یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

دو دختر نه چندان مشکوک در کتابخانه و سوژه وبلاگ

در کتابخانه های دانمارک چیز هایی درباره ی ایران پیدا میکنید که در موزه ی ملی پیدا نمیکنید ! کتاب های رنگی مستند بزرگ درباره ی شیرینی دانمارکی پزی های تهران پنجاه سال پیش ! 


خب این ها را گفتم که بدانید وقتی میگویم کتابخانه یک ساختمان کسل کننده که هنگام ورود بازرسی بدنی ات میکنند را متصور نشین که سالن مطالعه اش جدا از سالن کتابهاست و تازه سالن مطالعه خودش به دو جنس نر و ماده تقسیم میشود ! 


الان توی کتابخانه ای توی کمون کپنهاگ هستم. در حال مطالعه برای ازمون شفاهی فردا. ساعت پیش دو دختر دانمارکی امدند و درس میخواندند اصلا نمیدانم چرا الان دارم اینرا میگویم ولی چند نکته جالب و مزخرف الان به ذهنم رسید ! (انقدر توی این مدت چیز ننوشتم که الان دارم با لحن کتابی وب نویسی میکنم ! این یعنی فاجعه ! من همینجوریشم هرکی عکسمو میبینه میگه ای بابا چقدر بچه مثبتی حالا فرض کن این وبو هم بخونن با لحن کتابی و لابد فکر میکنن من دابل مثبتم ! بابا مثبت باباته من کجام مثبته من یبار توی انشای مدرسمون درباره ی شبیخون زدن به کتابخونه مدرسه قبلی نوشتم معلممون میخواست رسما بره گزارش بده به مدیر شانس اوردم طرف مشتی بود و ازین کارا نکرد !) 


خب برگردیم به قضیه جذاب دو دختر توی کتابخانه ! نمیدونم چرا جذاب ولی اول اینکه کلا سه تا میز بود و من مثلا میز وسط بودم و اینا یکیشون رفت میز سمت چپ و اون یکی سمت راست اینجوری خیلی بهتر شد اگه کنار هم میشستن هی میخواستن زر بزنن با هم و منم تمرکز برام نمیموند (: 


بعد کلا انگار تو اون مدتی که اونجا بودن تا حالا با اون غلظت درس نخونده بودن ! فکر کنم امواج خرزنی رو لودر وار به سمتشون پرت میکردم ! یکیشون یه چیز پلاستیکی جالب داشت که داشت باهاش درس میخوند ! (چیه ؟ نکنه ذهنتون نرفته جاهای منحرف کننده ؟ خب اگه نرفته دیگه انشالا تا الان رفته ) بله اون چیز پلاستیکی سبز هم بود و (نه خیار نبود) و آره یه جور ابزار بود برای نگه داشتن کتاب به حالت عمودی ! انگار صفحه ی لبتاب باشه ! خیلی خفنه ها ! مخصوصا موقع درس خوندن با لبتاب خیلی به کار میاد چون هم مجبوری از کتاب بخونی هم از لبتاب و باید جفتشون تو یه زاویه باشن ( یا به قول گفتنی موازی باشن ! ). و خلاصه که آره . 


اون یکیشون یبار از جاش پاشد چنان تلق تولوقی راه انداخت که اصلا یعنی مزخرف ! ازین مدل دخترا تو دانمارک هست نمیگم نیست ولی دیگه تو کتابخونه ندیده بودم. آدمایی که میان کتابخونه معمولا کتونی و اینا پاشونه و همچین یه ژاکت خز هم دارن و کلا راحتن . و این یکی خیلی جالب بود برام . بعد تازه همین که کفشش تلق تولوق میکرد دو دقه نمیتونست رو صندلی بشینه هی ارتفاعشو تغییر میداد و غیژ غیژ میکرد ! قشنگ معلوم بود کلاشو بندازن کتابخونه نمیاد برداره لابد به خاطر دوستش اومده بود ( قابل به ذکر نیست که در واقع این دوستش بود که داشت از ابزار سبز رنگ برای درس خوندن استفاده میکرد به نظرم اون تلق تولوقه ایه اصلا درس نمیخوند. نمیدونم چی کار میکرد راستش میتونستم یه نگاه بندازم ولی دیگه اونقدرم زندگی مردم برام جالب نیست :دی ( سوال : پس چرا اومدی یه طومار نوشتی درباره ی دو تا دختر مردم که تو کتابخونه اومدم دو دقه کنارت نشستن ؟ - جواب : چون میخواستم یه چیز بنویسم ! همین ! میخوام برای یکبارم که شده مباحث ابسترکت مطرح نکنم توی این وبلاگ یکم درباره ی دنیای فیزیکی حرف بزنم . و تازه فارسیمم به شدت تقلیل رفته . نه توی صحبت روزانه بلکه توی نوشتن یا حرف زدن رسمی . برای همین باید یه تمرین کنم ( علتش هم اینه که کتاب و متن هایی که میخونم همشون انگلیسی اند و به جز چارتا فوش کاری توی اینستاگرام اصلا دیگه سمت فارسی نمیرم. نه که از فارسی متنفر باشم ( که هستم ) بلکه به خاطر اینکه وقتم اونقدری گیر هست که همون یه ذره مطالعه رو هم سعی میکنم انگلیسی باشه !) 



خب این بحث ها به کنار . الان ساعت 4 بعد از ظهره و هوا داره به سمت تاریکی میره. از پنجره ی روبروم خانه های کم ارتفاع پیداست . چراغ های همه خاموش. علتش اینه که هنوز ملت سر کارن و نیومدن خونه. ولی چیز جالبی که درباره این خانه ها نظرم رو جلب میکنه این ارزش نهانیه که توی اونهاست. اگر نگم بیلیون ها ولی میلیون ها انسان در سرتاسر جهان میخوان به این نقطه از جهان بیان و حتی شده یک مربع دو در دو اینجا داشته باشن. چیزی که به طور مفت و مادرزاد به خیلی از این ها داده شده. ولی اصلا قدر نمیدونن . همونطور که ما ها هیچ وقت قدر اینو نمیدونیم که میتونستیم یک گاو توی سلاخ خونه بدنیا بیاییم. 




sina S.M
حیات :)
۲۹ ارديبهشت ۲۲:۴۲
اوهووم 
هویجوری و که یادت نیست،هست؟:))
پاسخ :
یادمه تو را :) !! 
حیات :)
۲۹ ارديبهشت ۱۴:۰۸
یادمه قبلنا همکلاسیای کلاس زبانتو سوژه میکردی:))
زمان چه زود میگذره
پاسخ :
باید از خواننده های قدیمی باشی . ممنون که هنوزم میخونی و کاش ادرس وبلاگتو مینوشتی. 
سنا
۳۰ دی ۱۸:۰۱
بنده خدا ها سوژه شدن :))
توصیف به قدری کامل بود که فضای کتابخونه جلوی چشمام مجسم شد :)

پ.ن: عاشق اون انشای دوران مدرست شدم :)
پاسخ :
واقعا جدی گفتی ؟ خوبه پس هنوز بهم امید هست که داستان نویس خوبی بشم :دی 

+_+ مرسی !
حسین ژوان
۲۱ دی ۱۶:۳۷
نگفتم نشون دادی خودم رفتم دیدم!))ازکجاش  که بماند.*-*
منظورم بهتر بود.بعدم من چت زیاد نمیکنم حوصلم نمیشکه ویس میدم.هیچی هلندم عالیه خصوصا کفشاش.
پاسخ :
آقا مدیونی اگه نگی :!


حسین ژوان
۲۱ دی ۱۲:۵۱
منم اولین بار دیدمت 98درصد گفتم بچه مثبت و درسخونی هستی.(ناخودآگاه)
دانمارک و هلندم که با ما چپ شدن..لابد دختراش هم بفهمن پرنس پرشیا هستیم نوچ نوچ کنان دور میشن.نشون داد اونجا هم رفیق همراه میاد کتابخونه که همه کار جز درس خوندن میکنه.
بلاخره یه نسکافه میزنم اونجا همین بعدم میرم هلند!
ولی بنویس که برتر میشه وضع فارسیتا.
پاسخ :
برادر چاخان چرا میکنی من کی عکسمو به تو نشون دادم :))))))) 
برتر یا بدتر ؟ :دی منظورت بهتره ؟ بیا یکم چت کنیم فارسیت قوی بشه حسین :)) 

هلند چیه قضیش؟ حلوا میدن ؟! 


آراگُل ‌‌
۲۰ دی ۱۹:۱۶
مرسی از راهنماییت که گفتی خیار نبود وگرنه ما فکر میکردیم یه خیار پلاستیکی تو دست دختره‌س اونم تو کتابخونه |=

نمیدونم چرا نمیتونم مثل تو، مثل خیلیای دیگه مثلا یه قسمتی از روزمرگی هام رو بنویسم. حس میکنم به افتضاح ترین شکل ممکن خواهد ‌شد |=
پاسخ :
+ خواهش ! 
خب تا خود آدم نخواد نمیشه :) میگن لحظه نوشتن اصلی اون وقتی نیست که داریم تایپ میکنیم. اون موقعیه که به صفحه سفید اسکرین نگاه میکنی و ترجیح میدادی هرکار دیگه ای میکردی به جز اینکه فکر کنی به اینکه الان چی بنویسیم. و نویسندگی برای همین انقدر چیز خاص و جالبیه :) 

pary daryayi
۲۰ دی ۱۹:۱۰
حالا باز من اینقد ادم بامعرفتی هستم ماهی یه بار خبربگیرم ازت دیی:
نکنه اونجاهم دلار رفته بالا همه چی گرون شده؟(((=
پاسخ :
بینیش بینیم :دی 
نه باو کلا کشور گرونیه 
pary daryayi
۲۰ دی ۱۸:۵۶
الانو نمیگم بابا همیشه اونجایی هروقت باهات درارتباطم اونجایی:دی
پاسخ :
کلا ماهی یبار با من تماس میگیری :دی 
خب کجا بشینم درس بخونم. میدونی من جدای از درسای دانشگاه باید زبان انگلیسی و دانمارکی هم بخونم ؟ 
بعدم مثلا کتابخونه نرم جای دیگه ای ندارم برم به جز خونه. همه جا انقدر گرونه که آدم کوفتش میشه. 
من همون ایرانشم بودم جایی نمیرفتم الان اومدم اینجا تازه از خونه زدم بیرون :دی 
pary daryayi
۲۰ دی ۱۸:۴۹
(((: چرا همیشه توکتابخونه ای؟
پاسخ :
رسما توی متن نوشتم چرا !! همینجور سرسری میخونیا !:دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان