتره به جای ـَش، خودش بیارین تا این نیمچه ابهام از بین بره. ینی بشه:


زن اغواگرانه آستین مهمانش را کشید به سمت خودش.


همین! :))


ولی خیلی خوبه! خیلی...ظاهرا شاهد یه نیمچه خیانت و کلمات به قول بعضی ها رکیک هستیم! حتی من دارم حس می کنم پای یه ونپایر یا یه آدم خور در میونه! به واقع واسه من که منزجر کننده نبود. جالب بود. دوست دارم بقیشو هم بخونم :)) زود بذارینش! لطفااا ^_^

shadan !
۱۳ بهمن ۱۴:۰۴
مرسی تشخیص ‌:))
بودممم :))
گریم بود D:
پاسخ :
کار خوبی کردی ! اون موقع ادم میترسید بیاد وبت !

BAHAR* Alone
۱۳ بهمن ۱۳:۴۹
ببخشید اگ داستانو کپی کردم...چون احتمالش هس یهو نتمون قطع شه:دی
پاسخ :
اوکی :) 
میخوای یه پرینت هم بگیر چون ممکنه مانیتور بسوزه :دی 
shadan !
۱۳ بهمن ۱۳:۳۰
چه داستان گوه‌ـَـرباری!
دست خوش سینا!
پاسخ :
😂 :)))

ننه قمری ؟ رفتی جراحی پلاستیک ؟ :دی
BAHAR* Alone
۱۳ بهمن ۱۳:۰۵
اولشو خوندم..توصیف چندشی داشت...تصمیم گرفتم برم ناهارمو بخورم بعد بقیه شو بخونم و نظرم بدم:)))
پاسخ :
نوش جان ! ما که تازه صبحانه خوردیم :دی
وی :)
۱۳ بهمن ۱۱:۴۶
ینی کی ......؟ :)))))))))))))
+قسمت بعدی رو زودتر بذار مشتاق شدم:)
++ چ خوبه ک بعد مدتها میام و بااین پستها روبرو میشم :دی
پاسخ :
:) 
++ مقسی! 
میم _
۱۳ بهمن ۱۱:۲۷
تهش پوکر فیس شدم :)))
چرا همه اسما خارجی اخه؟:/
پاسخ :
منم ته کامنت خودت پوکر شدم ! :/ 

والا خارجی بهتره .. خداییش اسم زنه صغرا بود اسم مرده اکبر اصلا داستانو میخوندی ؟؟ :دییی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان