یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الکا ویسکی دوست ندارد (4)


پنجره باز بود و نسیم ملایمی میوزید. الکا هنوز شغلی ندارد. با مکاتباتی که از طریق ایمیل با معاون شهردار داشته قرار شد تا زمانی که یک شغل برایش جفت و جور شود حداقل هزینه خوراکش را به حسابش واریز کنند.

به او پیشنهاد شده بود که معلم مهدکودک بشود. اما پیشنهاد را رد کرد. اگر هر کار دیگری بود نمیتوانست رد کند. اما معلم مهد کودک تنها شغلی بود که شهرداری نمیخواست ریسک کند و کسی را که هیچ علاقه ای به این شغل ندارد را به چنین شغلی اعزام کند.

 

علت اینکه نمیخواست معلم بشود اما این نبود که از بچه ها خوشش نمی آمد. اگر موجودات یروی زمین بودند که الکا ازشان حالت تهوع نمیگرفت فقط همین بچه ها بودند. اما شنیده بود که این شغل نیازمند گذراندن وقت با کارمندان و والدین بچه ها هم هست. حتی از تصور اینکه مجبور باشد در جشن تولد یکی از بچه ها یا همکار هایش شرکت کند هم بدنش به لرزه می افتاد.

 

از اینکه مجبور باشد یک فشفشه دستش بگیرد و بخندد و تظاهر کند که خوشحال است به خاطر اینکه 4 سال پیش نیکولاس به دنیا آمده ذهنش را به درد می آورد. اگر به او بود مراسم تولد باید همواره با گریه و زاری میبود. نه حتی به کسل کنندگی مراسم سوگواری که همه سعی میکنند با ادبانه ناراحت باشند. به نظرش باید به نهایت افراطی گرایانه حالت ممکن یک مراسم گریه تبدیل میشد. از همان هایی که مردم در خاورمیانه اجرا میکنند.

 

اگر در جشن تولد ها همه سیاه میپوشیدند و با نعره های ترسناکی که از دستگاه صوتی پخش میشد گریه میکردند، آنوقت میشد گفت اسمش جشن تولد هست. الکا فکر میکرد ورود به این دنیای کثیف و نکبت بار به قدری افسوس و حسرت داشت که یاد آوری روزی که وارد آن شدی یکی از بزرگترین درد های هر انسان منطقی و مدرن بود.

 

 

وقتی به این مراسم فکر میکرد همزمان با شدید قوزی که داشت به دکمه های کیبورد ضربه میزد. در حال تایپ ایمیلی به معاون شهردار بود. زنی که عکس پروفایلش در لینک دین می آمد یکی از کلیشه ای ترین آدم های ممکن بود. او الکا را به یک ملاقات نیمه رسمی دعوت کرده بود.

 

قرار بود بعد از یک سال نامه نگاری از طریق ایمیل هم دیگر را ببینند و درباره آینده شغلی الکا با هم حرف بزنند. این درحالی بود که الکا کم کم داشت به مواجب گیری از دولت و صبح تا شب در رخت خواب دراز کشیدن خو میگرفت.

 

اما معاون شهردار، خانم یا آقای مایکلسون کم کم حس میکرد الکا زیادی از وضعش راضی است و سعی میکرد به هر نحوی که شده برای این زن 60 ساله خانه نشین شغلی پیدا کند. پس از پیشرفت علم یک شهروند عادی به طور میانگین 100 سال عمر میکرد و بازنشستگی تا 80 سالگی میسر نبود. اللخصوص در شرایطی که کشور روز به روز فقیر تر میشد کار کردن شهروندان تا نهایت ممکن از اولویت های شهرداری ها و به طور کلی مدیران کشور بود.

 

الکا اما از این چیز ها سر در نمیاورد و ترجیح میداد کل کشور زیر آب برود اما او این فرصت را داشته باشد که هر روز در تخت خواب بخوابد و به آهنگ تایلندی گوش بدهد .  

 

آهنگی که نمیخواست بداند درباره ی چیست.


(ادامه دارد ...)


sina S.M
پرهام
۳۱ خرداد ۱۵:۲۳
"به نظرش باید به نهایت افراطی گرایانه حالت ممکن یک مراسم گریه تبدیل میشد. از همان هایی که مردم در خاورمیانه اجرا میکنند."

عجب:)))
ببین من واقعا امیدوارم تا این زمانی که داستان الکا داره در اون میگذره، اصلا خاورمیانه ای باقی مونده باشه.
ادامه ش نمیدی دیگه داستان الکا رو رو؟
پاسخ :
الکا رو ادامه نمیتونم بدم. بخدا خیلی زور زدم ولی نشد 😂
سنا
۱۶ ارديبهشت ۱۹:۴۷
 ترجیح میداد کل کشور زیر آب برود اما او این فرصت را داشته باشد که هر روز در تخت خواب بخوابد و به آهنگ تایلندی گوش بدهد .  

والا منم همین حسو دارم :))
پاسخ :
:)) بلییی
حجت امیدپور
۰۹ ارديبهشت ۱۴:۰۳
خوشحالم که دوباره میبینمت
و این که هنوز می نویسی
:)
پاسخ :
سلام !
هیوا جعفری
۰۵ ارديبهشت ۰۹:۵۶
علاقه به آهنگی که هیچی ازش نمی فهمی رو منم دارم، خیلی خوبه :)
پاسخ :
=)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان