یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الکا ویسکی دوست ندارد

الکا در شهری زندگی میکند که به تازگی متروک شده. مردم در شهر نزدیک یک شهربازی خاص پیدا کرده اند . از آن شهر بازی هایی که زمان کودکی الکا وجود داشت نه. این شهر بازی شهریست که بیشتر مخصوص افراد بزرگ است تا بچه ها. به آن "مرکز آرزو" ها هم میگویند. 


یک دستگاه هست که تویش میخوابی و میروی به زندگی دلخواهت. یکی از دنیا های خیلی پرطرفدار "قرن بیستم" بود. میتوانستی در جنگ جهانی باشی. میتوانستی در آرام ترین دهکده ی دنیا در دل اروپا برای خودت کشاورزی کنی. میتوانستی بهترین هنرمند جهان باشی فقط با رسم خطوط کودکانه بر دیوار اتاقت . در قرن بیستم میتوانستی هر کسی باشی. 


ولی الکا از این بازی خوشش نمی آمد. میدانست اگر امتحانش کند مثل بقیه بهش معتاد میشود. میدانست که زندگی واقعی خودش به قدری کسالت آور و مزحک هست که اگر بی کیفیت ترین شبیه ساز مجازی در شهر بازی را امتحان کند دیگر یک ثانیه هم به شهر خودش برنمیگردد .


ولی نمیخواست. 


شب ها به موقع میخوابید. صبح ها دیر بیدار میشد. مدت های دراز در تخت خوابش لم میداد و به آهنگ های قدیمی تایلندی گوش میداد. آهنگ هایی که به هر دلیلی که برای خودش واضح نبود ، بهشان معتاد شده بود. هفت سال بود به یک آهنگ گوش میداد و نمیدانست خواننده اش چه میخواند یا اسم و رسم خواننده اش چیست. آن آهنگ خدای شب و روزش شده بود. با آن خندیده بود. گریسته بود. به یاد عشقش افتاده بود. به یاد خانواده ای که دیگر کنارش نبودند. به یاد معلمش . خانم شارل. معلمی که از الکا متنفر بود ولی الکا در چهره اش نوعی توجه خاص به او میدید که در بقیه انسان ها ندیده بود. برای همین عاشقش شده بود. عاشق کسی که کمترین ارزشی برایش قائل نشده بود. 


هنوز هم که هنوز است نامه های نفرت انگیز خانم چارلز هر ماه به درب منزلش میرسد. چهارشنبه ها یا یک شنبه ها. همیشه بستگی به این داشت که پستچی آن شب در فاحشه خانه بوده یا نه. با حساب و کتاب هایی که کرده بود وقت هایی که نامه یکشنبه می آمد ، پستچی به فاحشه خانه رفته بود. این را میشد از بوی کاغذ فهمید و همینطور از ساعتی که نامه به صندوق می افتاد. 


هیچ چیز نمیتوانست او را با قدرتی بیشتر از نامه های نفرت انگیز خانم شارل از رخت خواب بلند کند. یکی از دلایلی که شهر را ترک نمیکرد هم همین نامه ها بود. آدرس خانه اش را ده ها سال بی تغییر گذاشت تا همچنان نامه ها به دستش برسد. اما این یک دروغ بزرگ هم بود. گاهی فکر میکرد که علت علاقه اش به نامه ها فقط یک دروغ است که خودش به خودش میگوید. تا بتواند صبح ها از تخت بلند شود. لاقل ماهی یکبار. تا بتواند کنجکاوی اش تحریک کند تا درباره ی زندگی پستچی تحقیق کند. تا شاید به این بهانه با همسایه ها یا کارمند اداره پست حرف بزند و نیاز به روابط اجتماعی اش را برطرف کند. خودش نمیدانست. نمیخواست هم بداند. از نظرش این بدنش نبود که برای او زندگی میکرد. بلکه خود الکا بود که برای بدنش زندگی میکرد. او برای بدنش انگیزه و بهانه پیدا میکرد. تا زندگی را ادامه بدهد. گاهی نمیتوانست به این چیز ها فکر نکند. برای همین مدام به آهنگ تایلندی گوش میداد. 


نامه خانم شارل یکی از همین روز ها می آمد. همیشه در آن یک لحن بخصوص دیده میشد. همیشه در آن سلام وجود داشت. چون خانم شارل فردی بسیار تحصیل کرده و مبادای آداب بود. او حتی به دشمن هایش هم سلام میکرد. 


"ُسلام. الکای بی عرضه. فکر کنم هنوز زنده ای. خیلی دلم میخواهد از شرت خلاص شوم ولی پرستارم در خانه سالمندان میگوید نامه نوشتن به تو را ادامه دهم. بنده خدا فکر میکند که من برای یکی از شاگردان عزیزم نامه مینویسم. همه ی بیمارستان فکر میکنند من با احساس ترین آدم اینجام. چون به یکی از شاگردهای چهل سال پیشم هنوز نامه مینویسم. احمق های بیچاره نمیدانند من به جز فحش و تحقیر چیزی برای تو توی این نامه ها نمیگذارم. .. ." 


و اکثر نامه ها همین قالب را حفظ میکردند. الکا از خواندنشان حسی شعفناک میگرفت. به نظرش هیچ لذتی در دنیا بیشتر از این نبود که هر ماه از یک معلم ادبیات پیر و دنیا دیده نامه تنفر دریافت کنی. 

در این ده سالی که نامه ها را دریافت میکرد خودش را بیشتر از هر موقعی شناخته بود. ده سال ، انتقاد های بیرحمانه از یک رفتار هایی که در دوران نوجوانی داشته. دختری سر به زیر و بی عرضه در کلاس که کاری به کار کسی نداشت ... ده سال بود که الکا هنوز بابت آن سال ها انتقاد میشد. 




----


ادامه دارد. 

sina S.M
سنا
۰۷ خرداد ۰۰:۴۸
بله همین جور وقت آزاد فوران میکنه :))
پاسخ :
^^
سنا
۱۶ ارديبهشت ۱۹:۲۴
سلام 
این دستگاه منو یاد سریال وست ورد انداخت :)
عا عجب معلم پیگیری :))
پاسخ :
هم سریال هم کتاب ماشالله چقد وقت ازاد :))
هیوا جعفری
۰۳ ارديبهشت ۰۷:۰۵
شایدم من خیلی زود به زود پست می ذارم :|||
مطمعن باش اون دنیا تک تک این پستا که نخوندی ازت سوال می شه :)
پاسخ :
:)
هیوا جعفری
۰۲ ارديبهشت ۰۹:۵۰
چقدر تنها :/ منتظر ادامه شم :)
پاسخ :
انقدر دیر به دیر میام به وبلاگ سر میزنم هر سری که کامنتت رو میبینم باید دوباره یه شخصیت جدید از نویسنده اش توی ذهنم بسازم. 
الان فولدر های توی ذهنم ایناس "هیوا (1)" - " هیوا(2)" - ... "هیوا(26)"  
آراگُل ‌‌
۰۲ ارديبهشت ۰۰:۲۴
کاش همچین دستگاهی وجود داشت. خیلی دوست دارم امتحانش کنم.
*مضحک درسته.
برای من یکی از لذت بخش ترین موقعیت ها همین لم دادن روی تخت خواب و گوش دادن به آهنگ هاییه که برام واضح نیستن اما بهشون معتاد که نه شاید وابسته(جایگزین بهتری با شدت کمتر به ذهنم نرسید =|) شدم.
اولا درود بر الکا که از خوندن نامه های تنفر معلم قدیمیش لذت میبره.
دوما واقعا چرا پرستار خانم شارل بهش میگه نامه نوشتن رو ادامه بده درحالی که خانم شارل دلش میخواد از شر الکا خلاص بشه و مهم تر از اون چرا خانم شارل کاری رو انجام میده که دوست نداره!
لذا منتظر ادامه‌ش خواهیم بود D:
درضمن خیلی کار بدی کردی عکس رو پاک کردی :/
پاسخ :
مزحکو همیشه همینطور مینویسم دفعه 5 امیه که تو این وبلاگ این غلط املایی رو ازم میگیرن ! 
یادمه داشتم کم کم تو دور می افتادم که یهو اومدم اینور آب. :دی
 الان همینکه فارسی یادم نرفته رو باید خدا رو شکر کنم. :)

عکس پاک نکردم. تنها چیزی که پاک کردم یه علامت سوال بعد از "ادامه دارد" بود. 
شما هم نمیخواد تو کامنتای قبلی کند کاوش کنی :دی (شوخی) 
و اینکه چرا کامنتمو تایید نکردی ؟:/

---
علت اینکه درباره ی خانم شارل توضیح ندادم اینه که اون شخصیت اصلی نیست. هرچیزی از خانم شارل میدونیم تنها محتوای نامه هاشه. ما نمیدونیم شاید همه اون حرفای تو نامه دروغ باشه. و نویسنده نامه شاید اصلا شخص دیگه ای باشه. ولی چیزی که متوجه نشدی اینه که پرستار نمیدونه که شارل از الکا متنفره و فکر میکنه برای دوستش داره نامه مینویسه و برای همین ازش میخواد این عادت "خوب" رو ادامه بده.  
---
و اینکه از اون دستگاه خوشت اومد باید بگم این ایده اش از خودم نبود :دی . مجموعه پندراگن اولین جایی بود که دیدم از این دستگاه استفاده کرده بودن. (حدس میزنم چند جای دیگه هم دیدم. ) اگه حوصله داری بشین بخون. 
جالبه خیلی وقت بود کسی به داستان هام نظر نداده بود. 

مـاه زده
۰۱ ارديبهشت ۲۲:۳۱
خب در مورد یه داستان کامل نشده چی میشه گفت?=/ منکه نمی‌دونم:/
پس ترجیح میدم چیزی نگم :/ 
پاسخ :
عجب ! 

بله بیشتر از اینم نگین تا الان سه تا کامنت دادین ! و خیلی عجیبه که آدرس وبلاگتونو مخفی کردین جناب متولد 77 :)
مـاه زده
۰۱ ارديبهشت ۲۲:۲۴
خب به نظر می‌رسید نظر خواننده ها رو در مورد ادامه داشتن داستان پرسیده باشین.برای همین همه درمورد اون یه کلمه آخر نظر دادن :/
پاسخ :
آره ولی خب اگه قرار باشه تنها چیزی که تو کامنتشون میگن اون باشه همون بهتر نظر نپرسم:) 
بعدم الان مشخص شد و دیگه نیازی نیست سوال بپرسم ! ادامه دارد نقطه. :) 

مـاه زده
۰۱ ارديبهشت ۲۲:۱۳
آره ادامه دارد =|
پاسخ :
ای بابا حالا همه درباره ی اون یه کلمه اخر حرف میزنن. دفعه اول نیست البته ! مورد داشتیم من 1000 کلمه پست نوشتم بعد آخرش یه عکس گذاشتم از ژان پل سارتر . بعد 90 درصد کامنت ها درباره ی چشمای کج و کوله سارتر بود. :... 

بذار همین الان پاکش کنم تا بعدا دردسر نشده 

رضا برزگری
۰۱ ارديبهشت ۲۲:۱۱
خوب بود ادامه بده
پاسخ :
OK
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان