یک وبلاگ آزاد ! هر انتقادی به جاست.

الکا ویسکی دوست ندارد (3)

الکا به خوبی یادش هست زمانی را که خانواده اش را برای آخرین بار دید. همان موقع میدانست که آن آخرین باری بود که آنها را میدید. آنها به کشور دیگر مهاجرت کردند. الکا را با خودشان نبردند، نه برای اینکه به او علاقه نداشتند یا اینکه الکا نمیخواست با آنها بیاید.

 

آن موقع الکا سی سالش بود. هنوز خبری از نامه های عجیب خانم شارل نبود. الکا هنوز به شکل منزجر کننده و زباله واری که اکنون بود در نیامده بود. هنوز تعدادی دوست داشت. هنوز خانواده اش پیشش بودند. هنوز به زندگی اش امید داشت. آن روز ها بهترین روز های زندگی اش بودند. زمانی که الکا "جوان" بود. با این حال او مثل اکثر جوان ها نبود. ولی باز آنقدر از بقیه متفاوت نبود که در کلوب "متفاوت ها" جایی نداشته باشد. هنوز کمی عادی بود. برای همین میتوانست مناسبت های اجتماعی اش را حفظ کند.

 

در کلوب " متفاوت ها" او همچنان زیادی متفاوت بود. نه به خاطر اینکه بقیه از او بهتر و موفق تر و نرمال تر بودند. بلکه برعکس. انگار او در آن کلوب بیشتر نقش یکی از داوطلب ها را داشت تا اینکه یکی از قربانی ها باشد. علاوه بر اینکه او تنها دختر در آن گروه بود ، او تنها کسی بود که با ماشین شخصی خودش به کلوب می آمد و تنها کسی بود که همیشه چیزی برای گفتن داشت. برای همین گاهی وقت ها بقیه فکر میکردند الکا در گروه متفاوت ها صرفا نقش یک امید دهنده را دارد. داوطلب ها هر وقت داستان هایشان را شروع میکردند در انتها میگفتند : اگر با گروه ما باشین شما هم مثل الکا میشین.

 

دروغی که سر و ته نداشت. داوطلب ها کسانی بودند که گروه را میچرخاندند دائم فکر میکردند اگر به خاطر آنها نبود الکا هم یکی از افراد بی سر و ته توی گروه میشد. تنها دلیل آنکه الکا مثل آن بازنده ها نبود این بود که او در خانواده مرفه و پولداری بدنیا آمده بود. و هیچ وقت آنقدر زندگی برایش سخت نشده بود که تبدیل به موجودی بشود که از ترس دنیای بیرون تمام روز در اتاقش کز بدهد.

 

یکی از همان سه شنبه ها بود که وقتی از کلوب برگشت خانواده اش به او گفتند که قصد مهاجرت دارند. آنها از الکا خواستند مدارکی از رئیسش بگیرد تا خانواده اش بتوانند ضمیمه پرونده الکا کنند. این یک مهاجرت خانوادگی بود. به کشوری به نام "دانمارک دو". دانمارک دو در واقع بزرگترین دولت جهان بود. نخبه ها و افراد تحصیل کرده هر سال به دانمارک دو مهاجرت میکردند. آمریکا اما، کشوری که الکا و خانواده اش در آن ساکن بود. روز به روز فقیر تر میشد. فقری که بعد از جنگ هسته ای با کره شمالی در قرن بیست و دو بخشی از هویت آمریکایی شد. جنگ با شکست کره شمالی و ادغام آن با کره جنوبی به پایان رسید. جنگ صلح را برای جهان به ارمغان آورد ولی زخمی جبران ناشدنی بر کشور پیروز بر جای گذاشت.

بخش های عظیمی از خاک ایالات متحده که شامل 10 ایالت حاصل خیز آن بود به مکان های غیر قابل سکونت با تشعشعات هسته ای تبدیل شد. با کاهش 20 درصد از خاک ایالات متحده جمعیت متراکم تر شد و جنگ های خیابانی و شورش های داخلی آهسته آهسته کشور را به یکی از فقیر ترین کشور های جهان تبدیل کرد.

دلار که تا آن زمان به عنوان واحد پول بین المللی استفاده میشد جای خود را به یورو داد. همان سال ها بود که اروپا به بزرگترین تصمیم خود در باره ی نحوه مدیریتش دست برد. حال اروپا جای امریکا بعنوان رئیس جهان را گرفته بود و نیازمند مدیریتی خاص بود.

 

در همین سال ها بود که دولت دانمارک شعبه ای به نام دانمارک دو در خارج از مرز های دانمارک احداث کرد. این کشور جدید در واقع کل خاک اروپای قدیم را در بر میگرفت. حال  پس از پنجاه سال دانمارک دو قدرتی مستقل از خود دانمارک داشت و به عنوان اروپای جدید با واحد پول یورو به مدیریت جهان میپرداخت. میلیون ها انسان سالانه به این کشور مهاجرت میکردند و خانواده ی الکا به زودی یکی از آنها میشد.

 

...

ولی مشکل همان جا بود که شروع شد. گاهی وقت ها الکا فکر میکند که بدترین حادثه زندگی اش سیلی دوم در سوسیس فروشی بود.

چیزی که هیچ وقت نخواست باور کند این بود که بدترین حادثه زندگی اش رد شدن ویزای ورودش به دانمارک دو بود. یک بار حواسش نبود و این را برای یکی از دوستانش تعریف کرد. دوستش لبخند تحقیر آمیزی زد و گفت : خیلی بدشانسی. من یکی که اگه خانواده ام مهاجرت کنند به یه جای بهتر و منو توی فقیر ترین کشور دنیا تنها بذارن همون فرداش خودمو دار میزنم. نمیدونم تو با چه رویی هنوز داری زندگیتو میکنی.

 

این را گفت و قهوه اش را سر کشید. در آن لحظه الکا به قدری خشمگین و متحقر شده بود که میخواست با دو دستش گلوی دوستش را آنقدر فشار بدهد که دیگر نتواند تا آخر عمرش نفس بکشد.

ولی خیلی ملایمت به خرج داد وقتی به جای این کار تصمیم گرفت لیوان قهوه ای را که دوستش داشت از آن مینوشید روی صورتش خالی کند. چیزی که حواسش نبود این بود که نمیدانست این کار به همان خطرناکی فشار دادن گلوی دوستش تا لبه مرگ است. الکا همیشه خشمش را کنترل میکرد ولی نه در حدی که جلوی فاجعه را بگیرد. خوشبختانه دوستش از حادثه زنده جان سالم به در برد. و حتی حاضر نشد بابت سوختگی صورت از او شکایت کند. اگر این کار را میکرد الکا یا باید کارتن خواب میشد یا سال ها در زندان فلوریدا به سر میبرد. جایی که میگفتند زن ها زنده از آن برنمیگردند.

البته دوستش لطف کردن را در همین حد باقی گذاشت که او را راهی زندان نکند. الکا دیگر هرگز او را ندید. حتی با وجود اینکه او فقط چند صد متر دور تر زندگی میکرد.

 

نمیدانست اگر با خانواده اش وارد دانمارک دو میشد به وضح فلاکت بار اکنونش میرسید یا نه. شاید حق با دوستش بود. شاید باید خودش را همان شب دار میزد. شبی که وارد خانه شد و دید همه خانواده ناراحتند و دور میز شام حرف نمیزنند. و خودش فهمید قضیه از چه قرار است.

 

- الکا متاسفانه ویزات ...

-  میدونم. شکر رو بده.

 

- میدونی که تا همین جاش خیلی بابتش پول دادیم. نمیتونیم سفر خودمونو کنسل کنیم.

 

- این شکرش چرا خیسه ؟

 

- میفهمی اصلا داریم درباره چی حرف میزنیم ؟

 

الکا شکرپاش را پرت کرد وسط آشپزخانه. شیشه اش به هزار تکه ریز تبدیل شد. پدرش سرفه های سنگین تلخش را آغاز کرد. خواهرش گریه راه انداخت و برادرش عین اسب شروع کرد به خندیدن جوری که به حد خفگی صورتش سرخ شد.

حدود یک ماه بعد از آن شب، الکا بر سر همان میز نشسته بود. همان خرده شیشه ها هنوز روی زمین بودند. همان غذا بر سر میز بود. و خانه همان بوی همیشگی را میداد. تنها چیزی که فرق داشت این بود که خانواده اش آنجا نبودند.

 

سی سال از آن روز ها میگذشت. از زمان جوانی اش.  در همین خانه بود که خانواده اش را برای بار آخر دید. روزی که همه خدافظی کردند. و مادرش گریه میکرد. میدانست الکا هرگز نامه ای برایشان نمینویسد و هرگز به آنها زنگ نمیزند. یادش هست که برادرش حتی با او خداحافظی هم نکرد و فقط سرش را از توی ماشین تکان داد.

 

صحنه ی تلخی بود. خانواده اش در این سی سال یک بار هم با او تماسی نگرفتند. این قضیه برایش تا حدی نگران کننده بود. مخصوصا که آن سال چند عملیات تروریستی منظم و پشت سر هم در گوشه و کنار دانمارک دو رخ داد و صد ها نفر زیر آوار های ساختمان ها مفقود شدند. الکا هرگز اخبار حادثه را دنبال نکرد. فقط از رادیو و مردم کوچه و خیابان حرف هایی میشنید.

نمیخواست اخبارش را دنبال کند. میدانست آنقدر بدشانس هست که اگر در اینترنت تصاویر آن حادثه را جست و جو کند در عرض چند ثانیه لباس صورتی خواهرش را در بین آوار ها تشخیص خواهد داد.

 

زندگی اش به قدر کافی خنده دار و بی ارزش بود که حالا بخواهد ریسک کند و با این تحقیقات بی خود برای خودش بدبختی و درد بخرد. گوشه ذهنش تصور میکرد خانواده اش بعد از ورود به دانمارک دو به قدری سرشان گرم زندگی جدید بوده که یادشان رفته با دخترشان تماس بگیرند.

الکا هرگز خانواده اش را ندید. اما شاید این شانس را روزی پیدا کند. یکبار خواب عجیبی دید. خواب دید که خانم شارل در واقع مادرش است. مادرش برای اینکه دخترش به او اجازه بدهد برایش نامه بفرستد خودش را بعنوان خانم شارل جا زده و نامه های محبت آمیزش را در قالب نامه های تنفر آمیز برای دخترش میفرستد. میداند تنها نامه های تنفر آمیز هستند که الکا را ممکن است وادار کند که آدرس خانه اش را تغییر ندهد.

 

آن روز الکا از خواب بیدار شد. و به صندوق پست رفت. چهارشنبه بود و پستچی راس ساعت 10 نامه را در صندوق انداخته بود. نامه را باز کرد.

" سلام الکا. من هیچ وقت دختر نداشتم ولی ... "

 

نامه را مچاله کرد. و آه بلندی کشید. اگر این نامه ها را مادرش نوشته بود این جمله را هیچ وقت بکار نمیبرد.

 



("الکا ویسکی دوست ندارد" ادامه دارد.)


sina S.M
۲ نظر

لانوزی

عنوان : La Nausée 


نام اصلی اثر سارتر ، تهوع ! خیلی خوشم میاد از اسمش . خب دیگه وقتشه که بخونمش. ( یه چیز جالبی در باره کتاب خونی وجود داره اینه که یادت میره تو الان برای خوندن متن های سنگین بزرگ شدی ! و دیگه خوابت نمیبره وسطش. )


مثلا یادمه چند سال پیش سعی کردم رمان ابله رو بخونم ولی توی صفحه ۳۰ سرم داشت گیج میرفت انقدر اسما قاطی پاتی شد. الان ولی اگه برم سراغش سر بلند بیرون خواهم آمد !



-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------


یه داستان دارم مینویسم. ( یکی که سهله تو این هفته ۴ تا داستان بلند مشتی رو به سر انجام رسوندم ) ولی خب این داستانم هنوز سر انجامی نداره هرچی مینویسم تموم نمیشه. تا الان شده ۲۲ صفحه و فکر میکنم میتونم ۲۰ صفحه دیگه هم بهش اضافه کنم ولی باید یه جوری قیچیش کنم. 


بعدم بهش یه ته مایه پست مدرنیستی میدم تا پایان قیچی شدش خیلی رو مخ نباشه . البته نظریه دومی هم وجود داره اونم اینکه تهش بنویسم : ادامه دارد . 


بعد کلا اینو تبدیلش کنم به یه مجموعه بلند مثل سرزمین اشباح که ۱۲ جلده ! ولی خب باید همین ۲۰ صفحه رو یه جوری منتشر کنم ببینم واقعا خواننده داره یا نه ... البته اینجا که نمیشه منتشرش کرد ولی اگه منتشر شد حواسم به دوستان صاحب نظر هست بهرحال. 



-------------------------------------------------------------------------



این پست احتمالا ادامه دارد . در موضوع همین داستان ۲۲ صفحه ای. 






----------------------------------


قبول دارم وبم بی سر و ته شده . زندگیم هم بی سر و ته شده . الان چند وقتیه اسامی جدیدی بین کامنت دهنده ها میبینم . ولی هیچ ایده ای ندارم که اینا کی اند و از کجا آمده اند . یه زمانی یه خواننده که اضافه میشد کلی پی گیرش میشدم الان بیشتر یکی اضافه شده گویا ولی من عین خیالم نیست!


فکر میکنم به بخشی از زندگی کوفتی رسیدم که مجبورم از یه چیزایی رد بشم با وجود اینکه بهشون علاقه دارم. قبلا هیچ وقت اینجوری نبودم . تا یه چیز جالب میومد تو هوا میقاپیدمش. .. . .. . .. . الان ولی نه . اونقدر کتاب و فیلم و علاقه دارم که نمیدونم به کدومش برسم. .. . . و خیلی هاشونو قربانی خیلی های دیگه میکنم .... چند تا آدم مجازی رم خیلی بیرحمانه از زندگیم شوت کردم بیرون. ... . . .. . . .. ... .... .. .. واقعا وقتی میبینیم صحبت با یه نفر بهمون چیزی اضافه نمیکنه و دیگه لذت بخش نیست چرا باید باش بحرفیم :/   


اینم جمله ای از استاد سارتر از کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر که البته نمیدونم چقدر این کارم درسته که یک جمله از یک کتاب صد صفحه ای رو نقل میکنم بدون مقدمه چینی های قبلش و نتیجه گیری های بعدش : 


صفحه ۵۶ : آنچه در مورد آدمیان تفاوت نمیپذیرد ضرورت در جهان بودن، در جهان کار کردن ، در جهان میان دیگران زیستن و در آن فانی شدن است . 



صفحه ۴۴ : من در دایره امکان ها قرار دارم اما تا جایی میتوانم به امکان ها امید وار باشم که به طور دقیق این امکان ها در حیطه عمل من قرار گیرند ولی از لحظه ای که مسلم شود که امکان هایی که در برابر من قرار دارند در حیطه عمل من نیستند ، باید از آنها قطع امید کنم 

sina S.M
۱۶ نظر

طرح مگی برای بچه دار شدن

این متن پیش نویس است .. الان در ساعت یک و چلوپنج نوشته میشه 


فیلم طرح مگی maggie's plan را دیدم .. فیلم کمدی-رمانتیک آمریکایی درباره قشر تحصیل کرده و نه البته مرفه آمریکاست ... تضاد شدید فرهنگی رو در فیلم شاهد هستیم ... شاید برای کسانی که میخوان مهاجرت کنن یک آلت خوبی برای تمرین های سخت باشد.  و برای کسانی که میخواهند به غرب بتوپند ٬ دستاویزی برای متوصل شدن ... این است که میگویم برای همه جور سلیقه ای خوب است چه از نوع مخالفش چه از نوع موافقش 



اینکه میبینیم یک مرد خیلی راحت یکی در میان با دو زن در ارتباط است و ۳ بچه هم این وسط ولو هستند. البته فیلم درواقع نمیخواد بگه این در فرهنگ آمریکا پذیرفته شده است. بلکه میخواد تضاد ها و اتفاقات احمقانه ای که در پس این اتفاق نادر رخ میدهد را نشان دهد. 


نقد فیلم را خواندم ولی چیزی نفهمیدم ... بهترین قسمت فیلم یک جور هایی با بدترین قسمتش رابطه تنگاتنگی داشت. بدترین و چندش آور ترین قسمت فیلم بخشی بود که مگی از دوست دوران کالجش میخواد ژن هاشو در اختیارش بذاره تا بتونه با کمک اون و به روش مصنوعی بچه دار بشه ...


و دوست دوران کالجش صاحب یک کارخونه خونگی ساخت خیارشوره ... این مرد به چندش ترین حالت ممکن به تصویر کشیده شده . ریش بلند زرد .. خیارشور و اینها ...


اما در بخش آخر فیلم (بهترین بخش ... به نظر بنده ی حقیر !) میبینیم همین دوست خیارشوری که ژن هاشو در اختیار مگی قرار داده بود داره از افق میاد به سمت جلو و مگی با نگاه خاصی داره بهش خیره میشه و فیلم در این نگاه تقریبن عاشقانه تمام میشه ... 


این یعنی این وضعیت مرد دو زنه قرار نیست تا ابد برقرار بمونه و مگی قراره بره و با این خیارشوریه ازدواج کنه !


خیلی فیلم خوبی بود کلن ... ولی بهرحال باید سی دیشو قایم کنم .. چون هیچ بلایی بدتر از این نیست که خانواده این فیلم سرتاسر جنسی رو ببینن ... 

sina S.M
۶ نظر

سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش


بار دیگر موراکامی ! اینبار داستان بلند .
این کتاب اولین داستان ( یا بشود گفت رمان) ای است که از موراکامی خواندم . برنامه دارم بعدن تعقیب گوسفند وحشی را بخوانم .
کتاب بر خلاف انتظارم خیلی عادی بود ... انتظار داشتم با داستان های کوتاه هاروکی فرق داشته باشد ، ولی شاید این هنر نویسنده بود که ثابت کند میتواند دیواره ی بین داستان های بلند و کوتاهش را بردارد !
 قسمت هایی از آن خمیازه آور بود . انگار که کتاب روانشناسی ، علم اقتصادخمیده ، آشپزی یا حتی اصول مد میخواندم . باور کنید من خواننده ی تنبلی نیستم ولی واقعن نمیتوانم مباحث تخصصی را در یک کتاب داستان تحمل کنم !
کسل کننده بودن دیالوگ ها یقینن به این خاطر است که نویسنده تا حد زیادی سعی میکند به دنیای واقعی نزدیک و نزدیک تر باشد . لذا روند پیشبرد داستان در دیالوگ ها کمرنگ است . یعنی میشود بعضی دیالوگ ها را اصلن نخواند بدون اینکه به اصل و پیرنگ داستان ضربه بخورد ...

(پیشنهاد میکنم به ادامه مطلب سر بزنید ،اللخصوص بخش درباب سانسور !)
sina S.M
۲ نظر
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان